کاراگاه نابغه
قسمت: 25
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۵
لین دانگ سوئه کنار درب منتظر ایستاد تا شیائو دانگ ماشینش را از پارکینگ بیرون بیاورد. ماشین جلوی پایش ترمز کرد. دانگ سوئه سوار شد. برای شیائو دانگ همین اندازه نزدیک شدن و نشستن کنار دانگ سوئه هم دلپذیر بود. تمام طول مسیراز اداره تا مجتمع مسکونی که قتل در آن اتفاق افتاده بود، هیچ صحبتی میان آن دو نفر رد وبدل نشد.
هر دو مشغول صحبت با ساکنان مجتمع شدند. اما هیچ کس اطلاعی نداشت چرا که قتل در ساعات پایانی شب وقتی که بیشتر ساکنین مشغول استراحت بودند، رخ داده بود. تقریبا هیچ کس هیچ اطلاع خاصی نداشت و همه به خاطر فاجعهای که برای آن خانواده رخ داده بود، ابراز تاسف میکردند.
همسایهها معتقد بودند که آنها خانواده آرام و مهربانی بودند که وظایف آپارتمان نشینی خود را خوب انجام میدادندو گاه و بیگاه برای همسایهها غذا میفرستادند. آنها معترف بودند که مرد مقتول مرد بسیار مهربان و خوش برخوردی بوده که هر از گاهی با همسایهها در پیاده روی همقدم شده و از احوالات آنها جویا میشده است.
حتی در پاسخ سوالی که چنشی به پرسیدن آن تاکید کرده بود نیز، کسی چیزی نمیدانست. تنها پیرمردی که در آپارتمان روبروی مقتولین زندگی میکرد اظهار داشت که مدتی پیش چند مرد قلدر به ساختمان آنها آمده بودند و و تهدید کردند که در خانه ساکنین مجتمع که به موسسه کوسه بدهکار هستند را رنگ میپاشند. پیرمرد با نگهبانی ساختمان تماس میگیرد و آنها را از مجتمع بیرون میکنند.
پس از تمام شدن اظهارات پیرمرد، دانگ سوئه قصد داشت از او تشکر کندو آنجا را ترک کنند که گوشی دانگ سوئه به صدا درآمد. چنشی با او تماس گرفته بود.
«از تحقیقات محلی چه خبر؟»
«هیچ چیز خاصی بدست نیاوردیم. همه اهالی معتقدن که اینها خانواده آرومی و مهربونی بودن.»
«ببینم تا حالا تحقیقات جنایی نرفتی؟ درباره رابطه زن و مرد با هم سوال نکردی؟»
«به این فکر نکرده بودم.»
«برو ادامه بده!»
بعد از پایان یافتن تماس. شیائو دانگ که تمام صحبتهای چنشی را شنیده بود رو به دانگ سوئه کرد و پرسید: «این یارو تکلیف تعیین میکنه تو چی بپرسی؟ تو به حرفهاش گوش میدی؟»
دانگ سوئه بدون توجه به حرفهای شیائو دانگ که به نظر او آمیخته با حسادت بود رو به پیرمرد همسایه کرد و پرسید: «پدر جان اون زن و مرد مرحوم روابطشون چطوری بود؟»
شیائو دانگ قبل از این که پیرمرد حرفی بزند گفت: «این دیگه چه سوالیه آخه؟ معلومه دیگه زن و شوهر بودند!»
اما پیرمرد همسایه پاسخی داد که دانگ سوئه را به فکر فروبرد.
«اونها همیشه با هم خوب بودند، اما این یک سال اخیر همیشه با هم جر و بحث داشتند.»
«پدرجون میتونی بیشتر توضیح بدی؟»
قبل از این که پیرمرد پاسخی بدهد صدایی از داخل خانهاش به گوش رسید. پیرمرد رو به دانگ سوئه گفت: «ببخشید سوپم آماده شد. برم زیرش رو خاموش کنم.»
سپس بدون معطلی به داخل خانه برگشت. دانگ سوئه به شیائو دانگ رو کرد: «بیا ما هم بریم تو!»
«نه نمیشه. اون نگفت بیاین تو.»
«یعنی چی نمیشه؟»
دانگ سوئه منتظر شیائو دانگ نشد و وارد خانه شد. پیرمرد در آشپزخانه مشغول بود. دو کاسهای نزدیک قابلمه سوپ گذاشته بود.
«شما حتما خسته هستید بیایید بشینید و یه کاسه سوپ بخورید.»
«نه ممنون مزاحمتون نمیشیم.»
«نه اتفاقا عالیه تا داریم سوپ میخوریم باهم صحبت میکنیم.»
