وانپیس: ایس
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دوم
چه ویژگیهایی باعث میشود که یک شخص کاپیتان باشد؟
من که فکر میکنم یک کاپیتان باید موردعلاقهی بقیه واقع شود.
کاپیتان مثل یک خورشید است که باعث روشنشدن مسیر تاریک آبها میشود.
شما همیشه میتوانید کاپیتان را وسط خدمه پیدا کنید. کاپیتان شخصیست که افرادی از جمعیتها و شخصیتها و طرزفکرهای متفاوت را دور هم جمع میکند؛ کسی که هیچکس دوستش نداشته باشد و به او احترام نگذارد، نمیتواند کاپیتان باشد.
و ایس قرار بود کاپیتان باشد. او چیزی داشت که باعث میشد مردم بهسمتش جذب شوند؛ چیزی فراتر از مفاهیم سادهای مثل کاریزما یا اخلاق قهرمانی. همین احترام و علاقه به ایس باعث شد که مردم به جمع دزدان دریایی اسپِید بپیوندند.
دزدان دریایی در تعریف، یاغی و قانونشکنند و مردمی که به دزدان دریایی اسپِید میپیوستند، قانونشکنی بین قانونشکنها بودند یا افرادی با سابقههای عجیبوغریب که در نبود آن سابقه، هرگز دزد دریایی نمیشدند. بهنظر میرسید که ایس قدرت عجیب سرنوشت را هم دارد که در طول سفر توانسته بدونِ زحمت، چنین افرادی را حتی بدون جستجوکردن افراد برای عضویت در خدمه همراهمان کند.
بنابراین همانطور که ما در گرندلاین سفر میکردیم، همرزمان اطراف ما یکییکی بیشتر میشدند و کشتی ما هم بزرگتر میشد، تا اینکه یک روز...
«هااااا... هااااا... ایس، دوستت دارم مرد.»
مردی عرقکرده و ریشدار، چاقویش را روی عرشه میچرخاند.
به او گفتم: «دهن کثیفت رو ببند.»
با لگد به صورتش زدم و مستقیم از کشتی پرتش کردم بیرون.
او درحالیکه داشت درون آب میافتاد داد میزد: «بونتی من...»
او از آندست قانونشکنهایی نبود که از سر احترام و علاقه به ایس آمده باشد، بلکه برای وحشیگری آمده بود.
اکنون ایس بهعنوان کاپیتان دزدان دریایی اسپِید مشهور شده بود و بونتی قابلتوجهی برای سرش بود. طبیعتاً داشتن بونتی باعث میشد که بعضی به شکارکردن او علاقه داشته باشند و یک گروه از آنها هم همین امروز به کشتی ما حمله کرده بودند.
کشتیشان دقیقاً کنار کشتی ما بود و متعلق به بونتیهانترها بود. آنها پشتسرهم با داد و سلاح روی عرشهی ما میپریدند. تعداد آنها خیلی زیاد بود؛ چندین برابر تعداد ما. در یک چشمبههمزدن عرشهی کشتیمان تبدیل به میدان جنگ شد و هدف شکارچیها ایس بود. آنها بلافاصله ایس را محاصره کردند و من به کنار عرشه کشیده شدم؛ جایی که تعداد زیادی از همرزمانمان از هم جدا شده بودند و تعداد آنها خیلی بیشتر بود.
همهچیز از زمانی شروع شد که آنها ادعا کردند کشتیشان خراب شده و ما برای کمک نزدیکشان شدیم. خیلی احمقانه است، مگر نه؟ بهنظر میرسد بیشتر بونتیهانترها از این روش برای حمله به کشتی دزدان دریایی استفاده میکنند و نقشهشان موفق میشود؛ چون هرکسی که روی دریا زندگی میکند از ترس و وحشت خرابشدن کشتی و ماندن وسط دریا آگاه است، بهخاطرهمین عملاً خیلی کم پیش میآید که کشتیای بدون کمککردن بخواهد رد شود.
حتی بدترین دزدان دریایی هم به طرفشان میروند؛ نه بهخاطر ترحم و کمککردن، بلکه بهخاطر دزدیدن غنیمتهایشان. پس با هر نوع دزد دریایی هم سروکار داشته باشند، آنها بالاخره کشتیشان را نزدیک میآورند تا یک نگاهی بیندازند و بونتیهانترها هم از این عادت دزدان دریایی استفاده میکنند، ولی سوءاستفادهکردن از این موقعیت، مخصوصاً مقابل کسانی که برای کمککردن نزدیکشان میشوند، آنها را بدتر از دزدان دریایی نمیکند؟
دقیقاً قبل از اینکه احساس سوزشی روی گونهی راستم احساس کنم داد زدم: «این حرومزادهها انسانیت سرشون نمیشه؟»
چرخیدم و گلولهی شعلهی قرمزرنگی دقیقاً از کنارم رد شد. جلوی پاهای دشمنان انفجارهایی ایجاد شد. ایس دستانش را بهشکل آتش درآورد تا بهطرفشان آتش پرتاب کند.
