وانپیس: ایس
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر سوم
سفر ما ادامه داشت و ما دقیقاً قبل از شینسکای بودیم. سفر ما در گرندلاین به پایان رسیده بود و نیمهی اول راه را تمام کرده بودیم.
با گذشت زمان، دزدان دریایی اسپِید به بیستنفر عضو رسیده بود و یکی از آنها هم یک حیوان بود. اکنون ایس و بقیهی خدمه، در نظر دزدهای دریایی متفاوت دیده میشدند و در طول سفر، بونتی کاپیتان ما بالاتر و بالاتر میرفت.
ما انتظار داشتیم که با شور و هیجان زیاد وارد شینسکای شویم، ولی اوضاع به این خوبی پیش نرفت؛ اولین هشدار از طرف جمجمه آمد.
ایس گفت: «پوشش.» و این کلمهی ناآشنا را تکرار کرد.
ما در کابین کشتی بودیم. ایس روی صندلی نشسته بود و کوتاتسو روی پاهایش بود؛ حیوان بزرگی که بهشکل یک توپ جمعوجور درآمده بود و در آرامش خوابیده بود.
جمجمه نقشهای از دریا روی میز داشت تا راحتتر توضیح دهد. او گفت: «درسته. ما باید با یه نوع پوشش کشتی رو بپوشونیم تا از زیر آب رد بشیم.»
طبق لوگپوز[1]، جزیرهی فیشمنها ته دریا مقصد بعدی بود و خوب ما با وضع فعلی نمیتوانستیم تا آنجا پیش برویم، پس باید با یک نوع پوشش ویژه، کشتی رو میپوشاندیم.
و ما کجا میتوانستیم چنین پوششی پیدا کنیم؟
ایس با نگاهکردن به نقشهی جمجمه گفت: «مجمعالجزایر شابوندی...»
این مکان، مجموعهای از جزایر بزرگ و کوچک بود و با پیشنهاد جمجمه، دزدان دریایی اسپِید بهسمت مجمعالجزایر شابوندی حرکت کردند.
«از نظر فنی، این مجمعالجزایر حتی جزیره هم نیستن. درواقع اونها درختای فوقالعاده بزرگی به اسم یاروکیمان مَنگروو[2] هستن که جزایر روی ریشه اونها ایجاد شده.»
نگاهی به نقشهی جمجمه انداختم و گفتم: «آهان فهمیدم. چون اونجا درواقع یه جزیره نیست پس سیگنالهای مغناطیسی هم نداره و بهخاطر همین لوگپوز به سمت اون نشون داده نمیشه.»
هفتادونه جزیره که روی ریشهی درختان بزرگ واقع شده بودند و مردمی که آنجا زندگی میکردند! حتی تصورش هم شگفتانگیز بود.
«من نظرم روی یه پوشش درجه یکه، ولی ثابت شده که نصبکردنش در کمترین حالت سه روز طول میکشه.»
ایس با چهرهای ناراضی گفت: «سه روز تاخیر؟؟»
ایس معمولاً با نقشهها مشکلی نداشت، ولی او الان از شدت هیجانی که برای شینسکای داشت، مثل یک ماهیِ بیرون از تنگ بود؛ پس خیلی طبیعی بود که بهجای «سه روز ماندن» بگوید «سه روز تأخیر».
ایس پرسید: «غذاهای جزیره چهطوره؟ خوبن؟»
که باز هم از نگرانیهای مخصوص ایس بود.
«مجمعالجزایر شابوندی یکی از مکانهای توریستی ابتدای شینسکایه و من مطمئنم مکانهایی با غذاهای عالی اونجا وجود داره.»
ایس زمزمه کرد: «آهان، دونستنش خوبه...»
با اینکه او تظاهر میکرد با دقت گوش میدهد، ولی من میتوانستم برق چشمانش را ببینم و او نمیتوانست هیجانش از سفر بعدی را پنهان کند.
ایس با اشاره به نماد بزرگ روی نقشه گفت: «این مکانی که روش جمجمه هستش رو باید ازش دوری کنیم؟»
جمجمه از این سوال ناراحت شد و گفت: «منظورت چیه ایس؟ این نماد منه و اون مکانیه که من میخوام به اونجا برم. در واقع اون مکان جاییه که الان داریم میریم.»
«اه... میگم من تنها کسیام که از رفتن به جایی با همچین نمادی ناراحته؟»
«عه واقعاً؟؟ خب پس...» جمجمه یک خودکار درآورد و یک قلب بزرگ دور جمجمه کشید.
ایس نگاه شکاکی به من انداخت و من هم با او مخالف نبودم.
کشتی ما به راهش ادامه داد، تا اینکه بالاخره به جزایر شابوندی رسیدیم.
تقریبا جایی بودیم که جمجمه روی نقشه مشخص کرده بود و از روی عرشه، درختان جادویی را که تا آسمان رفته بودند تماشا کردیم.
زمزمه کردم: «خیلی بزرگن...»
نفهمیدم که دارم بلند حرف میزنم. اندازهشان غیرقابلتصور بود.
صمغی که از ریشهی درختان ترشح میشد، برای پوشش ویژه استفاده میشد.
وقتی ریشهی درختان هوا را آزاد میکردند، این هوا توسط صمغها گیر میافتاد و حبابهایی تشکیل میشد که شناور میشدند؛ این حبابها دائماً در مجمعالجزایر شابوندی تولید میشدند.
نور خورشید از سطح حبابها منتشر میشد و رنگینکمان درست میکرد؛ منظرهای که بهقدری خارقالعاده و بینظیر بود که خشکم زده بود. در فاصلهای دور، یک چرخوفلک بزرگ هم وجود داشت که توسط حبابها احاطه شده بود.
احساس میکردم که دارم خواب میبینم. اعتراف میکنم که نمیتوانستم کلمهای برای توصیف زیباییاش پیدا کنم.
گفتم: «نمیتونم الان متوقف بشم.»
کتابی از جیب کتم درآوردم و شروع به نوشتن دربارهی این منظرهی افسانهای کردم. هر کلمهای که به ذهنم میرسید را مینوشتم؛ کلماتی که در آن لحظه، همینطور پشتسرهم و روان به ذهنم میرسید. استعدادم در نوشتن داشت مرا میترساند. فکر کنم بالاخره اینهمه نوشتن بعد از مدتی نتیجه داد.
بعد، صحبتهای آرام مردمی را که به من نگاه میکردند شنیدم.
«این دیگه چیه؟»
«منظور از این کارها چیه؟»
«حبابهای شناور» تنها کلمهای بود که میتوانستم برای این منظره استفاده کنم.
در کتاب نوشتم: «آیا مردی که هیچوقت ریشه نمیاندازد، لیاقت زندگی روی ریشه را دارد؟ این چیزیست که من میگویم! ویوا شابوندی!»
«این دیگه چه کوفتیه؟»
داد زدم: «نههههههههههه بچهها اونو بلند نخونین.»
عرشه از خنده منفجر شد.
«هی، من فکر میکردم تو میخوای یه ژورنال ماجراجویی بنویسی، نه یه کتاب شعر.»
«نمیدونم. شاید این زیادی از سطح تو بالاتر باشه.»
ملوانان به من طعنه زدند و سعی کردند جلوی خندههایشان را بگیرند.
«ای... این فقط یه یادداشت واسه طرح کلی هستش. بعداً تبدیل به طرح ژورنال میشه و وقتی تمومش کنم، قراره خیلی بهتر بشه. صبور باشید.»
«حتما حتما، نمیتونیم واسه خوندنش صبر کنیم.»
یکی از ملوانان وقتی داشت سر پستش برمیگشت گفت: «اگه میخوای یه داستان خوب بنویسی، اسم من رو بیار و قهرمان داستان بکن.»
من هم رفتن آنها را تماشا کردم و با خودم قسم خوردم که اگر روزی این داستان را کامل کردم، هیچوقت اسم آنها را وارد داستان نکنم.
کشتی دزدان دریایی اسپِید مسیر خودش را از بین ریشهها پیدا کرد. به جایی دور از چشم بقیه حرکت کردیم تا پهلو بگیریم و پیاده شویم.
جزایر شابوندی یک بندر رسمی داشت که طبیعتاً ما از آنجا دور ماندیم.
ما باید برای سه روز در این جزیره میماندیم تا روند تشکیل پوشش ویژه تکمیل شود، ولی اگر در این سه روز توسط نیروی دریایی، بونتیهانترها و دزدای دریایی دیگر پیدا میشدیم، همهچیز خراب میشد.
