فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

کاراگاه نابغه

قسمت: 99

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر 99

دِنگ ژونگ مینگ هم یک مرد میانسال طلاق‌گرفته بود که در مغازه رنگ‌فروشی خودش زندگی می‌کرد. چن شی، لین دونگ‌شوئه و تیم لین چیوپو با عجله به آنجا رفتند. لین چیوپو از ماشین پیاده شد و به چن شی نگاه کرد. «الان ساعت یازدهه. اگه اشتباه کرده باشی یا اگه یارو اینجا نباشه، من شرط رو می‌برم. بهت گفته بودم که این بار زیادی بی پروایانه شرط بستی. بهت گفته بودم که حتی بهترین افسرای پلیس هم نمی‌تونن پرونده رو توی همچین زمان کمی حل کنن، دیگه چه برسه به یه آماتوری مثل تو.»

چن شی جواب داد: «کی می‌دونه؟ شاید خداوندگار شانس هنوز طرف من رو گرفته باشه.»

«این خداوندگار شانس که میگی خاله‌ته، که همیشه و همه جا طرف تو رو گرفته؟ همف، من که باور نمی‌کنم... مطمئنم که اون حرومی داره فرار می‌کنه.»

«غیرممکنه. امشب یه جنگ بین گیلدا اتفاق می‌افته. باید امروز آنلاین بشه.»

لین دونگ‌شوئه با تحقیر گفت: «شما دوتا واقعا اسکلید که سر چیزی مثل یه ش&رط‌بندی ساده اینقدر جدیت به خرج می‌دید. حالا فهمیدم که چرا دو تا مرد میانسال می‌تونن بازی کنن و آدم بکشن. معلوم شد که همه مردا همین‌طوری هستن.»

این حرف را که زد، نگاهشان به تائو یوئه‌یوئه افتاد که با چن شی آمده بود. تائو یوئه‌یوئه رو به چن شی فریاد زد: «بابایی! کی می‌ریم خونه بخوابیم؟»

«ها؟ بابایی؟!» لین دونگ‌شوئه آن‌قدر شگفت‌زده شد که دهانش باز ماند. «اون دخت ـ»

چن شی توضیح داد: «به حرفاش گوش نده. این دختر کوچولو فقط داره شیطنت می‌کنه. اون بچه دوستمه. برای یه مدت مراقبشم.»

لین دونگ‌شوئه هنوز حرفش را باور نمی‌کرد. هرچند که با دیدن ظاهر چن شی و تائو یوئه‌یوئه، فهمید که آنها شبیه همدیگر نیستند.

تائو یوئه‌یوئه چن شی را به کناری کشید و زمزمه کرد: «اون خانومه کراشته؟»

چن شی با نگرانی جواب داد: «چرت‌وپرت نگیا!»

«می‌تونم رازت رو نگه دارم. اما باید بهاش رو بپردازی.»

چن شی با اکراه گفت: «فردا ظهر می‌برمت پیتزا هات[1]

تائو یوئه‌یوئه لبخند زد و انگشت کوچکش را جلو آورد تا با چن شی یک قول انگشتی بدهد.

افسران پلیس، تمام ورودی‌ها و خروجی‌ها را زیرنظر داشتند. لین چیوپو ابزار باز کردن قفل را آورد و قفل را باز کرد. سپس آنها به‌آرامی کرکره را باز کردند. پلیس‌ها یکی‌یکی وارد مغازه شدند. داخل مغازه خیلی تاریک بود و تنها منبع نور، نوری بود که از میان پنجره‌ها می‌تابید. پلیس‌ها هیچ‌کدام از چراغ‌ها را روشن نکردند و لین چیوپو به افسرها علامت داد که شروع به جست‌وجوی محل کنند.

مغازه رنگ‌فروشی خیلی بزرگ نبود. هیچ جایی برای مخفی شدن نداشت. لین چیوپو داشت خودش را آماده می‌کرد چن شی را با خاک یکسان کند که چن شی انگشتش را روی لب‌هایش گذاشت و از او خواست ساکت بماند. سپس از شستش استفاده کرد تا به قفسه کناری‌اش اشاره کند.