سرش داد زدم: «هی! میخوای کت من رو بسوزونی؟»
از دور داد زد: «شرمنده، ولی مجبورم آتیشها رو جوری پرتاب کنم که به خدمهام نخوره.» شعلهها دست راستش را پوشش داده بودند و او لبخند زده بود. دقیقاً طبق گفتههایش، او هیچکدام از خودیها یا کشتی را نزده بود و دقیقاً دشمنان را هدف گرفته بود.
ایس پیشرفت زیادی در کنترل قدرت میوهی شعلهشعله کرده بود، تا حدی که لقبش شده بود «مشتآتشی». ایس روی عرشه میدوید و آتش او میدرخشید. بونتیهانترها هیچ دفاعی جلوی رقص شعلههایش نداشتند. ایس عرشه را میشناخت و دقیقاً میدانست که دارد چهکار میکند، بهخاطر همین کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد و من هم غرق تماشای مهارتهایش شده بودم تا اینکه صدای شلیک گلوله آمد. من چرخیدم و یک بونتیهانتر را دقیقاً پشت سرم دیدم. خم شدم و دستش را گرفتم.
«ممنونم تیچ.» این را گفتم و آن مرد را با لگد زدم چشمانش سفید شد و بهنظر بیهوش شد، احتمالاً آرزو میکرد قبل از اینکه ضربه را بخورد بیهوش شود، او میخواست به من شلیک کند که یکدفعه گلولهای از ناکجا آمد و تفنگ درون دستش را زد، صدایی از جایی آمد که: «دیس بیشتر مراقب باش.» صدای آن شخص درست مثل گلولهاش معلوم نبود از کجا میآمد و جایی هم حس نمیشد.
اسم مردی که شلیک کرد میهال[1] بود و من و افراد زیادی به او میگفتیم «تیچ»؛ چون بین کسانی که روی دریا زندگی میکردند او مورد نادری بود، چراکه زمانی معلم بود و آرزویش این بود که از دریاها بگذرد و در دوردستها که مدرسهای وجود نداشت، به بچهها آموزش دهد. ولی این هدف میهال خیلی با روش ملوانان سنتی همخوانی نداشت و کسی او را قبول نمیکرد، تا زمانی که ایس او و هدفش را شناخت و تصمیم گرفت از او حمایت کند.
میهال همراه با شلیک چند گلوله گفت: «هیچکسی نمیتونه بین اینهمه سروصدا چیزی بخونه. این مهمونهای احمق ما هم که هیچ ادبی ندارن. بیاید این کار رو تموم کنیم.» در طرف دیگر کشتی، اسلحهی بونتیهانترها از دستانشان جدا و با این شلیکها دور میشد.
باوجوداین، هنوز هم هیچجا نمیتوانستم پیدایش کنم، میهال کلاً گوشهگیر بود و خیلی کم از اتاقش بیرون میآمد. او حتی وقتی برای خریدن وسایل در بندری توقف میکردیم، ترجیح میداد بیرون نیاید و کتابش را بخواند. بعضیها او را ایندور میهال[2]صدا میزدند. او با کلاه ابریشمی و عینک بزرگش بیشتر شبیه روشنفکرها بود، اما در مبارزه تواناییهای خوبی داشت و تواناییاش در شلیک دقیق از جایی که معلوم نیست، او را به نگهبان کامل کشتی تبدیل کرده بود.
فقط مشکلی که وجود داشت این بود که من هیچوقت نمیتوانستم بگویم که از کجا شلیک میکند. این باعث میشد فکر میکنم که واقعاً چنین شخصی زمانی معلم بوده؟
میانهی جنگ صدا آمد: «اوه، اسلحهی قشنگی داری. احتمالاً توی دریای شمالی ساخته شده و یه قطعهی نادره و من نماد جمجمهی روش رو دوست دارم.»
او علاقهی وحشتناکی به تفنگها داشت و وسایل عجیبوغریبی هم جمع میکرد؛ مثلا کلی وسیلهی اسکلتی داشت و بهنظر میرسید سخت تلاش میکند تا خودش را بهعنوان دزد دریایی معرفی کند.
