صاعقه تنها راه است
قسمت: 146
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۴۶ – خط دفاعی
زمان در سکوت گذشت و شاگردهای دیگه منتظر قویترها بودن. چند دقیقه طول کشید، اما بعد افراد جدیدی اومدن. اولین نفر، در سطح هشتم جمعآوری انرژی بود، بلافاصله یک بطری قرص رو بیرون آورد و آماده پرتاب آنها به سمت گراویس شد.
«بگیرش!»
یکی از شاگردها که از اول حضور داشت بازوی تازه وارد رو گرفت و مانع پرتاب قرص شد. تازه وارد گفت «چی؟» اما نتونست حرفش رو کامل کنه چون شاگرد دیگهای لگدی به شکمش زد. اون به زمین افتاد و شاگردهای دیگه به طرفش هجوم بردن و در حالی که روی زمین دراز افتاده بود بهش لگد زدن.
«ای احمق! اینقدر آرزوی مرگ میکنی؟» یکی از شاگردها با عصبانیت لگدی به تازه وارد زد.
«مطمئنم که برادرانمون گفتن که چه اتفاقی برای قبلیها افتاده! دیگه به دنبال مرگ نباش، ای احمق لعنتی.» و لگد محکمتری بهش زد. اونها داشتن تازه وارد رو از حماقتش نجات میدادن.
در همین حال، یک تازه وارد دیگه در سطح هشتم آماده شد تا بطری قرصش رو به سمت گراویس بندازه.
بنگ بنگ بنگ!
تعداد دیگهای از شاگردها خودشون رو روی اون انداختن و مثل شاگردهای قبلی، شروع به لگد زدن به شاگرد کردن. شاگردا درحالی که لگد میزدن فریاد زدن«بس کن لعنتی!»
شاگردای سرنگون شده به سختی گریه میکردن.
شاگردا درحالی که بقیه میزدنشون فکرمیکردن: «- ما باید اینو بگیم!»
افراد بیشتری با قرصهای آماده اومدن. اونها چیزی رو که برادرانشون بهشون گفته بودن شنیده بودن، ولی کی این مزخرفات رو باور میکرد؟ شخصی با سطح ششم جمعآوری جادو مردم رو با قلمرو بالاتر از خودش نابود میکرد بدون اینکه حتی عرق کند؟ حتی نوابغ افسانهها هم نمیتوانستند این کار رو بکنند!
به این ترتیب، با افزایش تعداد ضرب و شتم، تقریباً هر تازهواردی رو به لگد میکشوندن.
تق تق تق تق تق !
با این حال، جزر و مد حماقت غیرقابل توقف بود چون گراویس پنج بطری قرص رو به طور همزمان گرفت. پنج شاگرد در قلمروی هشتم همزمان قرصهای خودشون رو به سمت گراویس پرتاب کردن و شاگردایی که بقیه رو میزدن، در نهایت متوقف شدن و با عصبانیت موهاشون رو با ناامیدی چنگ زدن.
همه تو ذهنشون فریاد زدن: «-ای احمقهای لعنتی!»
پنج شاگرد جلو ایستاده بودن و با تحقیر به برادرای خودشون نگاه میکردن. یکی از اونها با تحقیر شدیدی در صداش، فریاد زد:«شما ترسوها حتی جرات ندارین با کسی چند سطح پایینتر از خودتون بجنگین. باید از خودتون خجالت بکشین!»
با شنیدن فریاد مرد از ذهن همهی شاگردهای ناظر یک جمله ی معروف گذشت: «-دروازههای آسمان به روتون باز هستن، اما شما دروازههای قفل شده جهنم رو انتخاب می کنید!»
دیگه خیلی دیر شده بود و نمیتونستن جلوی اونها رو بگیرن. بهترین کاری که شاگردا میتونستن انجام بدن این بود که تا زمانی که مشخص شه سر اون پنج نفر چه بلایی میاد جلوی بقیهی متقاضیا رو بگیرن.
