صاعقه تنها راه است
قسمت: 43
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 43 – خربزه مبدأ
گراویس دقیقاً میدانست که بهشت چه نقشهای داشت. او را مجبور به یک زندگی در انزوا کرده و بهاو نشان داده بود که با ادامه دادن به تهذیب چه چیزی را از دست داده است. سارا، آنتونی، اعضای گیلد شکار، جویس و استادش و حتی راهزنان، همگی افراد خوبی بودند. اکثریت قریببهاتفاق افرادی که او با آنها ملاقات کرده بود، افرادی مهربان و با قلبهایی پاک بودند.
آیا این تصادفی بود؟ البتهکه نه! در این دنیای ظالمانه، جاییکه همه به دنبال قدرت بیشتر بودند، افراد خودخواه زیادی وجود داشتند. بااینحال، گراویس در سفر خود با افراد خوب زیادی آشنا شده بود. همگی با او مهربانی میکردند، حتی زمانیکه او سرد و منزویانه رفتار میکرد. آنها سعی کردند او را در محافل خود بگنجانند، اما او همیشه مجبور بود آنها را پس بزند.
دشمنان ضعیف و مردم دوستانه. بهشت واقعاً همهچیز را برای از بین بردن انگیزه او انجام داده بود. گراویس میدانست که بهشت چه میخواهد! بااینحال، مقاومت در برابر آن بسیار سخت واقع شد. بهآرامی انگیزه او درحال از بین رفتن بود.
تنها چیزهایی که باعث میشد گراویس ادامه دهد، خانواده و بازگشت نهایی او به دنیای خود بود. او فقط باید بهاندازهکافی قدرتمند میشد و پس از آن، دیگر تنها نمیماند. باید ادامه میداد! اگر الان متوقف میشد، استلا چه میگفت؟ پدرش چه میگفت؟ خب، احتمالاً پدرش میگفت که مشکلی نیست، امّا گراویس مطمئن بود که پدرش همچنان آهی از روی غم خواهد کشید.
پدرش مطمئناً امیدوار بود که یکی از فرزندانش به سطح او برسد. گراویس مطمئن بود که پدرش دلیل خوبی برای مبارزه با بهشت دارد. پدرش احتمالاً برای مدت بسیار طولانی زندگی کرده و هیچکس جز بهشت در سطح او نایستاده بود. به شکلی عجیب، شاید او نیز احساس تنهایی میکرد، حتی اگر برای خود خانوادهای داشت.
گراویس دندانهایش را بههم فشار داد. نمیتوانست الان متوقف شود! میخواست پیش خانوادهاش برگردد! میخواست باعث افتخار پدرش شود! او آزادی میخواست! میخواست از بهشت انتقام بگیرد! بهشت همواره او را از نظر عاطفی شکنجه میداد. به جای از دست دادن انگیزه، نفرت گراویس نسبتبه بهشت بیشتر افزایش یافت.
گراویس با چشمانی پر از نفرت به آسمان نگاه کرد. او تمام تنهایی خود را به نفرت و خشم تبدیل کرد. در مقطعی در آینده، گراویس بهشت را وادار میکند که تقاصش را پس دهد!
با انگیزهای تازه بهسرعت به اطراف فضایخالی نگاه کرد. باید دلیلی وجود میداشت که یک جانور اهریمنی ردهپایین اینجا بماند. پس از جستوجو، گراویس بهسرعت متوجه شد. در وسط آنجا، پشت جایی که گورکن خوابیده بود، خربزهای دید. وقتی گراویس آن را دید، بلافاصله متوجه چند چیز شد.
هیچگونه پوشش گیاهی در آن مکان وجود نداشت زیرا این گیاه تمام نیروی حیاتی اطراف خود را جذب کرده بود. با توجه به تمام درسهای تئوری در دنیای خود، گراویس همچنین میدانست که این گیاه چیست.
او به تمسخر گفت: «یه خربزه مبدا»
خربزه مبدا به این دلیل نامیده میشد که نماد شروع تهذیب بود. بااینحال، چهچیزی بهطور کلی آغاز تهذیب در این جهان پایین تلقی میشد؟ تعدیل پوست. یک خربزه، پوست یک فرد را بیچونوچرا کاملاً معتدل میکند. فرقی نمیکرد که فرد به یک قرص پوست نیاز داشته باشد یا ده. یک خربزه بهطور کامل پوست هر کسی را معتدل میکند.
گراویس مشتاقانه منتظر بود ببیند تا با کشتن جانور اهریمنی ردهپایین چه چیزی پیدا کند. بااینحال، او "شانس کارمایی" خود را کاملاً فراموش کرده بود. اگر او قبلاً این خربزه مبدأ را داشت، تمام مشکلات او در تعدیل پوستش اتفاق نمیافتاد. بااینحال، درست زمانیکه پوستش را معتدل کرده بود، یکی پیدا کرد. بهشت واقعاً بیرحم بود.
گراویس درحالیکه خربزه مبدآ را در جیب خود میگذاشت گفت: «خب، حداقل باید به یه چیزی بیارزه.»
حالا که تمام غم و اندوه و کنجکاوی او از بین رفته بود، گراویس بهیاد آورد که گرسنه است. جسد گورکن را تشریح کرد و پخت.
پس از خوردن یک پرس غذای کامل به جاده برگشت و به راه خود ادامه داد.
با کمال تعجب، گراویس پس از چندین ساعت سفر هیچ راهزنی ندید. بهنظر میرسید که به همه آنها هشدار داده شده بود. بهاینترتیب، گراویس بدون هیچ وقفهای سفر کرد.