و این مرد عضو خدمهی ما بود و نمیتوانید حدس بزنید اسمش چه بود؛ اسم او جمجمه[3] بود. او به بونتیهانتری که تفنگش را بهسمتش نشانه رفته بود، گفت: «سلیقهت رو دوست دارم، تو به غیر از سلیقه هیچی نداری.»
بونتیهانتر از تعجب خشکش زده بود.
«مشکل اینه که سلاح تو خیلی سریع ساخته شده. میدونی چرا؟» جمجمه تفنگ او را گرفت و ادامه داد: «چون که وقتی یهذره فشارش بدی خم میشه.»
«هاااااا چی؟»
ماشهی سلاح دیگر کار نمیکرد و بونتیهانتر وحشت کرده بود؛ چون تفنگش شلیک نمیکرد.
«واسه همینه که گفتم سلیقهات رو دوست دارم مَرد.»
دقیقاً قبل اینکه مشت جمجمه بهش برخورد کند، رنگ از چهرهی بونتیهانتر پریده بود.
جمجمه با اشتیاق به سلاحی که در دستش بود نگاه کرد و گفت: «هه هه، این سلاح واقعاً یه نسخهی کمیابه. میخوام توی اتاقم آویزونش کنم.»
او هم مثل میهال واقعاً یک ملوان عادی نبود. او خودش را یک مجموعهدار میدانست و انتخاب او این بود که دزد دریایی شود. او فقط وسایلی را جمع میکرد که بهنوعی به جمجمه مربوط بودند. او حتی یک دزد دریایی هم نبود.
او اینقدر دزددریاییبودن را دوست داشت که پنهانی سوار کشتیشان میشد و بعد در آنجا زمین را تمیز میکرد تا اینکه در بندر بعدی ولش میکردند. فقط یکی که کمی دیوانهتر باشد چنین زندگیای را انتخاب میکند. دزدان دریایی نگاهی به او میانداختند و فکر میکردند یک آدم عجیبوغریب است که فقط بهدرد کارهای ساده میخورد، ولی ایس او را متفاوت دید؛ او به شخصی که با کشتیهای مختلف در سراسر جهان سفر کرده بود اعتماد کرد. او یک منبع اطلاعاتی ارزشمند در مورد دریاها بود.
او بعد از دیدن ایس، از «جمجمهی مجموعهدار» به «جمجمهی مأمور اطلاعاتی» تبدیل شد.
او واقعاً از ایس ممنون بود که چنین پتانسیلی را درونش دیده بود. او به دزدان دریایی اسپِید پیوسته بود تا بزرگترین فروشندهی اطلاعات در دنیا باشد. در نهایت، او یک دزد دریایی نبود و فقط یک فروشندهی اطلاعات بود.
من به جمجمه که وسط جنگ داشت غنیمت خودش را بررسی میکرد گفتم: «روشهای تو برای جمعکردن وسایل من رو میترسونه. یادت نره که هنوز وسط جنگیم.»
جمجمه گفت: «سلام آقای دیس!»
به او نگاه کردم؛ نمیتوانستم صورتش را ببینم، چون یک ماسک اسکلتی صورتش را مخفی میکرد. بهعنوان یک مأمور اطلاعاتی، ارزش خودش را در این میدید که میتوانست اطلاعاتش را بفروشد. من باید با او ارتباط برقرار میکردم، ما از مسیرهای متفاوتی به یکدیگر رسیده بودیم.
اتفاقاً او دیدن چهرهاش را جزو اطلاعات ویژه میدانست و قیمتش را خیلی بالا تعیین کرده بود. البته کسی هم بابت آن پولی پرداخت نمیکرد. وقتی او همراه تازهواردها به خدمه پیوست، خیلی چهرهاش را به رخ میکشید و به آن میبالید، برای همین من این احساس را داشتم که او بالاخره ماسکش را برمیدارد، ولی خیلی طولش داد و حالا دیگر خیلی به این موضوع اهمیت داده نمیشد.
من، میهال و جمجمه بهعنوان مغزمتفکرهای دزدان دریایی اسپِید شناخته میشدیم؛ مغزمان خوب کار میکرد. همانطور که ایس تعیین کرده بود، بقیهی خدمه بیشتر مبارز بودند و ما هم بهخاطر وظیفهای که داشتیم، اکثر اوقات با همدیگر حرف میزدیم و با بقیه خیلی ارتباط نداشتیم.
جمجمه در حالی که داشت سلاح را بررسی میکرد گفت: «چی میتونم بگم... این یه سلاح باارزشه و جنگ هم تقریباً داره تموم میشه.»
