فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر1: سرگذشت تراژیک پزشک سلطنتی

هر وقت یان شیائو پیش من از بی رحمی دنیای رزمی ناله میکنه و راجب اون به اصطلاح شمشیرزنای ظالم و سنگدل و اینکه چطور کرم های کوچیکی مثل اون اوقاتشون رو روی لبه تیغه مرگ و زندگی میگذرونن میگه، مسخره اش میکنم، چون مشخصه اونایی که در اصل هر لحظه ممکنه سرشون رو بذارن روی سینه شون پزشکای سلطنتی ان.

طبق آمار غیر رسمی، سه جمله ای که اغلب می شنویم عبارتند از:

1-«اگه نتونی درمانش کنی، گردنتو میزنم!»

2-«اگه ایشون بمیرن، همتون رو همراهشون دفن میکنم.»

3-«حتی همچین بیماری کوچیکی رو نمیتونین درمان کنید، نمیدونم نگه داشتن شما برام چه سودی داره!»

به هر حال، ما موظفیم بدون دستمزد زیاد، مردم رو درمان کنیم. اگر معلوم بشه که سهل انگاری می کنیم، کمترین مجازاتش اینه که اعدام میشیم. مجازات سنگین هم اینه که همه باهم اعدام میشیم. خلاصه که، شغل پزشک سلطنتی درآمد کمی داره اما ریسک بالایی داره. با این حال بعضی وقتا می‌تونیم درآمد اضافی داشته باشیم، مثلا میتونیم به ملکه قصر شرقی برای سقط جنین ملکه قصر غربی کمک کنیم، یا شاید، به ملکه قصر غربی کمک کنیم تا برای امپراطور داروی تقویت قوای ج*سی بخره. اما، انجام چنین کارهای کثیفی، در واقع هنر پزشکی مارو زیر سوال میبره.

از پدربزرگم پرسیدم که، انجام چنین کارهای کثیفی که برخلاف هنر پزشکی ما که مبتنی بر درمان با قلبی مادرانه هست، موجب رنجاندن بهشت نمیشه؟

پدربزرگ گفت: «ر*دم تو هنر پزشکی، زنده موندن مهترین چیزه.»

بعد از شنیدن این کلمات احساس ترس و نگرانی کردم. به پَس و پیش خودم فکر کردم، هرجور حساب کردم دیدم برای زنده موندن، باید این یونیفرم پزشک سلطنتی رو دربیارم و کاخ امپراتوری رو به مقصد مکان دورتری ترک کنم. ولی از شانس گندم، جدم یه " قدیس پزشکی" بود که جونشو به خطر انداخت تا امپراتور فقید گائو رو از دم دروازه های جهنم برگردونه.امپراطور فقید گائو بسیار خوشحال شد و لوحی به اون اعطا کرد که روش نوشته شده بود: «از نسلی به نسل دیگر طبابت را میجوییم.» از اون زمان به بعد، سرنوشت خاندان سونگ من برای صدها سال مهر و موم شد.

اگه امپراتور فقید گائو اینو درک میکرد که تخصص پزشکی ارثی نیست، وضعیت امروز من انقدر غم انگیز نمیشد.

یان شیائو وو در حال دویدن اومد داخل و نفس نفس میزد، بهش نگاه کردم و به آرومی گفتم: «شیائو وو کلیه‌ات چیزی شده؟» قبلا هزار مایل هم میدویید نفسش بند نمیومد.

یان شیائو وو قدم هایش را آهسته کرد، هر دو دستش را روی کمرش گذاشت، نفسی کشید و گفت: «درمانگاه سلطنتی پیامی فرستاد، یه احضار فوری برای تمام پزشکای سلطنتی برای رفتن به دربار شیهوا.»

پلک‌هام دوبار تکون می‌خورن، نوعی پیش‌بینی برای یک فاجعه قریب‌الوقوع.

صیغه مورد علاقه فعلی امپراتور تو دربار شیهوا زندگی می کنه. احضار فوری یعنی یا باید موضوع بزرگی باشه یا کسی بیماره. می ترسم یه بیماری جزئی نباشه. در واقع، چه موضوع بزرگی باشه چه بیماری باشه در هر صورت از پس هیچکدومشون بر نمیام...وقتی پدربزرگ زنده بود، یه بار گفته بود که دکترای درمانگاه سلطنتی همشون آدمای شارلاتانی هستن. همراه اونا باشم دیر یا زود گرفتار میشم.

همچنین من از دست اوناهم خیلی عصبی ام، اگه بخاطر بی عرضگی اونا نبود و تخصص پزشکیشون یکم بهتر بود دیگه نیازی نبود پای پدربزرگم بیاد وسط و بعدش مورد لطف اعلیحضرت قرار بگیره، اونوقت دیگه قرار نبود بار مسئولیت های سنگین پدربزرگم بعد مرگش روی دوش های من بیفته....

