فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خدمتکار وفادارتون خودش شکارچیه

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر3: سرگذشت تراژیک پزشک سلطنتی

به طور مبهم متوجه شدم که لیو شی، یان شیائو وو رو دوست نداره. پنهونی از یان شیائو وو پرسیدم که قبلاً لیو شی رو مخفیانه آزار و اذیت کرده یا نه؟ در غیر این صورت، چرا به نظر می رسه دوستش نداره.

من و یان شیائو وو زیر یک درخت بزرگ چمباتمه زده بودیم و تمام بعد از ظهر به این موضوع فکر کردیم. آخرسر، یان شیائو وو یک طرفه به این نتیجه می رسه که: لیو شی به بدن قوی، سلامت کامل و مردانگی یان شیائو وو حسادت می کنه.

با کف دست بودام کوبیدم تو سرش " یک هنر رزمی تخیلی ووشیا بر اساس یک فیلم خیلی قدیمی که در داستان، قوی‌ترین بود". چه حسادتی، بوی عرق و پاهای بدبو! با اینحال بوی تلخ دارو توی بدن لیو شی هم زیاد دست کمی ازش نداره، ولی حداقل من بیشتر بهش عادت دارم.

گاه و بیگاه یان شیائو وو کلی حدس و گمان مختلف به زبون می‌آورد: «ممکنه اون تورو دوست داشته باشه و از نزدیک شدنت به من حسودی بکنه؟»

با جدیت گفتم: «اولا، من به هیچ وجه بهت نزدیک نیستم. دوما، بعیده دوستم داشته باشه.»

آره اوف، اگه اون از من خوشش میاد، چرا بعد از امپراتور شدن، به خصوص بعد از فوت پدربزرگم، اینقدر سرد با من رفتار کرد؟ اگه از من خوشش میاد چرا دو سه تا صیغه داره؟ اگه اون از من خوشش میاد، صیغه سلطنتی هوا چرا حامله هست پس؟

اگه بشه به این گفت دوست داشتن من، پس اصلا همچین محبتی رو نمیخوام.

واسه همین، احساسات لیو شی نسبت به یان شیائو وو رو میشه اینجوری بیان کرد که تو زندگی قبلیشون دشمنی چیزی باهم داشتن، بخاطر همینم میشه گفت تو این زندگی، ابراز این نوع احساسات به همدیگه نشون دهنده یه نوع عشق سادیستی بینشونه.

تو دومین روز اقامتم درون قصر لین شویی، چند نفر از صیغه‌های سلطنتی لیو شی دور هم جمع شدن تا منو برای درمان روان‌شناختی ببینن. وقتی از من میشنیدن که مادر و بچه کاملا خوب و سالمن، همیشه ابراز خوشحالی و همچنین گاهی اوقات ناامیدی نشون میدادن.

همه این صیغه های سلطنتی تو این دو سال بعد از به تخت نشستن لیو شی، انتخاب شدن. لیو شی یه امپراتور نمونه هست، اما از صیغه های محبوب حرمسراش هم غافل نمیشد. گهگاهی با یکدومشون جفت گیری میکنه تا مبادا احساس تنهایی کنن. لیو شی یه امپراتور جوانه و کارش تو اینجور چیزا حرف نداره، کمرش مثل آهنه، و با لبخندی مثل باد بهاری، گرم و آرامش بخش. او همچنین برجسته ترین مرد این جهان هم هست. این زنا هم دیدنش و تصرفش کردن. بعدش هم که دیگه نمیتونن ولش کنن.

کی میگه حسرت یه نوع بیماری نیست؟ هیچ دارویی برای درمان این نوع بیماری وجود نداره. باید به یه زن و دوستی مثل من متکی بود تا باهاش صحبت کرد. موقعی که من یونیفرم درمانگاه سلطنتی خودم رو می‌پوشم، اونا منو به عنوان یه زن در نظر نمی گیرن، واسه همین من تهدیدی براشون حساب نمیشم. منو به چشم یه مرد هم نمیبینن، پس هیچ مانعی بینمون وجود نداره. احتمالاً منو خواجه ای چیزی میبینن.

