صاعقه تنها راه است
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 29 – مرگ ببر
دوقلوها بهسمت ببر هجوم آوردند و از هم جدا شدند. یکی به سمت چپش رفت و دیگری به سمت راستش دوید. حملات آنها بهطرزی باورنکردنی هماهنگ بود. بهنظر میرسید که آنها دو بازوی یک موجود بودند. درهمانحال، هر دو شمشیرهای خود را بالا بردند و به گردن ببر حمله کردند.
ببر حمله سریعی انجام داد و دوقلویی که سمت چشم ببر آسیب ندیده بود مانند حشرهای آزاردهنده از بین رفت. مرد بیچاره دو درخت را شکست تا سرانجام جسدش متوقف شد. او پوستی معتدل داشت، اما این هیچ کمکی بهاو نکرد. تمام استخوانهای بدنش شکسته و تعدادی از اندامهایش پودر شدند.
درحالیکه ببر مرد را کشت، دوقلو دیگر سعی کرد گردن ببر را ببرد اما شمشیر بیخطر کمانه کرد. دوقلو حتی متوجه نشد که برادرش مرده است. درعوض، از اینکه ببر مثل یک دیوار فلزی بود، شوکه شد. مرد فقط میتوانست به یک دلیل برای سخت بودن ببر فکر کند.
او در ذهنش فریاد زد: «اون یه جونور وحشی نیست. یه جونور اهریمنیه!»
درست زمانیکه متوجه خطری شد که در آن قرار دارد، یک پنجه غولپیکر او را روی زمین فشار داد. ببر بهسرعت سرش را گاز گرفت، آب دهانش را قورت داد و به دویدن ادامه داد. باید از آن انسان ترسناک دور میشد.
چند ثانیه بعد، گراویس بهمحل رسید و اجساد را دید. او بهتمسخر گفت: «احمقا! میخواستین شکار منو بدزدین، ولی قدرتشو نداشتین.»
بااینحال، گراویس برای جمعآوری سلاح و پول آنها اجسادشان را گشت. سلاحها خوب بودند، چیز خاصی درباره آنها وجود نداشت. دو مرد همچنین روی هم حدود 70نقره داشتند. درکل خوب بود. همراه با سلاحها، ارزش این دو مرد تقریباً به اندازه یک جسد جانور وحشی کاملاً دست نخورده با یک مأموریت بود.
گراویس غر زد: «حتی نمیشه بهش گفت شانس. فقط یهمشت پول خرده.» و سپس به دنبالکردن رد ببر ادامه داد.
بعد از حدود ده دقیقه، گراویس ببر را در مقابل خود دید. بدیهی است که بهدلیل آسیبدیدگی کند شده بود. گراویس خیلی وقت پیش هاله-اراده خود را سرکوب کرده بود. او بهآرامی به ببر نزدیک شد، اما ببر متوجه نشد. وقتی گراویس به اندازه کافی نزدیک شد، سیبر خود را در پشت ببر فرو کرد.
ببر فریاد بلندی کشید و سعی کرد سیبر را از جای خود خارج کند. گراویس قبلاً روی ببر پریده بود و با شدت آن را به اطراف حرکت میداد. هرچه خون بیشتری از دست میداد، سریعتر میمرد.
هماکنون، از تمام روزنههایش خون میآمد. از دهان و بینی و گوش و چشم و اندامت*ناسلی و از پشت. گراویس چاره دیگری نداشت. شکستن پوست ببر فوقالعاده سخت بود. دلیلی وجود داشت که تنها افرادی که ماهیچههای خو گرفته داشتند میتوانستند در برابر جانوران اهریمنی پایینرده کاری انجام دهند. به چه چیز دیگری میتوانست حمله کند؟
ببر درحالحاضر با شدت نفسهای سنگینی میکشید و با توجه به چشمهای نامتمرکزش بهنظر میرسید که تمرکزش هم ضعیف شده باشد. گراویس بیخیال نشد و به تعقیب ببر ادامه داد. اگر بهطور ناگهانی از روی ناامیدی حمله میکرد، او هنوز هم میتوانست بمیرد. چند دقیقه به همین روال گذشت.
