فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 42

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت 42 – افزایش قدرت گراویس به دنبال راهزنان به دویدن ادامه داد. در طول راه، راهزنان بسیاری راهزنان دیگر را با خود کشاندند. در ابتدا راهزنان جدید، حرف راهزنان قدیمی را باور نکرده و به گراویس هجوم می‌آوردند. با‌این‌حال، پس از شکستن سلاح‌هایشان، بلافاصله به کاروان موقت راهزنان می‌پیوستند. اکنون، هر راهزنی که کاروان را می‌دید بی درنگ به آن‌ها می‌پیوست و فرار می‌کرد. گراویس درحالی‌که شاهد بزرگ‌شدن کاروان راهزنان بود، لبخند زد. تعقیب آن راهزنان بسیار سرگرم‌کننده بود. ناگهان لرزه سردی از ستون‌فقراتش جاری شد. او تقریباً گول حقه بهشت را خورده بود. او شروع‌به ‌لذت‌بردن از احساس برتری کرده بود. اگر او متوجه نیت بهشت نمی‌شد، اراده‌اش ضعیف‌تر می‌شد. گراویس متوجه شد که نمی‌تواند آرام شود. بهشت حیله‌گیر بود و از هر نوع نقشه‌ای برای جلوگیری از رشد او استفاده می‌کرد. گراویس دندان‌هایش را روی هم فشار داد: «حتی این یه ذره سرگرمی بی‌گناهانه هم توسط بهشت می‌تونه خراب شه.» او در‌حالی‌که به دویدن ادامه می‌داد با خودش زمزمه کرد: «تو واقعاً بهم اجازه نمیدی هیچ نوع خوشحالی‌ای داشته باشم.» یکی از راهزنان خطاب به دیگران فریاد زد: « ما واسه‌چی داریم می‌دویم؟ ما الان بیش‌تر‌ از 20نفریم! با این تعداد، ما حتی می‌تونیم از پس یه جونور شیطانی رده‌پایین هم بر بیایم!» یکی از اولین راهزنان کاروان که شلوارش را خراب کرده بود فریاد زد: «داری شوخی می‌کنی؟ حمله تمام قدرتم با نیزه، پوست اون جونور رو خراش هم نداد! اگه حتی نتونیم دفاعش رو بشکنیم، پس چطوری قراره بکشیمش؟» گراویس به رده "جونور" تنزل داده شده بود. همان راهزنی که پیشنهاد حمله را داده بود گفت: «باید یه کاری باشه که بتونیم انجام بدیم! مطمئن نیستم بتونم بیش‌تر از این تحمل کنم!» اولین راهزن فریاد زد: «انقدر ناله نکن. من خیلی بیش‌تر از تو دویدم و هنوز هم می‌تونم ادامه بدم. وقتی ببینی بدنت تا چه حد می‌تونه تو این دنبال‌بازی محدودیت‌هاشو بشکنه، تعجب می‌کنی. ما فقط باید بدویم! هر چه به شهر بادی نزدیک‌تر می‌شیم، برادرانمون قوی‌تر می‌شن.» یکی از آن‌ها ناله کرد: «ولی تا اون‌جا خیلی مونده. چرا پخش نشیم؟» یکی دیگر بلافاصله این ایده را رد کرد: «و یکی‌یکی شکار شیم؟ دیوونه‌ای؟» راهزن با اعصاب‌خردی گفت: «هی! تو همین‌الان گفتی که تعدادمون مهم نیست، پس چطوری خیلی یهویی امنیت مربوط به تعداد شد؟» یکی از آن‌ها توضیح داد: «تابه‌حال یه دسته ماهی رو دیدی؟ اونا نمی‌تونن کاری در مورد شکارچیا کنن امّا چون تعدادشون زیاده، خیلیاشون جون سالم به‌در می‌برن. من شک دارم که هیولا همه رو بکشه.» راهزن دیگری درحالی‌که جاده را ترک می‌کرد و از ‌سمت راست به داخل جنگل می‌دوید فریاد زد: «گور بابات! من شانسمو امتحان می‌کنم!» یکی از راهزنان روی زمین تف کرد و گفت: «تچ، احمق.» آن‌ها تماشا کردند که هیولایی که آن‌ها را تعقیب می‌کرد چگونه به راهزن فراری واکنش نشان می‌دهد. در کمال تعجب، به‌نظر می‌رسید که هیولا راهزن را نادیده گرفته است. وقتی دیگران دیدند که چگونه راهزن نادیده گرفته شده، بلافاصله از فرصت استفاده کردند و در همه جهات پراکنده شدند. اولین راهزن به دویدن در مسیر ادامه داد و