ایس گردبادی از آتش درست کرد و بقیهی دشمنان را هم به فنا داد.
مورد بعدی اینکه صدای جنگ خوابید و تنها نالهی بونتیهانترهایی که سوار کشتی ما بودند میآمد.
خیلی هم نتوانسته بودند مقاومت کنند؛ تفاوت زیادی بین توانایی ما و شکارچیها بود، مخصوصاً تیم مبارزهی همراه ایس که همهی بونتیهانترها را با یک حرکت وسط عرشه جمع کردند.
«خب بهنظر میرسه که تموم شد.»
ایس نگاهی به بونتیهانترهای باقیمانده انداخت و گفت: «لاشهی اونایی که افتادن رو بردارین و از کشتی گم شین بیرون.»
عدهی کمی بودند که میتوانستند روی پاهایشان بایستند که آنها هم از شدت حرفهای ایس خشکشان زد. کنار ایس هم یک گربهسان بزرگ بود که غرّشی ترسناک انجام داد.
این موجود یکی دیگر از اعضای خدمه بود که کوتاتسو[4] نام داشت و این اسم را از ایس گرفته بود.
کوتاتسو یک لینکس[5] بزرگ بود. بهنظر میرسید از گونهای نادر باشد، ولی من اطلاعات زیادی راجعبهش نداشتم. ایس آن را در تلهی یک شکارچی در یک جزیره پیدا کرد و بعد آزادش کرد و کوتاتسو آنقدر قدردان بود که دنبال ایس راه افتاد و با او تا کشتی آمد.
وقتی ما آن را دیدیم، شخصیتش خیلی ترسو و حرفگوشکن بود، ولی طی سفرهایمان دوباره جسارت طبیعیاش را بهدست آورد.
بههرحال مهم نبود میهال باشد یا جمجمه یا کوتاتسو یا من؛ دزدان دریایی اسپِید پر از کسانی بود که احساس میکردند بعد از ملاقات با ایس، جایگاه خودشان را در دنیا پیدا کردهاند.
گانریو[6] از قبیلهی درازدستها و والاس[7] از فیشمنها هم جای دیگری برای رفتن نداشتند و با ما سفر میکردند. ایس آنها را از روی ظاهر یا نژادشان قضاوت نمیکرد، بلکه با چیز مهمی قضاوتشان میکرد؛ با قلب و طبیعتشان. احتمالاً خودش هم نمیدانست که دارد چنین کاری انجام میدهد.
بهخاطر همین، ایس توسط بسیاری از قانونشکنها و حتی کسانی که بیشتر افراطی بودند تا قانونشکن تحسین میشد.
اول از همه، آنهایی که ترسوتر بودند با شنیدن غرش کوتاتسو از کشتی فرار کردند. بقیهی بونتیهانترها هم همرزمهایشان را که روی زمین افتاده بودند برداشتند و همهشان توسط گربهی بزرگمان فراری داده شدند.
«گررررررررر... میو.»
آخرین بونتیهانتری که پایین میپرید داد زد: «چرا اینقدر خوشگل بهنظر میاد؟»
درست بود؛ کوتاتسو با وجود ظاهرش، صدای خیلی زیری داشت و در کشتی نسبتاً گرم و صمیمی برخورد میکرد. شاید بهخاطر این بود که ایس میوهی شعلهشعله خورده بود و اطرافش همیشه گرم بود؟ بههرحال کوتاتسو همیشه طبق رفتار کاپیتان، رفتار میکرد.
با رفتن دزدها، لحظهای عرشهی کشتی خیلی خالی بهنظر رسید. کوتاتسو روی عرشه آمد، به پشت خوابید و کمرش را به چوب مالید و شکمش را نشان داد؛ او واقعاً فقط یک گربه بزرگ خانگی بود.
کشتی بونتیهانترها از ما دور شد و فضا آنقدر آرام بود که انگار هیچکدام از درگیریهای اخیر اتفاق نیفتاده است. کشتی با نبودن آنهمه نفر، احساس پوچی و بیروحی داشت؛ مثل فضای یک مکان بعد از جشنواره بود. فکر کنم ایس هم چنین نظری داشت.
او گفت: «خب دیگه، بیاین جشن بگیریم.»
گروه، بشکههای ساکه و بشقابهای گوشت را آوردند و ناگهان فضای بیروح عرشه خیلی گرم و صمیمی شد. خدمه با غذا و نوشیدنی در دستانشان آواز میخواندند و از خودشان پذیرایی میکردند.