در جزایر شابوندی چند منطقهی بیقانون وجود داشت که دولت نمیتوانست آنها را کنترل کند و ما هم یکی از آنها را انتخاب کردیم؛ بههرحال یک منطقهی بیقانون خیلی بهتر از جایی بود که نیروی دریایی میتوانست سعی کند ما و کشتیمان را توقیف کند.
ما جایی بین ریشههای بزرگ درخت پیدا کردیم و کشتیمان را داخل آنجا بردیم و آمادهسازیهای پوشش را انجام دادیم. جمجمه هشدار داد که: «فقط نباید مراقب نیروی دریایی و بونتیهانترها باشید، بلکه باید مراقب نجیبزادهها و بردههاشون هم باشین. خطر زیادی این اطراف وجود داره، سعی کنین از دردسر دور بمونین تا پوشش ما تموم بشه.»
او به ایس نگاه کرد و گفت: «مخصوصاً تو جناب ایس! منظور حرفم دقیقاً با توئه.»
ایس درحالیکه چشمانش از نگاهکردن به جزیره برق میزد گفت: «هاه؟ چی شد؟»
«گفتم که باید از دردسر دور بمونی.»
ایس گفت: «آره آره فهمیدم... فکر میکنی اون گرامانهای اونجا خوشمزهان؟»
«ایس فکر کنم تو واقعاً نگرفتی چی گفتم.»
گرامان نان بخارپزشدهای بود که داخلش از خمیر لوبیای شیرین پر میشد و مخصوص جزایر شابوندی بود. در واقع تنها چیزی که ایس به آن فکر میکرد، این بود که بعد از پیادهشدن از کشتی چه بخورد.
جمجمه آهی کشید و به من نگاه کرد. به او گفتم: «نگران نباش من حواسم بهش هست. اگه کسی حواسش به ایس نباشه، ممکنه بره یکی از این نجیبزادههای جهانی رو آتیش بزنه.»
جمجمه وحشت کرد و گفت: «حتی حرفشم نزن. من شاید دیوونه باشم، ولی منم جرأت ندارم همچین کاری بکنم. این دیگه جرأتداشتن نیست، عملاً خودکشیه.»
به جمجمه نگاه کردم و خندیدم. اون هم بعد از مدتی خندید. به مقصد رسیده بودیم و کشتی بالاخره متوقف شد.
با رسیدن کشتی به ساحل، خدمه آرامش بیشتری پیدا کردند.
جمجمه گفت: «درسته که نجیبزادههای جهانی هم دردسرن، ولی خب، تا وقتی که نیروی دریایی نباشه من نگران...»
صدای آشنایی گفت: «پس اینجایی مشتآتیشی، دوباره همدیگه رو دیدیم.»
جمجمه بهسرعت چرخید و با استرس به کنار کشتی نگاه انداخت.
آن صدا ایندفعه گفت: «آروم بیاید بیرون. ایندفعه دیگه بازداشتید.»
لازم نبود ببینمش تا بفهمم ایسوکاست؛ او کنار کشتی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد.
«دوباره که اون اینجاست. تا الان چندبار شده؟»
آمدن او باعث شد خدمه بین خودشان حرفهایی را زمزمه کنند، ولی نه بهخاطر ترس، بلکه بهخاطر خستهکنندهبودن این اتفاق.
از زمان ورود ما به گرندلاین، ایسوکا کلاً دنبال کشتی ما بود و به دستگیرکردن ایس وسواس داشت. هردفعه او را میدیدیم، فرار میکردیم و او دوباره در مقصد بعدی ظاهر میشد.
ایس که روی عرشه بود با صدای بیتفاوتی گفت: «اوه اینکه ایسوکاست، سلام چهطوری؟ اومدی تعطیلات؟»
«البته که نیومدم تعطیلات احمق! اومدم تو رو دستگیر کنم.»
«آها اوکی! آهای ایسوکا میگم این منطقه بهغیراز گرامان دیگه چه غذاهای مخصوصی داره؟»
«اگه واسه سوغاتی میخوای، من کراکرهای برنجی گراسن رو پیشنهاد میدم. از اونها واسهی زیردستام خریدم، خیلی خوب پخته شده... هی من که بهت گفتم تو تعطیلات نیستم!»
ایسوکا این جمله را داد زد، ولی من و احتمالاً کل خدمه در این فکر بودیم که:
اون تو تعطیلاته...
اون قطعاً تو تعطیلاته...
اون مطمئناً تو تعطیلاته...
و نکتهی بدتر این بود که لباس نیروی دریایی را نپوشیده بود؛ یک لباس راحتی و توریستی پوشیده بود. احتمالاً وقتی داشته در این جزیره خوش میگذرانده کشتی ما را دیده بود. اصلاً چهطور ممکن بود در این جزیرهی بزرگ لعنتی به این شخص بربخوریم؟ انگار که سرنوشت داشت کار خودش را خوب انجام میداد...
به زبان ساده، ایسوکا آدم خوبی بود؛ او احساس عدالتطلبی شدیدی داشت و فداکار و صادق بود.
او در مبارزه قدرتمند بود، ولی در مواقع نیاز ضربهی نهایی نداشت؛ بهخاطر همین ایس میتوانست در مواقع نیاز از او دور شود و این اتفاق به یک الگو تبدیل شده بود و همیشه هم اتفاق میافتاد.
ایسوکا نه فقط برای ایس، بلکه برای همهی ما یک چهرهی شناختهشده بود. او احتمالاً از تعریف خوشش نمیآمد، ولی بیشتر از اینکه شبیه افسر نیروی دریایی باشد، یک فرد عجیبوغریب بود که هر جا ما میرفتیم او هم آنجا بود.
جمجمه گفت: «هعیی... حداقل اینبار زیردستاش باهاش نیستن.»
ایسوکا تنها بود؛ احتمالاً برای لذتبردن از مرخصی، تنها به این جزایر آمده بود.
«اگه خودش تنها باشه، مطمئنم که میتونیم مثل همیشه از پسش بربیایم.»
احترامی که ایسوکا از خدمهی ما بهدست آورده بود، در همین حد پایین بود.
«آره، درسته. بعداً میتونیم دوباره کشتی رو قایم کنیم.»
موافقت کردم، چون متوجه شده بودم که تفاوت زیادی بین ایس و او وجود دارد.
«بیا پایین مشتآتیشی و خودت رو تسلیم کن.»
آهی کشیدم و با فشار گفتم: «واقعاً فکر میکنی ما الان از کشتی پیاده میشیم؟»
او یک زن لجباز بود و من هم داشت حسودیام میشد؛ کاش یک زن لجباز هم اینطوری دنبال من میآمد.
جمجمه همیشه ایسوکا را بهخاطر سرسختی و تسلیمنشدنش در تعقیب ما تحسین میکرد.
آرام یادش انداختم. «اما اون هنوز هم عضو نیروی دریاییه.»
جمجمه آه کشید و گفت: «آره، میدونم میدونم...»
ایسوکا داد زد و خندید. «شما قصد دارید پوششی اطراف کشتیتون ایجاد کنید، مگه نه؟ ایندفعه دیگه راه فراری ندارید.»
من در شگفت بودم که او گلویش درد نمیگرفت اینقدر که دادوبیداد میکرد؟
لحظاتی بعد شکمم غرید. میخواستم پیاده شوم و چیزی برای خوردن در جزیره پیدا کنم، ولی الان دیگر ممکن نبود؛ باید چیزهای ماندهای که در کشتی بود را میخوردم تا ایسوکا بالاخره خسته شود و شانسی برای پیادهشدن از کشتی به من بدهد.
«هی ایس، فکر کنم باید غذا...»
متوجه شدم که ایس روی عرشه نیست و با تأخیر فهمیدم که او از لحظاتی قبل، دیگر به حرفهای ایسوکا گوش نمیداده.
«لعنتی قسم میخورم اگه پیداش کنم...»
پایین کشتی، ایسوکا هنوز هم سر جایش ایستاده بود و حتی صورتش را هم تکان نمیداد.
«آخه لعنتی تو چهقدر میتونی بدون پلکزدن دووم بیاری؟»
باورنکردنی بود که ایسوکا تمام مدت به یک سمت کشتی مستقیم خیره شده بود و حتی پلک هم نزده بود. ایس با دانستن این موضوع، از طرف دیگر کشتی که او نمیدیدش فرار کرده بود.
«هاهاها! بهخاطر این ساکتی که ترسیدی و میدونی هیچ راه فراری برات وجود نداره، مشتآتیشی؟ بالاخره وضعیت دستت اومد؟ هوی به من گوش میدی؟ جواب من رو بده! مشتآتیشی رفتی خوابیدی؟»
ایس قطعاً تا الان فرار کرده بود.
