صاعقه تنها راه است
قسمت: 136
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۳۶ - این چیزیه که من میخوام باشم؟
با شنیدن این حرف چشمان وندی گرد شد. «منظورت چیه؟»
گراویس لبخند زد. او قبلاً تمام رازهای خود را به او گفته بود، پس چرا او نتواند چیزی بگوید؟ هیچکس اطرافشان نبود و گراویس هم خوب میتوانست روح دیگران را احساس کند. همچنین نمیتوانست باور کند که رده بالاهای گیلد باد قولهایشان را زیر پا بگذارند. حالا تنها کسی که حرفهایشان گوش میداد آسمان بود که همان هم از قبل همه چیزش را میدانست.
«این یک جهان رده پایینه. بالاتر از اینجا هم جهان میانی و بعد از اون هم جهانهای بالایی هستن.» گراویس در ادامه توضیح داد: «من متولد همون جهان بالاییم و هر چیزی در جهان درست زیر جهان ما قرار داره. پدر من قویترین موجود و برابر با آسمانهاست. آسمان و پدرم باهمدیگه دشمنن و آسمان قبلاً به دفعات بسیار از من برای آزار دادن پدرم استفاده کرده. پس به همین دلیله که اعتقاد دارم آسمان دشمن منم هست و اونا نمیتونن مستقیماً علیه من عمل تهاجمیای انجام بدن. پدرم همیشه آسمان رو مجبور به مبارزهای عادلانه میکنه.»
وندی شوکه شده بود و نمیتوانست تمام اطلاعاتی را که در حال حاضر دریافت میکرد درست در مغزش پردازش کند. بر بالای این آسمان دنیاهای دیگری هم وجود داشت؟ و پدر گراویس... فردی به این اندازه قدرتمند بود؟ وندی واقعا نمیتوانست تصور کند که او باید تا چه اندازه قدرتمند باشد.
گراویس با خوشحالی لبخند زد. «وقتی آسمان میخواست به من در زمان حضورم در حوض طبیعت حمله کنه، پدرم ضربهی اونها رو با یک دست دفع کرد. بهخاطر اون ضربه همه چیز اطرافمون از بین رفت.» بعد گراویس با غرور گفت: «بعید میدونم آسمان این جهان پایین در نظر پدرم چیز خاصی باشه.»
وندی هنوز نمیتوانست به طور کامل داستان گراویس را باور کند، اما همه چیز نشان میداد که این داستان حقیقت دارد. وگرنه چرا میبایست آن اتفاقات در حوضچه طبیعت رخ میداد؟ گراویس مدتی ساکت ماند و وندی نیز چیزی نگفت. او مدام به وضعیت حال حاضرشان فکر میکرد.
بعد از مدتی وندی با خوشحالی لبخند زد. «اگه آسمان مجبور بشه که منصفانه با تو بجنگه، احتمالاً تو تنها کسی خواهی بود که میتونه بهش آسیبی بزنه.» او به آسمان نگاه کرد و در حالی که اشک روی چشمانش میریخت گفت: «خوشحالم که قمار و تمام سختیهایی که کشیدم نتیجه داد. اگه تسلیم میشدم، هرگز این شانس رو پیدا نمیکردم که چیزی رو تغییر بدم. بعد از مدتها این اولین باریه که من واقعاً از صمیم قلبم خوشحالم.»
وندی در حالی که یک نشان یشم و همچنین یک تکه کاغذ را به گراویس میداد گفت: «بیا، این رو بگیر. این هسته ارثیهست. این یه آرایه تشکیله و همهچیز رو در موردش توی یک تکه کاغذ توضیح دادم. تو فقط نیازه که از صاعقهت روی اون استفاده کنی و مطمئنم که خودت همه چیز رو در موردش میفهمی. ارشد متعالی تلاشهای زیادی کرد تا بتونه روش استفاده از این نشان رو مخفی نگه داره.»
گراویس سری تکان داد و صاعقهاش را به کاغذ و نشان تزریق کرد. اطلاعات زیادی در ذهنش جاری شدند و او کاملاً فهمید که چرا ارشد این موارد را مخفی نگه داشته. «درسته که این آرایه فوقالعاده قدرتمنده، اما من نباید آسمان رو دستکم بگیرم. من مطمئنم که آسمان خیلی خوب میدونه که این آرایه شکلگیری، میتونه یک ضربه رو بیتوجه به قدرتی که داره در یک حرکت دفع کنه.»
وندی میلرزید، اما فقط میتوانست آه بکشد. «احتمالاً حق با توئه.» او ادامه داد: «با این حال، حتی اگر بدونن هم باز نمیتونن کاری دربرابرش انجام بدن و مطمئناً آرایه به خوبی کار میکنه. حداقلترین حالت ممکنه اینه که بدونی توانایی دفع کردن یک ضربه از قدرت آسمان رو داری.»
