فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر2: سرگذشت تراژیک پزشک سلطنتی

به این فکر میکردم که اگه برای صیغه سلطنتی هوا اتفاقی بیفته، امپراتور واقعاً جون منو میگیره؟ هرچی نباشه ما از بچگی تا زمانی که بزرگ بشیم باهم هم بازی بودیم……

امپراتور فعلی شاهزاده هشتم، لیو شی بود. میشه گفت جونش رو مدیون پدربزرگمه. اون هشتمین پسر بود، نه بالا و نه پایین، جایگاهی که مزیت خاصی نداره. علاوه بر این، از بدو تولدش مریض بود، واسه همین توی دوران جوانیش هم بیمار بود. از این رو این شاهزاده بیمار و ضعیف قطعا مورد علاقه امپراتور فقید نبود. همه آدمای قصر هم نادیده می‌گرفتنش. اونها که دیدن شاهزاده هشتم و مادرش لطف امپراتور رو از دست دادن، با خودداری از پرداخت هزینه غذا و پوشاک، اونا رو مورد آزار و اذیت قرار دادن. وقتی که شاهزاده هشتم به شدت مبتلا به تب شده بود، حتی نمیتونستن به سراغ پزشک سلطنتی برن. خدمتکار قصر کوچک، شاهزاده هشتم بود که جلوی پدربزرگم رو موقعی که تو راه خونه بود گرفت. و چون زانو زد و برای التماس از پدربزرگ سرش رو خم کرد، اون برای درمان لیو شی رفت.

نمی‌دونم بیماری لیو شی چی بود، اما یه نگاه به حال پدربزرگ بندازی، میشه حدس زد که قطعا یه سردرد ساده نیست. اون پسر، سه سال از من بزرگتره، اما از من کوتاهتر بود. چونه اش نوک تیز و نازک و به اندازه کف دست بود. چهره رنگ پریده اش همیشه درخشش عجیب قرمز روشنی داشت. بعد از چند قدم راه رفتن، نفس نفس میزد. همه متقاعد شده بودند که ده سال بیشتر زنده نمیمونه. به طور غیر منتظره ای، بعد ده سال درمان توسط پدربزرگ، اون بیماری ها تونستن درمان بشن. بدون اینکه حتی متوجه بشم تو یه چشم بهم زدن ازم قد بلند تر شد. دیگه مثل قبل ترسو به نظر نمی رسید. همچنین یاد گرفته بود که متکبر باشه و جلوی دیگران دماغشو بده بالا. با لحن سرد و کنایه آمیزی بهم گفت: «پس سر خودتو برام بیار،» واقعاً که ... ناسپاس!

توی خاندان سلطنتی آدمای خوب واقعا کم پیدا میشن.

توی دلم دارم فحش میدم اما توی ظاهر، محترمانه رفتار می کنم. لیو شی چند کلمه حرف میزنه و بعدش یکی میاد براش یه خبر میاره. زیر گوشش زمزمه میکنه و صورت لیو شی تیره میشه. سپس با عجله همراه با کسی که خبر رو آورد می ره. بعد از اینکه لیو شی رفت، تازه اونموقع هست که پزشکای سلطنتی یه نفس راحت میکشن. از روی زمین بلند شدم و برگشتم به تخت نگاه کردم. صیغه امپراتوری هوآ نشسته بود. یک جفت چشم زیبا در حال نگاه کردن به درگاه خالیه، چهره ای رنجیده.

انقدر حرص نخور، هنوز یه چند دهه ای مونده تا دلخورت کنه.

آهی کشیدم و سرم ‌رو چرخوندم تا برم. بعد از چند قدم پیاده روی، فو چون، خواجه مورد اعتماد لیو شی رو می‌بینم که داره به سمت من میاد. در حالی که لبخندی رو لباشه، با احترام می‌گه: «اعلیحضرت گفتن حاملگی صیغه سلطنتی هوا یک رویداد بزرگه، بنابراین نباید اجازه بدیم اتفاق ناگواری رخ بده. بذارید پزشک سلطنتی سونگ برای مراقبت راحت‌تر در این نزدیکی زندگی کنه.»

