فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

مرجان ماه

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«نباید هدر بدی. من فقط باید این یه مخزن رو پر کنم. آزادانه از منابع تو استفاده می‌کنم، اما هنوز این احتمال وجود داره که اون‌ها تمام بشن. اگه این سیاره خشک بشه، تو هم همراه با اون سقوط می‌کنی، این‌طور نیست؟»

چرخه پر کردن شماره صد و هشتاد.

ایجاد عناصر شیمیایی اخیراً افزایش پیدا کرده بود، برای همین سعی کردم به او هشدار بدهم.

در کمال تعجب، او در واکنش چشم‌هایش را به پایین دوخت.

او متوجه شد که من چه می‌گویم.

و از آن مهم‌تر، داشت یاد می‌گرفت که چطور افکار خودش را منتقل کند.

او ممکن بود از حرف‌هایم چیزی نفهمیده باشد، اما با مشاهده من، آهسته خودش را تکامل می‌داد. آن زمان مات و مبهوت بودم، بنابراین هرگز به ذهنم خطور نکرد که چرا او این کار را انجام می‌دهد.

«اول دست‌هات، حالا هم پاهات. من فکر نمی‌کنم که مستقل شدن حتماً چیز خوبی باشِ.»

در چرخه پر کردن شماره دویست و چهل، دختر یاد گرفته بود چگونه سرپا بایستد.

دست‌ها و پاهای او که تاکمی قبل به زمین چسبیده بود، شبیه دست‌های انسان شده بود.

فعلاً فقط می‌توانست بایستد، اما با این اوصاف به‌زودی می‌توانست راه برود.

برای من خبر کوچکی بود.

نگرانی‌ام بیش‌تر در مورد آسیب به بخش‌هایی از جنگل بود که تازه متوجه آن شده بودم. دیدن تکه‌های کوچک پراکنده که مصرف می‌شدند برای سلامتی من خوب نبود.

شروع کردم به تعمیر درختان. وقتی به عقب نگاه می‌کردم، دختر را دیدم که با رضایت لبخند می‌زد. انگار که او از این کار من سپاس‌گزار بود، انگار که من در حق او لطف می‌کنم. نگهداری از جنگل جزئی از برنامه هرروز من شد.

«سعی کن بدون هشدار قبلی به من نزدیک نشی. من لباس فضایی اضافی ندارم، پس اگه این لباس خراب بشه، حتماً می‌میرم. اوه عزیزم، بازم زمین خوردی. اگه می‌خوای بیش‌تر شبیه به یه انسان حرکت کنی، احتمالاً باید چند تا مفصل زانو بسازی.»

برخلاف یک انسان، او فاقد ساختار اسکلت داخلی بود. در عوض، او اندام‌هایش را بااستخوان پوشش می‌داد، برای همین در مقایسه با ما انسان‌ها دقیقاً برعکس بود.

با توجه به آنچه گفته شد، من بدن خودم را بالباس فضایی پوشانده بودم، بنابراین فکر می‌کنم تا حدودی شبیه او بودم. همه تلاشم را به کار بردم تا به او کمک کنم، اما اجازه ندادم مرا لمس کند. البته که ایمنی یک موضوع بااهمیت بود، اما من اصلاً نمی‌خواستم توسط آن انگشتان لمس شوم.

   

حالا که او می‌توانست راه برود، لباس آنچه را که باید انجام دهد را به انجام می‌رساند.

پیکر او از مابین درختان خاکستری عبور می‌کرد، طوری که انگار می‌خواست بپرسد: حالا بیش‌تر شبیه انسان شدم؟

صدا در جنگل خاموش طنین‌انداز شد. این به‌احتمال‌زیاد نمی‌توانست سیگنالی از طرف زمین باشد. حتماً به خاطر عملکرد نادرست این لباس فضایی بود.

وقتی به شهر برگشتم باید آن را بررسی کنم. دختر دائماً بینابین درختان جست‌وخیز می‌کرد.

این‌طور در نظر گرفتم که او می‌خواست نظر مرا در مورد توانایی راه رفتن جدیدش بداند.

«بزار ببینم… اگه بخوام مقایسه کنم، میگم بدن تو بیش‌تر شبیه یه مرجان هست.»

