ریج لند
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قصر- قسمت سوم
پادشاه در بالای پلههای مرمرین بر روی صندلی بزرگش تکیه زده بود. ملکه در سمت چپش نشسته و شاهزاده مارتا[1] در طرف دیگر او ایستاده بود. شاهزاده همچون مادرش موهای سرخ و مجعد داشت که تا شانهاش ادامه پیدا میکرد و روی پیراهن ابریشمی فیروزهایاش فرود میآمد.
لرد ادهارت از کنار پنجرههای بلندی که تمام سرسرا را در کرده بودند، گذشت. همینطور از کنار تابلوهای نقاشی پادشاهان پیشین؛ انگار همهی هشت پادشاه پیشین آلتنها نظارهاش میکردند. در پایین پلههای مرمرین و در مقابل پادشاه تعظیم طولانیای کرد. رز طلایی خاندانش با وجود بالاپوش تیرهای که به تن داشت بسیار بیشتر از همیشه به چشم میآمد و از همان لحظه اول توجه مارتا را به خود جلب کرده بود.
لرد با صدای رسا و لحنی مودبانه گفت:« اعلیحضرت، امیدوارم سلامت و پاینده باشید. همینطور شما ملکه و شاهزاده خانوم.»
پدرش کمی روی صندلیاش جابجا شد، بنظر مارتا اینگونه می رسید که چندان از دیدن او خوشحال نبود؛ برادر بزرگش، دنی، یکبار گفته بود که لرد ادهارت و پدرش هرگز باهم سازگاری نداشته و با این حال از دوستان قدیمی یکدیگر بوده اند. به یاد آوردن آن حرفها باعث بخاطر بیاورد که چه قدر دلش برای دنی تنگ شده است و منتظر برگشتن او است.
پادشاه گفت:« اومدنت به قصر رو مدیون چی هستم؟ فکر نمیکردم به این زودی توی دوباره قصر ببینمت.»
ادهارت سعی کرد لبخند بزند اما لبخندش بنظر مارتا بیشتر تمسخر آمیز مینمود:« خودم هم فکر نمیکردم اعلیحضرت.»
-« پس امیدوارم فقط برای بهم ریختن اعصاب من نیومده باشی.»
لرد ادهارت دستی به موهای مشکیاش که رو به خاکستری میگذاشت،کشید. گذشت سالها او را پیرتر کرده بود، اگرچه همچنان مهارتهای رزمی اش را حفظ کردهبود. با آنکه کمی از پادشاه آلتن بزرگتر بود اما مارتا در همان نگاه اول دریافته بود که آوازها در مورد او اغراق نمیکردند. بیشک او همان مبارز افسانهای بود.
در مقابل اما پدرش جای گردی سپر آهنینش را به گردی چربی های دور شکمش داده بود و مارتا گمان نمی کرد که او حتی از پس کشتن یک نگهبان هم بربیاید.
لرد ادهارت گفت: « سرورم لردهای زیادی معبد آتر رو میپرستن، همینطور اغلب مردم گاردام و حتی کشورهای همسایه. سختگیریهای اخیر باعث عصبانی شدن کاهنهای معبد و مردم شده. مردم من از اینکه هر وقت وارد معبد میشن چندین سرباز شمشیر به دست اونها رو مثل راهزن ها زیر نظر دارن، خشمگینن.»
مارتا خشم پادشاه و دندانهای بهم فشردهاش را دید.
-« تمام پیروان آتر میتونن عصبانی باشن وقتی که من دلایل خوبی برای انجام اینکار دارم! من به اونها اهمیتی نمیدم ادهارت!»
-« و این دلایل برای متهم کردن مردم خودتون کافی هستن؟ هر کسی میتونه جادوی سیاه انجام بده و این یعنی همهی مردم همون قدر به نظارت احتیاج دارن که پیروان معبد دارن!»
پادشاه غرید:« من در تمام قلمرو دستورهای لازم رو صادر کردم، افزایش نگهبانهای شهری و جاسوسهای حکومتی. با اینحال از تموم اعدامیها اخیر والرم، سی و هفت نفر از پیروان معبد بودند و حتی یه کاهنه جوان هم در بینشون بود! اینها کافی نیست؟»
ادهارت سعی کرد او را قانع کند:« سرورم آتر تاریخ بیشتری حتی از پادشاهی خاندان شما داره! به راحتی نمیشه اونو رو از مردم دور کرد به علاوه من هیچ مدرکی بر علیه کاهنهای شهر میرات[2] ندارم.»
مارتا نمیتوانست باور کند کسی با پدرش اینگونه صحبت کند؛" به راستی این مرد از پدرش نمیترسید؟"
پادشاه از روی صندلیاش بلند شد و دستش را به دسته طلایی صندلی کوبید: « پس بهتره بیشتر شهرت رو بگردی! من حتی اگه لازمه باشه تموم اونها رو اعدام میکنم!»
ملکه سعی کرد همسرش را آرام کند:« اعلیحضرت، لرد ادهارت فقط نگران مردم و شما هستن. اگر در بین کاهن و کاهنههای معبد جادوگرهای سیاه باشن، مطمئنم در بین اونها مردان درستکاری هم وجود دارن. آموزههای معبد همیشه در مخالفت با جادوی سیاه بوده.»
پادشاه با خستگی بر روی صندلیاش نشست:« و تو؟ چه پیشنهاد داری؟»
ادهارت پاسخ داد:« این اتفاقات بدون شک کاهن اعظم آتریا رو هم خشمگین کرده؛ اون به هیچ چیز بیشتر از اعتبار آتر اهمیت نمیده. ما می تونیم این مسئله رو به اونها بسپریم و اجازه بدیم بین خودشون حل بشه. اینطوری هر اتفاقی هم که بیافته مردم شما رو مقصر نخواهند دونست.»
-« و تو چه تضمینی داری که خود کاهن اعظم هم در این جریانات نقشی نداشته باشه؟ من هرطور شده از مردمم محافظت میکنم حتی اگه خودشون این رو نخوان.»
-« شما باید از پادشاهیتون هم محافظت کنید. دیر یا زود خشم پیروان آتر خودش رو نشون میده و من نگران خانهای هستم که خراب بشه.»
-« من به اون کاهنهای آتریا اجازه دخالت در امور کشورم رو نمیدم!»
ادهارت سعی کرد چیزی بگوید اما قبل از آنکه کلمات از گلویش آزاد شوند، صدای قدمهای باشتاب یکی از نگبانان توجه او را جلب کرد. مرد سرخ پوش با عجله وارد شد و در گوش پادشاه چیزی را زمزمه کرد.
مارتا از چهره در هم رفته پدرش مضطرب شد.
پادشاه فرمان داد:« بهش بگو بیاد داخل!»
سرباز میانسالی شمشیر به دست در مقابل پادشاه زانو زد، ماتا به محض دیدن لباسهای گلدوزی شده سرباز دریافت که او از دژ سپید آمده است. در دست دیگرش پرچم بنفش رنگی بود که سرباز آن را به پادشاه تقدیم کرد. چهره پادشاه رنگ باخت.
صدای سرباز به وضوح میلرزید:« سرورم میرای از شمال وارد جنگ شده. اونها به هیئت عزامی ولیعهد حمله کردند و ...
سرباز از گفتن مابقی حرفش بیم داشت. پادشاه با بی صبری فریاد زد:« ولیعهد چی؟ زخمی شده؟!»
-« ایشون کشته شدند...»
مارتا احساس کرد قلبش در سینه فرو ریخت.
[1] Martha
[2] Miraeet
کتابهای تصادفی