بادی نمیوزید و دریا آرام بود، ولی در گرندلاین نمیشد به وضع هوا اعتماد کرد؛ ممکن بود لحظهای هوا آرام باشد و لحظهای بعد طوفانی؛ گرندلاین یک چنین دریایی بود.
با لیوانی در دستم، به ایس گفتم: «اون بچهها قبلترش بهت گفتن دوست دارن؟»
او به نرده تکیه داد و با لبخند گفت: «درسته، چون اگه سرم رو بگیرن بعداً اون رو در ازای پول میفروشن.»
ایس نگاهی به مسیر حرکت کشتی بونتیهانترها انداخت و من هم نگاهش را دنبال کردم. مه و غبار غلیظی وجود داشت و کشتی دشمن کاملاً درونش گم شده بود؛ چه دریای بیثباتی بود.
به او گفتم: «تو خیلی محبوبی.»
ایس وسط نوشیدن غر زد: «ولی فقط بین کسایی که پول سرم رو دوست دارن.»
خیلی کم پیش میآمد که ایس بدخلقی کند، ولی خوب، حق با او بود؛ تازگیها تعداد حملهها برای بونتی ایس بهشدت افزایش پیدا کرده بود، چون بهعنوان دزد دریایی، بونتیاش بهویژه از بونتیهای همنسلهای خودش خیلی بالاتر بود.
به یک دزد دریایی تازهکار، بدون اینکه به شینسکای[8] برسد، بونتی بالایی تعلق گرفته بود و معلوم بود که تبدیل به یک هدف دوستداشتنی میشود.
با هر افزایش بونتی ایس، خدمه او را تشویق میکردند و وقتی ایس خوشحالی آنها را میدید، خودش هم جشن میگرفت، اما هیچکس دلیل اینکه چرا بونتی ایس خیلی بالاتر از بقیهی دزدان دریایی بود را نمیدانست؛ نه خود ما، نه کسانی که دنبال سرش بودند و نه حتی خود نیروی دریایی.
شاید واقعاً هیچکس نمیدانست.
ایس واقعاً سختگیر بود و خوب، قدرت میوهی شیطانی را داشت. او میتوانست در یک چشمبههمزدن، چندتا از کشتیهای دزدهایی که هم بدنامتر بودند و هم بونتیشان بالاتر بود را غرق کند. نیروی دریایی هم نمیتوانست ما را بگیرد؛ البته آنها واقعاً محتاط بودند.
اما ایس واقعاً کار خاصی انجام داده بود که چنین جایزهای برای سرش بگذارند؟ واقعاً معنایی نداشت. جایزهای که برای سر او گذاشته بودند خیلی بالاتر از کسانی بود که واقعاً کارهای ظالمانه انجام میدادند.
امکان نداشت که شما فکر کنید چنین کاری یک نقشهای پشتش ندارد. حداقل من بهعنوان کسی که طولانیترین سفر را با او روی دریا انجام داده بودم، نمیتوانستم این فکر را نکنم. مطمئن بودم که خود ایس هم به این موضوع شک کرده.
راجر...
من هروقت به پوستر تحتتعقیب ایس نگاه میکنم به آن اسم فکر میکنم، ولی ایس نمیخواست قبول کند که این ربطی به آن مرد دارد. با اینکه من سایهای که روی دوش ایس بود را احساس میکردم، او هیچوقت راجعبه راجر با من حرف نزد و من هم طوری رفتار کردم انگار که چیزی نمیدانم.
سعی کردم کمی حالوهوایش را عوض کنم. «هی، بازم دوستداشتن خیلی بهتر از نفرتورزیدن هستش، مگه نه؟ حتی...»
یکدفعه ساکت شدم. وقتی که ایس به لیوان خیره شده بود، تنهایی را در چشمانش دیدم؛ مثل یک دریای عمیق و تاریک بود، ولی بهخاطر مستبودنش نبود.
با تردید گفتم: «ایس...»
ناگهان کوتاتسو صدایی درآورد. صدای شادی و شعار خدمه یکدفعه ساکت شد. همه به کوتاتسو نگاه میکردند که به مه، جایی که کشتی بونتیهانترها از آنجا رفته بود، نگاه میکرد و میغرید؛ کشتی دیگری داشت نزدیک میشد.
ایس به جلو خم شد و با تعجب گفت: «یعنی چی؟ اونا دوباره برگشتن؟»
اما خیلی زود فهمیدیم که بیشتر از یک کشتی هستند؛ درواقع خیلی از آنها. بهنظر شبیه یک ناوگان بود...
«نیروی دریایییی؟!»