«این...میترسم این عمل نامناسب و نامعقول باشه. مقامات دولتی نباید داخل...» دارم دیوونه میشم، نگرانم، دیگه نا ندارم.

فو چون خنده ای کرد و گفت: «پزشک سطلنتی سونگ نباید نگران این موضوع باشن. مقامات دولتی به این دلیل که مبادا هر*گی ازشون سر بزنه ، اجازه ندارن شب رو در قصر بگذرونن. پزشک سلطنتی سونگ یک زن هستن، بنابراین چنین نگرانی وجود نداره. قصر لین شویی از قبل برای پزشک سلطنتی سونگ آماده شده، بنابراین شما می تونین بلافاصله به اونجا برین.»

با صدایی هراسان و بلند بهش میگم: «قصر لین شویی! میترسم این حتی نامناسب تر باشه!»

قصر لین شویی درست کنار قصر لیو شی قرار داره. گرچه رسمی نیست، اما همیشه به عنوان قصر ملکه ازش یاد میشه. چطور یه پزشک سلطنتی ناچیز مثل من میتونه توی همچین مکانی بمونه!

فو چون لبخند خفیفی زد: «اعلیحضرت دلایل خودشون رو برای این ترتیب دارن. پزشک سلطنتی سونگ هم بهتره از فرمان امپراتور اطاعت کنن.»

بعد از اینکه حرفشو زد بدون اینکه به منی که انگار جونم از بدنم در رفته بود توجه کنه گذاشت رفت.

همونطوری بی جون باقی موندم تا که وقت شام توی قصر لین شویی رسید.

لیو شی واقعا عقل خوبی داشت...

اون بهم اجازه داد تا توی اقامتگاه خدمتکارای درجه یک قصر که پیش قصر لین شویی هست بمونم. به بیان ساده تر، محل خدمتکاراست.

سرمو خاروندم و به آرومی غذا رو کنار زدم.

غذای قصر خیلی بهتر از غذای خونست. احتمالاً به خاطر موقعیت من به عنوان یه پزشک سلطنتیه. همچنین من پزشک مخصوص صیغه سلطنتی هوآ هستم، واسه همین رتبه‌ام کمی بالاتره. یان شیائو وو که یه جنگجوی معمولیه حتی نمیتونه تو خوابشم این غذا‌ها رو ببینه.

من فرمان سلطنتی داشتم که توی قصر بمونم ولی نیازی نبود یان شیائو وو هم بمونه . بخاطر همین صبح زودی جعبه دارو هارو گذاشت و جیم شد. پدربزرگم از روی مهربونی اون پسر رو توی بچگی به فرزند خوندگی گرفت. اون موقعا سر خیابون با یکی سر نون بخارپز دعواش شده بود و کار به خون و خونریزی کشیده بود. پدربزرگم بهش پیراشکی گوشت داد و آوردش خونه و الان ده سالی میشه که مونده پیشمون. یان شیائو وو بخاطر توانایی‌اش، برخی از مهارت های پزشکی رو یاد گرفت. اون دیگه نیاز نداره نبض بگیره، فقط به رنگ رو روی صورت نگاه کنه کافیه تا بیماری رو تشخیص بده. مثلا، همیشه بهم میگه: "سونگ لینگ شو، تو خواهی مرد."

هر دفعه این جمله از دهنش بیرون میومد، پدربزرگ اونو با صاف وایستادن، نوشتن و یا حبس کردن تنبیه میکرد. اگر اینطور حساب کنید، مهارت پزشکی یان شیائو وو رو می شه نصف سطل آب در نظر گرفت. مهارتش تو هنرهای رزمی هم نیم سطل آب بیشتر از مهارت پزشکیشه. اون تو دنیای هنرهای رزمی به " سوزن سوراخ کن" معروفه. یعنی من همیشه اینطوری فکر می‌کردم، تا اینکه یان شیائو وو کاسه صبرش لبریز میشه و توضیح می‌دهد که در واقع بهش نیزه تک ضربه می‌گن. چون از نیزه استفاده میکنه، این سه کلمه به معنای «اگه بیاد با نیزش یه سوراخ درست میکنه.» این دقیقا مثل همون استدلالیه که میگه «شمشیر که از غلافش در اومد باید خون بریزه.»