دختر در جواب به زمزمه‌های چرند من با لباسش برگشت تا نگاهم کند.

×××

زمانی تقریباً معادل شش ماه در سیاره زمین را با او گذراندم.

نرخ تولید مواد شیمیایی اخیراً کاهش پیدا کرده بود. تنها زندگی کردن برای من کافی بود، اما با در نظر گرفتن او، تصمیم گرفتم برق پایانه شهر را قطع کنم. خیلی وقت بود که شبکه را قطع کرده بودم. اگر بتوانم شهر را کارآمدتر کنم، می‌توانم دوباره شبکه را راه‌اندازی کنم. اگر تمام عملکردهای مازاد مانند تولید غذا و گرما را حذف کنم، حتی به سوخت یک مخزن هم نیاز نخواهم داشت. می‌توانستم با یک فنجان تا دوازده ساعت کار کنم.

×××

بیش از نصف جنگل ماه به شن تبدیل‌شده بود.

این جنگل احتمالاً تنها زیستگاه مناسب برای دختر بود.

با پسرفت آن، سرزندگی دختر نیز کاهش یافت.

معذرت می‌خوام. من نتونستم سیاره رو این اواخر به‌خوبی قبل حرکت بدم.

دختر دهانش را حرکت داد. امواج در خلأ ساطع شدند.

این به خاطر نقص در لباس فضایی نبود. دختر تارهای صوتی به دست آورده بود.

من نفهمیدم. از خودم پرسیدم چرا این‌طور به خودش فشار می‌آورد.

می‌خوام بیش‌تر در مورد تو بدونم. می‌خوام تو رو لمس کنم.

او التماس کرد، چشمانش را به من دوخته بود. آن را ضبط کردم، اما نتوانستم صداها را رمزگشایی کنم.

صدای دختر به نظر نمی‌آمد با هیچ زبان شناخته‌شده‌ای مطابقت داشته باشد و حتی وقتی‌که سعی کردم صدای ضبط‌شده را به متن تبدیل کنم، تمام چیزی که حاصل شد یک رشته از حروف بود. برای من، کلماتی که شنیدم دقیقاً مانند آهنگ یک کشور عجیب و ناشناخته بودند.

«به پرورش دادن خودت ادامه بده. قبلاً این‌رو بهت گفتم، ولی حفظ خودت و تکامل وظیفه همه اشکال زندگی و همین‌طور ثابت‌کننده وجود اون‌هاست. ولی بااین‌حال، تکامل تو در جهت خوبی پیش نمی‌ره. چرا چنین بدن ناتوانی رو خلق کردی؟»

من به این مسائل پیچیده اهمیتی نمی‌دم. فقط می‌خوام با تو صحبت کنم.

دست‌هایش را روی سینه‌اش گذاشت و به من خیره شد.

انگار که چهره‌اش می‌گفت: «این بدن من رو ببین که اینجاست».

حتی الآن، وضعیت روحی‌ام را در آن زمان درک نمی‌کنم. طوری که انگار از پشت خنجر خورده باشم درد سردی در پشتم احساس کردم، به همراه یک هیجان اندک، طوری که انگار قلبم را فشرده باشند. مثل زمانی بود که بعد از ترک زمین نگاهش می‌کردم. حرکتی غیرقابل‌توصیف از روح.

دختر با توجه به چیزی دست به عمل می‌زد که به آن قلب می‌گویند.

او شروع کرده بود به تجربه احساسات.

از خیلی وقت پیش متوجه این شده بودم.

تا الآن فقط آن را نادیده می‌گرفتم. این شکل زندگی برای سازگاری با محیط اطرافش رشد نمی‌کرد، بلکه در حال رشد بود تا آرزویی را که برگزیده بود برآورده کند.

«که این‌طور. تو می‌خوای شکل یه انسان رو به خودت بگیری.»

سریع سرش را تکان داد. برای ما دو نفر که تمام این مدت قادر به برقراری ارتباط نبودیم، این شاید تنها زمانی بود که یکدیگر را کاملاً درک کردیم.

دلیل این‌که او به من آسیب نزد این بود که می‌خواست از بدن من به‌عنوان یک منبع استفاده کند.

دلیل این‌که او به من لبخند می‌زند و علاقه‌ای که نسبت به من دارد به‌هرحال به دلیل عشق نیست.