علامت یک مرغ دریایی که روی بادبان نقاشی شده بود ظاهر شد؛ علامتی که دزدهای دریایی از آن وحشت داشتند و شبیه لوگوی مارینها بود. مطمئناً نیروی دریایی آمده بود و کشتیهای جنگی در حال حرکت بودند و راه همهشان، به طرف ما بود.
جمجمه به کشتی رهبر[9] اشاره کرد و گفت: «این کشتی نایلره. کشتیِ بدی به تورمون خورده. نایلر از اون انساین[10]های تند و خشنه.»
ایس گفت: «هی، این یه اسم عجیبوغریبه. کشتیسازی چیزی هستن؟»
من در همین حال به خدمه دستور دادم که: «باید از اونها فاصله بگیریم.»
یکی از کشتیهای جنگی جلوی بقیه بود؛ اگر ما با آن درگیر میشدیم، بقیهی کشتیها ما را محاصره میکردند. آنها همینحالا هم از همدیگر فاصله گرفته بودند و داشتند در یک ترکیب بزرگ جلو میآمدند و ما نمیخواستیم بگذاریم این اتفاق بیفتد.
من میهال را که جایی در کتابخانهی کشتی بود با فریاد صدا زدم: «اگه یادم بیاد، یه مسیر صخرهای این نزدیکیا بود. مسیر کشتی رو تغییر بدید و با تمام سرعت به اون طرف برین. تیچ، اون نقشه رو باز کن.»
ناگهان صدایی ناآشنا که خیلی نزدیک بود گفت: «این کشتی خوبیه.»
این صدای یک زن جوان بود. من با شوک چرخیدم و دیدم که یک ملوان نیروی دریایی بهتنهایی روی عرشه راه میرود.
او یک ملوان عادی نبود. روی شانههایش یک کت سفیدرنگ بود که پشتش کلمهی «عدالت» نوشته شده بود؛ فقط افسران مخصوص نیروی دریایی اجازه داشتند چنین کتی را بپوشند.
«تو کی تونستی بیای روی کشتی؟»
بهطریقی، یک افسر نیروی دریایی وسط عرشهی ما پریده بود.
آن زن در حالی که دستش را روی شمشیرش گذاشته بود گفت: «متأسفم که این رو میگم، اما سفرتون همینجا تموم میشه.»
میتوانستم زخم عجیبی حاصل از سوختن را پشت دستش ببینم.
آنجا تیراندازی شد.
«همف.»
صدای مسخرهکردن آن زن بود.
شمشیرش را بدون ذرهای جابهجاشدن درآورده بود. صدای میهال چند لحظه بعد از یک جایی آمد: «خیلی هم عالی...»
همهچیز در یک چشمبههمزدن اتفاق افتاد. میهال از مخفیگاهش به سمت آن زن شلیک کرد و او با شمشیری گلوله را منحرف کرد. من عقب رفتم و فریاد زدم: «تو یه هیولایی.»
جمجمه داد زد: «ایس این نایلره.»
صدای تفنگ، توجه او را بهسمت زنِ روی عرشه جلب کرده بود.
«اوه واقعاً؟ فکر میکردم یه پسر بزرگ و هیکلی باشه. چرا بهش میگن نایلر[11]؟»
«ظاهراً اون یهجوری مردم رو سوراخ میکنه که انگار با میخ کوبیدنشون.»
ایس چشمهایش را بههم فشرد، به جلو قدم گذاشت و گفت: «خب، این ترسناکه.»
ایس آرام و خونسرد بود؛ دقیقاً مثل آن دختر و با اعتمادبهنفس و محکم به چشمانش خیره شده بود.
آن زن با صدایی محکم گفت: «من انساین ایسوکا[12] هستم و تو باید ایس مشتآتیشی باشی.»
او نوک شمشیرش را بهسمت ایس گرفت و گفت: «تو الان بازداشتی.»
ایس گفت: «هی...» و در حالی که با جدیت به چشمان آن زن خیره شده بود گفت: «بهنظر اسمت شبیه اسم یه نوع پرندهست!!»
فوراً کل فضای موجود یخ زد. چیزی که ایس گفته بود، با فضای حاکم مطابق نبود، بااینحال ایسوکا اصلاً تکان نخورد و همانطور شمشیرش را بهسمت ایس نگه داشت.
ایس در حالی که داشت مسخرهاش میکرد و پوزخند میزد گفت: «تو واقعاً میتونی من رو با اون چیز بِبُری؟»
بیرون بدن او نورانی شد و لحظاتی بعد، شعله از بدنش بیرون زد.
