صاعقه تنها راه است
قسمت: 21
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 21 – راهزنان
گراویس پشت گروه شکارچیان راه افتاد. زره او جامد بود، بنابراین حرکت دادن پاها و بازوهایش واقعاً دشوار بود. او باید دائماً روی "جریانداشتن"ابسیدین تمرکز میکرد. خستهکننده بود، اما او همچنین متوجه شد که این کار کمک میکند تا اراده خود را معتدل کند
شکارچیان مقابل گراویس عصبی بودند. آنها هاله-اراده گراویس را حس کردند. آنها نمیدانستند هاله-اراده چیست، اما هنوز آن را احساس میکردند. حس میکردند که یک حیوان وحشی دنبالشان میآید و منتظر فرصتی برای ضربهزدن است.
گراویس در سکوت به راهرفتن ادامه داد. او میخواست در مورد جهان و هر دهکده یا شهر ضروری در اطراف بیشتر بداند. متأسفانه، او باید مرموز باقی میماند، بنابراین گفتوگویی را شروع نکرد. او باید منتظر میماند تا آنها شروع کنند.
سارا بعد از ساعتها سکوت گفت: «حدود دو ساعت دیگه به روستامون میرسیم. راهزنا باید فردا بیان. این بهترین فرصت برای ضربهزدن بهشونه.»
گراویس خوشحال بود که بالاخره میتوانست حرف بزند: «مشکلی نیست، فردا که برسن مرگشون رو بهشون عطا میکنم!»
گراویس لبخند تمسخرآمیزی زد، اما بقیه نتوانستند آن را ببینند: «اینکه راهزنا از روستای شما سوءاستفاده میکنن، نشوندهنده اراده و قدرت ضعیف اوناست.»
آنها تحقیر گراویس را شنیدند اما سکوت کردند. حتی اگر روستای آنها ضعیف بود، باز هم خانه آنها محسوب میشد. آنها دوست نداشتند کسی خانه آنها را ضعیف خطاب کند. بااینحال، آنها میدانستند که در دنیایی متفاوت از روحخاکی زندگی میکنند.
سارا ادامه داد: «شما نباید اونا را دست کم بگیرین. اونا سهنفر با پوست معتدل دارن. روستای ما در مقایسه فقط دو نفر داره، من و پدرم. اگر یکی رو متوقف کنید، ما میتونیم بهطور مساوی بجنگیم.»
گراویس احساس آرامش کرد. آنها فقط سهنفر با پوست معتدل داشتند. او نظر داد: «من گفتم مرگشون رو بهشون عطا میکنم، و پای حرفم وایمیستم. شما فقط بشینین نگاه کنین. اگه اون راهزنا اینقدر قوی هستن، چرا به یه مجموعه انسانی بزرگتر حمله نمیکنن؟»
سارا به خشکی خندید: «داری شوخی میکنی. یک دهکده حداقل یک فرد با پوست و ماهیچه معتدل داره. اونا حتی نمیفهمن از کجا خوردن. یه شهر حتی ترسناکتر هم هست. رئیس یه شهر باید بدنی کاملاً معتدل داشته باشه وگرنه نمیتونه رئیس یه شهر باشه.»
سرانجام، گراویس اطلاعاتی در مورد این جهان بهدست آورد. هنوز هیچ اشارهای به تقوتکنندگانی که در قلمرو جمعآوری انرژی بودند نشده است، بنابراین احتمالاً این منطقه بسیار دور از هسته قدرت این جهان بوده است. او تخمین میزد که میتواند هر کسی که پوستش معتدل باشد را بکشد. فرقی نمیکرد که اعضای بدن و خون خود را نیز معتدل کرده باشند یا نه. اگر دشمن اراده قوی نداشته باشد، حتی میتوانست فردی با ماهیچههای معتدل را بکشد.
او یکبار یک جانور اهریمنی پایینرده را کشته بود، و معمولاً فقط افرادی با ماهیچههای خو گرفته میتوانند آنها را بکشند. بااینحال، با شانس او، ممکن بود مشکلی با آن راهزنان بهوجود بیاید. او باید مراقب میبود.
گروه به راهرفتن ادامه دادند و پس از دو ساعت به بیرون روستا رسیدند. خیلی بزرگ نبود. از این سر تا سر دیگر، حدود صد متر را در بر میگرفت. روستا از کلبههای چوبی ساده تشکیل شده و همه اهالی روستا بیرون از خانههای خود بودند.
