وانپیس: ایس
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر دوم
بخش1
جریانهای عمیق دریایی، پدیدهای عجیب هستند. گفته میشود آبی که به ردلاین برخورد میکند و به کف دریا میرود، دوهزار سال طول میکشد تا به کف برسد و به سطح دریا بازگردد. هیولاها، نفرینها، روح مردگان... عمر دریا از طول عمر بهوجودآمدن انسان، کشور یا هر تمدن دیگر بشری بیشتر است و این موضوعی ترسناک است.
پس از عبور از غار کف دریا در نزدیکی جزیرهی فیشمنها، میشد به نیمهی دوم جهان رسید.
بعد از آن غار، فشار افزایش مییابد تا شما را به سطح دریا برساند؛ از بیانتهاترین اعماق تا جایی که نور بر آن میبارد. در بالاتر از عمق هزار متری، آب دچار تحول بزرگی میشود؛ جایی که دما افزایش مییابد و نور خورشید به درون آب نفوذ میکند و وقتی دریانوردان از لایههای ضخیم آب، نور خورشید را میبینند، متوجه میشوند که درحال آزادشدن از قفس سکوت و فشار مرگبار آب هستند.
و این اتفاق، احساساتی را بهوجود میآورد که اول از همه، آنها را به ماجراجویی در دریا سوق میدهد. احساس اول ترس است، ترس از ناشناختهها بههمراه نشاط و شادی غیرقابلاندازهگیری و توصیفناپذیر و این نوری است که به شینسکای ختم میشود.
اکثر دزدان دریایی که از شکست هفتاد درصدی جزیرهی فیشمنها جان سالم بهدر میبرند، بعد از رسیدن به شینسکای فریاد میزنند: «من نمیخوام که بمیرم، بیاید به بهشت برگردیم!»
پرچم از یک جمجمهی آتشین که بر روی خال دل قرار گرفته بود تشکیل شده بود و قطعهی اسپادیل، از دههزار متر زیر دریا از کنار ردلاین مسیر خود را طی میکرد.
«من میخوام جلبکدریایی سرخشده، تارت جلبکدریایی و... بخورم.»
«شما بچهها مگه مرد نیستین؟»
ایس از اینکه اعضای خدمه چهقدر بهخاطر کافهی پری دریایی و دخترانش مست شده بودند کلافه شده بود.
«کاپیتان ایس شما اونجا نبودی، پس نمیدونی چهقدر محشر بود. صدای آواز پریها، غذاهای خوشمزهشون و...»
«از کوتاتسو یاد بگیرید.»
«گرررر... میو.»
به کوتاتسو یک ماهی داده شده بود و کوتاتسو آن را تا استخوانهایش خورده بود.
«بههرحال، این آتیشی که داره خورشت رو میپزه از کجا اومده؟»
«همهی اینا بهخاطر توئه کاپیتان، ازت ممنونیم.»
یک قابلمهی بزرگ چدنی در وسط سالن غذاخوری قطعهی اسپادیل قرار داشت.
هیزم یک منبع باارزش برای کشتی بود و همچنین یک خطر احتمالی آتشسوزی، پس باید در کشتی بسیار مراقب هیزم میبودید، اما در دزدان دریایی اسپید، وضعیت متفاوت بود. با داشتن کاپیتانی با میوهی شعلهشعله، مطمئناً تنظیم آتش برای پختوپز برایشان آسان میشد.
«برام مهم نیست که شبیه غذای گربهست، همین که یه غذای گرم وسط دریا داریم خودش نعمته...»
«ایس، اینی که گفتی تعریف نبود.»
درحالیکه بانشی ملاقهی آهنیاش را بهطور تهدیدآمیزی نگه داشته بود، ایس از او معذرت خواست و بقیهی خدمه هم به خوردن غذایشان برگشتند و به دروغ، دربارهی خوشمزهبودنش با یکدیگر صحبت کردند.
دیس آرام زمزمه کرد: «بیا برگردیم به موضوع قبلیمون ایس.»
«موضوع قبلی چی بود مگه؟»
«داشتم میپرسیدم تو مطمئنی که میخوای اونها رو ببینی...»
دیس قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، دیدهبان کشتی وارد سالن غذاخوری شد.
«کاپیتان، کشتی دشمن!»
«بااااشه.»
ایس بهگونهای روی پاهایش پرید که انگار امیدوار بود این اتفاق بیفتد و بقیهی اعضای خدمه هم بهسرعت غذایشان را خوردند تا وعدهی غذایی را از دست ندهند.
«گوش کنید بچهها! بقیه چیزها رو فراموش کنید، هدف اصلیمون پیداکردن یه آشپز برای خدمهمون هستش!»
«آرررره!»
خدمه با تشویق کاپیتان حرکت کردند.
در دوردستها، رعدوبرق بر جزیرهای میبارید.
هنوز ظهر بود، اما بهخاطر ابرهای زیاد، هوا تاریک شده بود. شینسکای حتی نسبت به گرندلاین هم فراتر از غیرعادی بود. سنگهای آتشفشانی از آسمان میباریدند و طوفانها چندین برابر مخربتر بودند؛ کشتیرانی در اینجا میتوانست جان شما را بگیرد.