«صیغه سلطنتی هوا واقعا شانس داره که دل اعلیحضرت رو برده. بعلاوه، اون بچه اژدها رو هم بارداره. بعدشم، برادر بزرگترش تو جنگ پیروز شد، صد هزار سرباز و اسب دشمن رو به طور کامل نابود کرد و به تهدید لیانگ غربی پایان داد. به نظر می رسه ملکه کسی نیست جز صیغه سلطنتی هوآ.» معلوم نیست کسی که اینا رو میگه چقدر صمیمانه بنظر میرسه، ولی قطعاً یک حس حسادتی تهش وجود داره.

من همیشه به موضوع دربار سلطنتی بی علاقه بودم و اهمیتی نمیدادم. واسه همین، وقتی حرفاشون رو گوش میکنم، فقط چند کلمه اجمالی بیشتر نمی گم. تغییر ناگهانی لیو شی رو اون روزی که وارد قصر شدم کاملا یادمه. اون بعد از ظهر غمگین به نظر می رسید، اما شب داشت از خوشحالی می درخشید، احتمالاً به این دلیل بود که خبر پیروزی رو بهش رسونده بودن.

تنها مدت زمان کمی رو بیرون نشسته بود که، فرد دیگه‌ای از دربار شیهوآ میاد تا اونو احضار کنه. صیغه‌های سلطنتی گفتن: «بدن صیغه سلطنتی هوآ ضعیفه، برای همین بهتره که پزشک سلطنتی سونگ هرچه زودتر بره پیششون. اگر اتفاقی افتاد، ما نمی‌تونیم مسئولیتی رو بر عهده بگیریم.»

والا منم نمیتونم مسئولیتی رو گردن بگیرم... یه جورایی نگرانم. می ترسم که بیماری لیو شی ارثی باشه. اگه بچه لیو شی هم به این نوع بیماری مبتلا بشه، پدربزرگم که فوت شده، واقعاً نمی دونم چی کار کنم.

بچه لیو شی ... اون داره بچه دار میشه ...

وقتی به شکم برآمده‌ی صیغه سلطنتی هوا نگاه کردم، روحیه ام نسبتاً پیچیده بود. فقط یک قوس کوچک، ولی یه زندگی کوچیک اون تو داره رشد میکنه. یعنی بعد از اینکه بزرگ شد، میشه یه لیو شی دیگه؟

«همین چند لحظه پیش شنیدم کسی از پزشک سلطنتی سونگ خواسته که جایی بره؟» وقتی لیو شی این دور و اطراف نیست، رفتار صیغه سلطنتی هوآ متفاوت میشه. چنین زنی از اونجایی که زن با اصالتیه یا آدم ضعیفیه یا مغرور. و اینطور که معلومه صیغه سلطنتی هوا فقط جلوی لیو شی خودشو ضعیف نشون میده.

با لبخند جواب دادم: «صیغه های سلطنتی هروقت حالشون خوب نباشه به دیدن بنده حقیر عادت کردن. به همین خاطر این بنده حقیر هم چاره ای جز این نداشت که به خدمت‌شون بره.»

«اوه، احتمالا ناراحتی قلبی دارن.» صیغه سلطنتی هوا با تسمخر گفت: «چی میگفتن؟»

منم جواب دادم: «همه میگفتن صیغه سلطنتی هوآ متبرک هستن. همچنین ژنرال بزرگ دوباره تو نبرد پیروز شدن، به همین خاطر امپراتور بسیار خوشحالن.»