وقتی که با دقت گوش فرا دادند، می‌توانستند صدای جنبش را از پشت قفسه بشنوند.

چن شی از لین چیوپو خواست کمکش کند و همراه با او، قفسه را کنار کشیدند. آنها نردبانی رو به پایین را پیدا کردند که به زیرزمین منتهی می‌شد.

اعضای تیم، چراغ‌قوه‌های موبایل‌هایشان را روشن کردند و پایین رفتند. همین‌طور که پایین می‌رفتند، صدای پشت سرهم فشرده شدن کلیدهای کیبورد به گوششان رسید که از زیرزمین می آمد. از دری که مقابلشان قرار داشت، سوسوی نوری بیرون می‌تابید. آنها وارد شدند و مرد میانسالی را نشسته مقابل یک نمایشگر دیدند. نور روی چهره مضطربش افتاده بود و دو نوار اشک از چشمانش روی صورت روان بودند.

لین چیوپو فریاد زد: «دِنگ ژونگ مینگ!»

مرد میانسال توجهی به او نکرد، بنابراین چن شی فریاد زد: «غرش اژدهای دیوانه دریا!»

مرد میانسال سرش را بالا آورد. نگاه آسوده‌خاطر عجیبی در چشمانش داشت، انگار که انتظار این اتفاق را می‌کشید. پنج انگشتش را بالا گرفت. «پنج دقیقه. باید با برادرام خداحافظی کنم.»

او صدای چت صوتی اش را باز کرد. «برادرا، می‌دونم که خیلی ناگهانیه، ولی من می‌خوام از این بازی خداحافظی کنم... کی قراره برگردم؟ قرار نیست برگردم. پس از الان به بعد، بقای گیلد به شماها بستگی داره. یادتون باشه که رو به جلو ادامه بدید و ترقی کنید. سعی کنید سال بعد، رنک‌های بالا رو برای گیلدمون به دست بیارید... از بودن کنار شماها خیلی لذت بردم، واقعا می‌گم!» گریه کرد. سپس بازی را با دستان لرزانش بست و سیگاری روشن کرد.

چن شی برای لین چیوپو ابرویی بالا انداخت. لین چیوپو گفت: «تو فقط یه آدم فرومایه‌ای که فکر می‌کنه قدرتی به دست آورده!»

سپس دستبندش را بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت. «بیا این رو بزن به دستات.»

«چطور به این سرعت من رو پیدا کردین؟ فکر می‌کردم یه مدت طول می‌کشه تا بتونید حقیقت رو پیدا کنید.»

«هی، از لحن حرف زدنت معلومه که از قبل خودت رو آماده کردی، نه؟»

«حقش بود. چرا باید دائما من رو تحقیر می‌کرد؟ وقتی اون کار رو کردم، از عواقبش آگاه بودم و از نظر ذهنی خودم رو براش آماده کرده بودم. نه تنها دلم خنک شد، بلکه شهر رو هم تصاحب کردم. ارزشش رو داشت.» دنگ ژونگ مینگ دود سیگارش را بیرون داد و چشمانش را بست تا از پیروزی شبانه‌اش لذت ببرد.

لین دونگ شوئه چشمانش را باریک کرد و با اخم پرسید: «تو چند سالته؟ واقعا یه نفر رو سر بازی کشتی؟»

«لطفا حواست به طرز حرف زدنت باشه. قرار نیست از یه بچه‌ای مثل تو پند و اندرز بگیرم. من غرش اژدهای دیوانه دریام. من یکی از بهترین بازیکنای کل سرورم. تو اصلا هیچ تصوری داری که چند نفر با تحسین به من نگاه می‌کنن؟!»

لین چیوپو که شنید این مرد دیوانه چطور بر سر لین دونگ شوئه فریاد می‌زند، فورا خشمگین شد. او جلو آمد و کشیده‌ای زیر گوشش زد و اخطار داد: «لازمه بهت یادآوری کنم که تو الان مظنون اصلی یه قتل هستی. حواست به طرز رفتارت باشه! بریم!»

«اگه اومدین اینجا کسی رو دستگیر کنین، پس دستگیرش کنین. فایده این‌همه عصبانیت چیه؟ اگه بحث سر سن و سال باشه، من الان جای پدرتم... آخ! آخ!»