«بهمون یه استراحتی بدین... ما فقط میخواستیم از اینجا بزنیم بیرون.»
این صدای نالهی مردی بود که کلاه کاپیتانی بر سر داشت و جلوی ایس به زمین افتاده بود.
دیس بهجای کاپیتان پرسید: «یعنی شما به خودتون زحمت ندادین که به پرچم کشتی ما نگاه کنین؟ یعنی نفهمیدین که به دزدان دریایی اسپید حمله کردین؟»
«ما نمیدونستیم، ما فقط میخواستیم کشتیتون رو بگیریم.»
جمجمه به عرشه برگشت و گفت: «کاپیتان ایس، اونها هیچچیزی نداشتن. نگهداشتنشون بیهودهست.»
ایس غر زد: «خب، غیرمنتظره نیست که یه کشتی دزدای دریایی توی شینسکای هیچی نداشته باشه و کلاً خالی باشه.» و بهنظر میرسید که او آشپز خود را هم پیدا نکرده است.
«این کشتی داره نابود میشه، جای تعجب داره که هنوز شناوره و حتی ضایعات چوبی هم ازش در نمیاد.»
از زمان ورود به شینسکای، این سومینبار بود که به دزدان دریایی اسپید حمله میشد، اما بنابهدلایلی، همهی آنها قبل از شروع جنگ به فنا میرفتند.
«ما فقط میخواستیم کشتیتون رو بگیریم تا فرار کنیم و به بهشت برگردیم. حرفمونو باور کنید!»
همهی آنها میخواستند به بهشت، نیمهی اول گرندلاین، برگردند؛ جایی که در آن زندهماندن خیلی راحتتر از اینجا بود.
ایس دستش را به شکل یک تفنگ درآورد و گفت: «باشه باشه، بهاندازه کافی ازتون شنیدم، دیگه هیچ فایدهای برای من ندارید.»
«هی رفیق منظورت چیه؟ ما میتونیم زیردستهای تو باشیم. لطفاً بذار روی کشتی تو بمونیم و به حرف ما گوش کن و برگرد. شینسکای فوقالعاده خطرناکه. شما حتی نمیدونید...»
گلولهی آتشی از انگشت ایس شلیک شد و پرچم و کشتی آنها را سوزاند. ایس گفت: «شرمنده، من علاقهای به پرچمتون ندارم.»
و دستور عقبنشینی داد.
دیس زمزمه کرد: «ظاهراً همچین چیزی توی شینسکای عادی و طبیعیه.»
«این همون قانون قویترینه که میگه قویترین حکومت میکنه و ضعیفی که مقاومت میکنه و همهچیزش رو از دست میده، باید فرار کنه.»
«بهنظر همینطوره.»
«برگردیم به موضوعی که داشتیم دربارهاش صحبت میکردیم. ایس تو واقعاً میخوای با چهار یونکو ملاقات کنی؟»
«من تا حالا دربارهی همچین چیزی باهات شوخی کردم؟»
«آخه الان خیلی زوده، منظورم اینه که، بحث سر شنکس موقرمزه...»
نام شنکس موقرمز عملاً با عصر بزرگ دزدان دریایی پیوند خورده بود. مردم دائماً دربارهی دوئلهای او با میهاک چشمشاهینی، بهترین شمشیرزن جهان، صحبت میکردند. با اینکه او یک دستش را از دست داده بود، اما در کنار ادوارد نیوگیت (وایتبیرد)، شارلوت لینلین (بیگمام) و کایدو (پادشاه جانوران)، جزو چهار یونکو بود.
«منابع دولتی درمورد شنکس اینطوری میگن که...»
«اگر موقرمز را عصبانی کنید، او وحشتناک خواهد شد.»
با توجه به آن نوشتهها، اگر قوانین وایتبیرد را میشکستید او ترسناک میشد، اگر حالوحوصلهی بیگمام را خراب میکردید او ترسناک میشد و وجود کایدو هم که خود بهاندازهی کافی ترسناک بود. با اینحال معلوم نبود که چهکسی توانسته این اطلاعات را جمع کند.
«من شایعاتی شنیدم که میگن موقرمز جزو خدمهی پادشاه دزدای دریایی بوده...»
در همان زمان هم وایتبیرد و بیگمام دزدان دریایی قدرتمندی بودند که از نسل بعد آنها، کایدو و موقرمز پا به عرصه گذاشتند.
شنکس یک دریانورد در کشتی گل دی راجر، ارو جکسون، بود و زیرنظر مستقیم پادشاه دزدان دریایی خدمت میکرد.
ایس گفت: «داستانی وجود داره که برمیگرده به زمانی که شنکس هنوز دست خودش رو از دست نداده بود و توی دریای شرقی بود...»
شنکس جوان مدتی را در روستای کوچکی گذراند و یک روز با راهزنی درگیر شد و راهزن او را مسخره کرد و گفت که دزدان دریایی یک مشت آشغال هستند و نوشیدنیاش را روی سر شنکس موقرمز ریخت.