کل بدنش تبدیل به آتش شده بود و قدرت میوهی شعلهشعله در حال اجرا بود.
ایسوکا قبل از اینکه حرکت کند گفت: «خب، اگه دوست داری تو رو سوراخسوراخ میکنم.»
شمشیر باریکش بهسرعت حرکت کرد.
«اووووه!!»
با اینکه ایس از آتش ساخته شده بود، ولی از شدت حملهی او چنان شگفتزده شد که مجبور شد جاخالی دهد.
«کاپییییتان ایس! پسرا، ما باید به کاپیتان کمک کنیم.»
خدمه بلافاصله ایسوکا را محاصره کردند، ولی او با سرعت وحشتناکی شمشیرش را میچرخاند. مثل این بود که دیواری نامرئی دورش کشیده شده باشد. دفاعش کامل و خطرناک بود. میتوانستی تلاش کنی از آن دیوار بگذری، اما امکان نداشت با نوک شمشیرش سوراخسوراخ نشوی.
نایلر ایسوکا؛ حالا این اسم بیشتر معنا پیدا میکرد.
ایسوکا خواست به ایس حمله کند و گفت: «این مقاومت بیهوده رو تمومش کن و تسلیم عدالت شو.»
ایس به او طعنه زد و از شمشیرش دور شد. «خب اگه مقاومتم بیهوده نباشه چی؟»
فکر کردم که آنها نباید خیلی از نظر قدرت فرقی داشته باشند، اما چیزی راجعبه سبک جنگی ایسوکا مرا اذیت میکرد.
او تنها بود و ما کلی افراد داشتیم؛ مگر چهقدر انرژی میتوانست داشته باشد؟ آخرش با این سبک جنگی خسته میشد، پس چرا او تنها به کشتی ما آمد؟ او اینهمه کشتی و آدم داشت، چرا از آنها استفاده نمیکرد؟ بهنظر میرسید که دارد زمان میخرد...
زمانی که این فکر به ذهنم رسید، چرخیدم و نگاه کردم؛ کشتیهای نیروی دریایی داشتند آرامآرام دور ما میچرخیدند و محاصرهمان را کامل میکردند.
اون از خودش بهعنوان یه طعمه استفاده کرد؟!
او وارد زمین دشمن میشد و مطمئناً چنین جسارتی باعث جواب از طرف ما میشد و وقتی درگیری روی عرشه پیش آمد، راندن کشتی کاملاً فراموش میشد و حالا هم کشتیها ما را محاصره کرده بودند...
یک لحظه همهچیز برایم منطقی شد، مخصوصاً وقتی یکی از کشتیها دقیقاً به پشتسرمان رسید؛ هدف آن زن این بود که حواسمان را پرت کند تا دیگر به کشتیها توجه نکنیم.
ایسوکا نوک شمشیرش را بهسمت ایس گرفت و گفت: «دیگه تمومه.»
«ااااااااااااااااااااااااااااااه!»
دقیقاً همان موقع، فریادی از سمت کشتیهای نیروی دریایی که کشتی دزدان دریایی اسپِید را محاصره کرده بودند آمد.
با خیالی راحت گفتم: «انگار دقیقاً سر موقع انجامش دادیم.»
به آن بخش مخصوصِ دریا رسیده بودیم. گفتم: «یعنی اینقدر حواستون به ما بود که متوجه سنگهای زیر آب نشدین؟»
من طعنه زدم و بهسمت یکی از کشتیهای دشمن که ما را محاصره کرده و در حال واژگونشدن بود نگاه انداختم.
ما بهطور کامل به صخرهی دریایی رسیده بودیم.
اگر بدون اینکه متوجه شوید از این مسیر عبور کنید، بین امواج شکننده و صخرههای زیر دریا گیر میکنید و راهی برای فرار ندارید. اگر خیلی بدشانس باشید، سنگها سوراخی در بدنهی کشتیتان ایجاد میکنند و کشتی شما غرق میشود؛ دقیقاً همان اتفاقی که برای کشتی نزدیک ما افتاد.
از اول هم مشخص بود که ناوگان میخواست ما را محاصره کند، ولی من انتظار نداشتم یک افسر نیروی دریایی بهتنهایی وارد کشتی ما شود و حواسمان را پرت کند. ولی خوب، هر اتفاقی هم که میافتاد، ما فقط لازم بود که نگذاریم محاصرهشان کامل شود. بهخاطر همین من گفته بودم که به این سمت برویم؛ برای حرکت از بین سنگها و درستکردن یک مسیر فرار برای خودمان. آنها وقتی که دیگر نمیتوانستند جلوی ما را بگیرند، احتمالاً سرعتشان را خیلی بالا برده بودند و به سنگهای زیر آب برخورد کردند. کشتی جنگی بهشدت آسیب دیده بود و از ما دورتر و دورتر میشد و مردم و بشکهها، از روی نردههای کشتی به داخل دریا میافتادند.
