صاعقه تنها راه است
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 37 – ثروت
گراویس بهسرعت سر را به گیلد شکار برد. وقتی سر را روی میز انداخت، میز به دلیل سختی سر مقداری ترک خورد. شکارچیان در سالن جایزه شوکه و هیجانزده بودند. آنها هرگز با جسد یا سر یک جانور اهریمنی ردهمتوسط تماس نداشتند. خوشبختانه، لیست جایزه برای هر گیلد شکاری یکسان بود، بنابراین شامل جانوران اهریمنی ردهمتوسط و رده بالا نیز بود.
چیز زیادی برای بهره بردن از بدن نبود. با این حال خوشبختانه، هسته جانور در سر آن قرار داشت. هسته هیولا مرکز قدرت آن است، اما هسته هیچ ارتباطی بهدست نمیآورد تا زمانی که هیولا به یک جانور جادویی تبدیل شود. همه جانوران اهریمنی فقط از بدن خود به عنوان سلاح استفاده میکردند. یک جانور اهریمنی ردهمتوسط بهخاطر این یک جانور اهریمنی ردهمتوسط بود چون بدنش بهاندازهکافی قوی بود که بتواند یک هسته ایجاد کند.
هسته خالی میماند و برای مدتی طولانی رشد میکند. وقتی هسته به بلوغ خود میرسد، جانور اهریمنی ردهمتوسط به رده بالا جهش پیدا میکند. سپس شروع به جمعآوری انرژی میکند تا زمانیکه هسته کاملاً پر شود. وقتی هسته پر شود، جانور اهریمنی رده بالا به یک جانور جادویی تبدیل میشد.
شکارچیان هر کاری را امتحان کردند، اما نتوانستند به هسته برسند. گوشت سر و پوسته آن خیلی سفت بود. با چهرههایی قرمز، آنها از گراویس خواستند تا هسته را دربیاورد. گراویس نیز برای رسیدن به هسته مشکلاتی داشت، اما به دلیل قدرت بالای خود موفق شد. هسته شبیه یک کریستال گرد و به اندازه مشت گراویس بود.
شکارچیان آن را بررسی و دستورالعملهای مندرج در دفترچه قوانین خود را مطالعه کردند. پس از مدتی، آنها بهطرز تکاندهندهای به این نتیجه رسیدند که هسته حدود 75درصد از اندازه یک هسته کاملاً تکاملیافته است. این بدان معنا بود که هزارپا به راحتی در نیمه قویتر جانوران اهریمنی ردهمتوسط قرار میگرفت. همه آنها با حیرت به گراویس نگاه کردند. او چگونه چنین هیولایی را کشته بود؟
آنها به سرعت قیمت هسته را سنجیدند و یکی از شکارچیان برای دریافت پول بیشتر به گیلد بانک رفت. آنها چنین مقداری را در دسترس نداشتند. پس از مدتی، شکارچی با تعداد زیادی شکارچی به دنبال او بازگشت. آنها در مورد سر شنیدند و خواسته بودند آن را ببینند. شکارچیان بهسرعت دور سر جمع شدند و حیرت خود را ابراز کردند.
گراویس نیز بهسرعت پول خود را دریافت کرد. هستههای جانوران در ساخت تجهیزات استفاده میشدند و بنابراین ارزش زیادی داشتند. گراویس 60طلا برای هسته دریافت کرد که باعث شگفتی او شد. این خیلی بیشتر از آن چیزی بود که او فکر میکرد. گیلد مجبور شد تقریباً تمام پسانداز خود را برای پرداخت پول هسته به او مصرف کند، اما آنها با فروختن آن پول خود را پس میگرفتند.
گراویس سالنجایزه را ترک کرد و از ورودی اصلی گیلد شکار رد شد.
وقتی شکارچیان او را دیدند، یک تشویق همزمان بلند از سالن بلند شد: «هِییییی!»
قیافه گراویس سرد بود، اما از درون لبخند تلخی میزد. او نمیتوانست به هیچیک از آنها نزدیک شود، بنابراین مقدار کمی از هاله-اراده خود را آزاد کرد تا از هرگونه تماسی جلوگیری کند. هر شکارچی که سعی میکرد با او ارتباط برقرار کند، عصبی میشد و عقبنشینی میکرد. آنها احساس میکردند که خلق گراویس تنگ است و احتمالاً نمیخواهد با کسی صحبت کند.
متأسفانه، گراویس درحالحاضر بیش از هر چیزی میخواست با آنها صحبت کند، اما نمیتوانست. اعصابخردی او دوباره زبانه کشید. او بهسرعت به سمت سیمون رفت و طلاهایش را پس گرفت. قبل از اینکه او بتواند چیزی بگوید، گراویس روی برگردانده و انجمن را ترک کرده بود. همه اعضای انجمن احساس سردرگمی کردند. از نظر آنها، گراویس خیلی عجیب بود.
در یک لحظه مانند یک پسر روستایی خجالتی رفتار میکرد و در لحظه دیگر سرد بود و از خود قصد کشت ساطع میکرد. آنها به شخصیت او علاقهمند شدند، اما متأسفانه، شکارچیان نمیدانستند که این آخرین باری است که او را میبینند.