گراویس با لبخند سرش را تکان داد، اما در درون، به طرز باورنکردنیای شوکه شده بود. اگر فقط با انرژی صاعقهاش به کاغذ نگاه میکرد، به وضوح نوشته شده بود که این نشان میتواند یک حمله را مستقماً دفع کند. روش کاری این کاغذ آن هم ساده بود. هنگامی که انرژی به آن تزریق میشد، انرژی برگشت خورده و برخی از کلمات را در ذهن کاربر هجی میکرد. این یک روش نابغهوار برای پنهان نگه داشتن راز واقعی بود. احتمالاً آسمان هرگز از راز واقعی ارشد مطلع نشده بود.
طرح گراویس برای تکنیک پیشازشکلگیری به آرامی به یک طرح حتی بیپرواتر هم تبدیل شد. احتمال مرگ او هنگام اجرای کردنش زیاد بود، اما هدف او نیز به چنین ریسکی نیاز داشت. اگر نمیتوانست به این شکل به اوج برسد، پس مطمئناً در هیچ حالت دیگری هم نمیتوانست به هدفش برسد. به چشم گراویس رسیدن به هدف مهمتر از جانش بود. وندی همچنین یک گونی به او داد که صدها سنگ انرژی درون خود داشت.
هر دو برای چند دقیقه سکوت کرده و فقط به آسمان خیره شدند. گراویس آرزوی انتقام وندی را پذیرفته بود. با این حال، این وضعیت فقط میتوانست به تراژدی ختم شود. وندی میخواست نزد شوهرش برگشته انتقامش را بگیرد. حالا که آرزوی انتقامش به گراویس منتقل شده بود، او حالا تنها یک آرزو در سر داشت.
گراویس کمی عصبی بود و حتی اراده قدرتمند او نیز نمیتوانست جلوی این احساسات را بگیرد که بر او تأثیر نگذارند. او بیش از هر فرد دیگری در این دنیا در مورد وندی یاد گرفته بود و همین ارتباط خاصی بین آنها ایجاد میکرد. با این حال، دقیقا به این دلیل بود گراویس میدانست که او تصمیمش را گرفته است.
مهم نبود چه بگوید. وندی با آن کنار میآمد. هر چه آنها به لحظه خداحافظی نزدیکتر میشدند، تمام وجود گراویس علیه این وضعیت طغیان میکرد. او احساس واقعیای نسبت به وندی داشت و نمیخواست این کار را انجام دهد. در ذهنش کاری که قرار بود انجام دهد خیلی اشتباه بود. او از کشتن غریبهها بدش نمیآمد، اما اگر آن شخص را میشناخت، قضیه کاملا چیز دیگری بود.
با این حال، مگر چه راه دیگری وجود داشت؟ اینطور نبود که کسی او را مجبور کرده باشد. خودش تصمیم گرفته بود تا این تنها آرزوی وندی را برآورده کند.
اما چه میشد اگر گراویس تصمیم میگرفت که از جانش بگذرد؟ او پوشش خود را بر باد میداد و همین مطلع شدن از هویتش احتمالاً به مرگش ختم میشد. اگر وندی واقعاً میخواست به زندگی ادامه دهد، شاید سعی میکرد راه سومی را بیابد، اما چه فایده اگر حالا کمکش میکرد و وندی دوباره در زمان دیگری میخواست جانش را بگیرد؟ یک تلاش کاملا به هدر رفته؟
هیچ راه درستی برای خروج از این وضعیت وجود نداشت. هر تصمیمی به دردی شدید ختم میشد، با این حال، برای اولین بار، گراویس نمیتوانست آسمان را برای این وضعیتی که درونش قرار گرفته مقصر بداند. بله، آسمان شاید مقصر بود که زندگی او تا این لحظه چگونه پیش رفته، اما از این نقطه به بعد تصمیم خودش بود که با زندگیاش چه کند. این تصمیم او بود، تصمیمی که تمام بار و مسئولیتش بر گردن و شانههای اوست. گاهی اوقات تنها میشد که از میان دو بد، یکی انتخاب کرد.
وندی در حالی که از جایش بلند میشد، تکانی به لباسهایش داد و گفت: «خیلی خوب.» آینهای بیرون آورد و به خودش نگاه کرد. مقداری آب در دست گرفت و آخرین تکه کثیفی که روی صورت و لباسش بود را نیز پاک کرد. او میخواست برای هنگام ملاقات با خانوادهاش آراسته باشد.
