ریج لند
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ارتفاعات شمالی-قسمت دوم
مرداس با تمام توان می دوید، سایه پشت سرش هر آن بیشتر گسترش می یافت و تاریکی شدت مییافت. نفسش به شماره افتاده بود. قلبش در سینه میکوبید. نمیدانست چه چیز یا چه کسی دنبالش میکند؛ تنها میدانست که باید بدود؛ با تمام سرعت. پایش گیر کرد. روی چیزی غلتید. خیس و چسبناک بود، بوی خون! بوی خون میداد! وحشت زده بلند شد به دویدن ادامه داد، پایش دوباره گیر کرد و با صدای شکستن استخوانی به زمین افتاد، از درد خودش را جمع کرد، استخوانش شکسته بود؟ نه! صدا از استخوانهای زیر پایش بود. اجساد احاطهاش کرده بودند. فریاد کشید و خیزی به جلو برداشت. دستی پایش را گرفت. دستی کبود، فاسد و خونین. تقلا کرد. نفس کشیدن را برای لحظهای فراموش کرد. روی زمین خزید. دستش خیس شد، آب بود؟ هر چه بود، سرد بود، خیلی سرد. سایه به پشت سرش رسید. چیزی یا کسی به جلو پرتش کرد، نفهمید چه بود. در آب افتاد. سردش شد و در تاریکی فرو رفت. صدای ترانهای ترسناک در گوشش پیچید.
هنگامی که بیدار شد، تمام تنش خیس بود. عرق سرد روی پیشانی و سینهاش میغلتید. خواست فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نمی امد. احساس سرما میکرد، همانطور که در خواب کرده بود. به نظرش تب داشت، چشمانش میسوخت و سینهاش درد میکرد. نفس کشیدن برایش دشوار بود. به خاطر نمیآورد که کجاست و چرا آنجاست. صداهای موهومی در گوشش زنگ میزدند و سایه ها از جلوی چشمش میگذشتند. پلکاش سنگین شد و دوباره به خواب رفت.
بار دیگری که بیدار شد، خود را در همان اتاق نمور و تاریک یافت. سعی کرد بشیند اما درد در بدنش پیچید و مانع شد. دست چپ، کمر و چند دنده شکسته اش، باندپیچی شده بودند. به امید یافتن کسی اتاق را از نظر گذراند، اما کسی را ندید. عاقبت به سختی بر روی تشک مندرس حصیری نشست؛ بیرون از پنجره اتاق، آسمان شب با درخشش ستاره ها تزئین شده بود . اتاقش می بایست در برج یا لااقل جای بلندی میبود. آتش سرخ و نارنجی که در آتشدان میسوخت، حاله زردی به فضا می داد. آتش؟ قبل از خواب هم آتش دیده بود. کی و چطور به یاد نمی آورد، سرش درد میکرد. به آتش خیره ماند. صدای سوختن چوبها، بوی دود و زبانه حریص شعلهها، همهچیز را به یادش آورد؛ آنشب چادرها میسوختند. کنار رود همهشان را سلاخی کردند، فریاد مردها، دوستان و همراهانش در گوشش پیچید. اسبهایی که شیهه میکشیدند و شمشیرهایی که جرقه میزدند. ولیعهد را بخاطر آورد. آیا هنوز زنده بود؟ نمیدانست اما حتما زنده مانده بود! باید می بود!
به صدای بلند کسی را صدا زد، امیدوار بود صدایش را بشنوند. کمی بعد در چوبی اتاق با صدای بلندی باز شد. یک نگهبان شمالی در چهارچوب در ایستاد. مثل اکثر مردان شمالی، پوست رنگپریده با موهای روشن داشت، سنش یه زور از بیست عبور میکرد.
پرسید:« چیزی لازم داری؟ اگه درد داری میتونم استاد صدا کنم.»
-« نه! نه! بهم بگو چه اتفاقی افتاد... بهمون حمله کردن.»
نگهبان سرش را به نشانه تایید تکان داد:« از میرای بودن.»
مرداس با شک تکرار کرد.«میرای؟»
« آره. همینجا بمون. من باید برم فرمانده رو خبر کنم.»