وقتی گراویس گیلد را ترک کرد، بهسرعت بهسمت شهر دوید. هر بار که وارد گیلد میشد تنهایی او را آزار میداد، بااینحال از ارتباط با دیگران لذت میبرد. او از اینکه به گیلد شکار بازنخواهد گشت، هم خوشحال بود و هم ناراحت.
او هشت قرص پوست باقیمانده مورد نیاز خود را خرید و به طور غیرمنتظره ای هنوز حدود 110طلا باقی مانده بود. هشت قرص پوست باقیمانده 56طلا برای او تمام شد. هسته بهتنهایی 60طلا ارزش داشت و همراه با 100طلا پاداش به مقدار پول دیوانهوار فعلی خود رسیده بود.
پس از خرید قرصهای پوست، با عجله بهسمت آبشار رفت، جاییکه قبلاً در آنجا تمرین کرده بود.
ناگهان سه راهزن از بوتهها بیرون پریدند. یکی از آنها فریاد زد: «هر چی پول داری رد کن بیاد مگرنه-»
بنگ!
گراویس مردی که فریاد زد را قبل از اینکه کسی از آنها واکنشی نشان دهد به طرفی پرت کرد. چندین استخوان در بدن او شکسته شد زیرا او پوست معتدلی نداشت. راهزنان شوکه شده به گراویس که بهسرعت دور میشد نگاه کردند. آنها قبلاً هرگز در این وضعیت قرار نگرفته بودند.
مردی که استخوانهایش شکسته و در بوتهها گیر کرده بود با صدای ضعیفی گفت: «آخ، اون عوضی حتی نذاشت جملهمو تموم کنم.»
یکی از افراد بهسرعت بهسمت او رفت تا او را بلند کند، اما مرد بلافاصله فریاد زد: «آخخخخخ، درد میکنه. نَکِش لعنتی!»
گراویس همه اینها را نادیده گرفت. اگر او ناامیدی خود را روی دشمنان ضعیفتر خالی میکرد، در قلمرو خطرناکی سرگردان میشد. به محض اینکه احساس برتری میکرد، ارادهاش ضعیف میشد. قدرت اراده او همین تازگی در مبارزه با هزارپا افزایش یافته بود و او ریسک تضعیف آن را نمیکرد.
پس از مدتی به آبشار رسید. اینبار زن جوانی زیر آبشار نشسته بود. او زیبا بهنظر میرسید، با پوستی درخشان، و لبخندی از آرامش که چهرهاش را آراسته بود. بااینحال، گراویس بهسرعت او را نادیده گرفت. جنسیت برایش مهم نبود زیرا او نمیتوانست به کسی نزدیک شود. او هر چیزی که در مورد دیگران بود، از ذهن خود بیرون انداخت.
گراویس بهسمت آبشار پرید و زیر آن نشست. زن جوان متوجه او شده بود و وقتی گراویس را درحال بیرون آوردن یک قرص پوست دید، هیجانزده شد. از جایش بلند شد و اغواگرانه بهسمتش رفت. او با صدایی جذاب گفت: «هی، واسه چی اومدی اینجا؟ تا حالا ندیده بودمت.»
گراویس با سردی به او نگاه کرد، قرص را خورد و بهاو توجهی نکرد.
زن جوان ابروهایش را درهم کشید. او از اینکه گراویس حتی واکنش خفیفی به زیبایی او نشان نداد، کمی احساس توهینشدگی میکرد. بااینحال، او به گراویس نزدیکتر شد و گفت: «هی، منو نادیده نگیر. من فقط میخوام گپ بزنم.»
زن در اثر یک موج ناگهانی به حوضچه زیر آبشار افتاد. گراویس میتوانست خنجری را در دستش ببیند. او میخواست از زیبایی خود برای پایینآوردن گارد او استفاده کند و سپس او را بهخاطر ثروتش بُکُشد. به لطف همگامیعنصری، گراویس میتوانست هر چیزی که نزدیک آب بود، از جمله خنجر را ببیند.
زن جوان سعی کرد تا به سطح آب شنا کند اما جریانات حوض او را زیر آب نگه داشت. او شروعبه مبارزه و تلاش برای نجات زندگی خود کرد، اما بهنظر میرسید هیچ کاری نمیتواند بکند.
گراویس با سردی او را تماشا کرد که آخرین نفس خود را میکشد و به اسکلتهای دیگر در ته حوضچه میپیوندد.
آخرین جوان برای مدت طولانی مردد بود و گراویس او را دیده بود که سعی میکند خود را تحت کنترل نگه دارد. این جوان به کشتن عادت نکرده بود و بهنظر میرسید هنوز چیزهایی در او وجود دارد. به همین دلیل بود که گراویس از اشتباه او چشمپوشی کرده بود. اما این زن با دیدن قرص پوست او بلافاصله وارد عمل شد. هیچ تردیدی در اعمالش وجود نداشت.
راهزنان حداقل در مورد سرقت خود آشکار و صادق بودند. احتمالاً اگر ثروتش را تسلیم میکرد، از جان او میگذشتند. هرچه تعداد مردم در یک شهر بیشتر باشد، پول بیشتری میتوانند بهدست آورند. بااینحال، این زن میخواست با خونسردی او را بُکُشد.
گراویس مدتی با سردی به حوضچه نگاه کرد و سپس به تعدیل پوست خود ادامه داد.
کتابهای تصادفی