همچنان که او داشت داد و فریاد میکرد، من هم با ترحم به او خیره شده بودم. مطمئناً ایس الان در بازار و غرفههای شهر در حال گردش بود و هرچه غذای خوشمزه پیدا میکرد میخورد، اما ناگهان...
«ایس کجاست؟»
درِ کشتی با صدای آرامی باز شد و مردی که بهسختی صورتش را نشان میداد، بیرون آمد: میهال.
وقتی عینک و سبیلش را در چهارچوب در دیدم گفتم: «تیچ! چه سورپرایز نادری.»
با اینکه میهال خودش را معلم میدانست، هیچوقت چهرهاش را در ملأعام نشان نمیداد، مگر اینکه بخواهد درس بدهد. حتی وقتی به یک جزیرهی جدید رسیدیم، او در کتابخونه ماند و بیرون نیامد. احتمالاً زمانی که او به دنیای بیرون قدم گذاشته بود، اتفاق بدی برایش افتاده بود.
میهال که به در چسبیده بود، دستش را دراز کرد. چیزی در دستش بود و گفت: «کیف پول ایس بیرون کابین من افتاده بود.»
رنگم پرید. اتفاق بدی افتاده بود. «یعنی اون الان هیچ پو...و...لی نداره و برای غذا رفته شهر.»
جمجمه لباسم را گرفت و گفت: «آقای دیس این خبر خیلی بدیه! ما قراره سه روز اینجا بمونیم و شما گفتی که مراقبشی.»
«فکر نمیکردم به این سرعت ناپدید بشه.»
«حالا ما باید چیکار کنیم؟ یعنی اون به این سرعت میخواد یه نجیبزاده رو آتیش بزنه؟ بگو که همچین کاری نمیکنه.»
من و جمجمه با تصورکردن بدترین سناریوی ممکن، از ترس به خودمان لرزیدیم. ما باید سه روز در این جزیره میماندیم، بنابراین میبایست از مشکلات غیرضروری دوری میکردیم. همین که اولِ لنگرانداختن ایسوکا پیدایش شده بود، خودش بهاندازهی کافی بد بود.
«لعنتی! باید برم دنبالش، تو هم از کشتی محافظت کن.»
کیف پول را از میهال گرفتم و از روی کشتی پریدم تا دنبال ایس بروم.
ایسوکا هنوز هم جلوی کشتی محکم سر جایش ایستاده بود و داشت فریاد میزد، اما همانطور که شک کردم، او بهسختی به اطرافش توجه میکرد. تنها کاری که لازم بود انجام دهم این بود که دزدکی از گوشهی چشمش حرکت کنم و بعدش من آزاد بودم؛ مطمئنم ایس هم همین کار را انجام داده بود.
برای جستجوی ایس بهسمت جمعیت رفتم. حبابهای زیادی روبهرویم ایجاد شدند، اما من از همهشان جاخالی دادم و سریعتر حرکت کردم. احساس عجیبی بود که بهجای خاک، روی ریشهها میدویدم. همینطور که جلو میرفتم، متوجهی وسایل نقلیهای شدم که روی حبابها ساخته شده بودند. بهنظر میرسید که از صمغ و حبابها فقط برای پوشش کشتی استفاده نمیشد، آنها همچنین یک موتور اقتصادی بودند که از مردمی که اینجا زندگی میکردند حمایت میکردند. از منطقهی صنعتی گذشتم و به منطقهی تجاری جزیره وارد شدم. بلافاصله توانستم ایس را پیدا کنم؛ البته بهعبارتدقیقتر، ردی از آشپزها و غرفهداران را که در تعقیب او بودند.
«معلومه که ایس میرفته تو مغازهها و غذا میخورده و بعدش فرار میکرده!!»
صدای داد و فریاد از همهطرف میآمد و جاده از کارگران و آشپزان عصبانی پر شده بود؛ مطمئناً این وضعیت، نتیجهی رفتن ایس بدون کیف پولش بود.
مطمئن بودم که ایس باعث چنین وضعیتی میشود، ولی نه دیگر اینقدر. حتی راهی برای حرکتکردن هم نبود. باید راهی پیدا میکردم تا هرچهسریعتر به برسم...
نگاهم را خشن کردم و به مردم گفتم: «خب مردم، بهتره که از سر راهم برین کنار.»
با مشت و لگد بهزور رد میشدم و بالاخره شانهی کسی را که آخر صف بود گرفتم. «سلام.»
وقتی آن مرد با قیافهی ترسناک برگشت و به من خیره شد، فقط لبخند زدم و گفتم: «خب ما چهقدر به شما بدهکاریم؟»
من بهترتیب این صف را دنبال کردم، بدهی خودمان را پرداخت کردم و از آنها عذرخواهی کردم.
بعد من ایس را در یک منطقهی تفریحی به اسم شابوندی پارک، زیر چرخوفلک دیدم؛ ظاهراً با بویی که از غرفههایش میآمد به آنجا کشیده شده بود.
بعد از پرداختن آخرین بدهی، بالاخره نفسنفسزنان به منطقهی تفریحی رفتم و ایس را پیدا کردم؛ روی صندلی نشسته بود و باور کنید یا نه، آنجا خوابیده بود. درواقع او در حالتی که گونههایش کاملاً درون غذا فرو رفته بود خوابیده بود. دو سیخ غذای نیمهخورده هم در دستش بود؛ انگار باید پول اینها را هم پرداخت میکردم.
من مثل مادری که به بچهاش آداب معاشرت یاد میدهد، گفتم: «اگه غذایی میخوری باید پولش رو بدی.»
بعدش محکم به پیشانی ایس زدم.
«هاااااااه؟!»
ایس از خواب بلند شد، خوابآلود به اطرافش نگاه کرد، پلک زد و هرچه داخل دهانش بود را قورت داد.
«پوااااه! خیلی خوب بود، من غذا میخوردم و بعدش کلی میدویدم و بهخاطر اینهمه دویدن دوباره گرسنه میشدم.»
«لامصب بدن تو چهطوری کار میکنه؟»
گوشت باقیماندهی روی سیخها را خورد و بهسمت یک غرفه دیگر حرکت کرد. کیف پولش را به سمتش انداختم و گفتم: «دیگه دردسر درست نکن.»
«کیف پولم سبکتر از قبل نشده؟»
«معلومه که شده لعنتی.»
«همم...»
بهنظر نمیتوانست مسائل را درک کند. آهی کشیدم. کار من تمام شده بود. به چرخوفلک بزرگی که بالای سرم بود نگاهی انداختم و فریاد خوشحالی بچهها را گوش دادم.
وقتی زیرش ایستاده بودم، خیلی بزرگتر بهنظر میرسید و حتی خوشگلتر از وقتی بود که روی کشتی دیدمش. نور خورشیدی که توسط حبابها گیر انداخته میشد، رنگینکمانهایی ایجاد میکرد که با چرخش حبابها میچرخیدند.
فکر میکردم که این منظرهی بینظیر ساختهی خدایان باشد، چون هیچ انسانی نمیتوانست چنین چیزی درست کند. بالاخره ایس از غرفه غذا برگشت و گفت: «میخوای سوارش بشی؟»
«چی؟ من؟ یه چرخوفلک؟ من دیگه یه بچهی کوچیک نیستم.»
«قبلاً روی یکیشون سوار شدی؟»
«خب، نه...»
ایس به پشتم زد و گفت: «پس الان دیگه وقتشه. حالا که اینجاییم بیا سوارش بشیم.»
به اصرار ایس برای سوارشدن رفتیم. چهرهی ناراضیام را بهش نشان میدادم، اما واقعیت این بود که از درون هیجانزده بودم. چرخوفلک حرکت کرد و یکی از کابینهای حبابساز نزدیک شد.
مسئول چرخوفلک دستی روی در کابین گذاشت و گفت: «وقتی که اون بالا رسیدید، از بخشهای فوقالعادهی مجمعالجزایر شابوندی لذت ببرید.»
«بالاخره پیدات کردم مشتآتیشی!»
ایسوکا از ناکجا پیدایش شده بود و داد میزد. بعد با چشمانی خشن سوار کابین شد.
جوری هلم داد که احساس کردم پهلویم شکست. به او گفتم: «هی داری چیکار میکنی؟»
«بهاندازهی کافی از دنبالتونگشتن خسته شدم، چرا فقط از کشتی نیومدین بیرون؟»
«چون تو اونجا بودی.»
«چی؟! شما باید بههرحال بیرون میاومدین، مگه مرد نیستین؟»
«خلی چیزی هستی؟ چرا وقتی تو اونجایی باید بیایم بیرون؟»
داشتیم با هم بحث میکردیم که صدایی غیرمنتظره آمد. او برگشت و گفت: «هاه؟ چی شد؟»
در کابین قفل شده بود.
