فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 39

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 39 – راهزن

روز بعد، گراویس برای رفتن به شهر بادی (Body City) راهنمایی خواست. این شهری بود که آزمون ورودی سالانه گیلدهای‌عنصری در آن برگزار می‌شد. گراویس نیازی نداشت تا مدت زیادی به جست‌وجوی بپردازد زیرا شهر بادی بزرگترین شهر اطراف در هزاران کیلومتر بود. تقریباً همه می‌دانستند که شهر بادی در کجا قرار دارد.

شهر بادی در حدود هزار کیلومتری شمال قرار داشت. اگر او می‌خواست به‌طور معمول راه برود این فاصله خیلی زیاد محسوب می‌شد، خیلی طول می‌کشید تا به آن‌جا برسد. خوشبختانه او بدن کاملاً قوی و استقامت خوبی داشت. گراویس می‌توانست حدود سه ساعت بدون این‌که به استراحت نیاز داشته باشد بدود. اگر بعد از سه‌ساعت دویدن، یک ساعت استراحت می‌کرد و نمی‌خوابید، در حدود 26‌ساعت به شهر می‌رسید. خوشبختانه، گراویس هنوز زمان زیادی داشت، بنابراین نیازی به عجله‌کردن نبود.

گراویس شهر را ترک کرد و سفر خود را به شهر بادی آغاز کرد. با‌این‌حال، البته…

«عوارض بده تا-»

بنگ!

گراویس راهزن بیچاره را پرت کرد و حتی با این‌که راهزن پوستی معتدل داشت، چندین استخوان او را شکست. اگر این اتفاق قبل از این‌که گراویس پوستش را تعدیل کرده بود می‌افتاد، راهزن آن‌قدر مجروح نمی‌شد. بااین‌حال، با افزایش سختی پوست جدید گراویس، ضربه نیز سخت‌تر بود.

راهزن بیش از پنج‌متر به‌سوی درختی در آن نزدیکی پرواز و با آن برخورد کرد و فرورفتگی بزرگی در آن برجای گذاشت.

گراویس فقط می‌توانست صدای ناله‌ای کوچک از درد را از صدای راهزن بشنود.

«عوضی!»

گراویس فریاد راهزن را شنید. با این حرف ایستاد و برگشت. او به‌سرعت به سمت راهزن، که ضعیف جلوی درخت دراز کشیده بود، دوید.

گراویس با تمسخر پرسید: «تو جرأت می‌کنی جیبمو بزنی بعد بهم می‌گی عوضی؟»

صدایش پر از نفرت بود. یک آدم چقدر می‌توانست بی‌شرم باشد؟

راهزن ضعیف نشست و به درخت تکیه داد. اوپشت گردنش را مالید و از درد ناله کرد: «تو حتی اجازه ندادی جمله‌ام رو تموم کنم.»

گراویس با بی‌علاقه‌گی پرسید: «مگه اهمیتی هم داره؟»

«اوه، بی‌خیال پسر! کارا این‌جوری پیش میره. من می‌پرم بیرون و می‌گم: برای عبور یا عوارض بده یا بمیر. و طرف یا عوارض را می‌ده یا نمی‌ده. اگه نده، با هم صحبت می‌کنیم و ایدئولوژی‌هامون رو رد و بدل می‌کنیم. بعدش مبارزه می‌کنیم. اگه من برنده شم، تلفات بیشتری می‌گیرم، و اگه اون برنده بشه، یا همین‌جوری از کنارم رد میشه یا بعضی از وسایلم رو می‌بره. روالش این‌جوریه رفیق.»

گراویس ابروهایش را درهم کشید: «این خوب به‌نظر می‌رسه، اما این واقعیت رو تغییر نمی‌ده که تو داری ازم دزدی می‌کنی.»

راهزن از درد ناله کرد: «نکته‌شو نمی‌گیری پسر. این مگه یه نوع آموزش نیست؟ ما می‌جنگیم و تمرین می‌کنیم و بازنده تاوانشو می‌ده. منظورم این‌که هیچ‌کی نمی‌میره، پس اشکالی نداره.»

گراویس اکنون کمی گیج شده بود. او گفت: «اما تو گفتی که حرفت اینه‌که "عوارض بده یا با مرگ روبه‌رو شو". به نوعی داری می‌گی اگه پول ندن اونا رو می‌کشی.»

راهزن دوباره ناله کرد. این بار با عصبانیت: « رفیق، این فقط قیف اومدنه! باعث میشه باحال به‌نظر برسم. همه می‌دونن که راهزنا معمولاً کسی رو نمی‌کشن. ما فقط می‌جنگیم و بس.»

گراویس ابرویی بالا انداخت: «راستیتش من چندتا راهزن رو دیدم که به یه روستایی که همین نزدیکی‌هاست‌‌ حمله می‌کنن. اونا سعی کردن مردم رو بکشن و به زنا تجا+وز کنن. واسه‌همین یه‌جورایی حرفت رو باور نمی‌کنم.»