پدربزرگم با توجه به احساس خشم من از چنین بی‌عدالتی‌ای، دستی به شانه ام زد تا به من دلداری بده و گفت: «بیخیالش. حتی اگه حقه باز و مکار باشن بازم پزشکن. همونطور که تو...» نگاه وحشت زده ام رو دید و حالتی دردناک نشون داد و ادامه داد: «همونطور که تو یه قصابی1....»

پدر بزرگ راجب درمانگاه سلطنتی پیشبینی کرد که همشون دیر یا زود زیر دستای من جون میدن.

فکر کنم دیگه وقتش رسیده. دستام یخ زده، پیشونیم عرق سرد میکنه، و دستای لرزونم لباس یان شیائو رو میکشه: «میگم....سر در آوردی توی دربار شیهوا چه خبره؟»

یان شیائو وو با صدای آهسته پاسخ می ده: «می ترسم چیز خوبی نباشه. داخل و بیرون دربار پر شده از آدمایی که از قصر های مختلف اومدن تا ببین چه خبره!»

امپراتور فعلی حدود بیست سال سن داره و تنها دو ساله که بر تخت سلطنت نشسته. به همین خاطر، هنوز ملکه خودشو انتخاب نکرده و وارثی نداره. حرمسرا صیغه های زیادی داره که برای جلب توجه امپراتور باهم رقابت میکنن. فقط صیغه امپراتوری هوا از دربار شیهوا بوده که تا الان تونسته کمی مورد علاقه امپراتور قرار بگیره. با دیدن چنین وضعیتی، همه افراد حرمسرا با حالتی عصبی منتظر نشستن. از یه طرف اونا امیدوارن تا برای صیغه امپراتوری اتفاقی افتاده باشه و از طرف دیگه میترسن فرزند اژدها2 رو حامله باشه.

اگه اتفاق بدی براش افتاده باشه مطمئنا از دست من کاری بر نمیاد. اگه فرزند اژدها رو باردار باشه، پس چه نیازی به این همه پزشک سلطنتی هست که برن بررسی اش کنن؟ میترسم ندونسته باشه که حاملست و جنین رو سقط کرده باشه....

سرم واقعا درد میکنه....

به عنوان تنها پزشک زن تو کاخ امپراتوری، موظفم که یک «پزشک زنان» باشم. هر صیغه امپراطوری سیکل قاعدگی نامنظم داشته باشه یا حالش خوب نباشه منو احضار می کنن. من با تکیه به مهارت پزشکی داغون و خوش صحبتی ام سعی میکنم با عشق اونارو از نظر روانی درمان کنم. تا اینجای کار، هنوز کسی متوجه نشده بی مصرفم.

فقط نمیدونم...آواز خودن میتونه سقط جنین رو درست کنه یانه.

توی این مدت کوتاه به تمام راه حل های ممکن فکر کردم ولی آخرش باز تصمیم دارم برم به قصر.

یان شیائو وو قبلا یه کجاوه بیرون آماده کرده بود، بنابراین فقط روش نشستم. اون تمام طول مسیر رو در حالی که داشت میدویید از کناره مارو دنبال کرد. پس از رسیدن به دروازه قصر، از کجاوه پیاده شدم. اون درحالی که جعبه دارو ای رو حمل میکنه دنبالم به داخل قصر سلطنتی میاد.

بیرون دروازه قصر، کجاوه های زیادی بود. من درحالی که به سختی می‌شمردمشون به این فکر میکردم که اون پیر پاتال های درمانگاه سلطنتی جدی جدی فرقی با یه جوخه انتحاری ندارن، چون که همشون مثل برق و باد توی زمان خیلی کمی وارد قصر شدن، حقیقتا این عملشون نیاز به تحسین داره.

قبل از رسیدن به دربار شیهوا، مردم رو همه جا می بینم که به اطراف نگاه می کنن و پچ پچ می کنن. وقتی به بیرون دربار شیهوا رسیدم، نسبتاً ساکت بود. نگهبانا منو شناختن و به سرعت اجازه ورود دادن. سرعتم رو کم کردم و تقریبا درحالی که روی نوک پاهام راه میرفتم وارد شدم.

دربار شیهوا مملو از دود محو و عطر مه آلود هست. بعد از هفت قدم آهسته راه رفتن، افراد زیادی رو می بینم که روی زمین زانو زدن و قلبم تندتر از قبل به تپش در میاد. نگاهی اجمالی به پیکره زرد روشن پشت پرده انداختم. قبل از اینکه تصمیم بگیرم درود نفرستم کمی فکر کردم ولی در همزمان یه گوشه پیدا کردم و زانو زدم.

همین لحظه، یه پزشک شاهنشاهی که معاینه اش رو به پایان رسونده بود، در برابر اون چهره زرد درخشان زانو می زنه و با صدایی لرزان می گه: «تبریک می گم اعلیحضرت، صیغه امپراتوری هوآ حامله هستن.»

