صاعقه تنها راه است
قسمت: 85
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 85 – انتقام جِیمی
گراویس نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی درحال افتادن است. او درحال قدم زدن در جاده بود که یک سیبر به قلبش ضربه زد. در ذهنش، او میدانست که حتی با اندامها و خون معتدلش، باز هم نمیتواند از آن حادثه جان سالم بهدر ببرد. این وضعیت خیلی غیرواقعی بهنظر میرسید. احساس میکرد این اتفاق برای شخص دیگری رخ میدهد، و او فقط داشت تماشا میکرد. حتی دردی احساس نمیکرد.
سیبر، بیرون کشیده شد و یک نفر به پشت گراویس لگد زد. گراویس روی زمین افتاد و آرامآرام شروع به درک موقعیت کرد. درد و سوزشی شروع به فرا گرفتن بدنش کرد و اندامش شروع به لرزیدن کردند.
گراویس متوجه شد که شخصی او را به قتل رسانده است است. گراویس به سختی شروع به نفس کشیدن کرد، اما انگار اصلاً نفس نمیکشید. با اینکه احساس میکرد نفس میکشد، انگار نمیتوانست هوا را داخل بدنش بفرستد. سینهاش بالا و پایین میرفت، اما همچنان احساس میکرد درحال غرق شدن است.
با ذهنی گیجشده، بدنش را برگرداند، خون از سینهاش پاشیده شد و دوباره روی زمین نشست. گراویس بالاخره مهاجم خود را دید. جِیمی را با چهرهای اشکآلود دید. گراویس میتوانست ببیند که جِیمی عصبانی، ناامید، درمانده و همچنین آسیبدیده است.
جِیمی دوباره گفت: «متوجهم.»
او با صدایی لرزان گفت: «متوجهم که تو آدم خوبی نیستی.»
او یک قدم جلوتر رفت: «من بهت التماس کردم.»
یک قدم دیگر: «من تمام حیثیتم رو دور انداختم.»
«بهت قول همهچیزو دادم.»
آخرین قدم را برداشت و جلوی گراویس ایستاد. «بااینحال، تو حتی انقدر هم بهم کمک نکردی.»
گراویس میخواست حرف بزند، اما فقط میتوانست خون سرفه کند و پوستش کمکم داشت سفید میشد. نفس کشیدن گراویس تند شد، اما کمکی نکرد، زیرا گراویس جهان را میدید که به آرامی شروعبه چرخیدن کرد. ذهنش کمکم داشت از بدنش فاصله میگرفت و دنیا شروع به تاریک شدن کرد.
جِیمی روی یک زانو افتاد و به چشمان گراویس نگاه کرد که بیپروا به جلو نگاه میکرد: «من نمی خواستم این کارو انجام بدم.»
ناگهان چهره اشکآلود او خشمگین شد و گفت: «اما تو همهچیزو ازم گرفتی و وقتی غمگین بودم به من ضربه زدی. باید قبل از اینکه فرصتی برای اومدن سر راهم پیدا کنی، تو رو میکشتم.»
او درحالیکه مراقب بود کسی متوجه آنها نشود دوباره گفت: «فقط 3ماه! این تمام چیزی بود که باید به من میدادی.»
خیلی بد میشد اگر گراویس کمی شانس فوق-بهشتی میداشت و فردی در هنگام نیمه شب، از یک قدمی اش میگذشت. جِیمی احساس خوششانسی میکرد که کل گیلد در این شب تا سرحد مرگ ساکت بود.
«تو فقط باید یه بار میباختی، و اونقت لازم نبود اینطوری بشه. من همهچیزو برات جبران میکردم! تو یه دوست باورنکردنی پیدا میکردی-»
سرفه!
گراویس با شدت خون سرفه و آن را به صورت جیمی تف کرد. جِیمی دستی به صورتش کشید و خون روی دستش را دید. سپس با آستینش خون صورتش را پاک کرد و این بار دوباره با حالتی سرد به گراویس نگاه کرد: «میدونی، من دیگه حس بدی ندارم. تو واقعاً عوضیای.»
با پوزخندی اجباری گفت: «سلاح خوبیه.»
جیمی سعی کرد خبیث بهنظر برسد، اما گراویس متوجه شد که جیمی احساس ناخوشایندی دارد. شاید داشت سعی میکرد ثابت کند میتواند وجدانش را نادیده بگیرد. درحالیکه سیبر سنگ خلأ را بلند کرد و گفت: «احتمالاً پول خوبی بابتش بهم میدن.»
صورت جِیمی بلافاصله سفید شد و سیبر را پرت کرد. سیبر یک سطح کامل از قلمرو جمعآوری انرژی خورده بود و جِیمی از سطح دوم به سطح اول سقوط کرده بود. جِیمی از سیبر بهسمت گراویس چرخید که در حین تماشای جِیمی موفق شده بود پوزخندی بزند. حتی اگر گراویس اینجا میمرد، حداقل به جیمی یک سیلی محکم زده بود.
جِیمی فوراً منفجر شد و جسد گراویس را بلند کرد و به جنگلی در نزدیکی برد. وقتی رسیدند گراویس را به پایین انداخت و با نفرت بهاو نگاه کرد. او درحالیکه صاعقه را بهسمت گراویس پرتاب میکرد فریاد زد: «ای حرو&مزاده لعنتی!»
اگه از صاعقه در گیلد استفاده میشد، همه میدانستند که اتفاقی درحال رخ دادن است.
صاعقه به شانه گراویس برخورد کرد و سوراخی در آن ایجاد کرد. او درحالیکه صاعقه دیگری به بازوی گراویس شلیک میکرد دوباره فریاد زد: «ای عوضی لعنتی!»
مفصل بازو بهشدت میسوخت و ماهیچهها و پوست را میسوزاند، اما گراویس همچنان به جیمی پوزخند میزد.
حالت گراویس فقط جِیمی را بیشتر خشمگین کرد و درحالیکه تمام صاعقه خود را بهسمت بدن گراویس رها کرد فریاد زد. بیشتر از پنج دقیقه بعد از برخوردهای صاعقهاش به گراویس، آخرین ضربه را به صورت گراویس زد، که پوزخند او را پاک کرد و تمام گوشت و پوست صورتش را از بین برد.
جِیمی درحالیکه به بقایای لبخند اسکلتی گراویس نگاه میکرد از خشم و خستگی غوطهور شد. جیمی کمکم آرام گرفت و نفس عمیقی کشید. جسد گراویس را بلند کرد و به گیلد برد. پس از مدتی به مقصد خود یعنی توالتهای عمومی رسید.
درحالیکه در توالت را باز میکرد، گفت: «اول می خواستم قبر آبرومندی داشته باشی، اما باید تا آخر رومخ میبودی.»
او درحالیکه گراویس را به داخل گودال پر از مدفوع پرت میکرد گفت: «لذت ببر.»
جیمی دوباره توالت را بست و به خانهاش برگشت.
بهشت همهچیز را زیر نظر داشت. بهشت باید از اتفاقی که برای گراویس افتاده خوشحال میبود، امّا بنا به دلایلی...
بهشت درحالحاضر هر چیزی بود جز خوشحال.
کتابهای تصادفی