او فقط هیچ انسان دیگری را نمی‌شناخت. زمان سپری شد.

افول دختر تمامی نداشت.

او در تلاش بود تا به یک ‌شکل زندگی بر پایه کربن تبدیل شود.

آنچه در این مسیر پیش روی او بود، چیزی جز تقلیل غیرقابل‌برگشت گونه‌اش نبود. مخزن منابع ماه نیز کاهش پیدا کرده بود.

همان‌طور که او بیش‌تر از قبل عملکرد خود را به‌عنوان مغز و اندام ماه از دست می‌داد، سطح طبیعتاً به همان شکل دنیای مرگ سابق بازگشت.

سلام، کاپیتان آرمسترانگ. ماه در حال بازگشت به شکل طبیعی خود بود، همان دنیایی که قرار نیست انسانی در آن زندگی کند، درست مثل زمانی که بشریت برای اولین بار پا به ماه گذاشت.

دختر به‌سوی مرگ می‌غلتید.

هر چه او انسان‌تر می‌شد، سیاره بیش‌تر او را رها می‌کرد.

هر چه او بیش‌تر مسحور انسانیت می‌شد، من انگیزه‌ام را بیش‌تر از دست می‌دادم.

اما حتی اگر چنین سنگ زیبایی می‌خواست زندگی را به دست آورد، پس من باید آرزوی او را برآورده می‌کردم.

تعمیر موشک و کار روی آن را شروع کردم.

تا جایی که می‌توانستم منابع باقی‌مانده را تأمین کردم.

هفت شهر قمری به‌زودی همه بخشی از دریای غبار خواهند شد. من هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام دادم.

البته، بقای خودم را در اولویت قراردادم.

اگر بعد از آموزش این اصل فوق‌العاده اساسی به او از خودم غافل می‌شدم، آن‌وقت از خجالت نمی‌توانستم به او نگاه کنم. او بیش از هشتاد درصد از وقتش را در خواب سپری می‌کرد.

وقتی خواب بود او را در آغوش می‌گرفتم. تمام این مدت او را از این‌که مرا لمس کند منع کرده بودم، اما همان‌طور که گمان می‌کردم، نمی‌توانستم او را باوجود لباس فضایی‌ام لمس کنم.

به همین دلیل است که حداقل این مهارت خواندن را به خاطر می‌آوردم. در این دریای بی‌وزنی، داده‌ها تنها حافظه قطعی و مسلم بودند.

وقتی داشتم او را از جنگل به شهر می‌آوردم از خواب بیدار شد.

حتی بدون این‌که چیزی بگویم مطمئن هستم که او احتمالاً می‌توانست بفهمد چه اتفاقی دارد می‌افتد. دختر مقاومت کرد، اما قدرت سابق را نداشت.

پس از مدتی تقلا، دوباره به خواب رفت. او را در موشک تک‌صندلی گذاشتم. چیزی که معمولاً پنج دقیقه طول می‌کشید، به دلایلی چندین ساعت به طول انجامید. اطمینان حاصل کردم که او در امان خواهد بود، اما بدون شک بعداً به این خاطر از من متنفر خواهد شد.

به‌هرحال این نقشه بر اساس شکسته شدن کشتی در هوا بود. تا زمانی که بتواند بدون خطر وارد جو شود، مشکلی نیست. سپس چتر نجات او را در اقیانوس می‌اندازد.

شاید ضعیف شده باشد، اما هنوز نسبتاً بخشی از یک سیاره بود. شمایل خارجی بدن او به‌سرعت با محیط اطرافش سازگار می‌شد. شاید کمی دردناک باشد، اما امیدوارم مرا به خاطر آن ببخشد. فقط دو دقیقه تا پرواز مانده بود.

این‌یک پروژه بزرگ بود که تقریباً هشتاد درصد از منابع باقی‌مانده ماه را به خود اختصاص می‌داد. بااین‌حال، همه‌چیز از همان اول متعلق به دختر بود، برای همین در این مورد احساس ناراحتی نمی‌کردم.