بهش میگم: «یان شیائو وو، خیلی بی کلاسی. این لقب حتی درخور بچه ها هم نیست.»

با این حال پدربزرگم واقعاً می خواست مرا با فردی با چنین نام مستعار شیطانی داشت نامزد کنه. با فکر کردن به اون، از نظر داخلی هم کمی احساس آسیب دیدگی می کنم.

با این حال پدربزرگم واقعاً می خواست منو نامزد آدمی با همچین لقب شیطانی ای بکنه. با فکر کردن بهش، حس میکنم درونم زخم میشه.

بعد از اینکه غذام تمام شد، خدمتکار قصر وسایلمو که یان شیائو وو به یکی سپرده بود داخل قصر برام بفرسته رو بهم تحویل داد. منم مرتبشون کردم. به بهونه لباس برای عوض کردن، چند چیز برای فرار درونش هست. یه تیکه کاغذ با چندتا خط کج و معوج توش مخفی شده. مدت زیادی بهش نگاه کردم ولی بازم چیزی ازش سر در نیوردم. بعد به پشتش نگاه کردم و نوشته رو دیدم – پشتش نقشه راه‌های زیرزمینی قصر هست. اگه با حادثه ای مواجه شدی، فرار کن. من نمیام بگیرمت.

بی سر و صدا کنار گذاشتمش و یه بار دیگه خدارو شکر کردم، که همچین ابلهی رو جلوی من قرار داد تا هم بتونم بهش باور داشته باشم و در عین حال از دستش عصبی بشم و متنفر باشم ازش.

همین که وسایل رو کنار گذاشتم، یه خدمتکار دیگه اومد تا بگه دربار شی‌هوا منو احضار کرده. با عجله بالا پوش رو انداختم روی شونه هام و پشت سرش رفتم.

طبق انتظار، لیو شی هم توی دربار شی‌هواست.

صیغه سلطنتی هوآ با یک لایه نازک پودر روی صورتش به سمت چپ لیو شی تکیه داده. اون مثل یه پرنده کوچیک ضعیف به نظر می رسه که به مردم تکیه می‌کنه «یه اصطلاح که به معنای زیبا و درمانده به نظر می‌رسه». فکر می‌کنم لیو شی واقعاً از این نوع زنا خوشش میاد. احتمالاً به این دلیله که دقیقاً مثل خودشه. وقتی لیو شی جوان بود، خیلی ضعیف تر، بی‌پناه‌تر و خوش قیافه تر از این صیغه سلطنتی هوآ بود. برادر بزرگتر صیغه سلطنتی هوآ سپهسالاره. به عنوان عضوی از خاندان با نفوذ فرمانده کل قوا، داره تظاهر به ضعیف بودن میکنه.

لیو شی به صیغه سلطنتی هوا کمک کرد تا کنار تخت بشینه. بر خلاف ظاهر عبوس و غیرقابل درکش تو بعدازظهر، لبخند کمرنگی رو لباش نقش بسته بود. اون به آرومی با صیغه سلطنتی هوآ گفت: «تو بارداری و وضعیت سلامتی خوبی نداری، پس از رختخواب بلند نشو.» روشو برگردوند، با سردی و بی تفاوتی بهم گفت: «پزشک سلطنتی سونگ، صیغه سلطنتی هوآ می گن حالشون خوب نیست. بیا و نگاه کن ببین قضیه چیه.»