پیرمرد لبخند زد و به آنها اشاره کرد روی صندلیهای قدیمی و زیبایی که کنار نشیمن گذاشته شده بودند بنشینند. هر دو نفر با تکان دادن سر از پیر مرد تشکر کردند. مرد پیر چند قاشق سوپ خورد و نفسی تازه کرد.
«راستش هر هفته یه دعوای خیلی سنگین میکردند و توی دعوا ظرف و ظروفشون رو میشکستند. بچه شون مدام گریه میکرد و پیرزن هم از دخترش طرفداری میکرد و زن مرتب سر مرد داد میزد و عیب و ایرادهاش رو دونه به دونه توی صورتش میزد. یه چند باری هم آخرای شب شنیدم که مرد میگفت: از این زندگی خسته شدم.
برای دانگ سوئه خیلی عجیب بود که چطور این پیرمرد تمام اتفاقات زندگی خانواده مقتول را میداند. نگاهش را اطراف خانه چرخاند. در و دیوار خانه مبلمان و اثاثیهاش نشان میداد که به تنهایی زندگی میکرد. حتی تلویزیون هم نداشت و این دلیل محکمی بود که پیرمرد به اتفاقاتی که در ساختمان رخ میداد توجه و دقت کند. این نتیجه گیری کافی بود که حس غرور در وجودش بیدار شود. با خودش فکر کرد؛
با هرکسی که بیشتر ارتباط داشته باشیم بیشتربهش شبیه میشیم.
چنشی باعث شده بود که مدل فکر کردن او عوض شده وبه استدلالی قابل قبول دست پیدا کند.
«پدر جان هیچوقت دلیل بحث و جدلشون رو فهمیدی؟»
به نظر میرسید که پیرمرد از این جلسه غیبت گویی خشنود شده دستی به ریش هایش کشید و گفت: «برای چی دعوا میکردن؟ خب وقتی یه خانواده زیر فشار همچین بدهی سنگینی باشه معلومه هر چیز کوچک و بزرگ حتی بی اهمیتی هم میتونه مسبب دعوا بشه. حتی نخود و لوبیا و......»
«معلومه که خیلی باهاشون رفت و آمد داشتین؟»
پیرمرد با غرور خاصی پاسخ داد: «نه اتفاقا. من درباره خیلی از همسایهها چیزهای مختلف میدونم که اصلا هیچ رفت و آمد، حتی سلام علیکی هم باهاشون ندارم.»
شیائو دانگ که تا آن لحظه ساکت نشسته و آرام به خوردن سوپ مشغول بود رو به پیرمرد کردو به کاسه سوپ اشاره کرد.»پدر جون سوپتون یه کمی شوره!»
دانگ سوئه نگاهی پر از تعجب و خشم به او انداخت و در دلش به خاطر داشتن چنین همکار کم عقلی تاسف خورد. نکته جالب این بود که با وجود نارضایتیاش از طعم سوپ، تقریبا تمام آن را خورده بود. دانگ سوئه با آرنج به پهلوی او ضربه زد.
«اها. خب پس باید یه کمی آب بهش اضافه کنم.»
«نه پدر جون بی خیال سوپ بشین. بگین ببینم چرا این خانواده همچین پول کلانی رو قرض کرده بودند.»
«راستش من در این باره چیزی ازشون نشنیدم. اما حدس میزنم به خاطر بیماری پیرمرد بود. به بیماری سختی مبتلا شده بود. نزدیک یک سال گرفتار دارو ودرمان و بیمارستان بودند، آخر کار هم پیرمرد بیچاره مرد ؛ پولشون رو هم الکی دادند به بیمارستان. من چند باری بهشون گفتم که این مرد خیلی پیره از این بیماری نمیره چند وقته دیگه یه مشکل دیگه براش پیش میاد و میمیره. اما به حرف من توجهی نکردند. اصلا دوره زمونه بدی شده. اگه سرفه کردی و رفتی بیمارستان دستی دستی میفرستنت اون دنیا.»
دانگ سوئه صحبتهای پیرمرد را منطقی میدید اما به نظرش هنوز یک جای کار میلنگید. شیائو دانگ که کاسه سوپ را کاملا خالی کرده بود برای جبران حرفی که چند لحظه پیش زده بود، شروع به تعریف از دستپخت پیرمرد کرد. مرد پیر مدتهای طولانی تنها بود و الان که هم صحبت هائی برای خودش پیدا کرده بود بسیار شادمان به نظر میرسید و در دلش آرزو میکرد که دوباره گذر افسرهای پلیس به خانهاش بیفتد.