«دیس، بهنظرت شنکس چیکار کرد؟»
«شرط میبندم اون راهزن دیگه زنده نیست.»
«نه، تو اشتباه میکنی. موقرمز فقط خندید و از اون راهزن عذرخواهی کرد.»
«جدی میگی؟»
ولی این پایان ماجرا نبود. پسری از دهکده که با شنکس رفیق شده بود، توسط راهزنان دزدیده شد. آن بچه آرزوی دزددریاییشدن داشت و دیدن صحنهی تحقیر شنکس او را عصبانی کرده بود، بهخاطر همین برای جنگ با راهزنان رفت.
وقتی موقرمز شنید که راهزنان آن بچه را ربودهاند و به او آسیب رساندهاند، با خدمهاش آن راهزنان را نابود کرد و به آنها گفت: «شما میتونید روی من نوشیدنی بریزید، غذا بریزید یا حتی تف کنید. من به همهی اینها میخندم، اما مهم نیست که دلیل خوبی دارید یا نه، کسی نمیتونه به رفیقای من آسیبی بزنه.»
«رئیس، تو این داستان رو از کجا شنیدی؟ من که تا حالا به گوشم نخورده.»
«نکنه تو قبلاً موقرمز رو ملاقات کردی؟»
دیس اهل دریای شرقی بود و در آنجا با ایس ملاقات کرده بود، اما این همهچیز نبود؛ پدر ایس کسی نبود جز پادشاه دزدان دریایی، گل دی راجر و تنها کسی که بین خدمه از این موضوع خبر داشت، دیس بود. اگر موقرمز عضو خدمهی افسانهای راجر بوده باشد، پس درواقع ایس پیوندی با کاپیتان سابق شنکس داشت.
ایس سرش را تکان داد و گفت: «نه، من هیچوقت موقرمز رو ندیدم، ولی میخوام ببینمش. از اون گذشته، من هیچ علاقهای به راجر ندارم. شنکس توی عصر بزرگ دزدای دریایی، جزو خدمهی بزرگترین دزد دریایی بوده و راهش رو برای رسیدن به عنوان یکی از چهار یونکو پیدا کرده. من میخوام بدونم که چه چیزی باعث شده موقرمز بهسمت این مسیر کشیده بشه.»
شاید ایس میتوانست چیزی در موردش کشف کند. چیزی که باعث شود پرچم خدمهی خودش را بالای جزیرهی فیشمنها نصب کند؛ جایی که همهی دزدان دریایی و دریانوردها از آنجا میگذشتند.
«من میدونم که تو بدون فکر این حرفها رو نمیزنی، ولی ما داریم راجعبه یه یونکو حرف میزنیم. ملاقات رودررو با اون تقریباً غیرممکنه.»
هر چیزی در شینسکای نسبت به قبل متفاوت بود.
اولین چیز، آمار و ارقام بود. وایتبیرد پدر بیش از ده فرمانده بود و خدمهای داشت که زیرنظر شخص وایتبیرد بودند و خود این نیرو شامل هزار نیروی جنگی میشد، اما علاوه بر آن، دهها خدمهی وابسته به وایتبیرد نیز بودند که نیرویی انسانی با بیش از دههزار نفر ایجاد میکردند و داراییها و سرزمین بزرگی داشتند و تجارتی که بین قلمروهای او بود، باعث شده بود این ناوگان سرپا بماند.
کار از طریق راههای قانونی مثل تبادل، کار در بندر و فروشگاههای موادغذایی و آشامیدنی، کازینوها، قمارخانهها و تجارتهای نمایشی، از برقراری امنیت گرفته تا قاچاق اسلحه یا حتی اعزام مزدور برای جنگهای دوردست و هر نوع فعالیت اقتصادی در منطقهی یونکو، با بودجه و پول او ارتباط مستقیم داشت. فقط محافظت از کسی با استفاده از پرچم یونکو، ممکن بود بیش از صدها میلیون بری هزینه داشته باشد.
اولین کاری که هر دزد دریایی بعد از واردشدن به شینسکای انجام میداد، ادای احترام و بهخدمت یکی از این چهار یونکو درآمدن بود و پس از آن، فرد به عضویت گروه آن یونکو درمیآمد و معمولاً امنیت پیدا میکرد.
«ایس، ما درحالحاضر نمیخوایم زیر پرچم هیچکدوم از چهار یونکو بریم، قصد تو هرچی هم که باشه، زمانی که اونها بیان دنبالمون مرگمون قطعیه.»
«جمجمه، فهمیدی که شنکس کجاست؟»
«ایس اصلاً به من گوش میدی؟»
کاپیتان دزد دریایی دشمن گفت: «اوه، من میدونم شنکس کجاست.»
«عهههه...»
«پیداکردن شنکس از بقیه یونکوها سختتره، ولی شایعاتی وجود داره که توی یه جزیرهی خاص ساکن شده...»
سپس آن کاپیتان اسم چندتا از آن مکانها را گفت.
«بهتره که دروغ نگفته باشید.»
جمجمه گفت: «وایسا آقای دیس، اون جزیرهی زمستونی که گفتن، بین مقصدهای احتمالی من هم بود.»