وقتی صحبت از ژنرال بزرگ شد، صیغه سلطنتی هوآ لبخندی به لبش اومد. معلومه که به برادر بزرگترش افتخار می کنه. «البته که اینطوره، خاندان من با اون مقامات سطح پایین فرق میکنه ...» حرف هاش کمی زیاده‌روی بودن. به هر حال، همشون حداقل از خانواده رسمی سطح سه روهستن……

«پزشک سلطنتی سونگ.» صیغه امپراتوری هوآ موضوع رو تغییر داد. چشمای زیباش به سمت من چرخید، نگاه تیزی درونشون وجود داشت، «مهارت پزشکی پزشک سلطنتی سونگ فوق العاده‌ست. اعلیحضرت براتون احترام خاصی قائل هستن. من هم به شما اتکا میکنم. بارداری بین نه تا ده ماهگی خیلی سخت و خطرناکه. نمیشه از حمله احتمالی دشمنای پنهان درون قصر هم چشم پوشی کرد. بنابراین من به پزشک سلطنتی سونگ تکیه می کنم……»

«حرفای صیغه سلطنتی هوا خیلی سنگین هستن. این وظیفه بنده حقیرتونه، بنابراین جرأت ندارم حتی کمی سستی از خودم نشون بدم.»

صیغه سلطنتی هوآ لبخند کوچکی زد و گفت: «پزشک سلطنتی سونگ، عصبی نشو. تو آدم صادقی هستی، اما یه شخص صادق روزهای سختی رو تو این قصر خواهد داشت. تا زمانی دربرابرم با خلوص نیت رفتار کنی، اجازه می دم که خیلی راحت زندگیتو بگذرونی.»

«متشکرم، متشکرم صیغه سلطنتی...» تو دلم آشوبه. یعنی میخواد منو ببره طرف خودش؟ ... پس یعنی منم خواهان دارم، هاها...

در وسط صحبت‌هامون بودیم که فو چون اومد تا صیغه سلطنتی هوا رو ببینه. رنگ چهره اش تغییر کرد و قبل از اینکه اجازه بده فو چون وارد بشه حالت صورتش رو تنظیم کرد.

با دوتا چشمای خودم شاهد تغییر حالتش بودم تا جایی که متوجه نشدم فوچون داره باهام حرف میزنه.

ناگهان صدای صیغه سلطنتی هوا تند شد و گفت: «چی شده، اعلیحضرت مریض شدن؟». اخم کردم و بالاخره دست و پامو پیدا کردم.

فو چون نگران به نظر می رسه و می گه: «بله، بعد از پایان جنگ در مرز، اعلیحضرت باید خوشحال باشن. اما الان برای اعلیحضرت مشغله بیشتری درست شده و باید به پاداش سربازان رسیدگی کنن، همچنین باید به مذاکرات پیمان و ملاقات با فرستادگان هم رسیدگی کنن. از این رو بیمار شدن. اعلیحضرت منو به اینجا فرستاد تا پزشک سلطنتی سونگ رو احضار کنم.»

مات بهش خیره میشم. صادقانه بگم، یه کلمه از حرفاشو باور ندارم.

از طرف دیگه، صیغه سلطنتی، هوا، بدون هیچ شک و تردیدی تمام حرفاشو باور کرد، سریع بلند شد و گفت: «لباسم رو عوض می‌کنم و فوراً به دیدار اعلیحضرت میام.»

«نه!» فو چون فورا جلوشو گرفت و با چهره ای غمناک گفت: «صیغه سلطنتی، لطفا کار را برای من سخت نکنید. اگرچه اعلیحضرت مریض هستن، اما آنقدرها هم جدی نیست. بنابراین اعلیحضرت مخصوصا گفتن که به دیدارشان نروید. اعلیحضرت نگران هستن که صیغه سلطنتی که حامله است به این بیماری مبتلا شود. فرزند اژدها بسیار مهم هستن. حتی اگر صیغه سلطنتی به فکر خودش نباشد، باید به خاطر فرزند اژدهایی که در شکمش است رعایت کند!»

