صاعقه تنها راه است
قسمت: 27
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 27 – ترساندن
وقتی همه شنیدند که گراویس میخواهد با یک جانور اهریمنی ردهپایین مبارزه کند، سکوت کردند. برخی شوکه بهنظر میرسیدند، برخی سرگرم شده بودند، و برخی دیگر با تحقیر نگاه میکردند. فرد جدید بهتازگی یک جانور وحشی را کشته بود و حالا فکر میکرد که میتواند حریف بهشت نیز شود. پسر جدید به دلیل ضداجتماعی بودن با دیگران صحبت نمیکرد، بلکه بهاین دلیل که آشکارا روحیهای مغرور داشت.
زن پشت پیشخوان خرخر کرد و با تکبر توضیح داد: «با یه جونور وحشی مبارزه کردی و حالا فکر میکنی که میتونی از پس یه جونور اهرمینی بر بیای؟ شوخیش هم زشته! اول باید چندتا جونور وحشی دیگه رو بکشیی. بعد، باید یه تیم شکار رو پیدا کنی که قادر و مایل به شکار یه جونور اهریمنی باشه. تو یه تازهکاری، پس باید قبل از اینکه قبولت کنن اول خودتو ثابت کنی. تازشم، اصن میتونی هزینه قرارداد رو بدی؟»
چشمان گراویس تنگ شد. یکی دو نکته اول مشکلی نداشت، اما هزینه قرارداد مشکل بود. او پرسید: «هزینه قرارداد چقدره؟»
زن ادامه داد: «معمولاً بین دو تا سه سکه طلا.»
دو تا سه سکه طلا. بنابراین، پاداش حدود ده طلا خواهد بود. علاوهبرآن، یک پاداش اضافی برای جایزهبگیرها نیز وجود داشت. گراویس احتمالاً میتوانست با این پول دو قرص تعدیل پوست بخرد. موضوع هزینه قرارداد بود. گراویس آرزو کرد که ای کاش پول راهزنانی که در دهکده کشته بود را میگرفت. بااینحال، او غارت آنها را بهدلیل خجالت فراموش کرد.
گراویس درحالیکه بهسمت تابلوی مأموریت میرفت گفت: «خیلهخب، پولو میگیرم و بر میگردم.»
شکارچیان از روی ناتوانی سرشان را تکان دادند. کسی نمیتوانست به این مرد کمک کند.
گراویس به تابلوی ماموریت نگاه کرد و تعدادی از آنها را پایین آورد. گراویس صدای فریاد زن را از پشت شنید: «هی! هر دفعه فقط یه دونه میتونی برداری!»
او دوباره اخم کرد و اعلامیهها را تا زمانیکه فقط یکی داشت، به تخته چسباند. او نزدیکترین مأموریت به گیلد شکارچی را انتخاب کرد و بهسمت پیشخوان برگشت. او بهآرامی اعلامیه را پایین آورد و سپس نشان خود را روی میز کوبید.
میز از وسط شکست، درحالیکه نشان او در آن فرو رفته بود. همه در سالن سکوت کردند و با تعجب به اطراف نگاه کردند. شکستن این میز کار آسانی نبود! میز بسیار ضخیم و بسیار سفت بود.
گراویس دیگر بسش بود! او از اینکه مدام دستکم گرفته میشد عصبانی شده بود، بنابراین برای بستن دهان مردم اقدام به نمایش قدرت خود کرد. گراویس هنوز نشانش را رها نکرده بود و به زن پشت پیشخوان نگاه کرد.
او با چهرهای سفید و دهاین باز به گراویس نگاه کرد. سپس، دندان هایش را روی هم فشار داد: «هی، تو بیاد-» اما با نگاه کردن به چشمان گراویس بلافاصله مکث کرد. گراویس هاله-اراده خود را آزاد کرده بود، و او احساس میکرد که مرگ نزدیک است. بیشتر سفید شد و چند قدم عقب رفت، ترس عمیقی در چشمانش نمایان شد.
بقیه نگاه میکردند و با نگرانی آب دهانشان را میبلعیدند. چند ثانیه گذشت تا سرانجام گراویس صحبت کرد: «منتظر چی هستی؟ مأموریت رو ثبت کن.»
او درحالیکه با چشمهای خیره مرگباری به زن نگاه میکرد نشان را رها کرد و زن دید که شکل آن از یک صفحه برآمده، به یک چوب فلزی تغییر کرده است. او نفس عمیقی کشید. این نشان از فلز جامد ساخته شده بود!
آهسته بهجلو رفت و با دقت اعلامیه و همچنین نشان فلزی لهشده را گرفت. او هرگز در زندگی خود به این سرعت مأموریتی را ثبت نکرده بود. پس از پایان کار، او نماد و اعلامیه را در مقابل گراویس قرار داد.
گراویس نشان و اعلامیه را گرفت و بدون حرف دیگری از گیلد شکار خارج شد. بعد از رفتن او بالاخره همه توانستند دوباره نفس بکشند. آنها به اتفاق آرا تصمیم گرفتند که با آن مرد دیوانه ارتباط برقرار نکنند. هاله سردی که آنها احساس میکردند احتمالاً نمیتوانست از یک مرد خوب ناشی شود. شکارچیان سعی کردند دوباره با دوستان و همکاران خود صحبت کنند، اما فضای بیدغدغه از بین رفته بود.
