کاراگاه نابغه
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۶
زن با کنجکاوی پرسید: «پرونده؟ چه پرونده ای؟»
دانگ سوئه از دست شیائو دانگ خیلی عصبانی شد. اصلا ظرفیت این را نداشت که برای تحقیق جنایی برود. چون به محض به دست آوردن کوچکترین اطلاع یا سرنخی احتمالی شروع به گفتن حرفهایی میکرد که نباید آن را بیان کند. دانگ سوئه دنبال راهی میگشت که خرابکاری شیائو دانگ را درست کند.
«ببخشید! فعلا نمیتونیم چیزی در این باره بگیم.»
«ببینید کونگ ونده کارمند منه. من باید بدونم اینجا چه خبره. امروزم سر کارش نیومده. لازمه از وضعیتش با خبر بشم.»
فکر دانگ سوئه درگیر شده بود و میخواست به هر طریقی که شده موضوع صحبت را عوض کند اما نمیدانست که شیائو دانگ کاملا بی تجربه و غیر حرفهای عمل میکند و بی موقع دهانش را باز میکند.
«به قتل رسیده!»
«چی؟!!!!»
زن شوکه شد. دستش را روی دهانش گذاشته ودر کمال ناباوری و وحشت به دو افسر پلیسی که در مقابلش نشسته بودند، خیره شده بود.
عصبانیت دانگ سوئه از رفتار احمقانه و غیر حرفهای شیائو دانگ حد و مرزی نداشت.
«کی این کارو کرده؟»
شیائو دانگ همچنان غرق در رفتار کودکانه خودش بود خندید و با حسی که خودش احساس میکرد شوخ طبعی لازم برای برقراری ارتباط با دیگران است پاسخ داد: «اگه میدونستیم که الان اینجا نبودیم.»
«واسه همین دارین اینجا تحقیق میکنید؟ فکر میکنید که کسی از همکارهای شرکت مرتکب قتل شده؟»
«نه اصلا. ما فعلا درباره همه چیز و همه کسایی که با مرحوم مرتبط هستند، تحقیق میکنیم. لطفا در این مورد با کسی صحبت نکنید پلیس فعلا قصد علنی کردن این جریان رو نداره.»
«متوجه هستم.»
با این که شیائو دانگ از زن خواسته بود که باکسی در این مورد صحبت نکند، اما کاملا مشخص بود که به محض رفتن افسران پلیس، این موضوع را با همکارانش درمیان خواهد گذاشت. تاکید شیائو دانگ هیچ تغیری در از دست رفتن اطلاعات نداشت. دانگ سوئه به حدی عصبانی بود که دنبال راهی میگشت تا خودش را کنترل کند.
شیائو دانگ با وجود حماقت آشکاری که در افشا کردن پرونده به خرج داده بود همچنان احساس میکرد که افسری موفق در تحقیقات جنایی است و به حساب خود سوال هوشمندانهای مطرح کرد: «مرحوم دشمنی هم داشت؟»
«نه کونگ ونده آدم محبوبی بود. اصلا هیچ کس باهاش رابطه بد، یا کینه توزانه نداشت. اگه هم یکی دو نفر باهاش مشکل داشتند، اونقدرا مهم نبود که دست به قتلش بزنند.»
دانگ سوئه تلاش میکرد تا با عوض کردن موضوع گفتگو مانع اشتباهات بعدی شیائو دانگ بشود. بنابراین موضوع را به بحث قبل برگرداند.»ببینم گفتین کونگ ونده برای خانوادهاش بیمه خریده. داستان این چطوریه؟»
«ببینید ما برای یه شرکت بیمه کار میکنیم که باید عملکرد خوبی داشته باشیم تا بتونیم از پورسانت بیمه برخوردار بشیم. خب یه ماههایی هست که هر چقدر هم تلاش میکنی عملکرد خوبی نداری و اینجاست که کارمند بیمه دست به کار میشه و برای خودش یا اعضای خانوادهاش بیمه خریداری میکنه. من خودم برای تمام اعضای خانواده ام بیمه خریدم.»
عصبانیت دانگ سوئه به قدری زیاد بود که نمیتوانست صبرکند تا از شرکت بیرون بروند. سرش را به گوش شیائو دانگ نزدیک کرد و درگوشش زمزمه کرد: «حرفی نداری بزنی کارآگاه؟ حس باهوش بودن بهت دست داده نه؟»
دانگ سوئه به زن نگاهی و کرد و ادامه داد: «ما هنوز میخواهیم بدونیم که چرا کونگ ونده همچین بدهی بزرگی داشته.»