مردان وقتی به خانهشان رسیدند خیالشان راحت شد، اما سارا ابروهایش را درهم کشید: «همه اهالی روستا بیرونن. این معمولی نیست، مگر اینکه...»
او متوجه شد که ممکن است چه اتفاقی افتاده باشد و سفید شد: «راهزنا زودتر اومدن!»
او این را فریاد زد و با سرعت وارد روستا شد. اگر راهزنان میآمدند و او به عنوان ارعاب آنجا نبود، ممکن بود از "قوانین" معمول خود فراتر بروند.
مردها هم سفید شدند و سریع دنبالش دویدند. گراویس رفتن او را تماشا کرد و سرانجام فرصتی برای انجام کاری که مدتها میخواست انجام دهد بهدست آورد. او بهآرامی شروع به تغییر زره خود کرد تا در واقع مفصل داشته باشد. تمام این "کنترل جریان" زره واقعاً او را خسته میکرد. پس از چند ثانیه، او چند پرش انجام داد و دیگر مشکلی ندید.
سارا از مرز روستا فراتر رفت و به دویدن به سوی مرکز روستا ادامه داد. گراویس قولنج گردنش را شکاند تا کمی تنش را از بین ببرد، و همچنین بهسرعت بهسمت دهکده دوید. با اینکه زره ابسیدین سنگین بود، او به همان سرعت سارا میدوید.
وقتی از مرز روستا رفت، دیواری از روستاییان را دید که راه او را بسته بود. آنها به او نگاه نمیکردند، بلکه به مرکز روستا، جایی که گراویس میتوانست غوغایی بلند را بشنود، نگاه میکردند. گراویس به دویدن ادامه داد و گامهایش به دلیل زره ابسیدین بسیار پر سروصدا بود.
اهالی روستا صدای غوغای پشت سرشان را شنیدند و برگشتند. در آنجا، زره مشکی رنگی را دیدند که به سمت آنها شلیک شده بود. جیغ زدند و به کناری پریدند. روستاییان جلوتر صدای فریادها را شنیدند، برگشتند و نیز به سرعت به کناری پریدند.
یک خیابان روشن ظاهر شد که گراویس به آنجا هجوم میآورد و او بالاخره میتوانست ببیند در مرکز چه اتفاقی میافتد. حدود ده نفر با زرههای چرمی که شمشیرهای کوتاه آهنی حمل میکردند، درحالیکه سه نفر با سارا و مردی میانسال میجنگیدند، با خودپسندی تماشا میکردند.
سارا با دو نفر از آنها مبارزه میکرد درحالیکه مرد میانسال با دیگری میجنگید. مرد میانسال قبلاً به شدت مجروح شده بود و بر اثر بریدگیهای متعدد در بدنش خونریزی داشت. او احتمالاً در ابتدا با هر سه آنها مبارزه کرده بود.
یکی از مردانی که با سارا میجنگید در حالی که پوزخندی گشاد داشت فریاد زد: « هاهاها! چه فرصتی به ما دادی دختر. ما پدرت رو ضعیف کردهایم و حالا حتی تو هم نمیتونی جلومون رو بگیری! امروز تو تختمون رو گرم میکنی!»
سارا دندانهایش را بههم فشار داد اما چیزی نگفت.
راهزنانی که درحال تماشا بودند شروعبه شنیدن صدای پای بلند و فلزی کرده و به منبع آن نگاه انداختند. آنها دیدند که یک زره سیاه، دیوانهوار بهسمت یکی از راهزنانی که با سارا میجنگید میدود. آنها نمیدانستند چه کنند، اما یک مرد فوقالعاده شجاع جلوی گراویس پرید و با شمشیر خود بهاو حمله کرد.
گراویس شمشیر را برید و به هجوم خود ادامه داد.
شمشیر با برخورد به سیبر شکست، اما این پایان کار نبود. گراویس به مرد هجوم آورد و تمام استخوانهایش را شکست و او را چند متر دورتر پرت کرد. با وزن مضحک زره و سرعتش، او قدرت زیادی ایجاد کرده بود. هجومآوردن به مرد، فقط کمی سرعت او را کند کرده بود.
مبارزان صدای برخورد را شنیدند و به سمت گراویس برگشتند، اما آنها آنقدر درگیر مبارزه خود بودند که تا زمانیکه گراویس از قبل به آنها نرسیده بود، متوجه او نشدند. گراویس دستش مشت کرد و از تمام توان انباشته شده خود برای مشت زدن به مردی که قبلا با سارا صحبت کرده بود استفاده کرد.