چرخوفلک شروع به حرکت کرد. حالا دیگر کاری نمیشد انجام داد. باورم نمیشد که فضای اینجا چهقدر سرد و بیروح است. چهطور کار به اینجا کشید؟
روی صندلی نشستم و با ناراحتی به دیوار کابین خیره شدم. ایس هم با خوشحالی از پنجره به مناظر نگاه میکرد.
ایسوکا روبهروی ما نشسته بود؛ بدخلق بود و در سکوت به ما خیره شده بود.
میخواستم از این چیز پیاده شوم! ما شروع به حرکت کرده بودیم و من بهزور میتوانستم ایسوکا را تحمل کنم. احساس میکردم که دارم خفه میشوم. آخر چهطور ممکن است که یک افسر نیروی دریایی و یک دزد دریایی با هم سوار چرخوفلک شوند؟
هیچ راهی برای لذتبردن نبود. احساس میکردم که در زندان هستیم. هنوز داشتیم بالا میرفتیم؟ کِی میخواهیم به زمین برگردیم؟ هیچوقت فکر نمیکردم که حرکت چرخوفلک بتواند اینقدر آزاردهنده و وحشتناک باشد.
میخواهم به زمین برگردم... نه وایسا، اگر برمیگشتیم آنجا چه اتفاقی میافتاد؟
الان که داخل کابین بودیم ایسوکا آرام بود، اما او چهکار میکرد اگر دوباره به زمین برمیگشتیم؟
با ما چهکار میکرد؟ نفس کشیدم و ناله کردم. اینجا جهنم بود؛ درون کابین یک جهنم بود و یک جهنم دیگر هم بیرون کابین منتظر ما بود.
وقتی من داشتم برای خودم احساس تاسف میکردم، ایس گفت: «پس وقتی حبابها به فاصلهی خاصی از زمین میرسن، میترکن؟»
او تنها کسی بود که میتوانست در این شرایط خوشحال باشد.
هی داداش چهطوری میتونی اینقدر راحت باشی؟ ایسوکا دقیقاً جلومون نشسته و داره با نگاهش ما رو میخوره.
اینقدر دربارهی وضعیتمان نگران بودم که نمیتوانستم به او نگاه کنم، درعوض به دستانش نگاه کردم تا حداقل چشمانش به من نیفتد؛ روی یکیشان زخم سوختگی زشتی دیدم. درواقع اولینباری که او را دیدم متوجهی زخمش شده بودم؛ از ظاهرش معلوم بود که یک زخم قدیمیست.
ایسوکا پرسید: «راجعبهش کنجکاوی؟» چنان به فکر فرو رفته بودم که یکدفعه از جایم پریدم. او تکرار کرد: «پرسیدم راجعبه زخمم کنجکاوی؟»
منظورش را فهمیدم و گفتم: «اوه... آره... وایسا منظورم اینه که نه...»
او با لبخند گفت: «اشکالی نداره. این اتفاق زمانی افتاد که من بچه بودم. دزدای دریایی به روستامون حمله کردن و آتیش همهجا رو گرفت و اون آتیش پدر و مادر من رو هم گرفت...»
کلمهی «آتیش» باعث واکنش ایس شد، اما واکنشی کوچک. بااینحال او هنوز هم به بیرون نگاه میکرد.
او با نگاهکردن به زخمش توضیح داد: «من بین آتیش و دود گیر افتاده بودم و یه افسر نیروی دریایی برای نجاتم اومد. اون ستوان دورو[3] بود. البته الان ارتقاء پیدا کرده و نایب ادمیراله و این دلیل پیوستن من به نیروی دریاییه.»
ایسوکا با لبخند ادامه داد: «من هروقت به این زخمم نگاه میکنم یاد دوران نوجوونیم میافتم. من نمیخوام بقیهی بچهها اون چیزی رو که من تجربه کردم تجربه کنن، بهخاطر همین قسم خوردم که همهی دزدان دریایی شرور رو دستگیر کنم.»
اولینبار بود که او خوشرفتار و آرام بهنظر میرسید؛ شاید بهخاطر اینکه لباس نیروی دریاییاش را نپوشیده بود یا شاید هم...
در پایان داستانش گفت: «به من گوش کن مشتآتیشی، دزددریاییبودن رو کنار بذار.»
زمزمه کردم: «خیلی غیرمنتظره بود.»
«اونطوری که من میتونم تشخیص بدم، تو آدم بدی بهنظر نمیرسی.»
بهنظر میرسید زمان داخل کابین کند شده باشد و بعدش هم فهمیدم که سروصدای بچهها کمتر شده؛ ما در اوج چرخوفلک بودیم. ایس همچنان بدون گفتن کلمهای به بیرون نگاه میکرد.
با تعجب از او پرسیدم: «منظورت چیه؟ اگه ما دزد دریایی نباشیم، پس چی باشیم؟»
ایسوکا حرفم را قطع کرد و گفت: «اگه جای دیگهای برای رفتن ندارید، میتونید به نیروی دریایی بیاید، میتونم شخصاً پیشنهادتون کنم.»
ایسوکا با چشمانی پرشور به ایس خیره شده بود. «مطمئنم توی لباس نیروی دریایی خوب بهنظر میرسی. ما میتونیم از بقیه دوستات هم مراقبت کنیم، نظرت چیه؟ معاملهی بدی نیست، مگه نه؟»
این زن دیوانه بود...
من کلمه کم آورده بودم، ولی ایسوکا بهنظر جدی میرسید؛ او واقعاً قصد داشت ایس و دزدان دریایی اسپِید را برای نیروی دریایی جذب کند.
از وقتی وارد گرندلاین شده بودیم، او در هر جایی که همدیگر را میدیدیم دشمن ما بود. نیروی دریایی و دزدهای دریایی نمیتوانند چیزی بهجز شکار و طمعه باشند، پس او چهطور میتوانست با جدیت چنین حرفی بزند؟
شاید بعد از اینهمه مدت، ایسوکا ایس را نه بهعنوان دزد دریایی، بلکه بهعنوان فردی معمولی قبول کرده باشد. چون دزدان دریایی باعث مرگ پدر و مادرش شده بودند، او تمام دزدان دریایی را بهعنوان افراد شرور میدید؛ تا زمانی که ایس را شناخت و فهمید که خیلی هم آدم بدی نیست.
ایس کل حرفهایش را در سکوت شنید تا اینکه صدای آشنایی به گوش رسید.
ایس به عقب برگشت و گفت: «هی در باز شد.»
بهنوعی در کابین باز شده بود و هوا از میان در به داخل کابین میپیچید.
«نه، این در نباید الان باز میشد!»
بالای چرخوفلک، در کابین کاملاً باز شده بود. فکر میکردم که ایس تمام مدت به بیرون خیره شده، ولی ظاهراً داشت با در ور میرفت.
به ایس گفتم: «در رو ببند، خطرناکه.»
اما ایس از سر جایش بلند شد.
«حقیقتاً من داره گشنم میشه، بهخاطر همین من اول پایین میرم!»
در حالی که ایس میخواست خودش را از در بیرون بیندازد، داد زدم: «چیییی؟»
ایسوکا گفت: «وایسا. تو هنوز به من جوابی ندادی.»
او دست و پاهایش را محکم کرده بود و یک سانت هم از جایش تکان نمیخورد.
ایس بهطرف ایسوکا برگشت و گفت: «دزددریاییبودن رو کنار بذارم تا عضو نیروی دریایی باشم؟ میترسم نتونم همچین کاری رو انجام بدم.»
چشمانش مثل رنگ ته دریا بود؛ مثل همانی که قبلاً دیده بودم.
در یک چشمبههمزدن بود، اما لبخند روی لبانش آمد و گفت: «بعداً میبینمت ایسوکا.»
و پرید بیرون، روی سقف کابین بعدی افتاد و میان زمین و هوا، آتش از بدنش فوران کرد.
او مثل راهرفتنِ روی پله، یکییکی روی کابینها میپرید؛ این احمقانهترین و سختترین روش برای پایینرفتن بود.
بالاخره به زمین رسید و برای ما دست تکان داد. من و ایسوکا او را تماشا میکردیم. کابین ما از اوج چرخوفلک عبور و شروع به پایینآمدن کرد.
تحمل سکوت را نداشتم و گفتم: «حالا چی؟»
«حالا چی، چی؟»
«ایس قرار نیست از دزددریاییبودن دست بکشه و دزدان دریایی اسپِید با اون ادامه میده. ما فقط در آینده دشمن خواهیم بود.»
ایسوکا ناامیدانه گفت: «فکر میکنم درسته.»