«این......»
مشخص بود که حرف تا نوک زبان زن آمد اما به دلایل نامعلومی از بیان آن خودداری کرد.
شیائو دانگ ایستاد و با حالتی خاص رو به زن گفت: «اگه شما چیزی نمیدونی، میریم و از یه نفر دیگه میپرسیم.»
زن به زمین خیره شده بود، سری تکان داد و پاسخ داد: «اون از شرکت اختلاس کرده بود.»
با این صحبت زن هر دو نفر با تعجب به او خیره شدند دانگ سوئه پرسید: «چی؟ اختلاس؟ چرا زودتر نگفتید؟»
زن خندهای تصنعی کرد و گفت: «آخه الان یادم اومد!»
زن بازیگر خوبی نبود احتمال میرفت که او از جریان مرگ کونگ ونده مطلع بوده و صرفا سکوت کرده تا متهم نشود. پس فرضیهای که شیائو دانگ سرسری بیان کرده بود نیز میتوانست در پرونده نقش داشته باشد.
«درباره جزئیاتش صحبت کنید!»
«کونگ ونده یه مدتی مسئول آموزش نیروهای جدید شرکت بود. اون باید با ارائه فاکتور، مبلغی رو از شرکت بابت آموزش نیروهای جدید دریافت میکرد. بعد از گذشت شش ماه، حسابداری شرکت متوجه شد کسانی که به عنوان نیروی جدید آموزش دیدن و اسامی اونها در فاکتورها ارائه شده، اصلا وجود خارجی ندارند. تقریبا حدود ۴۰۰ هزار یوان از این طریق توسط شرکت پرداخت بود.»
شیائودانگ نگاهی به زن کردو گفت: «مبلغ زیادیه!»
«کونگ ونده تصور میکرد که نقشه بی عیبی نقصی کشیده و هرگز لو نمیره. اما وقتی حسابرسان شرکت بررسی کردن، متوجه شدن فاکتورها توسط کونگ ونده صادر شده و پولها نیز به حساب شخصی خودش رفته. من به عنوان سرپرست تیمی که اونم داخلش کار میکرد مطلع شدم. نمیخواستم با ایجاد سرو صدا باعث آبروریزیاش توی دادگاه بشوم. بنابراین به صورت خصوصی باهاش حرف زدم و ازش خواستم تا برای جلوگیری از اقدامات شدید مدیریت شرکت، هر چه زودتر پول روا به حسا ب شرکت برگردونه. اصلا برام مهم نبود که پول را از کجا تهیه میکنه، اولویت برگشت پول به شرکت بود.
لین دانگ سوئه پرسید: «این اتفاقات کی رخ داد؟»
«فکر کنم قبل از ماه آوریل اواخر سال گذشته.»
«از همکاریتون ممنونم.»
دانگ سوئه به شیائو دانگ اشاره کرد که اورا همراهی کند. دانگ سوئه تلاش میکرد که سرنخهایی که به دست آورده است را به هم متصل کند.
حتما وقتی پدر زن کونگ ونده به بیماری مبتلا شده مجبور شده که از شرکت پول برداره و بعد که این قضیه توی شرکت برملا شده مجبور شده از موسسه کوسه پول قرض کنه و باقی ماجرا هم که مشخصه.
شیائو دانگ میان افکار دانگ سوئه دوید و گفت: «تمام تحقیقات نشون میده که موسسه کوسه بیشترین انگیزه را برای کشتن این خانواده داشته.»
«عجب نابغهای هستی! واقعا فکر کردی این موسسه هر کسی که پول قرض میکنه رو میکشه؟»
شیائو دانگ باید تلاش میکرد که در مقابل دانگ سوئه با اعتماد به نفس به نظر برسد. بنابراین با اتکا به آنچه از موسسههای رباخواری مثل کوسه شنیده بود خود نمایی کرد.»اصلا میدونی چه جور آدمهایی جزء این موسسهها هستند؟ خیلی هاشون آدمهای قلدری هستند که سابقه زندان دارند یا قبلا جزء باندهای تبهکاری بودند. نمیتونی تصور کنی که چه آدمهای بی رحمی هستند.»
دانگ سوئه با خودش فکر میکرد که اگر چنشی این فرضیه را برای او باطل نکرده بود، او هم به همین تصور میرسید و قاتل این خانواده را رباخورانی میدانست که به دنبال پس گرفتن پول خودشان بودند. اما مایل بود که به جای استدلال ناقص به حرفهایی که چنشی زده بود باورداشته باشد.
«دانگ سوئه! من دیرم شده. میرسونمت خونه.»