دانگ سوئه غرق در افکار خودش بود که فکری از مثل برق از ذهنش عبور کرد.
«پدرجون! مگه آدمها برای دوا و درمان یه همچین پول زیادی رو قرض میکنن. خب اگه اینقدر به پول نیاز داشتند میتونستند خونشون رو رهن بانک کننن و مبلغی رو از بانک بگیرن نه این که از یه موسسه رباخواری معلوم الحال قرض بگیرند.»
«اینو دیگه نمیدونم. باید بری اینو از اداره پلیس بپرسی. ببینم دخترم تو چرا سوپ نمیخوری؟»
«باشه. الان میخورم.»
بعد از این که سوپ را تمام کردند از پیرمرد تشکر کرده و به سمت خروجی راهرو راه افتادند. وقتی به خروجی ساختمان رسیدند. دانگ سوئه نگاهی ملامت بار به شیائو دانگ انداخت و پرسید: «اومدی اینجا تحقیق کنی یا شکمت رو سیر کنی؟ خوبه نمیخواستی بری تو خونه!!»
«عجبا! اگه من نمیخوردم که پیرمرد با ما احساس راحتی نمیکردو حرف نمیزد. تو هم این همه چیز دستگیرت نمیشد!»
دانگ سوئه در عرض همین چند دقیقه از دست کارها و رفتار او کلافه شده بود. اصلا حوصله نداشت که از این بچه لوس از خود راضی مراقبت کند. تلاش کرد که تمرکز کند وبنا براین تصمیم گرفت که تمام آن چیزی که از این گفتگو فهمیده بود را ازطریق وی چت برای چنشی بفرستد. بلافاصله چنشی برای او پیام فرستاد.
«باید بری شرکت محل کار مرد مقتول این ماجرا یه لایههای مخفی داره وبرو اونجا و تحقیق کن.»
«این یارو صد برابر بهتر از توئه!»
شیائو دانگ با تعجب به دانگ سوئه نگاه کرد.»تو که واقعا دوستش نداری؟ داری واقعا؟»
دانگ سوئه توجهی به سوالش نکرد و به سمت خروجی مجتمع به راه افتاد.
«ببین الان ساعت ۵. بیا بریم یه رستورانی چیزی پیدا کنیم و غذا بخوریم. نمیای؟»
«بخوریم! بخوریم! تو فقط فکر اینی که چی بخوریم. چه جوری بخوریم. بجنب باید بریم شرکتی که مقتول کار میکرده. بجنب تا تعطیل نشده.»
هر دو سوار ماشین شدند و به سمت شرکتی که محل کار مرد مقتول بود حرکت کردند. شیائو دانگ با دیدن تابلوی سر در شرکت فکری را که در آن لحظه از ذهنش عبور کرده بود به زبان آورد.
«فهیمدم! مقتول توی شرکت بیمه کار میکرده پس قضیه به بیمه ربط داره.»
«بیمه؟ چه ربطی داره؟»
«مگه نمیدونی؟ باید از یه نفر که درباره بیمه اطلاعات داره سوال کنی.»
«اخه کسایی که تو بیمهها ذینفع هستند، همه اعضای خانواده هستند. کسی از بیرون از خانواده نمیتونه از بیمه عمر سودی ببره.»
شیائو دانگ سرش را خاراند.»من فکر میکنم هنوز یه ارتباطی با بیمه داشته باشه. بذار بریم بپرسیم.»
هر دو به سمت دفتری که مرحوم کونگ ونده در آن کار میکرد رفتند. خانمی که سرپرست گروه بود با روی باز از آنها استقبال کرد. و به سوالات آنها پاسخ داد.
«شیائو کونگ مرد خیلی فوق العاده ایه. پرتلاش و فداکار که تلاش صادقانهاش را از گروه دریغ نمیکنه. تقریبا ده ساله که توی گروه من داره کار میکنه تا حالا هیچ اشتباهی ازش ندیدم.
دانگ سوئه پرسید:
«اطلاع دارین که چرا پول زیادی قرض کرده بوده؟»
«پول زیاد؟!!!»
زن از سوال دانگ سوئه بسیار متعجب شد و به فکر فرو رفت. اما این حالتش چندان پایدار نبود.
«راستش من از کارهای خصوصیاش اطلاعی ندارم.»
شیائو دانگ سوال کرد: «برای خودش بیمه خریده بود؟»
«بله»
«برای کی؟»
«خودش، زنش، مادرزنش و پسرش.»
شیائو دانگ با شنیدن این جمله رو به دانگ سوئه کردو گفت: «دیدی بهت گفتم این پرونده به بیمه مربوط میشه.»
کتابهای تصادفی