این کلمات باعث شد که صیغه سلطنتی هوا به درد بیاد. البته الان بیشتر نگران فرزند اژدهاست. همه هم میدونن که لیو شی یه کودک بیمار بود. اگرچه اون توی دو سال اخیر کمی بهتر به نظر می رسه، اما کی میدونه بیماریش دوباره عود میکنه یا نه. صیغه سلطنتی هوآ صبر کرد، بعد خیلی راحت قانع شد. «پس باید خواجه فوچون رو به زحمت بندازم تا نیت خالصمو به گوش اعلیحضرت برسونه.»

فو چون نفس راحتی کشید و سریع گفت: «حتما.» سرش رو برگردوند تا به من نگاه کنه، «پزشک سلطنتی، بیا سریع بریم.»

صیغه سلطنتی هوآ هم منو با عجله راهی کرد. چاره ای نداشتم جز اینکه با شک و تردید راهم رو ادامه بدم.

در واقع، اینو باور دارم که لیو شی واقعاً تو چند روز گذشته سرش خیلی شلوغ بوده، چون می‌تونم از محل اقامتم ببینم چراغ‌های قصرش تمام شب روشن بودن. اگرچه چراغ های اتاق خواب شاهنشاهی هیچوقت خاموش نمی شه، اما بدیهیه که اون توی همچین اتاق نورانی‌ای نمیتونه بخوابه.

من دنبال فوچون رفتم. وقتی به اتاق خواب رسیدیم، رئیس درمانگاه سلطنتی، پزشک سلطنتی شی از اتاق داخلی بیرون اومد. با دیدنش یه لحظه یخ زدم. برعکس من، اون با دیدنم تعجب نکرد. فو چون به پزشک سلطنتی شی گفت: «پزشک سلطنتی شی، از حضور شما متشکرم. حال اعلیحضرت چطوره؟»

پزشک سلطنتی شی گفت: «به دلیل کار مداوم بیش از حد بیمار شدن، از استرس‌های درونی رنج می‌برن. میشه گفت این بیماری جدی نیست. نکته مهم اینه که اجازه بدید اعلیحضرت آروم بگیرن، نه اینکه خیلی سخت کار کنن. در مورد اینکه آیا دلیل دیگه ای وجود داره یا خیر، باید برای معاینه مجدد از پزشک سلطنتی سونگ جویای حال بشیم.» در حین گفتن این جمله مودبانه به من تعظیم کرد.

از اونجایی که پدربزرگ من بیشتر از یک دهه لیو شی رو درمان می کرد، دیگران فکر می کنن که من با وضعیت بدن لیو شی خیلی آشنا هستم و مهارت پزشکی من خیلی خوبه. اونا به هیچ عنوان به مهارت پزشکیم هیچ شکی نکردن. من خیلی احساس گناه می کنم و همچنین به طور مداوم درمقابل پزشک سلطنتی شی تعظیم میکنم.

می تونم اونچه رو که پزشک سلطنتی شی گفت، درک کنم. اگرچه پدربزرگ، اونو یه دکتر قاتل خطاب می کرد، اما اون پزشک شماره یک درمانگاه سلطنتیه. بنابراین تشخیصش نباید اشتباه باشه……

کار بیش از حد، لیو شی واقعا خیلی کار میکنه! اصلا کسی به خاطر امپراتور نمونه بودن بهش جایزه می ده؟ با ذهنی آشفته وارد اتاق خواب شدم. الان، دقیقا ساعتی از روزه که باید چراغ های اتاق لیو شی روشن بشن. اکثریت چراغ ها قبلاً روشن شده بودن و خادمای قصر مشغول تهیه غذاهای دارویی بودن. لیو شی توی رختخواب دراز کشیده . ابروهاش رو در هم کشید، دستش رو تکون داد و گفت: «برین، می‌خوام استراحت کنم.»

من هم می‌خواستم دنبالشون برم بیرون، ولی گفت: «پزشک سلطنتی، بیا و نبضم رو بررسی کن.»