قهرمانانه بر سر آن‌ها فریاد زد: «ای احمقا! اگه ما همه‌مون فرار کنیم، کی به بردرانمون هشدار میده؟» به‌نظر می‌رسید که این راهزن قلب کاملاً وفاداری داشت. حتی اگر به قیمت جانش تمام میشد، باز هم به برادرانش در جاده هشدار می‌داد. خوشبختانه او کاملاً تنها نبود. راهزن دیگری به‌دنبال او رفت. او درحالی‌که آنها با بدبختی به دویدن ادامه می‌دادند اعلام کرد: «اون عوضی‌های خودخواه رو نادیده بگیر! ما به برادرانمان هشدار میدیم!» گراویس سعی کرد همه‌چیز را نادیده بگیرد. اگر می‌خواست هر احساسی را در این موقعیت حس کند، فقط به بهشت کمک می‌کرد. بعد از این همه دویدن، بالاخره گراویس تصمیم گرفت کمی استراحت کند و سرعتش را کم کرد. او همچنین گرسنه‌‌اش شده بشود. او به‌خود زحمت داده بود که جیره‌ای بیاورد زیرا به‌راحتی می‌توانست هر حیوان یا هیولای وحشی‌ای را شکار کند. دو راهزن وقتی دیدند که گراویس از تعقیب‌وگریز دست کشیده است، به‌وجد آمدند. بااین‌حال، آن‌ها به‌دویدن ادامه دادند. آن‌ها باید تا جایی که ممکن بود، دور می‌شدند. پس از چند دقیقه، آن‌ها در نهایت از دید گراویس خارج شدند. او اهمیتی نداد و فقط چند دقیقه استراحت کرد. پس از استراحت کافی به جنگل دوید تا غذا پیدا کند. چند دقیقه جست‌وجو کرد تا اینکه صدای غرش بلندی را شنید که در سراسر جنگل طنین‌انداز می‌شد. گراویس زمزمه کرد: «جالبه» و به‌سمت منشأ غرش دوید. وقتی رسید، در وسط جنگل، فضای خالی بزرگی را دید. نه حیوان بود و نه علف. این غیرعادی به‌نظر می‌رسید. گراویس منشأ غرش را نیز در وسط آن‌جا دید. گورکن قابل‌توجهی بود. احتمالاً حدود دو متر ارتفاع داشت و خز خاکستری آن زیر نور خورشید می‌درخشید. آرام در وسط فضای‌خالی دراز کشیده بود. گراویس به‌سرعت نتیجه گرفت: «یه جونور اهریمنی رده‌پایین.» گراویس پس از تمام مبارزات خود، احساس خاصی نسبت به جانوران پیدا کرد. فقط با تماشای یک جانور، او تقریباً می‌توانست قدرت آن را بسنجد. او زمزمه کرد: «دقیقاً همون چیزی که می‌خواستم.» در نهایت، چیزی که می‌توانست پوست جدید او را مورد آزمایش قرار دهد. علاوه‌برآن، جانوران اهریمنی رده‌پایین درون طبیعت، همیشه در اطراف گنجینه‌های طبیعی پرسه می‌زدند. بین جانوران اهریمنی رده‌پایین در طبیعت و جانوران نزدیک به سکونتگاه‌های انسانی تفاوتی وجود داشت. هیولاهای هدف مأموریت‌های گیلد شکار همیشه نزدیک به قلمرو انسان می‌ماندند. آن هیولاها از انسان به عنوان منبع غذایی برای ادامه رشد استفاده می‌کردند. بااین‌حال، هیولاهای درون طبیعت همیشه بهترین نقاط را غصب می‌کردند. گراویس به‌سمت گورکن رفت، اما درحالی‌که سیبر خود را در دست راست خود داشت، هاله-اراده خود را فعال نکرد. گورکن متوجه او شد و به‌آرامی از جایش برخاست. به‌طور معمول، فقط برای ترساندن هر چیزی که نزدیک‌تر می‌شد، غرش می‌کرد. با‌این‌حال، این‌بار، یک تفاوت وجود دارد. او گرسنه‌ش ‌اش شده بود. گورکن معطل نکرد و به‌سمت گراویس هجوم آورد و وقتی به او رسید، یکی از پنجه‌هایش را به‌سمت او کشید. گراویس می‌خواست پوست معتدل خود را امتحان کند و با بازوی آزاد خود، پنجه را دفع کرد. چنگال‌ها چند شکاف‌ کم‌عمق در بازویش گذاشتند که خونریزی کرد. از قدرت کامل خود استفاده نکرده بود و پنجه‌هایش نیز سلاح اصلیش نبود. گراویس این را می‌دانست و به این نتیجه رسید که یک حمله