فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

صاعقه تنها راه است

قسمت: 135

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 135 – چیزی متفاوت

گراویس احساس کرد گودالی در شکمش شکل گرفته است.

وندی به زمین نگاه کرد و با صدایی آرام گفت: «احتمالاً بتونی حدس بزنی که چه اتفاقی افتاد. جلاد رو برای کشتن شوهرم فرستاده بودن. اون هیچ شانسی در برابرش نداشت.»

گراویس نیز آهی کشید. وندی سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته بود. در دنیای خودش، نزدیک‌ترین فردی که گراویس از دست داد استلا بود، که نمی‌توان آن را با از دست دادن یک معشوق مقایسه کرد. آن‌ها فقط دوستان بسیار صمیمی بودند و گراویس هنوز خیلی کم‌سن و سال بود.

وندی به روایت کردن ادامه داد: «من ماه‌ها ویران بودم و فقط درد می‌کشیدم. چقدر احمق بودم که باور کردم آسمان شوهرم رو بهم برگردونده. سعی کردم با یادگیری تاریخ با این موقعیت کنار بیام چون می‌خواستم بفهمم چرا این اتفاق افتاد. من به یه شهر رفتم و هرچی می‌تونستم درباره آسمان‌زادگان و نحوه عمل کردنشون رو یاد گرفتم.»

«بعد یه مدت طولانی و مطالعه زیاد، متوجه شدم که آسمان به فرد، اهمیتی نمی‌ده. فقط به کل. هر چیزی که برای حکومتش خطرناک محسوب بشه، نابود می‌شه. کتاب‌های تاریخ می‌گن که تابه‌حال هیچ‌کسی نبوده که یه هاله-اراده تو قلمرو تعدیل بدن متراکم کنه و بعدش به قلمرو جمع‌آوری جادو برسه.»

چشمان او خشن‌تر شدند و گراویس می‌توانست خشمی که از او ساطع می‌شد را احساس کند: « عصبانی بودم و از آسمان متنفر شدم. چرا شوهرم وقتی تونست جون خودش رو نجات بده باید بمیره؟ یعنی آسمان اون رو محکوم به برده بودن کرد؟ یعنی برده بودن تنها راه اون برای زنده موندن بود؟ تو اون نقطه، جاه‌طلبی من برگشت و هرچیزی که قبلاً احساس می‌کردم از بین رفت.»

گراویس آهی کشید و فکر کرد که اگر همین اتفاق برای او می‌افتاد، شاید او نیز به چیزی کاملاً متفاوت تبدیل شود. چنین چیزی می‌توانست یک فرد را اساساً تغییر دهد.

وندی دندان قروچه کرد و گفت: «من می‌دونم که شوهرم فقط می‌خواد من با شادی زندگی کنم و اینم می‌دونم که او هیچ‌وقت نمی‌خواد که من با آسمان بجنگم....»

سپس آهی کشید و ادامه داد: «ولی من انقدر هم قوی نیستم. من نمی‌تونم اون رو فراموش کنم، و فقط می‌خوام که تو زندگی پس از مرگ ببینمش.»

چشمانش دوباره از عصبانیت شروع به شعله‌ور شدن کرد: «ولی پس تکلیف آسمان چی می‌شه؟ نمی‌تونستم اجازه بدم که هرگز برای کاری که انجام داده بود، تقاصشو پس نده. اون روز تصمیم گرفتم زندگم رو وقف مبارزه با آسمان کنم. من تقریباً مطمئن بودم که آسمان همه‌چیز رو شنیده و دیده، اما حدس می‌زدم که نمی‌تونه ذهن‌ها رو بخونه.»

گراویس سری تکان داد. تقریباً درست بود.

وندی آهی کشید: «من همه‌چیزو درونم نگه داشتم و نفرتم رو دفن کردم. وقتی برای شوهرم گریه می‌کردم، هیچ‌وقت در مورد آسمان چیز بدی نمی‌گفتم. می‌دونستم که هیچ‌وقت نمی‌تونم احساسات درونیم رو بروز بدم، حتی زمانی که تنها بودم. خیلی سخت بود که هیچ‌وقت در این مورد صحبت نکنم، و این اولین‌باریه که دارم اینارو با کسی در میون می‌ذارم.»