کاپیتان دشمن شروع به تهدید کرد: «پس برید پیشش، برید پیش شنکس موقرمز تا خودتون رو به کشتن بدید! موقرمز از اوندست آدمایی نیست که به بقیه اهمیت بده. اون با دوستاش مهربونه و مقابل غریبهها بیرحمه. اون حتی کوچکترین توجهای هم به تازهکار جَوگیری مثل تو نمیکنه. آهاهاهاهاها!»
بخش2
در گرندلاین، هر جزیره مربوط به یکی از فصلهای بهار، تابستان، پاییز و زمستان است و هر کدام چهار فصل دارد. درواقع از نظر فنی، در کل شانزده فصل وجود دارد. یک جزیرهی تابستانی در فصل تابستان، گرمترین مکان است و یک جزیرهی زمستانی در زمستان، سردترین مکان. بهار در یک جزیرهی بهاری بیشترین شکوفایی زندگی را دارد و پاییز در یک جزیرهی پاییزی، درخشانترین سقوط رنگها و برگها را داراست. ردلاین درواقع ترکیبی عالی از این جزایر فصلی است که بدونتوجه به موقعیت جغرافیایی، موقعیت فصلیشان با بقیه متفاوت است.
بر فراز این جزیرهی زمستانی، پرچمی با یک جمجمه بود که سه زخم روی صورتش داشت و این نماد دزدان دریایی موقرمز بود.
«امروز هوا گرمه.»
«اون بیرون که پر از برف و تگرگه! کلا موقعیت عجیبیه.»
هوا آنقدر گرم بود که میتوانست برفهای جزیرهی زمستانی را ذوب کند و در دوردستها، کاپیتان موقرمز کسی بود که ناظر بقیه بود و دستراستش، بن بکمن، کارها را انجام میداد.
«توی روزهای اینجوری، معمولاً یه اتفاق بد میافته...»
«بیخیال، اینجوری صحبت نکن. حرفهای تو معمولاً درست از آب در میان و ممکنه واقعاً اتفاق بدی بیفته.»
این سخن را مردی با موهای بافتهشده به لاکیرو که یک تکهی بزرگ گوشت در دستش داشت گفت.
مردم تصور میکردند که یونکوها در سرزمینهایی که در اختیار دارند، در قصرهایی لوکس و مجلل زندگی میکنند که البته بعضیهایشان هم اینگونه بودند. شارلوت لینلین، کاپیتان دزدان دریایی بیگمام، یک دزد دریایی قدیمی بود که خانوادهاش از چهلوسه شوهر، چهلوشش پسر و سیونه دختر تشکیل شده بود و همهی صدوبیستونه نفرشان در مکانی به اسم توتولند ساکن بودند و خود بیگمام هم در جزیرهای به اسم هولکیک با تمامیخوردنیها و شیرینیهای ممکن ساکن بود.
اما شنکس با کشتی کوچکی با سری اژدهامانند بهنام رِدفورس و خدمهای کوچک اما نخبه، از مکانی به مکان دیگر سفر میکرد.
زمان ضیافت عصرانه رسیده بود؛ زمانی که جشن دزدان دریایی با غذاهایی که در طول روز شکار کردهاند آغاز میشد.
ناگهان بیرون از غار سروصدا زیاد شد و آتشی که خدمه روشن کرده بودند شدیدتر شد و بهنظر میرسید که درختان آتش گرفتهاند.
«خب، شرمنده که مزاحمتون میشم، اما این بوی خوشمزهای که از اینجا میاومد منو به اینجا جذب کرد.»
این صدای مرد جوانی بود که فقط یک وسیلهی تزئینی دور گردنش بود و شلوارک پوشیده بود. یعنی اینهمه راه رو توی برف با این سرووضع اومده؟ و عجیبتر اینکه حتی ذرهای برف هم روی بدنش نبود.
«تو بودی که اینهمه سروصدا به پا کرده بودی؟»
فرماندهان موقرمز همگی آماده بودند، گویا از قبل میدانستند که کسی میآید.
من اون رو میشناسم. اون مشتآتیشیه... همونی که عضویت توی شیچیبوکایها رو رد کرده.
مردی چند لحظه بعد به غار وارد شد و گفت: «شرمنده رئیس، اون میخواست که به شما ادای احترام کنه.»
شنکس کندهی دیگری درون آتش انداخت و گفت: «میخواد به من... ادای احترام کنه؟» لحظهای پلک زد و قدرت عظیمی از طرفش ساطع شد.
هاکی.
این یک تهدید بود، اما مرد جوان واکنشی نشان نداد. او آنقدرها هم ضعیف نبود که بهخاطر این اتفاق پا به فرار بگذارد.
ایس مشتآتشی گفت: «نه، منظورم همچین چیزی نبود. من فقط میخواستم خودم رو معرفی کنم و برای من افتخاره که با شما آشنا بشم.»
سپس ایس به نشانهی احترام دستش را روی سینهاش گذاشت، سپس دستش را دراز کرد و کف دستش را بالا برد.