صدای عمیق و آهسته ای به آرومی می گه: «واقعا؟ دوباره بررسی کن.» نمی تونستم درک کنم که صداش خوشحاله یا عصبانی.

یه چیزی سر جاش نیست. صیغه بارداره، پس چرا امپراتور بنظر میرسه "نه خوشحاله نه عصبانی" اگه خوشحال نیست، پس باید ناراضی باشه. اگه ناراضیه، پس حتما…..

پلک هام دوباره خارج از ریتم تکون خوردن! این دقیقا مثل این میمونه که انگار توی جنگ از ده جهت بهت کمین بزنن.

حتی منم میتونم متوجه نامعقول بودن قضیه بشم، نیازی به اشاره به پزشکای مجرب درمانگاه سلطنتی نیست. چندین پزشک سلطنتی ماهر دیگه هم اینو حاملگی تشخیص دادن. و به احتمال خیلی زیاد واقعا حامله هست، چون اینا جرات ندارن به اعلیحضرت دروغ بگن.

در حالیکه داشتم به تصوراتم اجازه میدادم از کنترل خارج بشن، ناگهان شنیدم همون صدا میگه:«سونگ لینگ شو کجاست؟»

تو یه لحظه نگاه های زیادی روی من خیره شدن. به خودم لرزیدم و گفتم: «خادم فرومایه شما اینجاست....»

«تو برو معاینه کن.»

«به روی چشم.» به جلو قدم گذاشتم و زیر چشمی، به امپراتور نگاهی انداختم. همون یه نگاه باعث بدبیاری شد برام، سریع سرمو پایین انداختم ولی توی ذهنم هنوز چهره عبوس امپراتور رو میدیدم و بهم استرس وارد میشد.

کارمو با فشار دادن مچ دست هوا فی شروع کردم. مچ دستش مثل برف سفید بود، انگشتاش مثل یشم بودن و نبضش هم....خب کلی پزشک تشخیص دادن بارداره، پس حتما بارداره دیگه.

دستم رو برداشتم، سرجام برگشتم و روی زانو هام نشستم و تعظیم کردم بعدش هم گفتم: «اعلیحضرت، صیغه سلطنتی هوا واقعا باردارن.»

«بارداره...» برای چند لحظه فکر کرد و گفت: «سونگ لینگ شو، سرت رو بلند کن و چیزی که گفتی رو تکرار کن.»

قلبم به شکل وصف نا پذیر و تا حدودی وحشت زده ای میتپید. به فرمان امپراتور عمل کردم و سرم رو بلند کردم، اما جرات نداشتم مستقیما تو چشمای امپراتور نگاه کنم. فقط به پرتو نوی که توی اتاق بود خیره شدم و پاسخ دادم: «اعلیحضرت، صیغه سلطنتی هوا فی واقعا باردارن.»

از گوشه چشمم برای یک لحظه خمیدگی لب هاش رو احساس می کردم. “واقعا…… خیلی خوب……”

دو کلمه آخرش باعث شد همه پزشکای سلطنتی آهی از سر آسودگی بیرون بدن، اما جمله بعدیش دوباره وضعیت رو برگردوند به قبل.«در این صورت، چند ماه از حاملگیش میگذره؟»

این بار فضا پر از هیاهو و هیجان شد. بعضیا میگفتن دوماه بعضی ها هم سه ماه یه سری هم میگفتن چهار ماه...

حقا همشون یه دسته دکتر شارلاتان بودن، آه....تا زمانیکه امپراتور دوباره صدام بزنه ساکت موندم: «سونگ لینگ شو، نظر تو چیه؟»

سرم رو خم کردم و گفتم: «خادم فرومایه شما فکر میکنه که نزدیکای سه ماه میشه.»

«آه.» امپراتور سرش رو تکون داد. داشتم یه نفس راحت میکشیدم که، گفت: «پس از این به بعد، پزشک سلطنتی سونگ به تنهایی مسئولیت مراقبت روزانه از صیغه امپراتوری هوا رو به عهده میگیره. این اولین فرزند اژدهای منه. اگه بلایی سرش بیاد سر پزشک سلطنتی سونگ بریده میشه!»

«دیدین، گفته بودم یه چیزی قراره بشه! مهم نیست چندبار، با شنیدن این جملات، بازم چاره ای جز تحمل غم و عصبانیت درون خودم نداشتم. انتخاب دیگه ای نداشتم جز اینکه پاسخ بدم: «خادم فرومایه شما...از فرمان اعلیحضرت پیروی میکند...»

--------------------------------------------

1-اینجا منظورش زجرکش کردنه

2-امپراتوران و وارثانشون در چین باستان به عنوان فرزندان اژدها شناخته می شدند.

کتاب‌های تصادفی