سرم رو تکون دادم و موافقت کردم. لیو شی کنار نرفت بلکه کنار تخت نشست و به صیغه سلطنتی هوا اجازه داد که به سینه اش تکیه بده. وقتی جلوتر رفتم از ترس میلرزیدم. باید اعتراف کنم که لباس زرد روشن واقعا کشنده هست، چشمام عملا داشت از درخشش کور میشد. سرم رو پایین انداختم تا به مچ دست صیغه سلطنتی هوآ نگاه کنم، اما همچنان زرد روشن داره چشممو میزنه.

همیشه احساس میکنم این رنگ مثل عن، چشمامو آزار میده، نمیدونم چرا مردم واسش سر و دست میشکنن.

اونموقع هایی که با لیو شی بیشتر آشنا بودم رفتار درست حسابی باهاش نداشتم و چرت وپرت زیاد بهش میگفتم. روزی که به تخت نشست من و پدر بزرگم رفتیم تا معاینه اش کنیم، دیدم سر تا پاش لباس زرد عنی پوشیده بهش گفتم: «لیو شی، با این لباسا دیگه نمیشناسمت.»

پدر بزرگ با دست زد تو سرم و با عصبانیت گفت: «شرم آوره.»

لیو شی دو بار آروم سرفه کرد. درخشش صورتی کمرنگی روی صورت رنگ پریده اش نشست. کمی خجالت زده به من نگاه کرد. آخرین باری بود که همچین حالاتی رو ازش میدیدم.

اوایل فکر می کردم که لباس فقط لباسه. آدما فقط به این دلیل لباس های متفاوتی می پوشن چون عملا فرقی باهم ندارن. بعدها متوجه شدم که به طرز وحشتناکی تو اشتباهم. شاهزاده هشتم لیو شی مدتهاست که مرده. کسی که الان روبروی منه امپراتور لیو شیه. اون موقعها، من می تونستم اونو با اسم صداش بزنم، ولی الان نمی‌تونم این کارو بکنم. برای اینکه یه موقع جلوی مردم اسم امپراتور رو نگم، حتی دیگه کلمه شی «در چینی به معنای امید» رو هم به زبون نمیارم. مردم عادی هیچ «امیدی» ندارن. من هم هیچ "امیدی" ندارم.

تو افکارم غرق شدم تا اینکه لیو شی صداش در اومد و بلند داد کشید. تازه انگار از خواب بیدار شدم. مچ دستم رو لمس کردم تا وضعیتم رو مخفی کنم. بعد برگشتم و صیغه سلطنتی هوا رو نگاه کردم و گفتم: «آیا صیغه سلطنتی هوا علائمی از بی حالی دارن؟»

صیغه سلطنتی هوا به آرامی گفت: «همیشه احساس مریضی و حالت تهوع میکنم.»

لبخندی زدم و گفتم: «این مرحله ای هست که همه زنان باردار باید ازش عبور کنن. صیغه سلطنتی هوآ نیازی نیست نگران باشن. بنده حقیر شما برمی گرده و دارو تجویز می کنه. اگه اونا رو به موقع مصرف کنید، علائم کاهش پیدا میکنن.»

بعدا یکی رو میفرستم درمانگاه سلطنتی تا مقداری دارو برای مصرف تو دوران بارداری بیاره. حقیقت اینه که نمیتونم نسخه بنویسم، بلد نیستم.

درواقع، لیو شی اینو میدونه. با این حال نمیدونم چرا باز منو برای مراقبت از صیغه سلطنتی هوا انتخاب کرد.

صیغه سلطنتی هوآ به چیزی مشکوک نشد و به آرامی سری تکون داد تا موافقت کنه. اون به پشت دست لیو شی تکیه داد و به آرامی گفت: «اعلیحضرت لطفاً شب رو پیشم بمونید، باشه؟»

لیو شی به طور طبیعی لبخند زد، سرشو تکون داد و گفت: «باشه، تو استراحت کن. من به اتاق مطالعه می‌رم تا اول کارهای رسمی باقی مونده رو تکمیل کنم. بعدش میام پیشت.»

الان احتمالا کلی صیغه سلطنتی دیگه توی حرمسرا هستن که میخوان سر به تن این زن نباشه.