حس‌گرهای من دوباره امواج را دریافت کردند. صدای تاق‌تاق کوبش را از دیواره‌های داخل موشک شنیدم. از پشت پنجره موهای پریشان و بور او را دیدم. کار دیگری برای انجام دادن نداشتم، بنابراین مثل همیشه، با او حرف زدم.

«آرام باش. تو دیگه به من نیاز نداری. روح تو فقط دنبال عشق هست. وقتی به اون سیاره سقوط کنی، هر چیزی رو که می‌خوای همون‌جا پیدا می‌کنی.»

نه اشتباه می‌کنی! من عاشق انسان‌ها نبودم. عاشق تو بودم!

«نگران نباش. بعد از رفتنت، من به چیزی شبیه تو تبدیل می‌شم. وقتی منابع اینجا تمام بشه، به‌هرحال دیگه نمی‌تونم به‌عنوان یه انسان به زندگی خودم ادامه بدم. بزار صادقانه بگم، این همون چیزی بود که من از اول قصد داشتم انجام بدم. پس من دیگِ تنها نمی‌شم، درست مثل اون چیزی که قبلاً بودی.»

این‌یکی هم اشتباهِ! درنهایت تو هم عشق رو جست‌وجو می‌کنی!

من آهنگ‌ها را درک نمی‌کنم.

بااین‌حال امواج فوق‌العاده بودند ولی اصلاً مرا آزرده نکردند.

صدای کوبش به دیوارها قوی‌تر شد.

با فکر کردن به این‌که آیا او ممکن است با مشت ضربه بزند نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم.

در فکر من، بیش‌تر از این‌که نگران متوقف شدن این نقشه باشم در مورد ایمن نگه‌داشتن او دلواپس بودم.

آن رشته فکری معمولاً برای من غیرقابل‌تصور بود. درواقع، این نیز درست نیست. از زمانی که به این سیاره رسیدم، برای آن دختر تلاش می‌کردم. روزی نبود که به او فکر نکنم؛ بنابراین از این نظر، طوری که الآن قلب من کار می‌کرد، کاملاً معمولی بود. هرگز روزهایی را که با او گذراندم فراموش نمی‌کنم، روزهایی را که آرزو می‌کردم ای‌کاش هرگز تمام نشوند.

«چند وقت پیش، درباره تعریف زندگی با تو صحبت کردم. گفتم کسایی که زندگی کردن رو رها می‌کنن شکل زندگی محسوب نمی‌شن. این درست بود. اگه می‌خوای واقعاً زندگی کنی، پس باید فرزندی از خودت به‌جا بزاری.»

لطفاً صبر کن! حداقل اجازه بده یک‌بار دیگه با تو صحبت کنم.

تصمیم من برای به زمین فرستادن این دختر، ظالمانه بود.

شاید این تصمیمی باشد که به بشریت پایان می‌دهد.

اما بازهم من از همان اول بشریت را رها کرده بودم.

به همین دلیل به این جهان به آمده بودم؛ و به همین دلیل تا این لحظه که داشتم همه‌چیز را از دست می‌دادم، هرگز متوجه نشدم که قلبم واقعاً کجاست.

خاطراتم طوری به من ضربه زد که انگار دارد مرا به سزای اعمالم می‌رساند. من چنین انسانی بودم.

«از انسان‌ها متنفر بودم. همه‌چیز رو رها کردم و برای فرار به ماه اومدم. آدمی مثل من حق نداره عاشق بشه.»

من مثل خیلی از انسان‌های دیگر ضعیف و خودخواه بودم.

بااین‌حال، حتی ماشینی مثل من که حتی عملکردی برای همدردی ندارد…

«…ولی من عاشقت شدم.»

حتی بدون این‌که معنی خوشبختی را درک کنم، خودخواهانه آرزو کردم که یک زندگی آرام داشته باشی.

نور و گرما به دید من حمله‌ور شد. موشک پشت‌ورو شد و در اقیانوس تاریک فرود آمد.

   

کشتی با مقصد پوچی.

از پشت کلاه لباس فضایی‌ام به آن نگاه کردم.

سیاره رفت. تو رفتی. الآن، بیش از هر زمان دیگری در زندگی‌ام، احساس انسان بودن می‌کنم؛ که این‌طور.

دلیل واقعی آمدن من به ماه دانستن در مورد عشق بود.

کتاب‌های تصادفی