گراویس دوباره سر تکان داد و گفت: «درست می‌گی. آسمان می‌تونه همه‌چیزو بشنوه و ببینه، ولی نمی‌تونه ذهن‌ها رو بخونه. اگه احساساتت رو بیان می‌کردی، ممکن بود یه آسمان‌زاده دیگه بفرسته یا حتی مستقیماً بکشتت.»

وندی از گراویس نپرسید که چگونه از چنین چیزهایی مطلع است و در عوض به گفتن داستان خود ادامه داد: «‌من به‌سرعت به گیلد باد فرعی پیوستم و تونستم به قلمرو جمع‌آوری جادو نفوذ کنم. طبق کتاب‌های تاریخی، آسمان هیچ‌وقت به کسی در قلمرو جمع‌آوری جادو فقط به‌خاطر داشتن هاله-اراده حمله نکرده بود.»

«به جای رفتن به گیلد باد، جایی که پدرم بود، شروع به پرسه زدن در قاره میانه کردم. من تقریباً هر روز با جونورای متعددی می‌جنگیدم و چیزهای زیادی کشف کردم. حدود 1سال بعد، درحالی‌که هنوز تو رده سوم جمع‌آوری جادو بودم، موفق شدم یه هاله-اراده ایجاد کنم، اما این آخر کار نبود. من هیچ‌وقت از تعدیل کردن خودم و کاوش کردن دست نکشیدم. می‌دونستم که یک هاله-اراده برای انتقام من کافی نیست. من به چیزی نیاز داشتم که به آسمان آسیب برسونه!»

گراویس با دقت گوش می‌داد و می‌توانست با حرص و طمع او برای قدرت همدلی کند. او از این نظر شبیه وندی بود.

وندی ادامه داد: «یه روز موفق شدم از کسی که صعود کرده بود یه ارثی پیدا کنم.» و گراویس مشتاق شد.

گراویس پرسید: «اون چیزا وجود دارن؟ اگه صعود کردن پس چطوری ممکنه؟»

او می‌دانست که هیچ‌کس نمی‌تواند به این دنیا بازگردد. او کاملاً مطمئن بود که فقط دنیای خانه او این توانایی را دارد و دنیای او به کسی اجازه انجام چنین کاری را نخواهد داد.

وندی به گراویس نگاه کرد و گفت: «وقتی مردم به قلمرو وحدت می‌رسن، می‌تونن قبل از این‌که مجبور به صعود بشن، 1ماه تو این جهان بمونن. این احتمالاً چیزیه که آسمان به اونا عطا می‌کنه تا بتونن به کاراشون جمع‌وجور کنن. اصلاً چیکار می‌تونن بکنن؟ کسی که اخیراً به اون مرحله رسیده نمی‌تونه کاهن اعظم فرقه آسمان رو شکست بده.»

گراویس با خود فکر کرد: «قلمرو وحدت، ها؟»

حالا او برای اولین‌بار نام چهارمین قلمرو بزرگ را شنید. او برایش سؤال بود که چرا به آن قلمرو وحدت می‌گفتند.

وندی به گفتن داستانش ادامه داد: «اون هم دشمن آسمان بود و می‌خواست انتقامش رو بگیره. وقتی‌که به اون قلمرو رسید، به فرقه آسمان حمله کرد و توسط کاهن اعظم شکست خورد. به دلایلی، کاهن اعظم اون رو نکشت و بهش اجازه داد تا به زندگی ادامه بده. چون دید نمی‌تونه انتقامش رو بگیره، تو اون یه ماه ارث خودش رو به‌وجود آورد. من ارث رو پذیرفتم و قدرتمندتر شدم.»

وندی لبخند تلخی زد و ادامه داد: «اما اگه حتی اون ارشد نتونست کاری علیه آسمان انجام بده، پس من حتی با کمک اون هم چه کاری می‌تونستم انجام بدم؟ در بهترین حالت، من هم می‌تونستم کار اون رو انجام بدم. این کار چه چیزی رو تغییر می‌داد؟ بعد از این‌که همه‌چیز رو به ارث بردم، بسیار قدرتمند شدم و به گیلدم برگشتم. خانواده‌ام فکر کرده بودن که من مرده‌ام و برام گریه کرده بودن.»

