کاراگاه نابغه
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۲
ایرادات
دانگ سوئه همانطوری که از پلهها پایین میرفت با پایش به نردهها ضربه میزد و با حالت عصبانیت و اشمئزاز تکرار میکرد: «خودخواه! زورگوی نفرت انگیز! تو خود عزرائیلی!»
چنشی از پشت سر به دانگ سوئه نزدیک شد و گفت: «چی شده حالا چرا داری خودت رو اذیت میکنی؟»
دانگ سوئه وارد محوطه گلگاری روبروی ساختمان شد، به سمت نیمکتی که آن نزدیکی قرار داشت رفت و ایستاد.
«خیلی آزار دهنده است که برادرم تمام تلاشش رو میکنه که هر کاری اون میخواد من انجام بدم.»
«ببین!بذار جدی بهت بگم؛ مشخصه که رابطه شما دو تا اصلا خوب نیست. چرا دفتر کارت رو عوض نمیکنی؟این همه اداره پلیس توی این شهر هست برو یه جای دیگه.»
«من اصلا نمیخواستم برم پیش برادرم. من این دفتر رو انتخاب کردم. اون موقع برادرم جای دیگهای کار میکرد. بعد از یکسال، خودش درخواست انتقالی داد که بیاد اینجا و دلیلش هم این بود که مراقب من باشه!! وای از این حس حمایت مسخرهاش که بیشتر مزاحمته. متنفرم!!»
«راستش برادرت خیلی دوستت داره. باور کن!»
«سعی نکن با گفتن حرفهای خوب درباره برادرم، منو آروم کنی. به اندازه کافی از این جملههای بی معنی شنیدم. خسته شدم از بس شنیدم که چون دوستت دارم...... چون برام مهمی....... اصلا خودت تحمل اینو داری که یکی مثل کنه بهت بچسبه و تمام کارهاتو کنترل کنه؟»
«خیلی خب. بی خیال! نشنیده بگیر!»
«الان میخوای کجا بری؟»
«میرم بیمارستان سراغ اون پسر بچه ببینم حالش چطوره. پول آمبولانس رو هم ندادیم. برم اونجا و تسویه حساب کنم. بلاخره بدهی رو باید داد!»
دانگ سوئه نگاهی به مجتمع مسکونی انداخت و پرسید: «نمی خوای بری و با ساکنین ساختمان صحبت کنی؟»
«نه این کار برادرت و افسرهای تحت امرشه. اون به خوبی از پس این قضیه بر میاد. نیازی به دوباره کاری نیست. بعدشم قول داده که هر اطلاعات جدیدی که دستگیرش شد رو با من در میون بذاره. فکر نکنم زیر قولش بزنه.»
دانگ سوئه با جدیت رو به چنشی کرد و گفت: «من فکر میکردم خودت رو خیلی دست بالا میگیری. اما میبینم که به نقایصت هم واقفی.»
چنشی لبخند زد: «من کی گفتم بهتر از بقیه ام؟! معلومه که تنهایی تحقیق کردن خالی از عیب و ایراد نیست تحقیقات جنایی نیاز به نیروی انسانی زیادی داره. تحقیق گروهی همیشه نتیجه بهتری داره چون هر کدوم از افراد گروه، ماجرا رو از زوایای متفاوت میبینن و این خیلی خوبه. این پرونده حساسیت زیادی داره و فرماندهی پلیس حتما توجه زیادی بهش میکنه. حالا بماند که آیا برادرت میتونه این پرونده رو حل کنه یا نه؟!»
اعتماد به نفس پنهان در کلام چنشی دانگ سوئه را به خنده انداخت: «بعد بگو من کی گفتم من از همه بهترم؟»
چنشی لبخند زد و سری تکان داد و به سمت ماشینش که جایی روبروی مجتمع رهایش کرده بود، راه افتاد. افکار ضدونقیض مثل ابری بالای سر دانگ سوئه میچرخید. به دنبال چنشی به سمت ماشین رفت و هر دو نفر به قصد بیمارستان راهی شدند.
وقتی به بیمارستان رسیدند، چنشی برای پرداخت هزینه آمبولانس به سمت حسابداری رفت. و رو به مسئول حسابداری گفت: «ببخشید لطفا فاکتور رو به حساب اداره پلیس لانگ آن بزنید.»
دانگ سوئه به چنشی نزدیک شد و زمزمه کرد: «مگه تو پلیسی؟»
چنشی سرش را کمی عقب آورد و با صدای آرامی پاسخ داد: «مگه من میلیونرم؟»
کار حسابداری که تمام شد. هر دو نفر به همراهی یک پرستار برای ملاقات پسربچه به سمت بخشی که در آن بستری بود راه افتادند. پرستار به آنها اطلاع داد که پسر بچه مچ پا و قسمت تحتانی ستون فقراتش شکسته و ضربه مغزی خفیفی داشته و جراحات دیگری که دیده سطحی بوده اند.