از او پرسیدم: «الان میخوای منو گروگان بگیری؟»
امیدوار بودم که جوابش منفی باشد. «اگه این کار رو بکنی، ایس بهجای فرارکردن برای نجاتم میاد. اون همچین آدمیه.»
ایسوکا پوزخندی زد و گفت: «از چه زمانی کسی که طرف عدالته، گروگان میگیره؟ احمق.» و بعد با خودش زمزمه کرد: «دقیقاً به همین دلیل اون رو طرف خودم میخوام.»
کابین بهزودی به زمین میرسید و سفر من با چرخوفلک رو به پایان بود.
وقتی به زمین نزدیک شدیم، ایسوکا از من دور شد و گفت: «بعداً دوباره امتحان میکنم. تو امروز آزادی. واقعیتش اینه که امروز تو مرخصیام.»
«آره میدونم.»
من از در کابین بیرون پریدم و ایسوکا را جا گذاشتم.
ایس تمام مدتِ ایجاد پوشش را صرف گشتن جزایر و خوردن کرد. او از زمان کمش، بیشترین استفاده را کرد و دیگر به کشتی برنگشت.
بقیهی خدمه هم از اقامت سهروزهشان لذت میبردند و طبقمعمول، میهال کشتی را ترک نکرد؛ حتی زمانی که داشتند پوشش رویش میکشیدند.
جمجمه بهعنوان نمایندهی کشتی به فرایند ایجاد پوشش نظارت داشت و بقیه طی این مدت، کشتی را تعمیر و تمیز میکردند. بعضی برای خرید غذا، لوازم و اسلحه برای سفرمان در شینسکای رفتند و بعضی هم مثل کوتاتسو فقط خوابیدند؛ بعضی فقط از تفریحات لذت میبردند و بعضی هم در حال فرار از بونتیهانترها بودند. این سهروز در یک چشمبههمزدن گذشت.
بهنظر میرسید که من به دستیار مالی ایس تبدیل شده بودم و چارهای نداشتم جز اینکه این سه روز را در مجمعالجزایر شابوندی با او سرگردان باشم. این خودش به خودیخود بد نبود، چیزی که آزاردهنده بود این بود که او با چنین بونتی بالایی در جزیره خیلی راحت بود و هر لحظه بونتیهانترها یا دزدان دریایی دیگر به او حمله میکردند. البته ایس هم همهی آنهایی که حمله میکردند را سرویس میکرد و به غذاخوردنش ادامه میداد.
بهنوعی این حرکت ایس هوشمندانه بود، چون برگشت او به کشتی باعث میشد به کشتی حمله شود و ما نمیخواستیم تا تمامشدن پوشش این اتفاق بیفتد.
اما ایس به چنین چیزهایی فکر نمیکرد؛ او فقط یک علاف بود و به هر جایی که برایش سرگرمکننده بود، میرفت.
روز سوم ما هم رو به اتمام بود. از روز اول تا به حال دیگر ایسوکا را ندیدیم. شاید مرخصیاش تمام شده و به پایگاهشان برگشته بود یا شاید هم میخواست با افرادش دوباره سروقتمان بیاید؟
فکر دوبارهدیدنش مرا ناراحت میکرد.
ایس امروز هم داشت پرسه میزد و باز هم میخورد. بهنظر میرسید از کراکرهای برنجی واقعاً خوشش آمده بود. همانطور که ایسوکا گفته بود، او آنقدر از این کراکرها خریده بود که کل بازوهایش پر شده بود.
جعبههای کراکرها یکییکی ناپدید میشدند. آن کراکرها بهشکل جذابی برای سوغاتیدادن به بقیه بستهبندی شده بودند، اما ایس یکییکی آنها را باز میکرد و میخورد.
با تعجب از او پرسیدم: «چندتا جعبه میخوای بخوری؟»
گفت: «باید بیشتر میخریدم. از خوردنشون سیر نمیشم.»
فکر میکردم که الان دیگر از آنها خسته شده باشد، ولی درعوض، از این ناراحت بود که از آنها کم خریده بود. ما وسط خریدن گراسنها با بونتیهانترها درگیری داشتیم و بهخاطر همین خیلی سریع خرید کرده بودیم. بهنظر ایس بیشتر از آنکه خریده بودیم میخواست.
بونتیهانترهایی که برای تفریح به خرید آمده بودند، احتمالاً از دیدن چنین فرد باارزشی شوکه شده بودند؛ بعضی وقتها شهرت چیزی جز دردسر نداشت.
حتی بعدش هم به چند گروه با چهرههای ناخوشایند برخوردیم. البته برای شکستدادن آنها مشکلی نداشتیم، ولی برای برخوردنکردن دوباره با آنها و دوربودن از دردسر، ما از مرکز شهر بهسمت محلهی زاغهنشینها رفتیم.
خیلی ساکتتر از مرکز شهر بود و گردشگری هم آنجا نبود. کل منطقه از آشغال پر شده بود و بیشتر ساختمانها بهنظر متروکه میآمدند.
ایس گفت: «دارم گرسنه میشم... فکر نکنم اینجا گراسن بفروشن.» در حالی که هنوز بستههای گراسن در بغلش بود، نگاهی به اطراف انداخت. این منطقه خطرناکتر بود و مطمئناً جایی که توریست نباشد، فروشگاه کراکر برنجی هم نیست.
درواقع نهتنها هیچ فروشگاهی نبود، بلکه مردمی هم اینجا نبودند. این حقیقت که ما بیرون برای خودمان قدم میزدیم باعث میشد که خیلی تابلو باشیم. میتوانستم بچههایی را ببینم که از ساختمانهای خراب بیرون را نگاه میکردند. بهنظر میرسید که آنها بچههای خیابانی باشند.
ایس به آنها اشاره کرد و آنها به ما نزدیک شدند، بعد ایس بستههای گراسنی را که داشت بینشان تقسیم کرد. صورت بچهها با لبخند روشن شد و آنها بستهها را مثل یک چیز گرانقیمت در دستانشان گرفتند؛ این منطقهی غمانگیز نسبتبه قبل کمی بهتر بهنظر میرسید.
بعد از اینکه ایس آخرین جعبه گراسنش را هم داد، بهش گفتم: «ایس واقعاً میخوای این کار رو بکنی؟»
او که رفتن بچهها را تماشا میکرد گفت: «آره. دقیقاً همین الان متوجه شدم که کاملاً سیرم.»
لبخندی به صورتم نشست.
دقیقاً وقتی داشتیم دنبال راهی برای برگشتن به کشتی میگشتیم، از کوچه پسکوچهای چهرهای آشنا پیدا شد.
فایدهای نداشت، ولی ناله کردم: «اووف الان دیگه نه...»
او ایسوکا بود؛ کت سفید درخشانی هم پوشیده بود و ایندفعه لباس نیروی دریایی خودش را به تن داشت؛ پس در حال انجام وظیفه بود. پیداشدنش مرا غافلگیر کرد، چراکه انتظار داشتم موقع ترککردن جزیره پیدایش شود.
ایس گفت: «عه! پس اینبار دونفرید؟»
ایسوکا ایندفعه تنها نبود و زیردستهای معمولیاش هم همراهش نبودند، بلکه مردی بود که لباس افسری پوشیده بود و کتی داشت که پشتش کلمهی «عدالت» نوشته شده بود.
وقتی خواستیم فرار کنیم، ایسوکا گفت: «صبر کنید ایندفعه برای صحبتکردن اومدم.» ایسوکا و آن مرد از گوشهی کوچه آمدند و با ما روبهرو شدند؛ اسلحه نمیکشیدند و حرکت تهاجمیای هم انجام نمیدادند.
ایسوکا با چشمانی روشن گفت: «خوشحال باش مشتآتیشی، خبرهای خوبی برات دارم.»
ایسوکا به آن مرد اشاره کرد و گفت: «این مرد نایب ادمیرال دورو هستش، همون که تو بچگی من رو نجات داده.»
دورو جلوتر آمد و گفت: «ایسوکا بیا خلاصهاش کنیم.»
آن مرد تقریباً یک سر و گردن از ایس بزرگتر بود و بدنش خیلی خوشساخت بود. وقتی کنار ایس ایستاد، منظرهی ترسناکی ایجاد شد؛ ما در حضور یک مرد خیلی بزرگ بودیم.
دورو نامهای از کتش بیرون کشید، آن را باز کرد و به ایس نشان داد و گفت: «این برای توئه مشتآتیشی.»
«هفت شیچیبوکای...؟!»
وقتی چشمم به نامه افتاد رنگم پرید. بهسختی میتوانستم چشمانم را باور کنم.
