فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مرجان ماه

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

می‌توان طول عمر امسال را نیز اندازه گرفت.

دوازدهمین ماه کامل در آسمان می‌درخشید. کمتر از ده روز دیگر، امسال نیز سپری می‌شد و سالی جدید و بی‌هدف دوباره از نو شروع می‌شد. از روی زمین مرتفع به خط ساحلی هلالی شکل خیره شدم. امشب، دریا یک درجه روشن‌تر بود. بادی که می‌وزید نه گرم بود نه سرد. این جزیره نسبت به فصل زمستان بی‌تفاوت بود.

آب در آسمان، آسمان در آب. در آسمان ماه، دریای درهم‌شکسته وجود دارد.

بر اساس برخی داستان‌ها، دلیل احیای فضای سبز در این جزیره به دلیل سقوط شهاب‌سنگی در نزدیکی آن بوده است.

پس‌ازآن، دنیای اقیانوسی جدیدی به نام مرجان ماه متولد شد.

اتفاقاً، اولین مادربزرگ من بعد از این‌که در آخرین ساعات زندگی‌اش پا به اقیانوس گذاشت هرگز برنگشت.

گفته می‌شود که بعدازآن، شب‌هایی که می‌شد ماه را به بهترین شکل ممکن دید، مرجان می‌درخشید.

ستاره‌ها چشمک می‌زنند، دریا مواج است. مرجان برای عشق انسان آواز می‌خواند؛ مانند عروس دریایی، ما هرروز، شناور و زودگذر زندگی می‌کنیم.

«خب حالا، به نظر می‌رسه که امروز سرحالی.»

مرد حلبی با قایق کوچکش رسید.

رد نوری که او با فرود آمدنش از خود به‌جا گذاشت مرا به یاد یک ستاره دنباله‌دار انداخت.

احتمالاً به خاطر ماه کامل خوشحال بودم. اخیراً درست غذا می‌خوردم و با پیش آمدن فرصتی برای سامان به افکارم، امشب احساس خوبی داشتم. از سوی دیگر، او، کمی بداخلاق به نظر می‌رسید. وقتی در این مورد از او سؤال پرسیدم، توضیح داد که ذخایر مواد غذایی او در حال تمام شدن هستند.

   

«این کتاب منه. لطفاً اون رو بگیر. در عوض، صدف رو قبول می‌کنم.»

«عالیه. خوشحالم که آخرش تونستم این مبادله رو انجام بدم.»

بدنه قایقش مثل درب یک ظرف باز شد. کتابی را که از او بزرگ‌تر بود بلند کرد و آرام داخل رفت. از فرصت استفاده کردم و داخل را نگاه کردم. به دنیای دیگری متصل بود و در فضایی که از اتاق خودم بزرگ‌تر به نظر می‌رسید، می‌توانستم انبوهی از گنج طلا و نقره ببینم. کتاب را درست وسط آن گذاشت. کمی خجالت کشیدم، اما کمی هم احساس غرور داشتم.

«تمام شد؟ دیگه به این جزیره برنمی‌گردی؟»

«فقط این جزیره نیست، درواقع اومدن به‌ کل این محدوده ست که برای من دشوارِ. علیرغم ظاهرم، راستش کمی به خودم فشار میارم. نیروی گرانش زمین برای من خیلی سنگینِ. حتی این بدنه هم برای سبک‌تر شدن ساخته‌شده.»

نفسم را حبس کردم.

مانند سال جاری که در آستانه مرگ بود، او نیز بدون به‌جا گذاشتن هیچ خاطره‌ای ناپدید می‌شد.

موضوع بخصوصی برای تأسف خوردن نبود. برای وضعیت کنونی بشریت، دیدن و هرگز ندیدن، عادی بود. علاوه بر آن، من به‌عنوان یک شاهزاده‌خانمی شهرت پیداکرده‌ام که احساسات گران‌بهایی نسبت به بقیه دارد. این‌که من ناامیدانه او را از رفتن بازدارم— صبر کن، نه. چرا سعی می‌کنم گام در مسیر اجدادم بگذارم؟ گفت‌وگوی ما ممکن است کمی غیرقابل‌تحمل بوده باشد، اما برخلاف جد من، ما توانستیم به‌طور عادی صحبت کنیم.

با لحنی چالش‌برانگیز گفتم: «من به یه چیزی فکر کردم. می‌تونی نظرت رو به من بگی؟»

این را گفتم و او با جدیت به سمت من برگشت.

البته، واقعاً چیزی نبود که راجع به آن فکر کنم. چند موضوع مختلف به ذهنم خطور کرد و درنهایت درباره پیشنهادهای ازدواجی که به من می‌شد صحبت کردم. در مورد این‌که چگونه مردان از سرزمین اصلی می‌آیند و طبق رسوم، از من درخواست ازدواج می‌کنند؛ و او نظرش را در مورد درخواست‌های عجیب‌وغریب که من از خواستگارها داشتم ابراز کرد. دست‌به‌سینه در تائید سر تکان داد.