صیغه سلطنتی هوآ بسیار مطیعه و با محبت به لیو شی نگاه کرد. وقتی چشماش رو می بنده، نمی تونه غرورش رو پنهان کنه.

چند قدم راه رفتم تا به بیرون برم. داخل گرم و خفه کنندست و احساس خوبی نداشتم. وقتی رسیدم بیرون دو تا دکمه بالایی لباسم رو باز کردم تا یه نفس بگیرم.

«سونگ لینگ شو.» یکی با یه صدای خیلی آشنا صدام زد.

ایستادم، به آرومی رومو برگردوندم و نگاه کردم---لیو شی وقتی داشت به سمتم میومد خوب بنظر نمیرسید.

به آرومی زانو زدم، واقعا خسته کننده بود. هروقت که میبینمش زانو هم باید بزنم. اگه چندبار بیشتر باهاش روبه رو بشم زانو برام نمیمونه.

«بنده حقیر به اعلیحضرت ادای احترام میکنه.»

«میتونی بیخیال تشریفات بشی.» از پیشم رد شد و روی چهار پایه سنگی نشست. به آرومی بلند شدم و فهمیدم کسی اون اطراف نبود.

«منم اخیرا زیاد خوب حس نمیکنم خودمو. بنابراین منم یه معایه بکن.» درحالی که داشت حرف میزد مچ دستشو دراز کرد.

به مچ دستی که جلوی چشمام بود خیره شدم. بعد سرمو بالا آوردم و گفتم«ها؟»

چشمای سیاه و عمیقش پلکی زدن و وقتی داشت بهم نگاه میکرد گفت«بیا.»

نیم قدم برداشتم، با صدایی آروم و پریشان گفتم: «سرورم، شما که میدونید منـ...اگه واقعا خودتونو خوب حس نمیکنید، بهتره پزشک سلطنتی شی یا سو رو برای معاینه احضار کنید.»

اونم مخالفت نکرد ولی گفت: «میخوای از فرمان سلطنتی سرپیچی کنی؟»

وقتی اینجوری باهام صحبت میکنه احساس دلخوری میکنم. انگار جلوت آلوچه بخورن و تو فقط باید وایستی ببینیش و صدای خوردنشو بشنوی. به زور رفتم جلوتر.

جرات نداشتم بشینم، فقط خم شدم و سه تا انگشتم رو روی نبضش گذاشتم. خدایا به من رحم کن... جز تپش رگها چیزی حس نمی کنم. پدربزرگ همیشه می گفت سیستم عصبیم مشکل داره، چون نمیتونم حتی تفاوت واضح میون انواع مختلف ضربان رو تشخیص بدم، صادقانه بگم، خب ضربان دیگه چیه که انواع مختلف داشته باشه، یه تپش بعد یه تپش دیگه مگه غیر اینه....

«اعلیحضرت، کجا احساس ناخوشی میکنین؟» تصمیم گرفتم آخرش یکم بازیگری کنم.

«بیخوابی دارم، کلی رویا می‌بینم و بدم میلرزه.» وقتی داشت این حرفا رو میزد توی چشمام نگاه کرد.

قلبم کمی احساس درد کرد و با صدایی لرزون پرسیدم: «بیماریتون برگشته؟»

اگه آره که میترسم کسی نباشه که بتونه درمانش کنه. علائم بیماری قبلیش هم همینا بودن. یا نمی تونه بخوابه یا به سختی خوابش میبره ولی زودی بخاطر کابوس در حالی که خیس عرقه بیدار میشه. بعدش احساس سرما می کنه و خودشو بغل میگیره. تو همچنین شرایطی، فقط میتونه توی درازمدت با تکیه به دارو ها بخوابه . همیشه هم زیر چشماش حلقه های سیاه بوجود میاد.

«اگه برگشته باشه چی میشه؟» با جدیت ازم پرسید.

صدام توی گلوم گیر کرده بود، واسه همین نمیتونستم جوابشو بدم. من واقعا نمی‌تونستم جوابشو بدم چون نمی‌دونستم. فقط مثل احمقا نگاش میکردم.