گراویس وقتی او را تماشا میکرد از درون میلرزید. این استرس باعث شد که از جایش بلند شده و پیشانیاش را بگیرد. انرژی حاضر در سرش همچنان سردرد شدیدی برایش ایجاد میکرد، اما او نمیتوانست در حال حاضر به آن اهمیتی دهد. اضطراب، عصبانیت، ناامیدی، درماندگی و اندکی غم، ناخواسته همه در درونش با هم آمیخته شده بودند و او دیگر نمیتوانست تشخیص دهد که واقعا چه احساسی دارد. او فقط میخواست که از این احساسات دور شود. به شکلی که شده.
وندی با دیدن او کمی لبخند زد. «میدونم که براتون ساده نیست، اما نمیشه الان از هدف و کاری که لازمه انجام بشه صرفنظر کنیم. من انتقامم رو به تو سپردم و اگه زمانی تصمیم گرفتی که تسلیم بشی، مطمئن باش که خشمم تا ابد تو رو تعقیب میکنه.» بعد با لحنی شوخیخوار ادامه داد: «درضمن ، اگر بتونی همه این درد و عزلت رو پشت سر بذاری و واقعا قویترین بشی. بعدش آرزوی نمیکردی که بتونی تمام آسمان رو هم نابود کنی؟»
گراویس در حال حاضر به قدرت ارادهاش اهمیت نمیداد. او پدرش نبود. پدرش میلیونها انسان را کشته بود تا به آسمان برسد ولی گراویس اینطور نبود. او تنها میخواست که بدون حسرت زندگی کند و قوی شود. «شاید من خیلی ساده لوح باشم...»
در حالی که به آسمان نگاه میکرد در فکر فرو رفت. «شاید از همون اول هم آرزوی داشتن هر دوی اینها غیرممکن بود. اگر بین خوب زندگی کردن و رسیدن به هدفم قراره یکی رو انتخاب کنم، اون موقع مطمئناً هدفم رو انتخاب میکنم. حتی اگه هدفی که دنبالش هستم اشتباه باشه.»
وقتی حرف وندی تمام شد، نامهای بیرون آورد و به درختی میخ کرد. «این نامهای به خانوادهمه. من تمام داستانم رو یادداشت کردم تا بلکه مانعی بشه و در آینده به اشتباه دنبالت نیان. من واقعا نمیخوام که شماها با خانواده من دشمن بشید.»
وندی عقب رفت و یک متر جلوتر از گراویس ایستاد. «انجامش بده.» و بعد از کمی مکث ادامه داد: «و امیدوارم من رو ببخشی.»
بدن گراویس میلرزید و نمیتوانست به او نگاه کند. همه این احساسات را به خاطر وندی نبود، بخشی از این درد و سختی بهخاطر کاری بود که میخواست انجامش دهد. با قدرتی که در اختیار داشت، کشتن یک فرد دیگر اصلا کار سختی نبود... گراویس سپس دستش را روی سر وندی گذاشت و چشمان خودش را محکم بهم فشرد. سپس در پایان گفت: «منم همینطور.»
گراویس صاعقهی خود را آزاد کرد و وندی بلافاصله مرد. بدن او آسیبی ندید و فقط با برخورد شوک الکتریکی مغزش از کار افتاد. وندی روی زمین افتاد و گراویس او را با بازوهایش در هوا گرفت. یک قطره اشک از چشم راستش سرازیر شد و فقط میتوانست چهرهی آرام او نگاه کند. این اشک برای مظلومیت و احساسش برای وندی نبود. او برای راهی که انتخاب کرده بود گریه میکرد. برای کارهایی که قرار بود از این پس انجام دهد.
- یعنی این چیزیِ که من حاضرم برای رسیدن به هدفم بهش دست بزنم؟ من مثل پدرم نیستم؟ چه غرور بیجایی. من هم درست در همون مسیر در حال قدم زدنم. ولی آیا این واقعا همون چیزیه که من میخوام؟
در حالی که بدن وندی را آرام روی زمین میگذاشت در فکر فرو رفت. بدنش اما برخلاف روحش خوشحال بود. او به خوبی احساس میکرد که انرژی وندی وارد بدنش شده. این احساس بهشکلی باورنکردنی برایش منزجر کننده بود و میخواست آن را رد کند، اما باز هم جلوی خودش را گرفت. او آرزوی انتقامش را به گراویس داده بود و او نمیتوانست به این آرزو خیانت کند.
گراویس یک دقیقه دیگر هم به او نگاه کرد و سپس دور شد. در حین راه رفتن، به این فکر میکرد که آیا واقعاً همان چیزی است که او میخواست دنبالش برود. آیا او ارزش و توانایی استفاده از قدرتی که از این طریق بهدست میآمد را داشت؟
بعد از اینکه گراویس از محوطه خارج شد، یک صاعقه کوچک از بالا ظاهر و به نامهای که به درخت میخ شده بود برخورد کرد.
صاعقه نامه را در چند لحظه سوزاند و حالا دیگر هیچ روایتی از اتفاقی که رخ داده بود وجود نداشت.
کتابهای تصادفی


