فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مرجان ماه

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چیزی که آمده بود درواقع یک انسان از بیرون بود. ازنظر فنی، از فضا آمده بود، اما درست مانند ساکنان قبلی، دختر نمی‌توانست با او صحبت کند. چون اصلاً حنجره نداشت.

اما دقیقاً مثل گذشته، توانست زمزمه‌های او را تحلیل کند.

بااین‌حال، آنچه او توانست بفهمد خیلی ناچیز بود.

او برخلاف میل همسالانش، تنها به این سیاره آمده بود.

آمدن او معنای بخصوصی نداشت.

هیچ دلیلی برای تنها به یک سفر یک‌طرفه رفتن وجود ندارد، آن‌هم بدون هیچ سودی.

«که این‌طور، حالا. اون‌ها هر چیزی رو که برای زندگی نیاز دارن رو دارن، اما هرگز نتونستن به کمبودهای عاطفی غلبه کنن. به گمونم خیلی عجیب نیست که تمدنی پیشرفته‌تر از بیرون، آخرش خود تخریب‌گر بشه.»

و بدین ترتیب او با استفاده از ماشین‌آلات شهر، زندگی را در اینجا آغاز کرد.

می‌شد آن را یک خلوت با آسایش نامید. هر دوازده ساعت او به دیدن مکان دختر می‌آمد و درحالی‌که مخزن را با هیدروژن پر می‌کرد زیر لب با خودش زمزمه می‌کرد.

«باوجود داشتن شکل یه انسان، شاید کمی گستاخانه باشِ که فرهنگ انسانی رو به تو هم تحمیل کنیم.»

این حرف را که زد، سعی کرد لباس دختر را دربیاورد، اما او با تمام قدرت جلواش را گرفت. همان‌قدر که باور کردن آن سخت بود، این اولین ‌باری بود که او توانست بدنش را آزادانه حرکت دهد.

«خواهش می‌کنم من رو به خاطر اعمال دیروزم ببخش. این‌قدر محکم من رو زدی که فکر کردم الآن به مریخ پرواز می‌کنم. اگه اینجا زمین بود، الآن پشت میله‌های زندان بودی. انگار که باید در مورد چند تا از نقاط مثبت انسان‌ها به تو آموزش بدم.»

او این را کمی با صراحت گفت، علیرغم این‌که کمک‌های دختر را آشکارا پذیرفته بود.

بااین‌حال، دختر صدای او را با طراوت تشخیص داد و نزدیکی عاطفی عجیبی را به او احساس کرد.

البته می‌توان استدلال کرد که هر کس در چنین موقعیتی کفایت می‌کرد، اما من خیلی به این موضوع فکر نمی‌کنم.

او برای دختر، دنیای جدیدی بود. چرا چنین آدم شگفت‌انگیزی به این جهان مرگ آمد؟

هرچند باورنکردنی، دختر با یکدلی نگران او بود.

از بین بسیاری از فرضیه‌ها، یکی که ازنظر او از همه بااعتبارتر بود این بود که او یکی از انسان‌ها است.

این‌که او به‌عنوان مجازات برای دوست داشتن دیگری در این دنیا رها شده بود.

یا شاید به همین ترتیب، او دل‌باخته کسی از این دنیا شده بود و پس از این‌که به پایین فرستاده شد تا این اندازه بالاآمده بود؛ اما متأسفانه، هرکس اینجا زندگی می‌کرد ناپدیدشده بود.

او برای عشق به اینجا آمده بود، اما نتوانست به دنیای خود بازگردد. همین دختر را شدیداً غمگین کرد و برای همین حتی بیش‌تر از قبل تلاش کرد تا زندگی بهتری برای او فراهم کند.

بااین‌حال.

«نباید بیهوده تلف کنی. ما محدودیتی برای نحوه استفاده از منابع نداریم، اما اگه تمام شد، چی کار می‌کنی؟ اگه خشک بشی، من رو با خودت به گور می‌بری.»

تلاش‌های او همیشه بیهوده بود.

در حال حاضر دختر کلمات انسانی را یاد گرفته بود و حتی تارهای صوتی برای حرف زدن ساخته بود، اما او هرگز به دختر گوش نمی‌داد.

در عوض، هر چه بیش‌تر مثل یک انسان با او صحبت می‌کرد، او ناخرسندتر به نظر می‌رسید.

چیزهای زیادی برای او آماده کرد.

او سخت‌تر از همیشه کار کرد.

او به‌اندازه کافی تلاش کرد تا ریشه‌های زندگی، همان قوانین طبیعت را تغییر دهد.

احتمالاً نیازی نیست که توضیح دهم چرا.

این به‌سادگی نشان می‌داد دختر چقدر عاشق او شده بود.

   

بیگانه شگفت‌انگیز بود.

اون زندگی رو برای سنگی مثل من مشخص کرد.

آن کلمات تا به امروز در مرجان حک‌شده‌اند.

بااین‌حال او هرگز از دختر تشکر نکرد، تنها به مصرف کردن ادامه داد.