شنکس بعد از این اتفاق غیرمنتظره متعجب شد و سرش را کج کرد، سپس نگاهی به فرماندهانش انداخت. آنها نیز یا متعجب بودند یا میخندیدند.
شنکس گفت: «در این صورت بذار جواب سلامت رو بدم.»
شنکس هم کف دستش را بالا برد. این یک خوشوبش رسمی زیرزمینی بود؛ به معنی اینکه هرکدام از طرفین فروتن و صادق هستند.
و این یکی از روشهای خوشوبشکردن قدیمی بود که از سنت قماربازها، تاجرها و یاکوزاها گرفته شده بود، ولی بازهم فوقالعاده قدیمی بود و این روزها دیگر کسی از چنین روشی استفاده نمیکرد.
«خب... اومم... من پسر باتریلا از دریای جنوبی هستم که توی دریای شرقی بزرگ شدم. اسم من ایسه و گرچه یه تازهکارم، ولی دنیا من رو با عنوان مشتآتیشی میشناسه و بونتی من... اممم... چقدر بود؟!»
افرادی که کنار آتش نشسته بودند، طعنه زدند: «این پسر بهزور میتونه حرفش رو تموم کنه.»
«چون اهل یه کشور ساده با فرهنگی ساده هستم ممکنه که زبانم خیلی خوب نباشه، ولی سخاوتمندانه از شما پوزش میخواهم... خب بچهها، وقت معرفی شماست.»
بن بکمن پرسید: «داری با اعضای خدمهات صحبت میکنی؟ اونها کجان؟»
ایس به پشتش چرخید و هیچکدام از اعضای دزدان دریایی اسپید را ندید و بعد گفت: «اوه... درسته، فقط من اینجام. نمیخواستم یه لشکر با خودم راه بندازم و تا اینجا بیارم.»
«پسر، خیلی عصبی و استرسی هستی.»
شنکس با پوزخندی پرسید: «خب، هدفت از همهی این کارها چیه؟» سپس دستش را روی دستهی شمشیرش گذاشت. احتمالاً هر مهمان ناخواندهای که اینجا دردسر درست میکرد، آخرش نصف میشد.
ایس به فکر فرو رفت. سپس سرش را خاراند و گفت: «لعنت بهش، آخرم نشد! من دقیقاً همون کاری رو کردم که ماکینو بهم گفته بود، ولی مثل اینکه من کلاً توی همچین چیزهایی استعدادی ندارم.»
«ماکینو؟»
شنکس و فرماندهانش با تعجب به او خیره شده بودند.
ایس دستش را بهسمت کیفش دراز کرد و چیزی را بیرون کشید.
«یه بطری؟»
«این یکی از بهترین نوشیدنیهای دریای شرقی هستش، جایی که من توش بزرگ شدم. ماکینو بهم گفت که دزدای دریایی اینطوری به هم سلام میکنن.»
شنکس دستش را دراز کرد و بطری را از ایس گرفت، چوبپنبه را از سر بطری بیرون کشید و یک جرعه خورد.
«اوه، این یه طعم آشناست. منو به یاد خاطرات اون جزیرهی دورافتاده انداخت.»
سپس بقیه افراد هم شروع کردند به خوردن از آن. در حقیقت این رفتار آنها نشاندهندهی این بود که حداقل الان ایس را تکهتکه نمیکنند.
«میدونی که من سالها پیش، مدتی رو توی دریای شرقی گذروندم؟»
«آره راجعبهش شنیدم. من نزدیک دهکدهی ویندمیل[1] زندگی میکردم، کوه کوروو[2] رو میشناسی؟ من اونجا با چندتا راهزن بزرگ شدم.»
«دهکدهی ویندمیل، چه خاطرهانگیز! حال شهردار چهطوره؟ پس تو نوشیدنیها رو از ماکینو گرفتی؟»
«نه، درواقع من اینها رو از روگتاون[3] گرفتم. قبل از ورود به گرندلاین.»
«خب پس کل این خاطرهبازی که انجام دادم برای هیچی بود دیگه؟»
«نه. درواقع من اولش از ماکینو یه مقداری گرفتم و راهی دریا شدم، ولی خب، قایقم غرق شد و به یه جزیرهی متروکه رسیدم. میدونی که از این اتفاقات عادی میافته.»
یکی از اعضای خدمه گفت: «عادی؟ همچین اتفاقی درواقع برای یه دزد دریایی تازهکار اصلاً پیش نمیاد.»
اعضای دیگر خدمه، سخنان او را شنیدند و با بهیادآوردن دوران جوانیاش خندیدند.
«فقط شنیدنش باعث میشه خجالت بکشم.»
«بههرحال همین که حال ماکینو خوبه برای من کافیه.»
«شرط میبندم الان دیگه تبدیل به یه زن خوب شده، مگه نه کاپیتان؟»
«دوست دارم دوباره ببینمش.»
دزدان دریایی موقرمز شروع به گفتوگو دربارهی خاطرات خوب دهکدهی ویندمیل کرده بودند. ایس ادامه داد: «بههرحال... داداش کوچیکم میگفت که شما جونش رو نجات دادید و صبح تا شب دربارهی شما حرف میزد، بهخاطر همین میخواستم ببینمتون و ازتون تشکر کنم.»