به سمتش حرکت کردم، به جلو خم شدم و نشستم. در اون لحظه، هیچکس تو اتاق خواب نبود، واسه همین با صدای آهسته زمزمه کردم: «واقعاً نمی دونم چطور معاینه کنم ...»

چشمای لیو شی بسته بود. خیلی خسته به نظر می‌رسید. بعد از شنیدن حرف‌های من، مژه‌هاش سوسو زد، گوشه‌های لباش به سمت بالا ‌چرخید و صداش خشن ‌شد: «بهت گفتم نبض رو بگیر، همونطور که گفتم عمل کن.»

واقعاً نمی دونم چرا اینقدر گیر داده به نبض ... اما اون امپراتوره، بنابراین چاره ای جز اطاعت ندارم. سه تا انگشتم رو روی دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.

رنگ پریده و بی حال به نظر می رسید. چشماش کمی ورم کرده. لب‌هاش رنگش رو از دست داده و ترک خورده. پرسیدم: «میخواید آب بنوشید؟»

مژه هاش دوباره تکون خوردن. سپس به آرومی سرش رو تکون داد. «آره.»

رومو برگردوندم و یه فنجون آب ریختم. سرم رو که برگردوندم دیدم چشماش رو باز کرده و داره به من نگاه می کنه. گفت: «کمکم کن بلند شم.»

کمکش کردم بلند بشه و یه بالش رو به عنوان کوسن گذاشت زیر کمرش. بعد فنجان آب رو بهش دادم.

اونو نگرفت ولی برای مدت کوتاهی به جام آب نگاه کرد. بعد از اون سرش رو بالا گرفت تا به من نگاه کنه.

یادم رفت که اون امپراتوره. امپراتور به تنهایی آب نمی‌خوره. به حال خودم خندم گرفت، بعد فنجان رو روی لبش گذاشتم. دستش رو بلند کرد تا دستم رو که فنجان رو گرفته بگیره و به آرومی آب گرم رو نوشید.

کف دستام از گرما داشت میسوخت.

می دونم دستم که فنجان را گرفته عرق کرده. خیس و لغزنده هست که باعث می شود تو نگه داشتن فنجان مشکل ایجاد بشه. بالاخره آب رو تموم کرد اما انگار قصد ول کردن دستم رو نداره. به دستش خیره شدم تا بدون اینکه مشخص باشه دستم رو عقب بکشم.

ناگهان گفت: «لینگ شو.»

مبهوت شدم و سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم.

به تخت تکیه داده. موهای شقیقه‌اش کمی عرق کرده. حالت چهره‌اش به ظاهر آشناست. به عبارت دیگه، دقیقاً همون ظاهریه که من سال‌ها باهاش آشنا بودم. اون زمانا، سرماخوردگی وحشتناک عذابش می داد تا حدی که شب ها نمی تونست راحت بخوابه. اغلب نیمه شب از خواب بیدار می شد، تمام بدنش عرق می کرد و می ‌لرزید. صورت کوچیک رنگ پریده‌اش جوری به نظر می‌رسید که با یه لمس کوچیک تکه تکه می شه. من دستور پدربزرگ رو دنبال کردم تا تو اتاق بیرون منتظر بمونم. صداهایی از اتاقک داخلی شنیدم و رفتم داخل تا نگاهش کنم.

پدربزرگ مجبورش کرد لباس بالاتنه رو دربیاره و روی تخت روی شکم بخوابه. بعد از وارد کردن چند سوزن توی رگ های خونی پشت، به نظر می رسید که منبسط می شن، اما رنگشون سبز و آبی بود. به نظر می رسید لیو شی در حالی درد زیادی رو تحمل می کرد، جوری لب پایینش رو گاز میگرفت که خون میومد. اما چیزی نمی‌گفت، فقط یکی از دستام رو محکم گرفت. به نظر می رسید که چشماش به من نگاه می کنن، اما عمق مردمک هاش خالی به نظر می رسید، واسه همین به نظر می رسید که به هیچ چی نگاه نمی کنه.