گراویس همیشه به ببر نزدیک بود تا او نتواند آرام بگیرد. وقتی پلکهایش بهآرامی تکان خوردند، گراویس یک پرش ناگهانی بهجلو انجام داد و شمشیر خود را به چشم سالم او زد. ببر فقط توانست یک غرش ضعیف از روی خشم بیرون دهد و بهسختی پنجههایش را بلند کرد. گراویس از قبل عقبنشینی کرده بود. او ببر را تماشا و برایش احساس ترحم کرد.
بااینحال، سرش را تکان داد. ببر دهکدهای را به وحشت انداخته بود و تقریباً تمام حیواناتش را غارت کرده بود. اگر حیوانات تمام میشدند، احتمالاً به روستاییان حمله میکرد. او باید میمرد. گراویس سیبر را محکم در دستش نگه داشت و کنار بدن او را برید. ببر دیگر حتی نمیتوانست پنجه هایش را بلند کند و گراویس بهسرعت با ضربه عمیق دیگری به یکی از حدقههای چشمش به زندگی او پایان داد. ببر بالاخره مرده بود.
گراویس نشست و چند دقیقه آرام گرفت. شاید مبارزه آسان بهنظر میرسید، اما این فقط به این دلیل بود که گراویس پیشبینی اشتباهی انجام نداد. اگر ببر حتی یکبار به او ضربه میزد، او میمرد. بدون اجرای کامل، او هیچ شانسی نمیداشت. بااینحال، این تعدیل مرگ و زندگی همان چیزی بود که او به آن نیاز داشت. هرچه امتحانهای بیشتری را پشتسر میگذاشت، قویتر میشد. همچنین، درحالیکه جسد به اندازه سایر کشتارهای او یکپارچه نبود، هنوز ارزش زیادی داشت.
گراویس برخاست درحالیکه بهسمت گیلد شکار میدوید، ببر را بالای سرش برد.
----------
شکارچیان با شادی مشغول نوشیدن بودند که صدای غوغایی از دیوار شنیدند. آنها شنیدند که شکارچیان در سالن جایزه هیجانزده بودند. یکی از شکارچیان از دیگری پرسید: « هی، اونو شنیدی؟ اونا فقط زمانی هیجانزده میشن که یه جونور اهریمنی به تورشون خورده باشه. فکر میکنی تیم ویلفرد از شکار برگشته؟»
شکارچی دیگر در فکر چانهاش را مالید: «نمیدونم. معمولاً مدت بیشتری طول میکشه تا شکارشونو تموم کنن. این یکم سریع بهنظر میرسه. بهنظرت ممکنه-»
وقتی گراویس غرق در خون از در گیلد شکار گذشت، مرد جمله خود را ناتمام رها کرد. سالن کاملاً در سوت غرق شد و همه با تعجب به او نگاه کردند. او واقعاً برگشته بود، و از نظر ظاهری، حتی بهنظر نمیرسید آسیب دیده باشد. بهعنوان شکارچیان باتجربه، همه آنها میتوانستند ببینند که خون روی گراویس مال او نیست. هیچ بریدگیای روی لباسهایش دیده نمیشد و بهشکل نامناسبی حرکت نمیکرد.
بسیاری از آنها آبدهانشان را قورت دادند و متوجه شدند که چرا افراد حاضر در سالن جایزه آنقدر هیجانزده بهنظر میرسند. او ماموریت را تمام کرده بود!
گراویس قبلاً جایزه خود را دریافت کرده بود. کمی کمتر از هشت طلا. حالا فقط باید پاداش ماموریتش را میگرفت. او میدانست تا زمانیکه یکی از سالنجایزه گزارش خود را به زن پشت پیشخوان بدهد، نمیتواند پاداش خود را بگیرد. بنابراین، منتظر ماند.
پس از مدتی، یکی از سالنجایزه گزارش را فرستاد و گراویس بهسمت زن رفت. بهنظر میرسید که او از بازگشت گراویس شوکه شده است، اما جرأت اظهار نظر در مورد آن را نداشت. او هزینه قرارداد و همچنین پاداش را بیرون آورد. درمجموع، گراویس تقریباً پول کافی برای سه قرص پوست کافی داشت.
بالاخره به معتدلکردن پوستش نزدیک شده بود!
کتابهای تصادفی