امواج در چنین منطقهای خیلی بینظم و محکم بودند و با الگویی غیرقابلپیشبینی حرکت میکردند و بهخاطر برخورد آب به صخرهها برای سالیان طولانی، صخرهها بسیار تیز شده بودند و میتوانستند آسیب زیادی وارد کنند.
«شما توی این شرایط فقط باید به صخرهها توجه کنین و دیگه ما رو تعقیب نکنین.»
ملوانانی که داخل آب افتاده بودند شرایط سختی داشتند. حتی یک شناگر ماهر هم در این شرایط دچار مشکل میشد. ایسوکا شمشیرش را غلاف کرد و بالای نردهها پرید.
ایس با پوزخند به او گفت: «عه چی شد فرار میکنی؟»
«احمق میخوام برم نجاتشون بدم.»
او داد زد و بهسمت افرادش پرید.
به سمت دیگر کشتی دویدیم تا تماشا کنیم؛ ایسوکا بین موجها شنا میکرد و بهدنبال زیردستهایش میگشت و وقتی به یکیشان میرسید، او را به یک چوب یا بشکهی شناور میرساند و بعد سراغ بعدی میرفت.
جمجمه با تحسین گفت: «اون فوقالعادهست.»
موجها زیادی قوی بودند و ایسوکا بین موجها مشکل داشت، چون با برخورد هر موج به زیر آب میرفت و بعد سرش را بیرون میآورد. او هر چیزی را که روی آب شناور بود به زیردستانش داد و دیگر چیزی برای نگهداشتن خودش نبود.
ایس تلاشهای او را تماشا کرد و بعد بدون هیچ کلمهای، حلقهی نجات را بهسمتش انداخت. ایسوکا بین موجها محاصره شده بود، ولی هرطور که بود، توانست خودش را به آن حلقه برساند و بدونتوجه به موقعیت، با چشمانی که از عصبانیت پر شده بود به کشتی دزدان دریایی اسپِید و ایس که کنار عرشه ایستاده بود خیره شد.
او فریاد زد: «چرا من رو نجات دادی؟»
ایس هم پشتش را به او کرد و بهسادگی گفت: «نمیدونم.»
کشتی ما وقتی دور میشد، ایسوکا داد زد: «مشتآتیشی، دفعهی دیگه تو رو میگیرم! کاری میکنم برای نجاتدادنم پشیمون بشی.»
ایس بهطرف منطقهی صخرههای دریایی برگشت و گفت: «اون آدم خوبیه.»
افسر ویژهای که جان زیردستانش را به هدفش ترجیح داده بود؛ از این نظر، او فرد خوبی بود. پریدن روی عرشهی کشتی دشمن برای خریدن زمان هم احتمالاً ایدهی خودش بود، نه فقط بهخاطر اینکه قویترین عضو کشتی بوده باشد.
ولی...
با آه گفتم: «نمیدونم چرا این کار رو کردی، ولی فکر اینکه همچین زن ترسناکی کل مدت دنبالمون باشه باعث میشه نگران بشم.»
«هی! هر چی باشه بهتر از اون مرد ریشو و عرقکردهی قبلیه!»
درست بود... من دیگر نمیخواستم هیچوقت با چنین آدمهایی روبهرو شوم.
من و ایس بههم خیره شده بودیم و میخندیدیم.
او گفت: «خب، وقتشه به مهمونیمون برگردیم. بیاین جشن رو شروع کنیم!»
و اینطور بود که او دوباره جشن را شروع کرد.
[1]. Mihal
[2]. Indoor Mihal
[3]. Skull
[4]. Kotatsu
[5]. نوعی حیوان گربهسان که به سیاهگوش هم معروفه. (مترجم)
[6]. Ganryu
[7]. Wallace
[8]. بخش دوم گرندلاین. (مترجم)
[9]. کشتیای که وظیفه فرماندهی ناوگان رو داره. (مترجم)
- انساین (Ensign) یازدهمین رنک در سلسلهمراتب مارینه و پایینترین و آخرین رنکیه که اجازه داره از کت سفید که کلمهی «عدالت» روش نوشته شده استفاده کنه. (ویراستار)
[11]. Nailer (بهمعنی میخکوب)
[12]. Isuka
کتابهای تصادفی