به این ترتیب، صحنهای عجیب از صدها شاگرد که تمام مسیرهایی که به گراویس میرسید رو مسدود کرده بودند، ایجاد شد. شاگردا سلاحهای خودشون رو برای ترسوندن آماده کردن و طوری رفتار کردن که انگار از خانه خودشون برابر مهاجمان دفاع میکنن. با این حال، «خانه»ای که اونها ازش محافظت میکردن گراویس بود، در حالی که مهاجمان برادران و خواهران اونها بودند.
اونا فکر کردن: «-ما باید برادرا و خواهرانمون رو از حماقت خودشون نجات بدیم.»
بدون توجه به اینکه تا قبلش هم داشتن همینکارو میکردن.
گراویس این صحنه رو بسیار سرگرمکننده یافت، اما به سرعت روی پنج شاگردی که جلوش ایستاده بودن تمرکز کرد. سهل انگارانه گفت: «باشه، همه شما میتونین همزمان حمله کنید.»
پنج شاگرد تعجب کردن، اما بعد نسبت به گراویس احساس تحقیر شدیدی کردند: «فکر میکنی کی هستی؟ فکر میکنی منتخب آسما...یا خدایی؟» شاگرد به سرعت حرفش رو اصلاح کرد و فهمید که گراویس به عنوان یک بهشتزاده در واقع منتخب آسمان است. اون در حالی که کسی که کنارش بود رو کنار میزد، فریاد زد: «برو کنار.»
«ها؟!؟»
فریادش همزمان با اینکه اثری از صاعقه پیدا شد و کل بدنش رو سوزوند ، قطع شد. شاگرد بلافاصله مرده بود. گراویس اهمیتی نمیداد که بقیه همزمان با اون حمله کنند. گراویس صاعقهاش رو موازات زمین حرکت داده بود تا جایی که زیر مرد قرار گرفت و سپس اون رو منفجر کرد. تا زمانی که فرد تکانی نمیخورد، صاعقه میزد. اون ها برای مرگ هزینهای داده بودن و دریافتش هم میکردن.
مردی که به تازگی هلش داده بود به کسی که اون رو هل داده بود نگاه کرد، ذهنش از کار افتاد، اون فقط یک جسد سیاه رو میدید که افتاده بود: «چیی-»
انفجار!
اون شاگرد هم سوزانده شد، چون گراویس دوباره از همون حمله استفاده کرده بود. اینطوری از پنج نفر فقط سه نفر موندن. اکثر شاگردا چون در «موقعیت دفاع» در برابر اومدن احمقای دیگه بودن چیزی رو ندیدن.
از اونجایی که صدای انفجار صاعقه با صدای انفجار آتش متفاوت بود، اونها حدس زده بودن که این دو انفجار احتمالاً به این معنیه که دو برادرشون رو از دست دادن. این فقط عزم اونها رو برای دفاع تقویت کرد.
سه شاگرد باقيمانده در مقابل گراويس بلافاصله اسلحه خودشون رو كشيدند و نفسشون تند شد. عواطفشون در حال وحشی شدن بود و احساس فراموش شده مرگ دوباره ظاهر میشد. یکی از اونها صاعقه رو دید که روی زمین به سمتش میاومد، تمام بدنش میلرزید: «- من نمیتونم بمیرم!»
به کناری پرید و از صاعقه طفره رفت و به انفجاری که در موقعیت قبلیاش رخ داده بود نگاه کرد. اون انفجار رو با شوک تماشا کرد چون احساس میکرد که از مرگ طفره رفته نه فقط یک حمله.
انفجار!
شاگرد در حالی که گراویس یک صاعقه رو با یک پیچ به سمتش شلیک کرد، سوزانده شد. شاگرد کاملاً روی تجربه نزدیک به مرگش تمرکز کرده بود و به گراویس توجهی نکرده بود. گراویس، البته، چنین فرصتی رو از دست نمیداد. اینطوری فقط دو نفر موندند.