وقتی وارد بخش شدند، پرستار اتاق پسربچه را به آنها نشان داد و به محل کار خودش بازگشت. هر دو وارد اتاق شدند. پسر بچه لباس بیمارستان به تن داشت. روی تخت دراز کشیده و به بیرون از پنجره خیره شده بود. اشک بر پهنای صورتش جاری بود. سکوت و اشکهای پسر بچه احساسات دانگ سوئه را بیدار کرد. خاطرات تلخ آن حادثه شوم دوباره در برابرش زنده شد. درک احساس کودکی که پدر ومادرش را همزمان از دست بدهد برایش بسیار آسان بود. احساسی که سالها در دوران کودکی، بعد از سانحه دلخراش تصادفی که به مرگ والدینش منجر شده، با آن دست و پنجه نرم کرده بود. پذیرش این شرایط برای یک بچه کار آسانی نبود. فقط قلب کودک از احساس تنهایی فشرده نمیشد بلکه روح او هم مثل یک کاغذ مچاله تحت تاثیر قرار میگرفت.
چنشی به سمت تخت قدم برداشت و به آرامی پرسید: «خوبی پسرجون؟»
پسربچه صورتش را به سمت چنشی برگرداند. صورتش از اشک کاملا خیس بود و چشم هایش به قرمزی میزد. در سکوت چنشی را تماشا کرد.
«کجاهات درد میکنه؟»
«.......»
«ببین عموجون میخوام چند تا سوال ازت بپرسم باشه؟»
«.......»
چنشی مستاصل بود چون کودک حرفی نمیزد. دانگ سوئه در گوش چنشی زمزمه کرد: «بذار به عهده من.»
دانگ سوئه نزدیکتر رفت. خم شد و گفت: «پسرم!اسمت چیه؟ از چیزی نترس! من افسر پلیسم و اومدم که مراقبت باشم.»
گریه بی صدای پسرک به هق هق صدا دار تبدیل شدو خودش را در اغوش دانگ سوئه جا دادودانگ سوئه به آرامی او را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد.»چیزی نیست عزیزم. من پیشتم.»
چنشی نگاهی تحسین آمیز به دانگ سوئه انداخت.
گریه دردناک پسرک قلب دانگ سوئه را میآزرد. نمیدانست چطوری میتوانست از او سوال بپرسد. ظالمانه به نظر میرسید اگر میخواست از او بخواهد که خاطرات شب گذشته را به یاد بیاورد. تردید بر او مستولی شده بود. چنشی نزدیکتر آمد و پرسید: «دیشب توی خونتون چه اتفاقی افتاد. چیزی یادت هست؟»
پسرک با وحشت به چنشی نگاه کرد و خودش را در آغوش دانگ سوئه مخفی کرد. اما همچنان سکوت اختیار کرده بود.
«پدر و مادرت...»
پسرک با شنیدن این کلمات خودش را از آغوش دانگ سوئه بیرون کشید و روی تخت انداخت دردی که در قلبش احساس میکرد و آسیبهایی که آن روز دیده بود غیر قابل تحمل بود. سرش را گرفت و شروع به جیغ زدن کرد.
«ببین بیا بریم و یه روز دیگه برگردیم. الان وقت مناسبی نیست.»
«چرا اینجوری میکنه؟»
«بیا بریم! مگه تو وجدان نداری؟ این بچه الان در وضعیت خوبی نیست.»
چنشی سری تکان داد و هردو از اتاق خارج شدند و به سمت خروجی راه افتادند. هنوز از بیمارستان بیرون نرفته بودند که چنشی ایستاد و دوباره با سرعت به سمت بخشی که پسرک درآن بستری بود بازگشت. دانگ سوئه پشت سرش با سرعت راه میرفت. چنشی به سمت ایستگاه پرستاری بخش رفت و پرسید: «کدومیک از شما مسئول پسربچه ایی که توی اتاق ۲۰۳ بستریه؟»
پرستار چاقی سرتا پای چنشی را برانداز کردو پاسخ داد: «من. امری دارین؟!»
«لطفا چند لحظه وقتت رو به من بده و بیا!»
هر سه نفر به سمتی که پرستار اشاره کرد راه افتادند. وقتی که به اتاق استراحت پرستاران رسیدند، چنشی گوشی موبایلش را بیرون آورد و رو به پرستار گفت: «منو به وی چتت اضافه کن!»
پرستار متعجب و کمی عصبی پرسید: «واسه چی؟»
دانگ سوئه کارت شناساییاش را به پرستار نشان داد و گفت: «خانم ما نیروی پلیس هستیم. لطفا همکاری کنید.»