این نامه از طرف دولت جهانی و پنجبزرگ بود؛ شورایی که بالاترین سطح قدرت را در دولت داشت و آنها میخواستند ایس را برای شیچیبوکایشدن استخدام کنند.
شیچیبوکایها یکی از قدرتهای بزرگ گرندلاین بودند و همه آنها را میشناختند. آنها درواقع دزدان دریاییای بودند که کارهایشان توسط دولت بخشیده میشد؛ بهشرطیکه بهعنوان نیروی دولت در برابر دزدهای دریایی که تعدادشان روزبهروز افزایش پیدا میکرد قرار بگیرند. برای شیچیبوکایشدن باید قدرتمند و بدنام میبودید و حالا آنها این عنوان را به ایس پیشنهاد میدادند.
ایسوکا با خوشحالی گفت: «خبر خوبی نیست؟ حالا دیگه لازم نیست دزددریاییبودن رو کنار بذاری.» ایس پیشنهاد ایسوکا را داخل چرخوفلک رد کرده بود، چون نمیخواست دزددریاییبودن را کنار بگذارد. اما بودن بهعنوان شیچیبوکای، بهمعنی همجهتشدن با دولت جهانی و همکاری با نیروی دریایی بود.
این هزینهای بود که باید برای این مزایا پرداخت میکردید؛ دولت شما را عفو میکرد، بونتی شما را برمیداشت و به شما اجازه میداد فعالیتهایتان را ادامه دهید؛ بهشرط اینکه سهمتان را پرداخت کنید. ولی ایس علاقهای به این موضوع نداشت.
ایس بیدرنگ گفت: «شیچیبوکای؟ نه ممنون.»
ایسوکا با تعجب گفت: «چرا نه؟ تنها کاری که باید انجام بدی اینه که قبول کنی. بعدش دیگه نیروی دریایی دنبالت نمیاد.»
او حق داشت، این یک پیشنهاد خوب بود. افراد زیادی برای شیچیبوکایشدن هر کاری میکردند و ایس به همین سادگی ردش کرده بود.
ایس گفت: «شرمنده، ولی من کلاً از سیستم شیچیبوکایها خوشم نمیاد.»
«چییی؟!»
ایسوکا شوکه شد؛ اون اصلاً امکان ردشدن پیشنهاد را در نظر نگرفته بود. ولی دورو بهسختی پلک زد و بهنظر میرسید لبخند محوی بر لب دارد.
دورو نامه را بالا برد و پاره کرد و با خنده گفت: «چه تصادفی، دقیقاً همونی که فکرش رو میکردم.»
«نایب ادمیرال، چرا شما...؟»
«چرا باید به یه دزد دریایی مزایا داد؟ بهتره که کلاً از شر همهشون خلاص شیم، مگه نه ایس؟»
دورو مشتش را بلند کرد؛ فشار هوایی که شبیه غرش بود بهسمت ایس حرکت کرد.
ایس که از حمله جاخالی داد، پوزخند زد. «هه! برای صحبتکردن زیادی خشنه، مگه نه؟»
«لعنتی! فکر کردم این فقط یه مذاکرهی سادهست.»
تا فاصلهی امنی عقبنشینی کردم.
ایسوکا التماس کرد. «صبر کن نایب ادمیرال، ما قرار بود امروز فقط صحبت کنیم.»
«صحبتکردن؟ ایسوکا مگه صحبتمون تموم نشده؟ ایس از شیچیبوکایها خوشش نمیاد، بهطور اتفاقی منم خوشم نمیاد. مهم نیست شیچیبوکای باشه یا نه، من کلاً از دزدای دریایی خوشم نمیاد و الانم خیلی خوشحالم که اون این پیشنهاد رو رد کرد؛ چون به من فرصت داد تا همینجا و همینالان کار ایس مشتآتیشی رو تموم کنم.»
دورو کتش را بالا زد. چیز عجیبوغریبی زیر لباسش دیده شد؛ دورو دو سلاح استوانهای به دو بازویش وصل کرده بود و لولههایی از پشت استوانهها بیرون آمده و به ظرفی وصل شده بودند که پشت هرکدامشان بود؛ پس به این دلیل بود که هیکلش خیلی بزرگ دیده میشد.
دورو در حالی که چشمانش برق میزد و حسوحال کشتن داشت، با پوزخند گفت: «بیا امتحان کنیم ببینیم این قویتره یا میوهی شعلهشعله؟»
من داد زدم: «ایس بیا از اینجا بریم.»
«شما هیچجایی نمیرید.»
شعلههای شدیدی از سلاحهای دورو شلیک شد؛ پس آنها شعلهافکن بودند و لولهها به مخزن سوخت متصل بودند. جریان شدید آتش، مسیر فرار ما را کاملاً بست.
ایس اعتراض کرد و بهسمت بچهها دوید. «هوی مردک، داری چه غلطی میکنی؟»
دورو از فرصت استفاده کرد و هدفش را تنظیم کرد.
«پس اونجایی.»
شعلهها مستقیم بهسمت ایس رفتند. ایس دستانش را باز کرد و بدنش را به آتش تبدیل کرد تا جلوی آتش را بگیرد. بدون اکسیژن کافی برای تغذیهی هر دو آتش، آتش بدن ایس آتش شعلهافکن را خاموش میکرد.
ایسوکا با صورت رنگپریده التماس کرد: «نایب ادمیرال دورو لطفا بس کنید! بچهها!»
«بچهها چی؟ منظورت چیه ایسوکا؟ من فقط دارم به یه دزد دریایی حمله میکنم تا جلوی فرارش رو بگیرم. اگه تو بذاری یه دزد دریایی آزاد باشه، باعث بدبختی تعداد زیادی از بچهها میشه، مگه نه ایسوکا؟»
دورو حتی به جلویش نگاه هم نمیکرد؛ تمام توجه او به ایس بود و به شلیک گلولهاش ادامه میداد.
درحالی که ایس سر جایش گیر کرده بود، فشار آتش بهقدری زیاد بود که ایس نمیتوانست جلوتر برود و اگر هم عقب میرفت به بچههای بیپناه میخورد؛ هیچکاری نمیتوانست انجام دهد.
«ااااااااااااه!»
من بهسمت دورو دویدم و او را از کنار گرفتم.
«چیکار...»
مطمئناً انتظار نداشت که من رویش بپرم و کاملاً شوکه شده بود.
فقط نزدیکشدن به دورو باعث گرمای شدیدی میشد. احساس میکردم لباس و موهایم میسوزند، اما من همچنان به دورو چسبیده بود و ایسوکا هم برای نجات بچهها میدوید.
«زود باشین از این سمت برین.»
ایسوکا خیلی سخت برای نجات بچهها تلاش میکرد، در حالی که ایس بیحرکت ایستاده بود.
ایسوکا از شکاف ساختمان وارد شد تا به بچهها برسد، میتوانستم زخم روی دستش را ببینم.
فکر کنم او هم پدر و مادرش را در چنین آتشی از دست داده بود.
نمیتوانستم غم و ترسی که آن زمان تجربه کرده بود را تصور کنم.
چهقدر اراده و قدرت درونی لازم بود تا برای نجات این بچههای بیگناه، چنین خطری را به جان بخری؟
در میان شعلهها، کلمهی «عدالت» پشت کتش برق زد. وقتی که مطمئن شدم ایسوکا بچهها را بیرون برده و به یک جای امن رسانده، با خودم خندیدم.
ایس حالا میتوانست حرکت کند...
«لعنتی داری چیکار میکنی؟» دورو عصبانی بود و با زانو به شکم من زد.
«اووووق.»
یکبار، دوبار، سهبار...
ولی من هنوز هم محکم او را نگه داشته بودم.
«ولم کن دیگه.»
یک ضربهی سنگین دیگر به من زد و اسید معده از دهانم بیرون ریخت.
احساس میکردم شکمم له شده. بهسختی نفس میکشیدم و گرمای هوایی که از شعلهافکن بیرون میآمد، فقط درد مرا بدتر میکرد.
اما من کارم را انجام داده بودم. با وجود درد و رنج، لبخند زدم و گفتم: «اونا رو بیرون کشیدم عوضی...»
«هاه؟ چی رو کشیدی بیرون؟»
دورو به من خیره شد و بعدش متوجه شد که چیزی اشتباه است.
«مخازن سوخت من؟!»
لولههای متصل به مخزن سوخت شعلهافکن، قطع شده بودند و مایع درونشان روی لباسش ریخته بود.
من بیدلیل او را نگرفته بودم، بلکه لولههایی را که قدرت سلاحش را تأمین میکردند گرفته و قطعشان کرده بودم و حالا او سوختی برای شعلهافکنش نداشت...
«لعنتی.»