«تو خیلی صادق هستی. من یکی مثل تو رو می‌شناسم. بدون دلیل قانع‌کننده، تو احساس می‌کنی که همدردی مردم فقط پوششی برای حیله اون‌هاست. این به خاطر اینه که به زندگی بقیه بیش‌تر از زندگی خودت اهمیت می‌دی. عشق تو خیلی شبیه عشق یه انسانِ.»

ماه روشن بود.

دقایق زیادی دستانم را حرکت دادم تا او را متوقف کنم، انگار می‌خواستم پرنده‌ای را بگیرم یا حشره‌ای بالدار را در هوا از خود دور کنم.

«وقت من تمام شد. اگه اجازه بدم این چرخه از دستم بره، نمی‌تونم برگردم. خواندن و نوشتن اساس فرهنگ هست، پس لطفاً سعی کن تا زمانی که می‌تونی به خاطر داشته باش که چطور باید این کار رو انجام بدی.»

«باشه، دفعه بعد بهتر انجامش می‌دم.»

«دفعه بعد؟»

«بله. تصمیم گرفتم یکی دیگه بنویسم. این شامل یه سری تفسیرهای اضافی هست که توی اونی که من به تو دادم وجود نداره.»

جدی بودم. پس از گوش دادن به صدای آن صدف، احساس کردم باید داستان جدیدی بنویسم.

«خیلی فریبنده ست. تو چونه زدن کارت حرف نداره. می‌تونم بپرسم هزینه‌اش چقدرِ؟»

«می‌تونی برای من یه ماهی از ماه بیاری؟»

یک وظیفه غیرممکن که هرکسی آن را رد می‌کند. مرد که مطمئناً دشواری این وظیفه را نه‌فقط به‌صورت تئوری بلکه در واقعیت می‌دانست، جواب داد: «منظور تو از «ماهی» شکل زندگی هست که قبلاً در اقیانوس‌های باستانی وجود داشته؟ هوم. ساختن یه اقیانوس روی ماه خیلی دشوارِ؛ اما با این‌که کار سختیِ، اگه این همون چیزیِ که تو درازای اون دوست داری بگیری، پس به نظر من ارزش تلاش رو داره.» اهرم روی عرشه ظاهر شد. آن را گرفت و دهانه کشتی خود را به سمت آسمان غربی تنظیم کرد.

«به‌هرحال تو حقیقت رو در مورد صخره مرجانی فهمیدی؟»

«نه. ولی انگار که آرزوی مادربزرگم محقق شده.»

بااین‌حال، این داستان را برای کتاب جدید نگه می‌دارم.

«عالیه. درحالی‌که که تو راز رو کشف می‌کنی، مشتاقانه منتظرش می‌مونم.»

او با من خداحافظی کرد و قایق کوچک به سمت خلأ پرواز درآمد. فردا شب، از ماه را که تازه داشت افول می‌کرد، گذر کرد و در آسمان دوردست فرود آمد. همان موقع، صدای زیبایی شنیدم. آهنگ درون صدف همراه با حافظه من از سر گرفته شد. از آن زمان چندین قرن می‌گذرد. جدایی ابدی هر دو آن‌ها ادامه داشت.

گلی که در ماه شکوفا شده بود به زمین سقوط کرد و عادی شده بود، اما دانه‌های زیاد دیگری را نیز از خود به‌جای گذاشت تا آنچه را که به او آموخته بود به انجام برساند. او گفت که عشق یک سرگرمی است، اما گاهی اوقات سرگرمی‌ها می‌توانند قوی‌تر از غرایز اولیه شوند. این‌گونه بود که مردم می‌توانند مبارزه کنند و زنده بمانند.

«آه…»

پس این‌همه راز صخره مرجانی درخشان بود.

آن‌ها تا آخر نتوانستند ارتباط برقرار کنند یا افکارشان را به یکدیگر انتقال دهند.

عشقی یک‌طرفه.

تصمیمی خودپسندانه.

اما هر دو برای خوشبختی یکدیگر دعا کردند.

هرچند، به‌احتمال‌زیاد نه دختر و نه او باور نمی‌کردند که چیزی باقی بماند.

همراه با صدایش زمزمه کردم: «عجب آدم‌های خوشحالی.»

یک آهنگ نوستالژیک به ذهنم رسید.

   

حتی اگر نتوان آن را لمس کرد، زندگی در پایان آسمان دورافتاده وجود دارد.

دریایی درخشان، مرجانی آوازخوان.

حتی الآن نیز، دوستت دارم.

 

کتاب‌های تصادفی