مرداس سرش را به نشانه تایید تکان داد و مرد از در بیرون رفت. افکارش به هم ریخته بود، آنها واقعا راهزن نبودند؟ او آن آوازی را که شوالیه پیر گفته بود، شنیده بود. آواز راهزنهای شب را. اگر راهزن نبودند، پس چرا آن ترانه ترسناک در مغزش رسوخ کرده بود؟ خیال کرده بود؟ یا خواب دیده بود؟ نمیفهمید! اگر هم بودند، پس پرچمهای میرای آنجا چه میکرد؟ آه عمیقی کشید.
در دوباره باز شد و نگهبان با مرد دیگری، وارد شد. مرداس سرش را به طرف آنها چرخاند، هنوز سوالات بسیاری داشت:« ولیعهد سالمه؟ بقیه چطور؟»
-« تو تنها بازماندهای.» صدای جدی و لحن خشک فرمانده او را میخکوب کرد.
-« چی؟!»
-« گفتم که بقیه همه مردن؛ ولیعهد هم کشته شده.»
پژواک صدای فرمانده در سر مرداس میپیچید و اندوه قلبش را چنگ میزد. ولیعهد، لئو، تامی و سر گری و بقیه همهشان مرده بودند؟ نمیتوانست باور کند.
صدای باز شدنِ دوبارهِ در مرداس را از افکارش بیرون کشید. فلچر بود. خشمگین و با چهرهای برافروخته به طرف مرداس هجوم برد.
یقه مرداس را قاپید: « چطور زنده موندی حرومزاده؟! چرا فقط تو زنده موندی؟»
مرداس رویش را به طرف دیگر چرخاند: « پرت شدم تو رودخونه.»
-« توی ترسو فرار کردی! از ترست به رودخونه فرار کردی!» صدای فلچر بالاتر رفت:« میدونی مجازات ترک میدون جنگ چیه؟ اعدام میشی خیانتکار!»
مرداس خشمگین شد، درد و ناراحتی بیصبرش کرده بودند. فریاد زد:« من اونجا جنگیدم! تو کسی هستی که فرار کرده! من...»
رگهای گردن فلچر بیرون زد، شمشیرش را بیرون کشید و اجازه نداد مرداس حرفش را ادامه دهد. در چشمان پر تنفر مرداس چشم دوخت. صدای بیرون کشیدن شمشیر دیگری هم شنیده شد و قبل از آنکه فلچر بتواند شمشیرش را تاب دهد، فرمانده آن را در هوا متوقف کرد؛ فریاد زد:« تمومش کن احمق! نکنه فراموش کردی اینجا کجاست؟! تنها کسی که تو این قعله دستور میده لرد فالکونره و تا وقتی که دستوری نداده تو هیچ کاری نمیکنی! حالا هم گمشو از این اتاق بیرون!»
فلچر نگاه غضب آلودی به فرمانده انداخت و با تندی در پشت سرش را کوبید. لرد فرمانده روی صندلی کنار تخت نشست. پرسید:« چطور زنده موندی؟»
مرداس به زمین خیره شده بود:« سِر گِری؛ اون کمکم کرد...» کمی مکث کرد، حرف زدن برایش مشکل بود، نه بخاطر بیماری، اندوه جای خشماش را پر کرده بود. با صدای ضعیفی ادامه داد:« وقتی تیرها به طرفمون پرتاب شد؛ اون خودش رو سپر من کرد، بعد... یه نفر از پشت بهم شمشیر زد و من توی رود افتادم.»
-« کی بهتون حمله شد؟»
-« تازه شب شده بود.»
فرمانده سوالات دیگری هم پرسید و مرداس از اینکه مثل یک مجرم در حال بازجویی بود، احساس نگرانی میکرد.
فرمانده پرسید:« اینکه اونها کمین کرده بودن، نشونه خوبی نیست. چهره آشنایی بین آنها بود؟»
-« نمیدونم. من یادم نمیآد.»
فرمانده از روی صندلی بلند شد:« چیزی دیگه هم هست که بخوای بگی؟»
مرداس تصمیم گرفت تا با صحبت در مورد آن آواز احتمالی شرایط را بدتر نکند و سرش را به نشانه نفی تکان داد.
فرمانده در را باز کرد و رو به مرداس گفت:« لرد داره دنبال خائن میگرده؛ اگه تو اون خائن نیستی بهتره هر چی میدونی بگی.» و از در بیرون رفت.
کتابهای تصادفی