دورو روی ماشهی سلاحش میزد، اما شعلهی خروجی سلاحش ضعیفتر شده بود و نکتهی بدتر اینکه آتش دیگری داشت شعلههای دورو را پس میزد و نزدیک و نزدیکتر میشد.
و آن شعله، شعلهی ایس بود.
مشت ایس دقیقاً به صورت دورو خورد و آتش، سرش را گرفت.
«اااااااخ.»
ایس کنارم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و گفت: «حالت خوبه دیس؟»
اما لحظهای بعد روی زمین افتادم و دیدم که دورو گردن ایس را گرفت، او را بلند کرد و شعلهها را کنار زد؛ مثل اینکه یک مگس را گرفته باشد.
او اصلاً آسیب ندیده بود.
مشتهای ایس به او میخورد، ولی دورو لبخند میزد؛ کاملاً بدونتأثیر بودند.
با اینکه ایس در آن زمان تبدیل به آتش شده بود، ولی آن مرد همچنان گردنش را گرفته بود.
ایس گفت: «این... هاکیه؟»
من این کلمه را قبلاً شنیده بودم؛ در واقع هاکی یک نوع قدرت درونی در مردم بود که میشد با آموزش طولانی و تمرینات زیاد و طاقتفرسا به آن رسید. بسیاری از افراد قدرتمند نیروی دریایی از هاکی استفاده میکردند. هاکی نیروی خیلی قدرتمندی بود، مخصوصاً هاکی قوی که کاملاً بر تواناییهای میوهی شیطانی غلبه میکرد؛ بهعنوان مثال... مردی که با دستان خالی آتش را گرفته بود.
«ایس مشتآتیشی، من رو مسخره نکن. مشتهای آتیشی کوچیک تو نمیتونه من رو متوقف کنه. دزدهای دریایی مثل تو، توی شینسکای مثل یه احمق دوزاری هستند.»
او از گردن ایس گرفته بود. قدرت او دقیقاً به اندازه یک نایب ادمیرال بود. ایس دستوپا میزد و تلاش میکرد، ولی تأثیری نداشت.
«شما چیزی رو که برای جلوترازاینجارفتن لازمه رو ندارید. روزهای سرگرمکنندهی دزددریاییبودن تو همینجا تموم میشه و قدرت عدالت باعث بازنشستگی زودهنگام تو میشه.»
ایس غر زد و از درد به خودش پیچید. «تو داشتی چندتا بچه رو تو خطر قرار میدادی و حالا در مورد عدالت صحبت میکنی؟»
دورو با صدای عمیقی داد زد: «نه! تو داری اشتباه میکنی! این من نبودم که تو خطر قرارشون دادم بلکه تو بودی. این اتفاق فقط به این دلیل افتاد که دزدهای دریایی اینجا بودند. تو این رو میفهمی ایس؟ بچهها توی سختی بودند، بهخاطر اینکه تو اینجا بودی. من فقط دارم کارم رو به بهترین نحو با استفاده از مهارتهام انجام میدم. تو نباید زنده باشی. وجود شما باعث میشه که مردم بیگناه توی ترس زندگی کنن، تو باید این رو قبول کنی.»
ایس ساکت بود و مقاومتش کمتر میشد. میتوانستم سایههای تاریکی که از چشمانش رد میشدند را ببینم.
«دیوونهی حرومزاده...»
داد زدم و سرفه کردم. من قدرت اینکه بتوانم روی پاهایم بایستم را نداشتم.
«بهش گوش نکن ایس... اون داره اشتباه میکنه...»
اما صدای قدرتمند دورو کاملاً صدای مرا خفه کرد.
«اگه شما نبودین هیچکدوم از این بدبختیها هم نبود، من دارم اشتباه میکنم؟ اگه دزدهای دریایی نبودن من دلیلی برای آتیشزدن اینهمه جا نداشتم.»
ایس دست از تلاش کشیده بود؛ زندگی او الان روی لبهی تیغ بود.
ناگهان ایسوکا گفت: «این درست نیست! مگه نه نایب ادمیرال؟»
او که از نجات بچهها برگشته بود گفت: «من فکر میکردم... دزدای دریایی بودند که روستای من رو آتیش زدند و بعدش تو من رو نجات... دادی.»
چشمانش پر از اشک شده بود.
«البته که من بچهی زخمیِ جلوی چشمم رو نجات میدم، هرچی نباشه من طرف عدالتم.»
«پس پدر و مادرم چی...؟»
«منظورت چیه ایسوکا؟ بالاخره چندتا فداکاری برای اجرای عدالت لازمه. تو میدونی که این درسته. چرا داری راجعبه ازدستدادن چندتا غیرنظامی بحث میکنی؟»
ایسوکا روی زانوهایش افتاد، دستش را جلوی دهانش گرفت و گریه کرد و اشکهایش از گونههایش سرازیر شد. برای دورو این فقط یک فداکاری کوچک بود و مسئله بزرگی نبود، ولی برای ایسوکا بهمعنی ازدستدادن پدر و مادر و روستایی بود که در آن بزرگ شده بود و این پایان ظالمانه و کنایهآمیز، تصور درخشان عدالتی بود که او بعد از حادثه بچگیاش به آن وفادار مانده بود.
با شنیدن صدای گریههای ایسوکا، با عصبانیت روی پاهایم ایستادم و گفتم: «دورو، ای کثافت لعنتی... اگه من جای تو بودم خیلی ایس رو عصبانی نمیکردم.»
خونی که در دهانم جمع شده بود را تف کردم. شعلههای بدن ایس دوباره فروزان شدند و قدرت به چشمانش برگشت.
«چیکار داری میکنی؟ من که بهت گفتم این شعلههای ضعیف...»
ناگهان دورو مکث کرد، کل سوختی که روی لباسش ریخته بود آتش گرفت و ایس از آتشزدن مخزن سوخت او دریغ نکرد.
دورو داد زد: «ای موش کثیف.»
او منفجر شد. ایس آزاد شد، روی پاهایش ایستاد و بهسمت مرد برگشت.
دورو داد زد و بیتعادل ایستاد. «ااااه... تو... لعنتی...»
بعد از اینکه انفجار و ترکشِ مخزن آسیب زیادی به دورو وارد کرد، ایس به صورتش زل زد و گفت: «شاید چون از هاکی استفاده میکنی، آتیش نتونه بهت آسیب بزنه.»
ایس مشتش را بلند کرد و گفت: «ولی هاکی نمیتونه از شعلههای خشم نجاتت بده.»
دورو با مشتش جواب داد. آنها داشتند مشت ردوبدل میکردند. «لعنتی... چرا تو نمیافتی؟»
مرد بزرگ شروع به خستهشدن کرده بود. حالا دیگر مشتهای ایس آسیب جدی به دورو وارد میکردند.
دورو که شوکه شده بود گفت: «غیرممکنه؟ تو چهطوری میتونی...؟»
آرام به او گفتم: «چون تو اون رو مسخره کردی و دستکم گرفتی.»
دورو ایس را دستکم میگرفت. او نمیدانست که ایس صرفنظر از قدرت و تواناییهایش، یک جنگجوی فوقالعاده است که با جنگیدن قویتر میشود.
«گااااااااه!»
دورو بعد از دریافت یکی از مشتهای ایس روی زانوهایش افتاد. حالا مشتهای ایس به او غلبه کرده بودند.
«غیرممکنه... چهطوری میتونی...؟»
نفسش بند آمده بود و از درد صورتش درهم رفته بود.
«چهطوری میتونی از هاکی استفاده کنی؟»
«از کجا باید بدونم؟»
آتش دستهای ایس را روشن میکرد. با وجود آتش بهعنوان نیروی محرکه، دستهای ایس مثل ستارههای دنبالهداری شده بودند که دمشان از آتش بود و این مشتها، یکی پس از دیگری به دورو برخورد میکردند.
مشت دورو به صورت ایس برخورد کرد؛ فشار ضربه آنقدر شدید بود که صدای زیادی تولید کرد و باعث شد فک ایس جمع شود و پاهایش بلرزد، ولی...
«من... واقعاً... از تو بدم میاد...»
این دورو بود که افتاد؛ مشت محکمی به فکش خورده بود.
ایس به افسر بیهوش گفت: «چه جالب... منم دقیقاً همین حس رو دارم.»
بعدش لَنگ زد. دویدم تا بگیرمش. لحظاتی قبل، ایس از شانههایش برای کولکردن من استفاده کرده بود و حالا نقشهایمان عوض شده بود.
«لعنتی! تو یه نایب ادمیرال رو زدی زمین، این خیلی چشمگیره.»
«چی؟ اون مرد رو میگی؟ هیچ چیزی برای افتخارکردن وجود نداره...»