معمولی به او آسیب جدی وارد نمی‌کند. این یک پیشرفت قابل‌توجه نسبت به قبل بود. اگر در گذشته به‌او ضربه‌ای وارد می‌شد، به‌شدت جراحت پیدا می‌کرد. در گذشته او نمی‌توانست اشتباه کند. او همیشه باید کامل می‌بود. به‌نظر می‌رسید که با پوست معتدل‌اش، فقط باید از حملات واقعاً قوی جانوران اهریمنی رده‌پایین جاخالی می‌داد. فشار به‌شدت کاهش‌یافته بود. با‌این‌حال، هر چیزی مزایا و معایب خود را داشت. در‌حالی‌که اکنون زنده ماندن آسان‌تر شده بود امّا تعدیل اراده‌اش نیز سخت‌تر شده بود. اگر فشار کمتر می‌شد، دیگر اراده او به‌این سرعت افزایش نمی‌یافت. علاوه‌برآن، گراویس کاملاً مطمئن بود که هنوز نمی‌تواند حریف یک جانور اهریمنی رده‌متوسط شود . قدرت و سرعت حمله آن‌ها بسیار زیاد بود. پوست معتدل یا پوست معمولی، به معنای واقعی کلمه تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. او در هر صورت به‌شدت مجروح می‌شد یا می‌‌مرد. این باعث شد که او در یک موقعیت ناخوشایند قرار گیرد. تعدی اراده‌اش با مبارزه با جانوران اهریمنی رده‌پایین به‌شدت سخت‌تر می‌شد، امّا جانوران اهریمنی رده‌متوسط قطعاً برای او بسیار قوی بودند. هنگامی که گورکن حمله خود را به پایان رساند، گراویس فوراً هاله-اراده خود را که با کشتن صدپا قوی‌تر شده بود، آزاد کرد. گورکن بلافاصله خشکش زد. احساس می‌کرد که یک جانور قدرتمند نزدیک است و هر لحظه قرار است او را بکشد. اگر دشمنش خیلی نزدیک نبود، می‌توانست به درستی واکنش نشان دهد، با این حال شوک ناگهانی باعث شد که نتواند حرکت کند. گراویس از قبل حدس زده بود که هاله-اراده او را گیج می‌کند، بنابراین بلافاصله بر سرش پرید و سیبر خود را تا‌جایی‌که می‌توانست در یکی از چشمانش فرو کرد. گورکن نتوانست به‌موقع عکس‌العمل نشان دهد و شمشیر از طریق چشمش، درست به مغزش رسید. گورکن وحشت کرد و یکی از پنجه‌هایش را به‌سمت سیبر کشید. گراویس به‌سادگی عقب‌نشینی کرد و سیبر خود را در سرش گیر داد. تمام قدرت حمله‌اش به سیبر ضربه زد. فرقی نمی‌کرد از کدام طرف به‌آن میزد. لبه برنده آن به‌سمت داخل مغز جانور زاویه داشت. اگر از داخل به آن ضربه می‌خورد، شمشیر مغزش را می‌تراشید و اگر از بیرون به آن ضربه می‌خورد، قسمت صاف شمشیر تکان می‌خورد یا کل جمجمه آن را از بین می‌برد. اگر سیبر می‌شکست چه؟ این برای یک جانور اهریمنی رده‌پایین غیرممکن بود. گراویس به گورکن مرده نگاه و شروع‌به فکر کردن کرد: «هاله-اراده‌ام بعد کشتن هزارپا خیلی قوی‌‌تر شده و می‌تونم ازش به‌عنوان یه حمله غافلگیرکننده استفاده کنم. پوستم بهم اجازه می‌دهد تا بیش‌تر حملات جونورای اهریمنی رده‌پایین رو دفع کنم. تا‌زمانی‌که هیچ‌چیز پیش‌بینی نشده‌ای اتفاق نیفته، جونورای اهریمنی رده‌پایین دیگه نباید واسم تهدیدی باشن.» او آهی کشید. «من قوی‌تر شدم. دشمنایی که همیشه لازم بود برای شکست دادنشون یه نقشه تقریباً بی‌عیب‌ونقص رو به‌طور کامل اجرا کنم، حالا می‌تونن به‌طور تصادفی کشته‌ بشن.» گراویس احساس هیجان نمی‌کرد. او نمی‌دانست چرا. در گذشته، او همیشه تصور می‌کرد که وقتی قدرتش افزایش بیابد، بسیار هیجان‌زده یا خوشحال می‌شود. بااین‌حال، احساس می‌کرد که اهمیتی نمی‌دهد. چرا این‌طور بود؟ گراویس قبلاً دلیل آن را فهمیده بود، اما قبول کردنش سخت بود. چون اون تنها بود.  

کتاب‌های تصادفی