مرد خیلی دیر متوجه گراویس شد و مشت به کنار سرش اصابت کرد و ابسیدین از مشتش منفجر شد. پوست این مرد فقط کبود شد، اما جمجمه و مغزش بهکل از بین رفته بود. جسد به فاصله دور پرتاب شد و یک کلبه چوبی را بهطور کامل ویران کرد. چشمان سارا گشاد شد و راهزنان سفید شدند. گراویس میدانست که ابتکار عمل مهم است و حتی یکثانیه بیشتر برای شروع حملهدوم خود صبر نکرد.
او از سیبر در دست دیگرش استفاده کرد تا به فرد دیگری که با سارا مبارزه میکرد حمله کند. مرد به سرعت شمشیر خود را بالا گرفت تا حمله را دفع کند.
شمشیر شکست چون فقط یک سلاح آهنین فانی بود. گراویس از شمشیر ساختهشده از سنگ خلأ استفاده میکرد. در مرحله جمعآوری انرژی بهکار نمیآمد، اما با شمشیرهای آهنی نیز قابلمقایسه نبود. سیبر شمشیر را شکافت و عمیقاً پهلوی تنه مرد را برید.
مرد شوکه شده بود و نمیتوانست آنچه را که اتفاق افتاده است باور کند. او از زمان پیوستن به راهزنان هرگز در چنین نبردی که دشمن از او پیشی بگیرد، قرار نگرفته بود. گراویس تردید او را دید و بلافاصله وارد عمل شد. او به پشت راهزن رفت و پشت شمشیر خود را کوبید که به عمق کمر او رفت و ستونفقرات و اعضای بدن او را برید. لگد آخر به سیبر، کار را کامل کرد و راهزن را کاملاً دو نیم کرد.
راهزنان با تعجب نگاه میکردند، درحالیکه راهزنی که با مرد میانسال میجنگید، برگشت و عقبنشینی کرد. مرد متوجه شانس خود شد و راهزن را گرفت و از آنجایی که راهزن در وحشت بود، نتوانست به درستی از خود دفاع کند. مرد میانسال، بازوی راهزن را گرفت و او را از روی شانهاش پرت کرد، درست به سمت گراویس.
گراویس این را دید و رد نکرد. سیبر خود را تا جایی که میتوانست بالا آورد و از تمام قدرتش برای حمله کردن استفاده کرد. یک حملهی تمامقدرت را نمیتوان در یک نبرد یکنواخت مورد استفاده قرار داد زیرا دشمن میتوانست از حمله طولانیمدت جلوگیری کند یا فقط در مرحله آمادهسازی، آن را دفع کند. راهزن این شانس را نداشت.
گراویس با تمام قدرت خود او را برید و سیبرش پس از عبور از مغز راهزن در وسط سر او فرو رفت. جسد در هوا متوقف شد و از سیبر گیر کرده، پایین سر خورد و صفی طولانی از خون و مغز باقی گذاشت.
گراویس بهطرف راهزنان برگشت. راهزنان وقتی دیدند که او بهسمت آنها برگشته است، تمام موهایشان سیخ شد و از روستا فرار کردند. البته، اگر میتوانستند زیرا روستاییان از این همه عذابی که راهزنان به ارمغان میآوردند، خشمگین بودند و مانع راه آنها شدند . آنها سعی کردند از آنجا عبور کنند، اما روستاییان محکم ایستادند.
یکی از راهزنان شمشیر خود را بیرون آورد، اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد، توسط یک سیبر سیاه از وسط نصف شد. راهزنان نتوانستند از خود دفاع کنند و گراویس تا جایی که میتوانست باسرعت جان آنها را گرفت. او ممکن است به دشمنانش رحم نکند، اما نمیخواست بیگناهان به خاطر او صدمه ببینند.
او راهزنان را به سرعت هلاک کرد و روستاییان با ترس به هیولایی نگاه کردند که حمامخونی بهپا کرده بود. مرد میانسال، درحالیکه سارا آهی از روی آسودگی میکشید، محافظهکارانه مقابل او ایستاد.
پس از چند ثانیه ایستادن، گراویس رو به سارا کرد و فریاد زد: «آرزوی شما برآورده شد!»
کتابهای تصادفی