----
روز بعد، حوالی عصر، گراویس به گیلد شکار بازگشت. او جسدی را به اتاقجایزه برد و جایزه خود و همچنین پاداش ماموریت را دریافت کرد. وقتی وارد سالن اصلی شد، فضا عوض شد و کسی بهاو نگاه نکرد. همه سعی می کردند تا حد امکان ساکت باشند. بااینحال، زن مجبور بود با گراویس ارتباط برقرار کند. او همهچیز را حرفهای و سریع تمام کرد.
هنگامی که او جایزه خود را دریافت کرد، گراویس دوباره بهسمت تابلوی اعلانات رفت، بهدنبال اعلامیه خاصی گشت، آن را پاره کرد و ثبت کرد. سپس بیرون رفت و یک دقیقه بعد با جسد هدف مأموریت برگشت. او اهداف مأموریتها را بهخاطر سپرده و همه آنها را شکار کرده بود. او اجساد را در جنگل مجاور پنهان کرده بود.
زمانیکه گراویس برگشت، فضای شاداب تازه دوباره شکست. بهسرعت پاداشش را گرفت و بار دیگر همین کار را کرد. پس از یک دقیقه دیگر، او سومین جایزه خود را برای آن روز جمعآوری کرده بود. اما اینبار پس از گرفتن پاداش، دیگر آنجا را ترک نکرد.
او با قاطعیت بیان کرد: «الان دیگه باید طلای کافی برای یه جونور اهریمنی ردهپایین داشته باشم.»
زن نظری نداد و چند کاغذ از زیر پیشخوان بیرون آورد. او بهآرامی آنها را بهسمت گراویس حرکت داد و دستانش را عقب کشید. گراویس به آنها نگاه کرد و بهسرعت هدف خود را انتخاب کرد. او اعلامیه، تکه نشان فلزی خود و همچنین دو طلا و 50نقره را جلوی زن گذاشت. هربار که او آن تکه نشان را میدید، لرز سردی از ستون فقراتش جاری میشد. او سایر اوراق را عقب کشید و درحالیکه مراقب پول بود، ثبت مأموریت را تمام کرد.
گراویس پس از آن بدون اظهار نظر، سالن را ترک کرد. با رفتن او، شکارچیان شروعبه بحث کردند. آنها در مورد شانس گراویس برای زنده برگشتن صحبت کردند. بیشتر آنها فکر میکردند که او خواهد مرد. برخی فکر میکردند که او شکست خواهد خورد اما زنده برمیگردد. فقط تعداد کمی فکر میکردند که او موفق خواهد شد.
گراویس بین سه هدف، حق انتخاب داشت. یک مار، یک گراز و یک ببر. ببر را انتخاب کرده بود. دلیل اصلی این بود که ببر همیشه در مقایسه با جانوران دیگر، پادشاه محسوب میشد. برای یک فرد بیتجربه، این سختترین انتخاب بهنظر میرسید. بااینحال، از نظر گراویس، این احتمالاً سادهترین مورد بود. ببر پادشاه بود و دشمنان زیادی نداشت. درحالیکه ببر ممکن است از نظر فیزیکی قویتر از دو انتخاب دیگر باشد، احتمالاً به دلیل نداشتن رقیب، اراده ضعیفتری خواهد داشت.
ببر در تپهای نزدیک دهکده ساکن شده بود. کشاورزان در ابتدا از تپه بهعنوان زمین چمن استفاده میکردند، اما به دلایلی واضح دست کشیدند. ببر بزرگ بود و اشتهای زیادی داشت. کشاورزان، اتحادیهای ایجاد کردند که در آن نوبتی، یک از گاوهای خود را قربانی میکردند. این وضعیت، ماهها بود که ادامه داشت. کل دهکده مجبور بود برای بهدست آوردن پول کافی برای گیلد شکار پول وسط بگذارد.
گروههای شکار زیادی وجود نداشتند که مایل به مقابله با جانوران اهریمنی باشند. درحالیکه پاداش بالا بود، ریسک نیز بالا بود. آنها هرگز با کمتر از ده نفر نمیرفتند و همیشه با افراد کمتر از قبل برمیگشتند. پاداش نیز باید تقسیم میشد.
گراویس در عرض چند ساعت به دهکده رسید و بلافاصله تپه و همچنین ببر را دید که روی آن آرام گرفته بود. ببر به محیط اطرافش اهمیت نمیداد زیرا هیچچیز حاضر به تحریک او نبود. گراویس تپه کوچکی از استخوانها را دید که پشت ببر قرار داشت.
خود ببر دو متر قد داشت و به اندازه شیری بود که در سومین آزمون عملی با او جنگیده بود. پنجههایش تقریباً به اندازه یک بازو بلند و دهانش باشکوه و خطرناک بهنظر میرسید. ماهیچههایش در شانههایش برآمده بود و نفس عمیقش از فاصله چند متری شنیده میشد.
بااینحال، به جای ترسیدن، گراویس از باشکوه بودن ببر خوشحال بود. هرچه بیشتر باابهت بهنظر میرسید، دشمنان کمتری مایل به حمله بهاو بودند. وقتی شنید که ببر برای چند ماه روی تپهای در روستایی دراز کشیده است، فهمید که ببر، هیچ جاهطلبی خاصی برای قویتر شدن ندارد.
این دقیقا حریفی بود که او به آن نیاز داشت.
کتابهای تصادفی