آخرسر گوشه لبش بالا رفت و لبخندی زد و گفت: «شوخی کردم.»

نفسی از روی راحتی کشیدم، بعدش احساس اندوه بیشتری کردم. شونه هام از سر افسردگی خم شدن و به آرومی آهی کشیدم. می‌خواستم دستمو بکشم که فهمیدم اون گرفتش.

دوباره ترس وجودمو گرفت.

دستش لیو شی کمی گرم بود، مثل غروب خورشید تو یه روز زمستانی، کمی تجمل و گرمایی که به نظر می‌رسه هر لحظه قراره ناپدید بشه.

«یه چیزی می‌خوام بهت بگم، ولی هنوز وقتش نرسیده…» وقتی اینو گفت، به نظر می‌رسید چشماش دارن میدرخشن، «فقط می‌تونم بهت بگم که به زودی میتونم کاری که دلم میخواد رو انجام بدم ….. پدربزرگت زندگی منو نجات داد، واسه همین یکی از آرزو هاتو برآورده میکنم. چی می خوای؟ چه کسی رو می خوای؟ میخوای چیکار کنی؟ مهم نیست چی باشه، همچنین میتونم بهت...» صداش رو به آرومی مثل یه رویای عمیق فریبنده پایین آورد: «بهم بگو، هر چی می‌خوای، بهت میدمش...»

با نگاهی احمقانه به چشماش نگاه کردم و لبم رو تکون دادم: «من...یه مدال میخوام که منو عفو کنه....»

«چی؟» حرفشو خورد و برای لحظه ای بهم خیره شد.

لب هامو جمع کردم و گفتم: «پزشک سلطنتی بودن خیلی خطرناکه. شما که منو خوب میشناسین. میترسم یه روزی یه اشتباهی مرتکب بشم و شما منو بکشین... میشه بهم یه مدالی چیزی بهم بدین که منو از این وظیفه عفو کنه...یا اصلا کلی مدال بدین بهم، ها؟ فکر نکنم یکی دوتا کافی باشه.»

لیو شی با چهره ای عبوس گفت: «امکان نداره!»

لب و لوچه ام آویزون شد، دروغگو، همین چند لحظه پیش گفته بود هرچی بخوای بهت میدم....

لیو شی آهی کشید و گفت: «باشه، قول میدم به هیچ عنوان به مرگ محکومت نکنم. حالا دیگه خیالت راحت شد؟ پس....آرزوی دیگه ای نداری؟»

سرمو آوردم پایین تا خوب فکر کنم. قلبم یه چند لحظه ای قشنگ وایستاد. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم، «دارم.»

«چی؟» به آرومی پرسید.

«میخوام قصر رو ترک کنم!» با اشتیاق گفتمش، «بالاخره، شما که راجب مهارت های پزشکی من میدونید. من بیشتر به قصاب میمونم، پس هیچ فایده ای برای درمانگاه سلطنتی ندارم. واسه همین اصلا دلیلی نداره اینجا بمونم. بخاطر جدتون امپراتور گائو، تمام نسلای خانوادم چاره دیگه ای جز یادگیری پزشکی ندارن....میشه بذارید برم؟»

لیو شی نفسی گرفت و با صدایی کمی لرزان گفت: «بعد از اینکه از اینجا رفتی، کجا میخوای بری؟»

با لبخند گفتم : «یان شیائو وو تو دنیای هنر های رزمی برا خودش شهرتی دست و پا کرده، واسه همین میرم پیش اون. اون به پدربزرگ قول داد که بقیه زندگیشو مراقب من باشه!» قبل از اینکه حرفمو تموم کنم، یه درد تیز توی دستم احساس کردم و از درد ناله کشیدم. بعدش، لیو شی دستمو ول کرد.

«حتی فکرشو نکن!» همین چند کلمه رو گفت و بدون اینکه حتی پشتشو نگاه کنه گذاشت رفت.

کتاب‌های تصادفی