بعد از درمان با سوزن، پدربزرگ خسته شد و رفت. هنوز دستم رو محکم گرفته بود و با چشمای سیاه و نمناکش، مثل آهوی زخمی، به من نگاه می کرد. با صدای خشن گفت: «لینگ شو، نرو، باشه...؟»

خاطره چهره پسر جوان با مرد جوان جلوی چشمام همپوشانی داره. در حالت خلسه می لرزم و دستمو از دستش جدا میکنم.

انگشتاش حرکت کردن و به پهلو افتادن.

چند نفس عمیق کشیدم درحالی که سعی میکردم لرز صدامو کنترل کنم گفتم. «اگه اعلیحضرت کسی رو میخوان که بهشون خدمت کنه، می‌تونن به فو چون بگن بره و کسی رو احضار کنه. حتی با وجود اینکه صیغه سلطنتی هوا باردارن، می‌تونین سایر صیغه‌های سلطنتی رو بیارید اینجا.»

بعد از شنیدن حرفام، صورتش فورا تیره شد. اما بنظر میرسید داره به چیزی فکر میکنه، نوری توی چشمای سیاه و سفیدش درخشید و گوشه های دهانش خم شدن.

«اونا همشون نازپرورده و اصیل زاده‌ان، از خدمت کردن به دیگران چی میدونن؟»

با بی حوصلگی گفتم «اگرچه بنده حقیرتون صرفاً یک خدمتکار حقیره، اما واقعاً نمی دونم چطور باید به دیگران خدمت کنم، به همین خاطر بهتره که از صیغه‌های سلطنتی درخواست کنید...»

«نه.» حرفم رو قطع کرد و به آرامی گفت: «مثل قبل دستم رو بگیر.»

مثل قبل؟

اخم کردم و با تعجب بهش نگاه کردم.«اعلیحضرت شما که دیگه بچه نیستین.» اون دیگه لیو شی کوچیک نبود، پس چرا هنوز می‌خواد مردم نازش کنن. واقعاً فکر می‌کنه که بعد از امپراتور شدن همه آدمای روی زمین جای مامانشن و باید لوسش کنن!

«لینگ شو...» دوباره شروع کرد. با استفاده از یه لحن سبک، ملایم و کشیده، اسممو صدا کرد. صداش به قدری عمیقه که هروقت میشنومش، انگار قلبم آتیش میگیره.

با لکنت گفتم: «چی می خواین...»

دراز کشید، خیلی ضعیف بنظر میرسید. «احساس ناخوشی دارم……»

«کجا احساس ناخوشی می کنید ...» من دقیقا همینقدر کم جرئتم ...

«نمیتونم بخوابم.» چشماش رو کمی بست. صداش طوری بود انگار زمزمه می کرد.

«براتون یه نسخه خوب تجویز کنم؟»

«تو فقط منو نوازش کن...» بدون ذره ای تردید از درمان پزشکی امتناع کرد، «درست مثل قبل.»

به پهلو دراز کشید، رو به روی من و یکی از دستاش رو از زیر پتو دراز کرد تا دستم رو بگیره. دندان قروچه ای کردم. دیدم گوشه های دهانش کمی بالا رفتن و مژه های ظریفش سایه های ضعیفی می انداختن، و به طور فزاینده ای شبیه لیو شی کوچیک توی خاطرات من شد……

به سختی دستم رو بالا بردم و گذاشتم روی پشتش، و شروع به نوازش کردم.

لیو شی کوچولو هم قبلا ها همینجوری بود. گفت: «لینگ شو، می ترسم نتونم بخوابم. می ترسم بعد از اینکه به خواب رفتم کابوس ببینم.»

گفتم: «نگران نباشید، من اینجام تا همراهیتون کنم و از شما مراقبت کنم. اگه کابوس دیدید، بیدارتون می کنم.»