این تا زمانی بود که او به بادی سیتی نزدیک شد. تنها چند کیلومتر دورتر از بادی سیتی، گراویس دسته بزرگی از راهزنان را دید که پشت مردی با عظمت ایستاده بودند. این مرد نزدیک به دو متر قد داشت و یک شمشیر بزرگ از استخوان بر پشت خود حمل میکرد. او با ابهت وسط راه ایستاده بود و به نظر میرسید هیچچیزی نمیتواند او را تکان دهد.
گراویس بر اساس تمام سرنخهای پیشِرو، پیشبینی کرد که مرد کیست: «یه راهزن با ماهیچههای معتدل.»
این جالب خواهد بود.
گراویس حدود 20متر دورتر از راهزن ایستاد و به چشمان او نگاه کرد.
او با طعنه گفت: «پس تو همون جونور اهریمنی در شکل و شمایل انسان هستی. بهنظر نمیاد تحفه خاصی باشی.»
گراویس اعلام کرد: «من یه جونور اهریمنی نیستم. من برای آزمون گیلدایعنصری اینجام.»
او دیگر نمیخواست سوءتفاهمی ایجاد کند.
اولین راهزن فریاد زد: «چرت نگو! ما حتی نمیتونستیم با یه ضربه نیزه تمام قدرت پوستت رو سوراخ کنیم! هیچ انسانی نمیتونه همچین پوست سختی داشته باشه!»
گراویس ابروهایش را درهم کشید: «من فقط پوستم خیلی سخته. 20تا قرص پوست مصرف کردم تا معتدلش کنم. معلومهکه اینجوری سخت میشه!»
راهزنان شوکه بهنظر میرسیدند، اما راهزن اول ادامه داد: «20قرص پوست؟ ارواح شکمت! از کجا تونستی پول کافی برای خرید این همه قرص پیدا کنی؟»
گراویس آهی کشید: «من تمام ماموریتهای گیلد شکارمحلی شهر وایلدرنس رو انجام دادم. یکم طول کشید، اما تونستم پول کافی گیر بیارم.»
گراویس نمیخواست در مورد جانور اهریمنی ردهمتوسط به آنها بگوید. آنها حرفش را باور نمیکردند و او حتی بیشتر شبیه یک دروغگو میشد.
برخی از راهزنان شروع بهصحبت با یکدیگر کردند. برخی از آنها در نزدیکی شهر وایلدرنس زندگی میکردند و چیزی شبیه به آن را نمیتوان مخفی نگه داشت. بعد از مدتی بحث، یکی از آنها جلو رفت و گفت: «من شنیدم که شیطان گیلد شکار میتونه یه هاله ترسناک از خودش آزاد کنه. ما هیچکدوممون ازت همچین چیزی رو حس نمیکنیم.»
گراویس درحالیکه هاله-اراده خود را آزاد میکرد پرسید: «اوه، منظورت اینه؟»
دمای اطراف بهشدت کاهش یافت و راهزنان احساس کردند که فشار زیادی بر آنها وارد شده است. آنها در نفس کشیدن مشکل پیدا کردند و عرق سرد از بدنشان جاری شد.
بااینحال، فشار به همان سرعتی که ظاهر شد، دوباره ناپدید شد و راهزنان با شوک به اطراف نگاه کردند. آنها مطمئن نبودند چه اتفاقی افتاده است. در یک لحظه، احساس میکردند که خود مرگ برای گرفتن آنها میآید، و سپس همهچیز به حالت عادی خود بازگشته بود. چه اتفاقی داشت میافتاد؟
حتی راهزن با ماهیچههای معتدل برای مدت کوتاهی احساس وحشت کرده بود. نفس عمیقی کشید تا آرام شود، و چهره تحقیرآمیز او به یک چهره علاقهمند تبدیل شد. او پرسید: «این هاله دیگه چیه؟»
گراویس توضیح داد: «اگه به اندازه کافی نبردای مرگوزندگی رو پشت سر بذاری، ارادت زیاد میشه و از یه جایی به بعد، میتونی آشکارش کنی. بهش میگن هاله-اراده.»
راهزنان به اطراف نگاه کردند و از صحت آن مطمئن نبودند. این خیلی جادویی بهنظر میرسید. چیزی توهمی مانند اراده میتوانست خود را نشان دهد؟
از سوی دیگر، راهزن با ماهیچههای معتدل، بسیار علاقهمند بهنظر میرسید. او در زندگی خود چند مبارزه مرگوزندگی را پشت سر گذاشته بود و بهنوعی میتوانست نسبتبه اراده دشمن چیزی احساس میکرد. بااینحال، تنها پس از شنیدن توضیحات گراویس توانست این دو را بههم مرتبط کند. تفاوت بین اراده دشمن قبلی او و گراویس مانند بهشت و زمین بود.
او فریاد زد: «جالبه. حرفت رو باور میکنم!»
همه به راهزن نگاه کردند، اما ترس آنها کمکم از بین رفت. او قویترین راهزن این جاده طولانی بوده و چیزهای زیادی دیده بود. اگر او حرف گراویس را باور میکرد، پس احتمالاً سخنانش حقیقت داشت.
گراویس سری تکان داد و به جلو رفتن ادامه داد.
بااینحال، راهزن شمشیر غول پیکر خود را از غلاف بیرون کشید. او پرسید: «چطوره یکم باهم بجنگیم؟ البته، وقتی خطرناک شه، تمومش میکنیم.»
گراویس فکر کرد: «جالبه. در عجبم که میتونم از پس یه آدم با ماهیچههای معتدل بر بیام یا نه.»
گراویس سر تکان داد و گفت: «باشه!»
کتابهای تصادفی