وندی دوباره به زمین نگاه کرد و گفت: «‌بااین‌حال، وقتی پدر و مادرم رو در آغ&وش گرفتم، هیچ احساسی نداشتم. تمام احساس گرما مرده بود و حتی گرما و محبت خانواده‌ام دلم رو گرم نمی‌کرد. انگار به غریبه‌ای نگاه می‌کردم که خانواده‌اش رو در آغ-وش گرفته بود. انگار تمام این وضعیت هیچ ارتباطی با من نداشت.»

گراویس آهی کشید و او را درک کرد. او نمی‌توانست تصور کند احساساتش را از دست بدهد و چنان سرد شود که حتی خانواده‌اش هم نتوانند به او کمک کنند تا بهبود یابد. در مقایسه با وندی، زندگی او واقعاً آسان‌تر بود. او حتی نمی‌توانست خشم درونی‌اش را از ترس این‌که آسمان به او ضربه بزند، بیان کند. گراویس حداقل می‌توانست این کار را انجام دهد، زیرا پدرش آسمان را مجبور می‌کرد منصفانه مبارزه کند.

وندی ادامه داد: «من سال‌ها از جامعه دور بودم و زیاد صحبت نمی‌کردم. پدرم می‌خواست بهم کمک کنه تا دوباره با جامعه سازگار بشم و من رو به مدت 3سال به عنوان رئیس گیلد فرعی فرستاد. من زیاد موافق با اون تصمیم نبودم، اما به‌هرحال اطاعت کردم. من دیگه هدفی نداشتم، چون هرچی بیش‌تر در مورد آسمان یاد می‌گرفتم، بیش‌تر به قدرتش پی می‌بردم. چطور ممکن بود که بتونم انتقامم رو بگیرم؟»

سپس، او به گراویس نگاه کرد و با اشتیاق گفت: «بعدش، تو رو دیدم. من متوجه هاله-اراده‌‌ت شدم و به یاد شوهرم افتادم. برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها احساس بدی نسبت به یه آدم دیگه‌ای پیدا کردم. می‌دونستم که سرنوشت تو هم مثل سرنوشت شوهرم می‌شه.»

چشمانش روی گراویس متمرکز شد و ادامه داد: «و بعدش، اون قضیه تو لگن طبیعت پیش اومد. من از قبل می‌دونستم که تو یه آسمان‌زاده نیستی، و کم‌کم متوجه شدم که آسمان نمی‌خواد تو را معتدل کنه، بلکه در واقع می‌خواد تو رو بکشه! فکر می‌کردم وقتی به آسمان نفرین می‌کنی فوراً می‌میری، اما بنا به دلایلی، هیچ‌وقت مستقیماً بهت حمله نکرد. فقط جونورا رو سمتت فرستاد و تو واقعاً جون سالم به‌در بردی.»

گراویس فقط به گوش دادن ادامه داد.

«روئسای دیگه از نظر قدرت حتی به من نزدیک هم نبودن و متوجه نشدن، اما من دیدم که آسمان چطور بعد از آخرین حرفت سعی کرد بهت ضربه بزنه. من به نوعی احساس کردم که خشم آسمان، اون موقع منفجر شد. شاید به لطف وسواسی که نسبت بهش داشتم، تونستم احساسش کنم. با‌این‌حال، وقتی سعی کرد بهت ضربه بزنه، همه‌چیز ناپدید شد و ابرها رفتن.»

او با چشمانی سوزان به گراویس نگاه کرد و گفت: «اون موقع، می‌دونستم که به دلایلی، آسمان نمی‌تونه مستقیماً کاری علیه تو انجام بده. تاجایی‌که من می‌دونم، تو اولین کسی هستی که چنین وضعیتی براش اتفاق افتاده. جاه‌طلبی از دست رفته من برگشت و من یه شانسی در تو دیدم. شاید، تو بتونی کاری رو انجام بدی که دیگران نتونستن انجام بدن!»

«وقتی تحت عنوان یه آسمان‌زاده به فرقه آسمان پیوستی، مطمئن بودم که یه چیزی در موردت متفاوته. یعنی آسمان نمی‌تونسته به فرقه آسمان اطلاع بده که تو یه آسمان‌زاده نیستی؟ بااین‌حال، این کار را نکرد و تو حتی چندین مأموریت براش انجام دادی. یه چیزی مانع از این می‌شه که آسمان مستقیماً علیه تو کاری انجام بده. میشه بگی چیه؟»

گراویس آهی کشید.

«من اهل این جهان نیستم.»

کتاب‌های تصادفی