راهزن با انزجار تف انداخت: «اون پدرسگا دلیل اینن که چرا این روزا زندگی یک راهزن سخت‌تر می‌شه. اونا راهزن نیستن. اونا قاتلن یا اگه بخوای می‌تونی بهشون مت+جاوزم بگی. اون عوضیا نمی‌فهمن دنیا چطور کار می‌کنه. اگه شروع به یورش و کشتار کنن، شهرهای بزرگ و کوچیک نگهبانایی رو با دستور کشت می‌فرستن. بعدش چی؟»

اکنون، گراویس متعجب بود. او گفت: «پس اگه با یه نگهبان رو‌به‌رو شین، اون شما رو نمی‌کشه؟»

راهزن با تمسخر به گراویس گفت: «پشت کوه زندگی می‌کنی؟ نه، اونا ما رو نمی‌کشن. فقط واسمون... قلدری می‌کنن.»

گراویس متحیر نگاه کرد: «قلدری؟»

راهزن با تمسخر طعنه زد: «آره، می‌دونی مثلاً بهمون پس‌گردنی می‌زنن یا مسخرمون می‌کنن. بعضی‌وقتا، حتی وسایلامون هم می‌گیرن. اوه، منو ببینین. من یه نگهبانم. من داخل خونه و دیوارها جام خیلی امنه. من از همه بهترم.»

«تچ، قوطی حلبیا الاغ مغرور لعنتی.»

گراویس زبان نیش‌دار او را نادیده گرفت و گفت: «من واقعاً نمی‌فهمم. یعنی دزدی از بازرگانای دوره‌گرد اونا رو از سفر کردن منصرف نمی‌کنه؟ چرا یه فرد مهم اجازه می‌ده این اتفاق بیفته؟»

راهزن دوباره با عصبانیت ناله کرد: «رفیق، تو واقعاً نمونه بارز یه پسر روستایی بی‌گناه از کوهستانی مگه‌نه؟ احتمالاً تابه‌حال حتی به یه شهر بزرگ هم نرفتی، درسته؟»

راهزن به گراویس که واکنشی از خود نشان نمی‌داد، نگاه کرد. راهزن به کناری تف انداخت: «پسر، شانس منو که گیر تو افتادم.»

ناگهان راهزن متعجب شد و ایده‌ای به ذهنش رسید: «یا تو که گیر من افتادی، ها ها هاها.»

او مانند یک کفتار خندید.

گراویس با بی تفاوتی به‌او نگاه کرد.

«اوه، بی‌خیال! یه جوک لعنتیه، عوضی! همین‌جوری با اون نگاه مرده بهم زل نزن.»

گراویس هم‌چنان چهره‌‌ای بی‌تفاوت داشت.

راهزن به‌طور فزاینده‌ای عصبانی می‌شد. او فریاد زد: «چیه؟ یه چیزی بگو!»

درعوض، گراویس با فکر دست راستش را به‌سمت چانه خود برد و به تماشای او ادامه داد. گراویس در‌حال‌حاضر احساس خاصی داشت که او را نگران می‌کرد.

او یک جورایی از راهزن خوشش می‌آمد.

اگرچه راهزن مدام به او توهین و بی‌احترامی می‌کرد، اما به‌طرز عجیبی باعث شد که گراویس احساس کند که آن‌ها درحال نزدیک‌شدن هستند. این خیلی عجیب بود. هیچ‌کس تابه‌حال این‌طور با او صحبت نکرده بود. این یک تجربه کاملاً جدید برای او بود. گراویس در فکر به آسمان نگاه کرد.

راهزن ادامه داد : «چیه؟ داری تخمین می‌زنی که چقدر می‌تونی اون چوب رو تو باسنت فرو کنی؟ احتمالاً انقدر سَخت و سِفته که بهشت رو هم می‌زنه سوراخ می‌کنه.»

گراویس فقط به فکر کردن ادامه داد. راهزن بی‌بند و بار صحبت کرد. او بدون هنجارهای اجتماعی و بدون توجه به آن‌چه دیگران ممکن است فکر کنند صحبت می کرد. از نظر گراویس، راهزن بدون هیچ محدودیتی احساسات و خواسته‌های خود را دنبال می‌کرد. آیا گراویس دقیقاً آرزویش این نبود؟ آیا گراویس آرزوی یک زندگی آزاد و بدون محدودیت را نداشت؟

«هی! اون چوبه تو مغزتم فرو رفته؟ یا این‌که ننه‌بابات-»

ناگهان، گراویس احساس ترسی باورنکردنی کرد. نمی‌دانست چرا، اما احساس می‌کرد اگر این‌جا بماند، می‌میرد. بدون تردید، گراویس تا آن‌جا که ممکن بود به‌سرعت دوید.

«-توالتی برای دستشویی پیدا نکردن پس-»

بوووووووم!

گراویس 30‌متر با راهزن فاصله داشت، اما یک موج شوک عظیم به پشت او برخورد کرد و او را به‌ فاصله بیش از صد متر دور انداخت. درونش متلاشی شد و دنیا سفید شد. درحالی‌که موج شوک همه‌چیز را به دوردست پرتاب می‌کرد، گرمایی باورنکردنی محیط اطراف را ذوب ‌کرد.

گراویس به زمین خورد و برای مدتی سر خورد تا سرانجام متوقف شد. پوستش خوب بود و استخوان‌ها و ماهیچه‌هایش فقط کمی درد می‌کردند. اگر او پوست معتدلی نداشت، به‌شدت مجروح می‌شد.

گراویس به‌آرامی بلند شد و به نقطه‌ای که راهزن بود نگاه کرد. چشمانش از آن‌چه دید گشاد شد.

«این دیگه چه کوفتیه؟»ی

کتاب‌های تصادفی