فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مرجان ماه

قسمت: 2

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 

این داستانی است از زمان خیلی، خیلی قدیم.

در یک دشت به نام دریای سایه‌ها، صخره‌ای به شکل یک دختر جوان نشسته بود.

موهای روشنِ قهوه‌ای و زیبا.

چشم‌های بی‌گناه و لب‌های هلویی رنگ.

دست‌ها و پاهای ظریف و انسان مانند.

پوست روشن، صاف و آهک مانند بدون یک چروک یا برآمدگی.

پوست بدون عیب و روشن مثل سنگ‌آهک جلا داده‌شده.

این مجسمه یک دختر بود، محبوب هزاران نفر، برای انطباق با تصویری که انسان از زیبایی دارد ساخته ‌شده بود.

از ابتدا این شکل و شمایل را داشت؟

یا پس‌ازآن این شکل را به خود گرفت؟

تا آنجا که به این دنیا مربوط می‌شود، افسانه پیگمالیون چیزی نیست جز داستانی از سرزمین‌های بیگانه.

آنچه مشخص است این است که این دختر از بدو تولد یک شاهزاده‌خانم بوده است و از آرزوهای بسیاری از انسان‌ها از خواب برخاسته است.

بقیه دنیا یک دشت وسیع بود، اما گرداگرد دختر یک برکه بود که تا قوزک پا می‌رسید تا آنجا که چشم کار می‌کرد گل‌های شکوفا شده داشت. البته همه این‌ها ساختگی بود، همه صرفاً مجسمه‌های ساخته‌شده با سنگ‌آهک بودند.

آب در آسمان، آسمان در آب.

از او خواسته شد تا این دنیای سرد را با یخ گرم بپوشاند.

دیگر مطمئن نبود دقیقاً چه کسی این را خواسته است. وقتی او به دنیا آمد، افراد زیادی وجود داشتند، اما بعد از یک خواب کوتاه، همه غیبشان زد.

او الآن تنها بود و زمان را با فکر کردن به فرضیه‌هایی درباره چگونگی اتفاق سپری می‌کرد.

یک فرضیه این بود که همه به خاطر عملکرد نادرست منظومه جان خود را ازدست‌داده‌اند.

اما تا زمانی که او زنده بود، این اتفاق نمی‌توانست بیفتد.

او تمام ضروریات را برآورده می‌کرد، برای همین حادثه‌ای که همه را نابود کند نمی‌توانست اتفاق بیفتد.

فرضیه بعدی این بود که همه خوابیده‌اند.

به‌احتمال‌زیاد آن‌ها به این نتیجه رسیده بودند که بیدار ماندن خیلی دردسرساز است و همه چشم‌هایشان را روی‌هم گذاشته بودند.

او هوشیاری‌اش را بر سطح جهان گستراند اما هیچ حضور انسانی نیافت.

انسان‌ها به معنای کلمه تماماً از این سرزمین محوشده بودند.

همان‌طور که او آهسته نظریه‌ها را یکی پس از دیگری بی‌اعتبار می‌کرد، تصادفاً به قوانین جزیره برخورد.

بر اساس این قوانین، ساکنان از دوست داشتن دیگری منع شده بودند.

هر کس این قانون را می‌شکست با تبعید شدن به زمین تنبیه می‌شد.

شاید بعدازآن، همه از این قانون ضربه خورده بودند و به آن‌طرف سقوط کرده بودند.

او با سر تأیید کرد: درسته، حتماً همینطوره. یا بهتر است بگویم، چون آن زمان به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست گردنش را تکان دهد، با احساساتش تأیید کرد.

این نظریه تا الآن باورکردنی‌ترین فرضیه به نظر می‌آمد.

اما او به وظایف خود وفادار بود و برای همین آنچه از او درخواست شده بود انجام می‌داد.

ابتدا، او انرژی هسته‌ای بیش‌ازحد نصاب را از شهرها گرفت. واضح بود که دیگر به امکانات مخصوص سرگرمی نیازی نیست. از تمام انرژی اضافی برای کنترل محیط اطراف استفاده کرد. در عرض نیم ‌قرن، دریای سایه‌ها به شهری پر از درخت و آسمان تبدیل شد.

اگرچه، درختان از جنس سنگ‌آهک بودند و آسمان فقط یک ورقه یخ ساختگی بود، اما بدون شک آنچه به او دستور داده‌شده بود، برآورده می‌کرد.

برآوردن خواسته‌های انسان آسان بود تا زمانی که خود انسان موظف به انجام آن‌ها نباشد.

او هفت‌دریا روی ماه خلق کرد و نیم قرن دیگر گذشت.

او فکر می‌کرد که انسان‌ها به‌محض برآورده شدن آرزوهایشان بازمی‌گردند، اما هیچ اثری از آن‌ها نبود.

کاملاً تنها در دنیایی بی‌صدا. گاهی اوقات، او به حقیقت نزدیک می‌شد، این‌که انسان‌ها نیستند که تبعید شده‌اند، بلکه او را تنها در این سیاره قراردادند تا برای خودش سفر کند؛ اما ازآنجایی‌که این فقط یک فرضیه بود، او هرگز بیش‌تر در مورد آن فکر نکرد.

او به انعکاس سیاره آبی روی یخ خیره شد که معمولاً ازاینجا قابل‌دیدن نبود.

واقعاً همه به آنجا سفر کرده بودند؟

او چنین جنگل زیبایی ساخته بود.

این حقیقت که هیچ‌کس هرگز آن را نمی‌بیند باعث شد این‌طور به نظر برسد که همه این‌ها برای هیچ بوده است.

به‌هرحال او هیچ علاقه‌ای به جنگل نداشت.

سپس یک روز.

او با شنیدن صدای قدم‌هایی روی شن از خواب برخاست.

سپس به یاد آورد کمی قبل چیزی به بدن او برخورد کرده است.

با به دست آوردن هوشیاری کامل، از دیدن چیزی که در خیابان پر از درخت راه می‌رفت مبهوت شد.

   

هیکل کوتاه و تنومندی داشت و طوری راه می‌رفت که انگار نمی‌تواند گام‌های بلند بردارد.

پوستی صاف و یکنواخت مثل خود او داشت، شاید حتی درخشان‌تر.

تقریباً شبیه یک کتری حلبی بود، یک ‌شکل زندگی که در مقایسه با سلیقه ظریف‌پسند این جهان مسخره به‌حساب می‌آمد.

قلبش از چنین تجربه ناشناخته‌ای که با حیرت شاهد آن بود با هیجان می‌رقصید.

به‌هرحال این اولین بار بود که پس از سال‌ها یک بیگانه از فضا برای دیدن این سیاره آمده بود!

«صبر کن، این نمی‌تونه درست باشِ. چرا یه بیگانه روی ماه وجود داره؟»

البته، او اشتباه می‌کرد.

کتاب‌های تصادفی