«چی شد؟»

«زانوم! زانوم!»

معلوم شد که زانوهای دنگ ژونگ مینگ در وضعیت خوبی نیستند. او عصایش که کمکش می‌کرد راه برود را برداشت. چن شی متوجه سایز و طول عصا شد و پرسید: «این آلت قتل بوده؟»

دنگ ژونگ مینگ به عصایش نگاه کرد و توضیح داد: «من نمی‌خواستم که بکشمش. فقط می‌خواستم به اون پیرپسر یه درسی بدم. کی فکرش رو می‌کرد که غرق بشه... هعی، واقعا حقش بود!»

لین چیوپو فریاد زد: «به نظر می‌رسه که تو تا وقتی نَمیری اصلاح نمی‌شی! بریم!»

وقتی که دنگ ژونگ مینگ را بیرون بردند، او برگشت و برای آخرین بار به مغازه‌اش نگاه کرد. «اکانتم توقیف می‌شه؟»

چن شی به لین چیوپو گفت: «اکانت بازیش پر از پوله. شاید حدود یک میلیون بیارزه. دارایی شخصی در نظر گرفته می‌شه، درسته؟ حدس می‌زنم که دادگاه اون رو به حراج بذاره.»

«خوبه.» دنگ ژونگ مینگ ظاهرا خیالش راحت شده بود. «فقط کسی که اونقدر پول داشته باشه که بتونه این اکانت رو بخره لایق به ارث بردن اسم منه. هاهاها، حتی اگه توی زندان هم باشم، غرش اژدهای دیوانه دریا باز هم به میادین برمی‌گرده.»

لین چیوپو او را به زیردستانش سپرد و آنها او را داخل ماشین پلیس نشاندند. لین چیوپو بدجور آتشی بود. «واقعا می‌خواستم یه کتک حسابی بهش بزنم.»

لین دونگ شوئه هم وسط بحث پرید. «منم همین‌طور! اون کاملا دیوونه‌ست.»

چن شی به ساعتش نگاه کرد. «ساعت یازده و بیست دقیقه شبه. هفت ساعت زمان برد تا پرونده حل بشه. سریع به حساب میاد؟ رکوردت رو شکستم؟»

لین چیوپو با اوقات تلخی گفت: «حالا مچ رستم نخوابوندی که. فقط شانس آوردی.»

«امیدوارم که کاپیتان لین زیاد بابت باختنش ناراحت نشده باشه.»

لین چیوپو با ناراحتی نگاهش کرد. «بریم.»

در زمانی که مشغول دستگیری آن شخص بودند، پنگ سیجوئه موقتا مراقب تائو یوئه‌یوئه بود. وقتی چن شی برگشت تا او را تحویل بگیرد، پنگ سیجوئه همدلانه گفت: «بعضی آدما خیلی معمولی به نظر میان، اما یه هویت غیرقابل‌وصف پشت چهره و شخصیت دروغینشون دارن.» با نگاهی تند و تیز به چهره چن شی زل زده بود.

«چی شده که کاپیتان پنگ امروز اینقدر احساساتی شده؟ بهت نمیاد.» چن شی بدون ترس جواب نگاهش را داد.

«همف!» پنگ سیجوئه یک پاکت سیگار در آورد و به چن شی تعارف کرد.

چن شی خواست یکی بردارد، اما وقتی متوجه شد که سیگار ژونگ نانهای است، انگشتانش برای چند لحظه در هوا ماندند. پنگ سیجوئه گفت: «این سیگار موردعلاقه دوستمه. اون باعث شد من سیگاری بشم.»

چن شی دست دراز کرد و یک سیگار برداشت. «من هیچ وقت این برند سیگار رو نکشیدم.»

پنگ سیجوئه با تمسخر گفت: «اوه جدی؟»

  1. پیتزا هات نام یک رستوران زنجیره‌ای بین‌المللی است که طبق آخرین آمار (مارس ۲۰۱۸) ۱۶,۷۹۶ شعبه در ۱۰۰ کشور جهان دارد. (ویکی‌پدیا)

کتاب‌های تصادفی