فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 77

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 77 – تابلوهای اعلانات

گراویس ایستاد و چند مشت تمرینی انجام داد. ضربات مشتش کمی سریع‌تر بود، اما نه زیاد. او به خودش توضیح داد: «مثل این‌که من واقعاً می‌تونم بدنم رو این‌جا معتدل کنم، بااین‌که بیش‌تر صاقه وارد دانه شد. شاید باید یکی دو ساعت دیگه این‌جا بمونم تا ماهیچه‌هام رو معتدل کنم.»

به دلیل نیازش به تعامل اجتماعی، عادت صحبت کردن با خودش را ایجاد کرده بود.

«به‌هرحال، برم که یکم پول دربیارم.»

گراویس از در بیرون و به‌سمت میز پذیرش رفت. کلید را گذاشت و از برج صاعقه خارج شد.

«اومد بیرون!»

گراویس صدای فریادی را از جلوی خود شنید و 8نفر را دید که همان زره دو "نگهبان" قبلی را پوشیده بودند. به‌نظر می‌رسید که دو نگهبان قبلی تنها نبودند. ظاهراً برخی از شاگردان، با قضاوت از روی زره‌هایشان، یک سازمان کامل ایجاد کرده بودند.

آن‌ها به سرعت او را محاصره و سلاح‌های خود را آماده کردند: «از کاری که کردی پشیمون- آهه!»

گراویس هاله-اراده خود را فعال کرده بود و شاگردان اطراف با ترس عقب‌نشینی کردند. چشمانشان از وحشت باز و نفس‌هایشان سنگین‌تر و تندتر شد. عرق سردی از تمام بدنشان جاری شد و از لرزش بدن‌هایشان، اسلحه‌ها تلق‌وتلوق می‌کردند.

گراویس با لحنی بی‌احساس توضیح داد: «بذارین این آخرین هشدارتون باشه. دوباره راهم رو سد کنین و ببینین چه اتفاقی می‌افته.»

شاگردان اطراف از وحشت آب‌دهانشان را قورت می‌دادند و نمی‌توانستند به آن‌چه او گفته بود واکنش نشان دهند، زیرا از شدت ترس خشکشان زده بود. گراویس فقط راهش را کشید و رفت و وقتی به فاصله حدود 10متری رسید، هاله-اراده خود را غیرفعال کرد.

شاگردان بالاخره توانستند دوباره با حالت عادی نفس بکشند و چشمانشان گراویس را دنبال می‌کردند که به‌سمت تابلوهای اعلانات می‌رفت. سپس شاگردان به یکدیگر نگاه کردند و مطمئن نبودند که آیا باید از شرافت خود دفاع کنند یا نه.

یکی از شاگردان پرسید: «چیکار کنیم؟ اگه ادبش نکنیم، احترام شاگردای دیگه رو از دست می‌دیم و اخاذی پول ازشون سخت‌تر میشه.»

یکی دیگر فریاد زد: «اون فقط یه نفره. نمی‌دونم الان یهو چی شد، اما این‌بار، ما با آمادگی می‌ریم! ما فقط باید با هم حمله-»

گراویس کاشی روی زمین را از بین برده بود و یکی از قطعات را به‌سمت شاگرد فریاد زده پرتاب کرده بود که در بدن شاگرد نفوذ کرد و در این راه، یک کلیه را از بین برد. این قطعه بسیار سخت بود زیرا کاشی‌های جاده با سنگ معمولی ساخته نشده بودند.

بر خلاف ظاهر، گراویس در واقع در پرتاب بسیار مراقب بود. آن شاگردان احتمالاً استخوان‌های معتدلی داشتند و پرتاب یک قطعه کاشی آن‌ها را نمی‌شکست. کلیه با هیچ استخوانی محافظت نمی‌شد. علاوه بر این، یک فرد هنوز می‌توانست تنها با یک کلیه زنده بماند، بنابراین فرقی نمی‌کرد که شاگرد اعضای بدنش را تعدیل کرده باشد یا نه.

شاگرد روی زمین افتاد و پهلوی خون‌آلود خود را با وحشت نگه داشت. او نمی‌توانست آن‌چه را که اتفاق افتاده بود پردازش کند. بقیه با تعجب به او نگاه کردند و نفس‌نفس زدند. این یک آسیب جدی بود و فراتر از یک "مبارزه‌تمرینی" ساده بود. آن دیوانه واقعاً حاضر بود ظاهرش را در برابر آن‌ها از دست بدهد!

آن‌ها تصمیم گرفتند که دیگر با گراویس درگیر نشوند. گراویس یک میمون را زخمی کرده بود تا بقیه را بترساند... خب، تقریباً.

«دیوونه‌ای؟ ما جزو یه گیلدیم-»

این‌بار، گراویس قطعه را سمت پیشانی شاگردی که فریاد می‌زد پرت کرد. این قطعه در این فرآیند پودر شد، اما پوست و گوشت شاگرد نیز منفجر شد. بقیه می‌توانستند قسمت‌هایی از جمجمه را از طریق سوراخ ببینند. استخوان آسیب‌ندیده به‌نظر می‌رسید، امّا...

شاگرد به‌عقب روی زمین افتاد و چشمانش کاملاً باز ماند. وقتی به زمین افتاد سرش با شدت به زمین خورد، اما متوجه نشد. قدرت زیادی از پرتاب به مغز شاگرد منتقل شده بود و مغز در جمجمه او فرو رفت. شاگرد هنوز زنده بود، اما ضربه مغزی شدیدی به او وارد شد.