دو نفر وحشت زده نفسهای عمیقی می کشیدن. سلاحهاشون تو دستاشون میلرزید. ترس و هراس مطلق در ذهنشون بیداد میکرد.
غرق در ترس فکر کردن: «- من میمیرم.» ظهور ناگهانی چنین ترس شدیدی باعث شد منطقشون رو از دست بدن. اونها به سرعت برگشتند و فرار کردند.
انفجار!
شاگرد دیگهای با پرتاب پیچ صاعقه به پشت سرش منفجر شد. شاگرد در هنگام فرار گراویس رو نگاه نکرده بود که این تصمیم بدی بود. اون یکی هنوز اونقدری عقل داشت که حواسش به گراویس باشه. گراویس در حالی که پاهاش رو خم کرده بود، صاعقه رو به دور خودش رها کرد و آماده بود تا به جلو بپره.
بـــام!
زمین زیر گراویس منفجر شد، چون اون از تمام قدرت بدنش برای شتاب گرفتن استفاده میکرد، که توسط حرکت صاعقهاش پشتیبانی میشد. از نظر سرعت، عنصر آتش رو میشد خوب در نظر گرفت. سریع نبود، اما کند هم نبود، در حالی که صاعقه به عنوان دومین عنصر سریع، بعد از باد به حساب میاومد. همراه با بدن قدرتمندی که گراویس داشت، میشد سرعتش رو تصور کرد.
آخرین شاگرد قبل از اینکه گراویس پشت سرش ظاهر بشه حتی نتونست به خط دفاع شاگردا فرار کنه. شوک سرعت گراویس باعث یخ زدن شاگرد شد و گراویس با استفاده از پیچ صاعقه سرش رو منفجر کرد. اینطوری هر پنج شاگرد کشته شده بودند.
گراویس زمانی که انرژی به ۹۹ درصد از مقدار لازم برای رسیدن به سطح بعدی رسیده بود، جذب انرژی رو متوقف کرد. از نظر تئوری، گراویس میتونست در ۱۰۰ درصد نیاز باقی بمونه. فقط باید انرژی خودش رو متراکم نمیکرد تا بتونه تو همین سطح باقی بمونه.
اون به دلیل احساس اتکا، ۹۹ درصد رو به جای ۱۰۰ درصد انتخاب کرد. اگه اون با یک دشمن قوی میجنگید در حالی که امکان عبور از سطح رو در هر لحظه ای میداشت، خطر واقعی رو احساس نمیکرد. اونطور شبیه داشتن یک فرد قوی پشت سرش میموند که اگه میمرد میتونست به کمکش بیاد. این تجربهی واقعی مرگ و زندگی نمیشد.
گراویس با حرکت صاعقه تمام اجساد رو به سمت خودش اورد. به سرعت اشیاء با ارزش باقی مانده اونها و هر چیزی رو که در آینده بهش نیاز داشت برداشت. سپس اجساد کاملاً پخته شده رو یکی یکی به طرف رودخانه پرتاب کرد.
اسکای خیلی خوشحال بود. غذاهای خیلی خوبی بودن!
در حال حاضر جنگ در جبهه تمام شده بود. تازه واردها دیده بودن چه اتفاقی برای پنج تازهوارد افتاده بود و بدنشون از ترس میلرزید. اونها بالاخره فهمیدن که چرا برادرانشان اونها دور نگه میداشتن. تازهواردها به سرعت به خط دفاعی پیوستن. با کی شوخی میکردن؟ کشتن یک نفر در هشتمین قلمرو یک چیز بود، اما ذبح مستقیم پنج نفر از اون.ها بطور همزمان یک چیز کاملاً متفاوت.
گراویس دست به سینه بیصبرانه منتظر اومدن یک نفر قوی بود.
«-قرار بود چقدر زمان ببره؟»
کتابهای تصادفی