سرش رو تکون داد و چشماش رو بست. بعد از مدت کوتاهی گفت: «خوابم نمی بره. لینگ شو، برام آهنگ بخون.»

به طرز ناخوشایندی سرم رو خاروندم: «هیچکی تا الان بهم آواز خوندن یاد نداده ...»

«پس برام داستان بگو!»

«اینم……اینم بلد نیستم …»

با تحقیر نگاهی بهم انداخت و گفت: «پس چی بلدی؟»

«تلاوت کتاب های پزشکی». بی صدا اشک ریختم.

با اکراه سرش رو تکون داد و گفت: «باشه همونو بخون...»

افراد خاندان سلطنتی همشون خیلی رو مخن. گفت بخون بعد منم باید بخونم، آه!

من .... " لینگ شو" «یک متن پزشکی چین باستان» و "سوئن" «سوالات اساسی» تا"بن کائو" «کتابی در مورد داروهای گیاهی چینی» و "هواندی نجینگ" «یک متن پزشکی چینی باستانی که قبلا به عنوان منبع اساسی برای طب چینی تلقی می شد» رو حفظم تا منعکس کننده این باشه که پایه تئوری پزشکی من بی نقصه. اون گفت: «فقط «لینگ شو» رو بخون کافیه.»

پرسیدم: «چرا؟»

گفت: ««لینگ شو» رو دوست دارم.»

لکنت گرفتم و به خواندن «لینگشو» ادامه دادم. بعد از مدت ها نمی تونستم کامل بخونمش.

تنفس لیو شی به تدریج کند شد. می دونم که خوابش برده چون دستش که دستم رو گرفته شل شده. به صورت خوابیده‌اش خیره شدم، قلب به طرز غیر قابل تحملی گرفت. بعد تصور کردم تکونش می‌دم، یقه‌اش رو می‌گیرم و درست مثل زمانی که بچه بودیم فریاد می‌زنم: «لیو شی، داری چیکار میکنی!»

ولی اون الان امپراتوره، واسه همین نمی تونم این کارو بکنم.

صدای پا از بیرون اومد، برمی گردم تا نگاه کنم. فو چون با چهره ای خندان گفت: «پزشک سلطنتی سونگ، اعلیحضرت خوابش برده ؟»

سرم رو تکون دادم.

"پزشک سلطنتی سونگ، از زحمت شما متشکرم. اعلیحضرت از من خواسته بود که شما رو به قصرلین شویی برگردونم.» برای مدتی بی‌پروا بهش خیره شدم، سپس توضیح داد که: «حتی صیغه‌های سلطنتی هم اجازه ندارن شب رو در قصر امپراتور بمونن. اعلیحضرت از قبل دستور داده بودن که پزشک سلطنتی سونگ پس از به خواب رفتنشان اجازه رفتن به قصر لین شویی رو دارن.

قلبم طوری درد میکرد انگار زنبور بهش نیش زده. با بی‌حسی سرم رو تکون دادم، بلند شدم و صدام رو پایین آوردم و گفتم: «نیازی به زحمت شما نیست، خودم راهو بلدم. میتونم به تنهایی برگردم.»

بعدش رفتم بیرون.

نیمه شب بود، اما هنوز افراد زیادی توی قصر امپراتور بودن که سرشونو در آورده بودن و با دقت همه چیزو تماشا میکردن. احتمالا خبر چینای قصرای مختلف حسابی حواسشون جمعه الان، احتمالا همتون میخواین راهتون رو به تخت خواب اژدها باز کنید ولی چه فایده‌ای داره وقتی همه اینا از روی ش*وته؟ آخرش حتی اجازه ندارید شب رو بمونید و باید تنهایی برگردید به قصر خودتون، خیلی بی معنیه.

با نارسایی کلیه ای که لیو شی داره واقعا نمیدونم میتونه اون زنای سیری ناپذیر رو راضی کنه یا نه.

به سردی خر خر کردم و پاهامو کوبیدم زمین و برگشتم.

کتاب‌های تصادفی