ایس لبخند به لب داشت و بهشدت نفسنفس میزد.
به او گفتم: «بیا زودتر به کشتی برگردیم، قبل از اینکه نیروی دریایی ما رو محاصره کنه.»
اما ایس مردد بهنظر میرسید.
شعلههای اطراف ما در حال خاموششدن بودند و خیلی زود، این منطقهی زاغهنشین به حالت عادی خودش برمیگشت.
تنها کسی که حالش خوب نبود، ایسوکا بود. وقتی دورو جنگیدن با ایس را انتخاب کرد، کتش که کلمهی «عدالت» رویش نوشته شده بود را به زمین انداخته بود.
و ایسوکا که برای نجات بچهها رفته بود هم از این کلمه استفاده میکرد؛ این جواب او بود.
در شرایط عادی، هیچکس بیشتر از او برای نیروی دریایی مناسب نبود، ولی الان واقعیت کمی متفاوت بود؛ احتمالاً دیگر جایی برایش در نیروی دریایی نبود، چون دلیل او برای این کار کاملاً از بین رفته بود.
چیزی که به آن اعتقاد داشت، به او خیانت کرده بود. با ناراحتی روی زانوهایش افتاده بود و سرش را پایین انداخته بود. ما نمیتوانستیم او را در این وضعیت رها کنیم.
ایس پیشنهاد داد: «ایسوکا بیا و توی کشتی من بمون. البته من نمیخوام تو رو تبدیل به دزد دریایی کنم، تو میتونی یه بونتیهانتر باشی. تو سختگیری و برای این کار کاملاً مناسبی، مگه نه؟ و تو میتونی به تعقیب من ادامه بدی و ما توی یه کشتی میمونیم.»
ایس دستش را بهسمت او دراز کرد. ایسوکا اشکهایش را پاک کرد، نفس کشید و لبخند زد.
«احمق چرا باید یه بونتیهانتر و هدفش با هم دست بدن؟»
ایس پوزخندی زد. «نکتهی خوبی بود.»
«بیاید بریم.»
و سهنفر ما با هم بهسمت شهر حبابهای شناور حرکت کردیم.
از قبل، یک گروه بزرگ نیروی دریایی در بندر و دریا منتظر بودند؛ ظاهراً میخواستند از رفتن ایس به شینسکای جلوگیری کنند.
ما یکییکی از کوچهها رد شدیم و پنهان از چشمهای نیروی دریایی حرکت کردیم و در اطراف جزایر دویدیم. هیچوقت انتظار نداشتم که عادت غذاخوردن ایس بهدردمان بخورد؛ چون ما همهی مسیرها را میشناختیم و میتوانستیم از مسیرهای فرعی به مناطق عمومیتر حرکت کنیم.
ما مجبور بودیم سریع به کشتی برگردیم. اگر خدمه الان در ساحل بودند، ما نمیتوانستیم بهموقع برگردیم و اگر بیشازحد برای حرکت کشتی صبر میکردیم، نیروی دریایی با یک ناوگان ما را محاصره میکرد. برای فرار از اینجا لازم بود که کشتی همینالان هم آمادهی سفر و حرکتکردن باشد.
اما من و ایس اصلاً نگران نبودیم، چون هر دوی ما به خدمهمان کاملاً اعتماد داشتیم و میدانستیم که از قبل حرکتشان را شروع کردهاند و بهخاطر همین، ما به محل ایجاد پوشش نرفتیم؛ چون کشتی دیگر آنجا نبود. اگر همهچیز همینطور پیش میرفت، دیگر مشکلی برای ما وجود نداشت.
برای این کار، لازم بود تعیین کنیم که کشتی کجاست و از کجا میتوانیم سوارش شویم.
«یه دماغهی کوچیک اون جلوئه، باید خودش باشه.»
«آره.»
ما از آن مطمئن بودیم؛ چون این دقیقاً همان نقطهی جمجمهشکل نقشه بود که جمجمه روی نقشه کشیده بود.
ما راه خودمان را از بوتهها باز کردیم و جلوتر رفتیم. دماغه دقیقاً جلویمان بود و کشتی...
تنها چیزی که جلویمان بود دریای خالی بود، اما یک لحظه بعد...
«کاپیتان ایس! دیر کردی.»
بعد کشتی آنجا پیدایش شد و صدای خوشحالی از عرشه بلند شد؛ خدمهی ما واقعاً از قبل حرکتشان را شروع کرده بودند.
جمجمه با علامتدادن گفت: «رئیس عجله کن و سوار شو.»
دیگر زمانی برای تلفکردن وجود نداشت. او به ما میگفت که بدویم و روی کشتی بپریم.
نفس گرفتم و به لبهی کشتی پریدم.
«زودباش ایس.»
کشتی بدون کاهش سرعت به مسیرش ادامه میداد و حتی اگر یکذره از سرعتش کم میکرد، نیروی دریایی از عقب به ما میرسید.
ایس گفت: «ایسوکا بیا ما هم بپریم.» و بعدش پرید. ولی فقط ایس بود که پریده بود.
در چشمانش شگفتی موج میزد.
«چرا...؟»
ایسوکا هنوز بهتنهایی بالای دماغه ایستاده بود. او با لبخند ضعیفی گفت: «من هنوز هم عضو نیروی دریاییام... من نمیتونم باهات بیام.»
ایس که تازه پریده بود به نردهی کشتی تکیه داد و گفت: «زودباش بپر.»
اما الان دیگر فاصلهی کشتی و زمین زیاد شده بود.
«اون بیرون نمیر ایس. ازت ممنونم.»
ایس و ایسوکا از هم فاصله میگرفتند و کشتی متوقف نمیشد. نباید چنین اتفاقی میافتاد.
ایس سرش را پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد: «باید دستش رو میگرفتم؟ ولی من نمیتونستم... نه تا وقتی که دزد دریاییام.»
کلاهش را روی چشمانش کشید.
«ایس... رفیق...»
هیچ کلمهای نتوانستم برای گفتن پیدا کنم.
زمانهایی وجود داشت که معتقد بود کسی نمیتواند او را دوست داشته باشد و وقتی این اتفاق افتاد، سایهی تاریکی روی صورتش افتاد. اما من مطمئن بودم که ایسوکا چنین حسی نداشت و این مشکل از طرف ایسوکا نبود، فقط ایس نمیتوانست درکش کند.
او مثل یک خورشید بود.
همه به ایس نگاه بالایی داشتند. حتی دشمنان ما هم برای ایس احترام قائل بودند. ایس در مرکز توجه همهکس و همهچیز بود، اما چون خورشیدی بیشازحد نورانی بود، همیشه تنها بود. اگر خیلی نزدیکش میشدید، احتمالاً میسوختید.
ایس کسی بود که این مکان را درست کرده بود و شما نمیتوانستید خلافش را ادعا کنید. آیا ما بخشی از مکانی بودیم که ایس میتوانست آن را خانه صدا بزند؟ آیا در شینسکایِ پیشرو، میتوانستیم جایی را پیدا کنیم که در آنجا ایس خودش باشد و به آرامش برسد؟ جوابش مشخص نبود. تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم، حرکت رو به جلو بود.
ناوگان نیروی دریایی هم دقیقاً پشت ما بود.
وقتی با توپها شلیک میکردند، خطا میرفت و به دریا میخورد. تودههای آب در اثر انفجار به هوا پرتاب میشدند و مثل باران روی عرشه فرود میآمدند.
صدای غرش بیشتری آمد، اما ایندفعه برای توپها نبود، بلکه مشت آتشین ایس بود که راه را برای ما باز کرد.
ایس بلند صحبت کرد؛ آنقدر بلند که همه روی عرشه بتوانند بشنوند. «بزنید بریم.»
حالا دیگر خداحافظی مهم نبود. ایس کاپیتان کشتی بود و نیاز بود که بجنگد.
بعد از بازشدن راه، بهسمت ته دریا رفتیم؛ جایی که جزیرهی فیشمنها بود.
به جایی رسیدیم که دیگر نور به آب نفوذ نمیکرد و در تاریکی مطلق قرار گرفتیم. در اعماق اقیانوس، جایی که خورشید نمیتوانست به آنجا برسد، ایس بهخاطر جاهطلبیهایش میدرخشید.
مقصد او شینسکای بود و هدفش ریشسفید[4] بود؛ کسی که نزدیکتر از هرکسی به وانپیس بود.
کشتی ما بهآرامی، بیشتر و بیشتر در تاریکی فرو میرفت...
[1]. قطبنمای ویژهی منطقهی گرندلاین. (مترجم)
[2]. Yarukiman mangrove
کتابهای تصادفی