«داداش کوچیکت؟»
«اسمش لوفیه.»
همه به او نگاهی انداختند و گفتند: «چرا از اول نگفتی؟»
«لوفی؟! پس اون یه داداش داشت؟ خوش اومدی خوش اومدی! بیا اینجا بشین و بهم بگو حالش چهطوره؟»
شنکس از شانهی ایس گرفت و او را کنار خودش نشاند و به دایرهی افرادش که دور آتش جمع شده بودند اضافه کرد.
«وقت جشنگرفتنه!»
بخش3
به قول معروف: «طبیعتگردی با غذاش میچسبه.»
شنکس و خدمهاش، استقبال گرمی از ایس و خدمهاش کردند.
«بیخیال، خجالتی نباشین، اینجا مهمونیه.»
«اوه، تو یه گربه داری؟»
«کوتاتسو برو از روی اون آتیش بپر. نشون بده چند مرده حلاجی.»
«گررررر... میو.»
دو گروه خدمه، در غار جزیرهی زمستانی جمع شده بودند و با یکدیگر مانند دوستان قدیمی رفتار میکردند.
در ابتدا، دزدان دریایی اسپید بهخاطر حضور یونکو ساکت و آرام بودند، ولی با نوشیدن الکل و جشنگرفتن، سرزندهتر شدند.
«آره، داشتم میگفتم، اون لوفی دیوونه تنهایی رفت و با چندتا راهزن درگیر شد.»
شنکس در حال تعریف خاطرات گذشتهاش بود.
ایس توضیح داد: «گارپ پیر میگفت اون رو طوری بار میاره که به نیروی دریایی بپیونده.»
لوفی یک بچهی کوچک دماغو بود که گارپ او را جلوی در خانهی دادان دزد در کوه کوروو گذاشته بود. در آن زمان، لوفی میوهی لاستیکلاستیکش را خورده بود و تبدیل به مرد لاستیکی شده بود.
«هنوز هم اون کلاه حصیری رو میپوشه؟»
«آره. برای لوفی، اون کلاه از جونش مهمتره.»
«چهطوری یه چیزی میتونه از جون آدم مهمتر باشه؟»
«چون اون میگفت که به شما قول داده یه روزی کلاه رو به شما برمیگردونه؛ زمانی که تبدیل به پادشاه دزدای دریایی میشه.» آنها داشتند در مورد لوفی، برادر کوچک ایس که در روستای کوچکی با دزدان دریایی موقرمز رفیق شده بود صحبت میکردند و طبق داستان، شنکس هنگام نجات لوفی دستش را از دست داده بود.
«اوه، پس لوفی نوهی گارپ قهرمانه؟»
مهم نبود که شنکس از این موضوع مطلع باشد یا نه، او بهعنوان دزد دریایی، نباید رابطهی خوبی با یک نایب ادمیرال نیروی دریایی میداشت.
قبل از عصر بزرگ دزدان دریایی، افسران نیروی دریایی، سنگوکوی بودا و نایب ادمیرال گارپ قدرت بزرگ مقابله علیه دزدان دریاییای مانند راجر بودند.
«ما برادرها قسم خوردیم که هرکدوممون توی هفدهسالگی به دریا بزنیم.»
شنکس پرسید: «ایس، تو چند سالته؟»
ایس به او جواب داد و دزدان دریایی شروع به شمارش کردند.
«که یعنی لوفی...»
«اون سه سال از من کوچیکتره، پس بهزودی راه میافته. البته هیچوقت به من نمیرسه.»
شنکس با لبخندی به ایس گفت: «این واقعاً خوبه... تو از روگتاون رد شدی دیگه؟ وقتی اونجا بودی دیدیش؟»
«چی رو دیدم؟»
«جایگاه اعدام رو میگم.»
جایی که پادشاه دزدان دریایی اعدام شد و عصر بزرگ دزدان دریایی آغاز شد.
«اگه میتونید پیداش کنید، من همش رو اونجا گذاشتم.»
و اینگونه بود که عصر بزرگ دزدان دریایی برای یافتن وانپیس آغاز شد و این کلمات طلایی، آخرین سخنان راجر پیش از اعدامش بودند. شنکس جوان هم در آن مکان حضور داشت و از گوشهای، اعدام را تماشا میکرد...
«همممم...»
«همممم؟ دیگه چیه؟»
ایس گفت: «اوه، من مکانش رو دیدم، ولی خب برخلاف لوفی، من علاقهای به پادشاه دزدای دریایی ندارم.»
او قصد نداشت حقیقت را در مورد پدرش فاش کند.
«همم...»
فرماندهی اول، بن بکمن که داشت نوشیدنیاش را میخورد، از ایس پرسید: «پس چرا به دریا رفتی، پورتگاس دی ایس؟»
ایس پاسخ داد: «من میدونستم که باید توی هفدهسالگیم به دریا بزنم، ولی... نمیدونم، شاید امیدوار بودم وقتی به دریا زدم جوابش رو پیدا کنم.»