دختر درحالی‌که زیر آسمان می‌رقصید پرسید: من انسان‌تر شدم؟

امروز اولین روزی بود که او می‌توانست پاهایش را از روی زمین بلند کند.

«اگه بخوام مقایسه کنم، میگم بدن تو بیش‌تر شبیه یه مرجان هست.»

با مرور گذشته، این اولین و تنها باری بود که او تابه‌حال دختر را ستایش کرد.

اما مادربزرگ، فکر نمی‌کنم او تو را ستایش کرده باشد. فکر می‌کنم داشت طعنه می‌زد.

بااین‌حال، این کلمات او را بسیار خوشحال کرد.

و طی دوازده ساعت بعدی، او احساسی جز غرور برای بدن سیلیکاتی خود نداشت.

زمان باهم بودن آن‌ها تقریباً تا نیم سال ادامه داشت.

پایان ناگهان فرارسید.

وقتی تعمیر کشتی‌اش را تمام کرد، دختر را به همراه خود سوار کرد.

دختر ضعیف شده بود و نمی‌توانست حرکت کند، به همین دلیل، سوارشدن بر کشتی و ترتیب همه‌چیز را دادن بدون این‌که در این مورد حرفی بزند انجام شد.

هرچند، دلواپسی دختر برای ترک کردن دریای سایه‌ها شادی‌اش به خاطر کنار او بودن را تحت تأثیر قرار داد.

درحالی‌که در محفظه تنگی که فقط برای یک نفر ساخته‌شده بود می‌نشست چشمانش را با شادی بست.

«من از انسانیت خسته شدم و به ماه اومدم، همه‌چیز رو رها کردم.»

صدای او از بیرون کشتی شنیده می‌شد.

در سراسر دشت، جایی که تابه‌حال هیچ‌کس نبود و از این به بعد هیچ‌کس نخواهد بود، صدا طنین‌انداز شد.

«پس برای من احمقانه ست که انسانی رو دوست داشته باشم.»

بدن دختر تکان نمی‌خورد.

حتی اگر می‌توانست تکان بخورد، در باز نمی‌شد.

او دیگر از سیاره دور شده بود، برای همین سیاره هم برای او حرکت نمی‌کرد.

   

آسمان یخی که سیاره را پوشانده بود مثل یک رؤیا در هم شکست.

«فکر نمی‌کنم محبتی که به من داری عشق باشِ. تو هنوز انسان‌ها رو درک نکردی.»

همان‌طور که به پنجره فشار وارد می‌کرد، قانونی که فراموش کرده بود به یاد آورد.

هر کس عاشق کسی از دنیای دیگری شود برای همیشه به‌عنوان مجازات از او جدا خواهد شد.

«اگه فقط می‌خوای خواسته‌های اولیه خودت رو برآورده کنی، پس خواستگارهای زیادی اون بیرون وجود دارن. فقط لازمه اون‌جا زندگی کنی.»

آه، او قصد داشت تنها بماند، دختر افسوس خورد.

اما درعین‌حال، فهمید که این بهترین انتخاب برای مرد است.

«به‌هرحال. مهم نیست چه اتفاقی بیفته، تو وجود خوبی برای اون سیاره نیستی. این دومین باریِ که من انسان‌ها رو روی زمین می‌کشم.»

برای خود قبلی دختر، این فقط یک جرقه کوچک نور بود.

اما برای کسی که الآن بود، کشتی با انتشار مقدار وحشتناکی حرارت و شعله از سطح خارج می‌شد.

دشت‌های نقره‌ای.

دنیایی که قبلاً مال او بود، مثل یک غریبه دور و دورتر می‌شد. در چشمان او که حالا تقریباً انسان شده بود، آنجا فقط یک سیاره کوچک دورافتاده بود.

تک‌وتنها در دریای تاریکی می‌درخشید.

اما حتی زمانی که دختر در آسمان آبی رهسپار می‌شد، فرصتی برای گریه نداشت. ازآنجایی‌که مرد بسیار ظالم بود، مقدمات شایسته برای امنیت او فراهم نکرده بود. کشتی تنها به‌اندازه ورود به اتمسفر زمین سوخت داشت و هیچ وسیله‌ای برای دست‌وپنجه نرم کردن با اثر ناشی از فرود روی سیاره‌ای با نیروی گرانش شش برابر نداشت.

کشتی در هوا معلق شد و دقیقاً مثل نقطه اوج یک شوخی بد، او وارونه در اقیانوس آبی فرورفت.

و این‌طور بود که جزیره آغاز شد. او توانست زنده بماند، اما شوک فرود، خاطرات او را از بین برد.

همان زمان بود که در جزیره یک صخره مرجانی جدید رشد کرد.

او اینجا ازدواج کرد، یک فرزند به دنیا آورد و زندگی‌اش را سپری کرد.

اما هرماه، وقتی شب ماه کامل فرامی‌رسید، او به آسمان نگاه می‌کرد و با خوشحالی لبخند می‌زد.

کتاب‌های تصادفی