دیدن نشان پلیس، حس کنجکاوی پرستار را تحریک کرده بود”ببینم مشکلی برای خانوادش پیش اومده؟»
چنشی نگاهی به پرستار کردو تکرار کرد: «منو به وی چتت اضافه کن!»
«خیلی خب.»
بعد از این که چنشی به وی چت پرستار اضافه شد، ۱۰۰۰ یوان پول به سمت پرستارگرفت.
«این دیگه چیه؟ میخواهی من از این بچه خیلی خوب مراقبت کنم؟ این که وظیفه منه. من نمیتونم این پول رو قبول کنم. بیمارستان قوانین سختی داره.»
«ببین من هیچ چیز خاصی ازت نمیخوام. فقط اگر کسی برای ملاقات این بچه اومد توی بیمارستان مشخصاتش رو برای من بفرست. اگر هم تونستی عکسی، فیلمی چیزی ازش بگیر. همین.»
قیافه پرستار سرشار از تعجب و سوال بود.»می خوای برات اطلاعات جمع کنم؟»
«لازم نیست خیلی فکرت رو درگیرکنی. فقط همین کاری که گفتم رو بکن.»
«باشه ولی شیفت من این هفته روزه.»
«اونش دیگه با خودت. یه فکری براش بکن.»
پرستار سری به نشانه تایید تکان داد و پول را از چنشی گرفت و به سمت ایستگاه پرستاری راه افتاد. حالت چهره چنشی نشان از افکار عمیقی بود که اورا احاطه کرده بود. همانطور متفکرانه راه خروج از بخش و بیمارستان را در پیش گرفت. دانگ سوئه از کارهای متناقض چنشی تعجب زده بود. اما نمیتوانست ساکت بماند.
«تو که همیشه دو دو تا چهارتا میکنی! حالا چی شد یه دفعه دست و دلباز شدی؟»
«من آدم خسیسی نیستم. تو که روحیات منو نمیشناسی. میشناسی؟ بعدشم این موضوع به پرونده این قتلها مربوطه.»
«فکر میکنی قاتل بیاد سراغ پسربچه؟»
«تو بیشتر پروندههای جنایی این اتفاق عجیب میافته که متهم به صحنه جرم برمی گرده. سوالی که ذهن منو مشغول کرده و حس میکنم فهمیدنش باعث میشه تو این پرونده به یه جایی برسیم اینه که، چرا قاتل بچه رو نکشته؟»
«همیشه اینطوری نیست که قاتل ها، دستشون به خون بچهها آلوده بشه. ممکنه آدمهای بزرگسال رو بکشن ولی به بچهها آسیبی نمیرسونن.»
«چطوره که برای کشتن یه سالمند ۸۰ ساله دلش رحم نیومده؟»
جمله چنشی دانگ سوئه را به فکر فرو برد و بعد از کمی تامل گفت: «آره خب. درسته....»
«اولویت قاتل همیشه حفظ امنیت خودشه. هر چیزی که منجر به لو رفتنش بشه رو از بین میبره. هیچ سرشت خوبی هم در کار نیست. اگر قتلها اتفاقی بود، اون پیرزن الان زنده بود. بنابراین یه دلیلی برای این که این پسر بچه زنده س وجود داره که مشخص میکنه، قراره با چه انگیزهای توی این پرونده مواجه بشیم.»
«فکر میکنی قاتل از فامیلها بوده؟»
قبل از این که چنشی پاسخی به سوال دانگ سوئه بدهد، کوئین پو به او تماس گرفت.
«دانگ سوئه زود برگرد اداره. اطلاعات اولیه جمع آوری شده و میخوایم جلسه بگیریم.»
بعد از پایان یافتن تماس، دانگ سوئه رو به چنشی کرد.»برادرم گفت که برگردم اداره. تو با من میای؟»
چنشی نگاهی به سرتاپای دانگ سوئه انداخت و گفت: «بعدا باهام تماس بگیر.»
«چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ چیزی شده؟»
«نه! فقط میخوای با این لباسها بری جلسه؟ قراره بقیه رو مجذوب خودت کنی؟»
دانگ سوئه کاملا فراموش کرده بود که امروز روز تعطیل کاری او بود و لباس فرم برای کار نپوشیده بود.
«خب باید بری خونه و لباس هاتو عوض کنی.»
«یعنی وقت دارم؟ نمیخوام دیر برسم که برادرم چپ چپ بهم نگاه کنه و شروع کنه غر بزنه.»
چنشی لبخند زد: «این راننده کارکشته میگه که وقت داریم. وقت داریم جانم!»
کتابهای تصادفی