«و اون چی بود؟»
«من میخوام مطمئن بشم که اسمم توی دنیا شنیده بشه.»
هنگام گفتن این کلمات، شنکس متوجهی آتش تاریکی شد که در اعماق چشمان ایس بود. ثروت، قدرت، و...
«پس دنبال اینی که مشهور بشی؟»
«شاید برای شما و بقیه، گلد راجر یه شخصیت افسانهای باشه، اما برای من... اون یه مرد مرده بیشتر نیست. اصلاً اون قبل از بهدنیااومدنم اعدام شد.» به همین دلیل بود که ایس به عنوان آن مرد اهمیتی نمیداد.
شنکس پرسید: «اگه نمیخوای پادشاه دزدای دریایی بشی، پس چهطوری میخوای که مشهور بشی؟»
ایس گفت: «یونکوها. اول چهار یونکو رو به زیر میکشم.»
جو حاکم بههم ریخت.
شنکس خندید و گفت: «هاهاها، خیلی جالب بود.» سپس تنش موجود را کاهش داد.
«اوه، منظورم این نبود که میخوام همین الان این کار رو بکنم. شما از ما بهخوبی استقبال کردید و قبلاً جون داداشم رو هم نجات دادید.»
«خوشحالم که میشنوم فعلا هدفت نیستم. اما راجر یه زمانی کاپیتان من بود، این رو میدونستی؟ من فکر میکردم که اینروزها همه میخوان مثل پادشاه دزدای دریایی بشن، اما لزوماً همه اینطوری نیستن. واقعاً پیرشدن خیلی بده.»
روزگار میچرخید و تغییر میکرد، درست همانطور که نسل راجر جای خود را به نسل شنکس داده بود و روزی هم این تازهکارها جایشان را میگرفتند؛ دقیقاً مثل زمان و موج دریا که همیشه جریان داشتند.
«شرمنده، فکر کنم جو مهمونی رو بههم زدم.»
«خب، اگه با کنجکاویم مشکلی نداری، میتونم بپرسم دنبال کدومیکی از یونکوها هستی؟ کایدو؟ بیگمام؟ یا نکنه...»
«وایتبیرد.»
موقرمز و افرادش به ایس خیره شدند.
«هی! اون واقعاً میخواد وایتبیرد رو به زیر بکشه؟! وایتبیردی که ترسناکتر از شیاطینه...»
«من صدبار از استرسش میمیرم اگه بخوام همچین کاری انجام بدم.»
این بههیچعنوان ارزش خطرش را نداشت.
والدین، همهجا برای ترساندن بچههایشان از نام وایتبیرد استفاده میکردند.
اسم او با یک فاجعهی طبیعی مثل زلزله، طوفان یا حتی سونامی برابری میکرد...
شنکس به مرد جوان گفت: «مدتها پیش، هفت شیچیبوکای و خیلیها تلاش کردن وایتبیرد رو به زیر بکشن... ولی فکر کنم درحال حاضر همهی اون احمقها مردن! اصلاً چرا وایتبیرد؟»
«خب، وایتبیرد تنها رقیب راجر بود و پرچمش هم توی جزیرهی فیشمنها بود، پس وقتی که به شینسکای اومدم، تقریباً اون اولین کسی بود که سر راهم قرار گرفت.»
«وایسا، منظورت اینه که...؟»
ایس با آتشی که در کف دستش تشکیل شده بود، گفت: «من پرچم خودم رو اونجا گذاشتم.»
«پرچم وایتبیرد رو سوزوندی؟»
«فکر کنم.»
شنکس ساکت بود، اما لبخندی بر چهرهاش داشت.
«خب، فکر کنم به من مربوط نیست که توی این کار دخالت کنم.»
این حرکت یک بنبست چهارطرفه بود. هرکدام از این چهار یونکو بهقدری قدرتمند بودند که غیرممکن بود بتوانند همدیگر را نابود کنند. اگر هرکدام از آنها میتوانست بر دیگری پیروز شود، پیروزی بسیار گرانی بهدست میآورد، چراکه در برابر یونکوهای باقیمانده آسیبپذیر میشد.
دنیا جای بزرگی بود، اما نه بهاندازهای که بتواند طمع و قدرت و رقابت بیپایان بشر را در خودش جای دهد.
ایس با جسارت گفت: «خب، خیالم از شنیدنش راحت شد. پس اگه من بتونم وایتبیرد رو به زیر بکشم، اقدامی علیه تو که محسوب نمیشه؟»
این کار یک تست کوچک هم بود، چون وایتبیرد باسابقهترین یونکو بین چهار یونکو بود و با نحوهی گویش ایس، شنکس میتوانست این را بهعنوان توهین تلقی کند.
آیا درست بود که من متولد بشم؟
این سوالی بود که ایس از اولین لحظهای که میتوانست برای خودش فکر کند، از خودش میپرسید.
او بهعنوان فرزند راجر به دنیا آمده بود؛ او کسی بود که از زمان تولد ایس، بدترین جنایتکار دنیا محسوب میشد. مادرش مرده بود و خودش با راهزنها زندگی کرده بود و بهعنوان آشغالجمعکن، آشغالها را جمع میکرد.