درهمین‌حال، گراویس یک قطعه کاشی دیگر در دست داشت و بارها آن را بالا میس‌انداخت و دوباره گمی‌رفت. او منتظر بود که آیا آن شاگردان هم‌چنان برای او مشکل ایجاد می‌کنند یا نه.

این‌بار هیچ‌کس جرأت ایجاد دردسر بیش‌تر برای گراویس را نداشت. به سرعت رفقای مجروح خود را جمع کردند و به تالار مبادله بردند. رفقایشان به داروی شفابخش جدی نیاز داشتند.

گراویس قطعه کاشی را به کناری انداخت و به‌سمت تابلوهای اعلانات رفت. شاگردان دیگر که تماشاگر این منظره بودند، آب‌دهانشان را قورت دادند و فضای وسیعی به‌او دادند. حتی با وجود این‌که شاگردان زیادی در اطراف تابلوهای اعلانات بودند، گراویس مجبور نبود منتظر نوبت خود برای نگاه کردن باشد.

اولین تابلوی اعلاناتی که دید درباره شکار جانوران بود. او آهی کشید و فکر کرد: «چرا همش باید با جوونورا بجنگم؟ از زمانی‌که به دنیای پایین اومدم، یه مبارزه مرگ ‌و زندگی واقعی با یه انسان نداشتم. همش جوونور، جوونور، جوونور...»

او کمی از دست جانوران خسته شده بود. بله، آن‌ها برای تعدیل اراده او عالی بودند، اما او هم‌چنین می‌خواست تنوع داشته باشد. علاوه بر این، گراویس فکر می‌کرد که انسان‌های شرور بدتر از هیولاهای وحشی هستند. حداقل، جانوران با نیات خود صادق بودند. فقط باید به آن‌ها نگاه می‌کردی و تا سرحد مرگ می‌جنگیدی.

با‌ انسان‌ها، اوضاع کمی پیچیده‌تر می‌شد. شما هرگز نمی‌توانید شخصیت یک انسان را فقط با یک نگاه یا یک گفت‌وگو قضاوت کنید. قاتلان می‌توانند از زبان چرب خود استفاده کنند تا درست‌کار به‌نظر برسند و وقتی اعتماد شما را جلب کردند، از پشت به شما خنجر بزنند.

از سوی دیگر، برخی از افراد در اولین ملاقات با آن‌ها به شما توهین کردند، اما در آینده ثابت می‌کنند که افرادی درست‌کار و وفادار هستند.

او با درماندگی با خودش غر زد: «چرا مردم نمی‌تونن یکم بیش‌تر صادق باشن؟»

گراویس از طریق تابلوی اعلانات به دنبال شکار حیوانات گشت و از تعداد مأموریت‌ها شگفت‌زده شد: «بیش‌تر از 50شکار برای جوونورای اهریمنی رده‌متوسط، اما حتی یه مأموریت هم برای یه جوونور اهریمنی رده‌بالا نیست.»

گراویس با نفرت پوزخند زد. واضح بود که بهشت دوباره درحال مداخله کردن است. بهشت می‌دانست که جانوران اهریمنی رده بالا می‌توانند برای گراویس فعلی تعدیل‌کننده خوبی باشند، بنابراین به ‌هیچ‌یک از آن‌ها اجازه نزدیک شدن به سکونت‌گاه‌های انسانی را نداد. با‌این‌حال، جانوران اهریمنی رده‌متوسط، که گراویس به‌راحتی می‌توانست آن‌ها را بکشد، کل تابلوی اعلانات را پر کرده بودند.

گراویس تابلوی اعلانات را ترک کرد و به تابلوی دیگری نگاه کرد. این یکی برای مأموریت اسکورت و حمل‌ونقل بود. وقتی گراویس جوایز را دید، نگاه دیگری از انزجار نشان داد. پردرآمدترین مأموریت 50طلا می‌داد و دو هفته تمام طول کشید. در مقایسه، یک جانور اهریمنی رده‌متوسط 100طلا به‌عنوان جایزه به اضافه لاشه خود جانور را می‌داد.

گراویس به تابلوی اعلانات بعدی رفت. این یکی برای ترور و برای استخدام مزدوران بود، و مزدش در واقع بسیار خوب بود. به‌طور متوسط، یک ترور کمی بیش‌تر از یک جانور اهریمنی رده‌متوسط پول می‌داد. اما چیزی که گراویس دوست نداشت این واقعیت بود که مأموریت چیزی در مورد دلیل انتخاب یک فرد خاص به عنوان هدف بیان نمی‌کرد.

گراویس می‌توانست از نظر اخلاقی انعطاف‌پذیر باشد، اگر این امر شامل بقای او می‌شد، اما این بدان معنا نیست که او آن را دوست دارد. تا‌زمانی‌که راه های دیگری وجود داشت، او به پذیرش آن مأموریت‌ها فکر نمی‌کرد.

گراویس به آخرین تابلوی اعلانات رفت. این یکی برای مشاغل متفرقه بود، بنابراین اساساً هر چیزی که در یکی از 3دسته دیگر قرار نمی‌گرفت. گراویس برخی از آن‌ها را خواند و مأموریت‌های زیادی را برای قرص‌ها یا وسایل خاص دید. برخی دیگر برای اعضای بدن جانوران و آموزش دادن بودند.

جوایز بسیار متفاوت بود، اما گراویس فقط برخی از مشاغل با درآمد خوب را دید که می‌توانست انجام دهد. متأسفانه، این مشاغل بیش‌ازحد طول می‌کشید. گراویس فقط می‌توانست آه بکشد.

«مثل این‌که باید برگردیم سرِ شکار.»

کتاب‌های تصادفی