«نیازی نیست. یه تاکسی میگیرم. فردا توی اداره میبینمت.»
دانگ سوئه منتظر پاسخ شیائو دانگ نشد و به سمت خیابان راه افتاد و بعد از مدت کوتاهی انتظار با دیدن یک تاکسی دستش را تکان داد و ماشین جلوی پایش ترمز کرد.
اولین کاری که دانگ سوئه بعد از رسیدن به خانه انجام داد، فرستادن پیام برای چنشی و مطلع کردن او از تمام اطلاعاتی بود که آن روز در بررسی و گفتگوها به دست آورده بود. اما چنشی پاسخی به پیام او نداد. دانگ سوئه تصور کرد که چنشی باید به خاطر خستگی خوابیده باشد.
صبح روز بعد دانگ سوئه قبل از سایر همکارانش در اداره حاضر شد و مستقیما به سمت بخش پزشکی قانونی رفت تا ببیند آیا اطلاعات جدیدی بدست آمده یا خیر. کاپیتان پنگ مقابل میزش نشسته و به مانیتور خیره شده بود. روی میز چند قوطی نوشیدنی انرژی زا دیده میشد که حاکی از شب زنده داری پنگ بود.
پنگ بدون این که چشمش را از روی صفحه مونیتور بچرخاند گفت: «خوب وقتی رسیدی! جواب آزمایشها دی انای رسیده. رو میز گذاشتم بردار و یه نگاهی بهشون بنداز.»
دانگ سوئه برگهها را از روی میز برداشت و متوجه شد که دی انای خون روی دسته آلت قتاله با خون پسر بچه ۹۹ درصد مطابقت دارند و نتیجه این که این پسر باید فرزند قاتل باشد!
پنگ سیجو نگاهی به دانگ سوئه انداخت و با لحنی خالی از احساس رو به او گفت: «چرا خوشحالی؟! یه نگاهی به برگه سوم جواب آزمایش بنداز!»
جمله پنگ، دانگ سوئه را به تردید انداخت نگاهی به برگه سوم انداخت و به خاطر آنچه از نتایج خوانده بود کاملا شوکه شد.»یعنی چی؟ این قطره خون از کجا اومده؟»
«خون مرد مقتول روی آلت قتاله.»
«چطور همچین چیزی ممکنه؟ دسته چاقو شکستگی داشت و احتمالا دست قاتل رو خراشیده. چرا خون مرد روی دسته چاقو مونده؟»
«من اینو نمیدونم. این کار شماهاست. من فقط آزمایشها رو انجام میدم و نتایج دقیق و صحیح تحویل میدم.»
«باشه. ممنونم.»
«راستی اون مردی که دیروز باهات بود کی بود؟»
«یه راننده. چطور مگه؟»
«خیلی خب بهتره بری و مزاحم کار من نشی.»
پنگ چهرهاش را در هم کشید وبا همان حالت جدی همیشگی به کارش مشغول شد. دانگ سوئه دیگر کاری در بخش پزشکی قانونی نداشت.
عجبا! چه قیافهای میگیره! آخه تو چکارهای که برای من قیافه میگیری؟
با وجود برخورد سرد و خشنی که پنگ داشت، کمکی بزرگی کرده بود. دانگ سوئه تصمیم گرفت که کاری انجام دهد که اورابابت رفتار سردش پشیمان کند. به سمت خروجی اداره راه افتاد بعضی از همکارانش تازه به اداره رسیده بودند. دانگ سوئه به رستورانی که نزدیک اداره صبحانه سرو میکرد رفت و کمی نان شیرین، قهوه و کاسه کوچکی فرنی خرید و به سمت بخش پزشکی قانونی برگشت.
«جناب پنگ براتون صبحانه گرفتم.»
پنگ نگاهی به پاکتی که در دستهای دانگ سوئه بود انداخت و گفت: «لطف کردی ولی من غذای بیرون نمیخورم.»
«هر جور مایلی میذارمش اینجا روی میز.»
«ببرش!»
پنگ سرش را برگرداند، اما اثری از دانگ سوئه نبود. از جایش بلند شد و در را بست. نگاهی به پاکت صبحانه انداخت که بخار از روی آن بلند میشد. کمی از فرنی چشید و با خودش غرولند کرد”بین چه چیز مزخرفی به جای غذا میدن دست مردم!»
اما گرسنه تر از آن بود که بخواهد به خاطر طعم غذا آن را نادیده بگیرد. همانطوری که مشغول بررسیهای قبلیاش بود صبحانهاش را خورد.
کتابهای تصادفی