او با هیچکس در این مورد همدردی نمیکرد و به همین خاطر، به شنکس نگفت که پسر راجر است تا ارتباطی بین او و عضو سابق خدمهی راجر ایجاد نشود.
دلایل او برای ادامهی زندگی چه بودند؟
تنها کسانی که ایس قلبش را به رویشان باز کرده بود، برادرانش از کوه کوروو بودند؛ برادرهایی به اسم لوفی و سابو که جام شرابشان را با او تقسیم کرده بودند.
سابو کمی زودتر از ایس به دریا رفته بود، اما متأسفانه قربانی بیرحمی و ناعدالتی دنیا شد، چراکه قایقش به جرم ردشدن از مقابل کشتی اژدهایان افلاکی، غرق شد.
اژدهایان افلاکی بزرگترین اشرافزادههای جهان بودند که بیشترین امتیازات ممکن را داشتند و در پایتخت مقدس ماریجوا زندگی میکردند. آنها به همه از بالا نگاه میکردند و بردههای زیادی داشتند، حتی ردهبالاترین سران دولت و ارتش و پادشاهان هم عملاً زیردستان اژدهایان افلاکی بودند.
وقتی که ایس سابو را از دست داد، به چه چیزی فکر میکرد؟
او افکار زیادی در این مورد داشت، ولی از آن لحظه، خودش را محدود کرده و دیگر در اینباره صحبتی نکرده بود.
دشمنی که سابو را کشته بود، نقطهی مقابل آزادی بود.
این دنیا بود که سابو را کشت. شما نمیتوانید با مرگ سادهای تاریخ را عوض کنید، مگر اینکه مثل راجر باشید. به همین دلیل بود که ایس میخواست دزد دریایی شود.
دنیا میخواد من رو قبول کنه یا ازم متنفر باشه، برام مهم نیست. من یه دزد دریایی عالی میشم و به همشون نشون میدم.
این دلیل علاقهی ایس به دزدان دریایی بود. او هرگز پدرش را ندیده بود و احساسی بهغیراز نفرت دربارهی او نداشت. ایس به دلیل اینکه پسر یک جنایتکار بزرگ بود، با نفرت و درد و رنج بزرگ شد و در آخر، تنها راهش برای حرکت رو به جلو و آزادی این بود که به فراتر از پدرش پیش رود.
او نمیخواست که در دنیا، جملهی «ایس پسر راجر» وجود داشته باشد، بلکه میخواست «راجر پدر ایس» وجود داشته باشد.
و این کاری بود که او میخواست انجام دهد و فقط هم با تکرار کارهای راجر ممکن نبود، پس فقط در بهدستآوردن وانپیس یا اینکه پادشاه دزدان دریایی شود خلاصه نمیشد.
و این هر چیزی میتوانست باشد؛ هر اتفاقی که باعث شود نام راجر به زبالهدان تاریخ بپیوندد و در شینسکای، همهچیز در مورد پورتگاس دی ایس باشد. او میخواست مطمئن شود که همه نام مادر او را که بهخاطر دولت جهانی پنهان ماند و بعد از بیست ماه مخفیانه او را به دنیا آورد، بدانند.
ایس هنگام صحبت با شنکس، احساس میکرد که این ایدههای مبهم در قلبش فوران میکنند و بدون لحظهای فکر گفت: «همهی دنیا دشمن منن، شیچیبوکایها، یونکوها، اژدهایان افلاکی... من همشون رو نابود میکنم و هرکسی که روی صندلی قدرت نشسته رو به زیر میکشم و این کار رو با شعلههام انجام میدم... با اسم و پرچم خودم.»
و برای پیشیگرفتن از گل دی راجر، شکستدادن ادوارد نیوگیت اولین قدم برای پورتگاس دی ایس بود.
شنکس سکوت کرد و به حرفهای ایس گوش داد. او میخواست که ایس احساساتش را بیرون بریزد.
چه چیزی در چشمهای موقرمز منعکس شد؟
نارضایتی و ناامیدی مبهم از جهان، گرایش زیاد به خطر؛ همهی اینها در مورد دزد دریایی جوانی بود که میخواست نامش را به گوش دنیا برساند، اما آن تکهی تاریکی که زیر شعلههای خشمش میدرخشید چه بود؟
«در مورد من فکر کنم کافی باشه، حالا میخوام راجعبه شما بشنوم.»
«راجعبه من؟»
اکنون ایس بود که میخواست راجعبه شنکس بشنود.
ایس نگاهی به چشم چپ شنکس و سه زخمی که از پیشانی تا گونههایش کشیده بود انداخت و گفت: «بله، مثلا در مورد پرچمتون. جمجمهی پرچم شما سه زخم داره، آیا مربوط به همین زخم چشمتون هستش؟»
«اینها رو میگی؟»
«لوفی مثل یه احمق گونهی چپش رو زخمیکرد و فکر میکرد با این کار جایی بین خدمهی شما پیدا میکنه، ولی مشخصه که زخم شما توی جنگ اتفاق افتاده. چه کسی تونسته این کار رو بکنه؟ اصلاً کی میتونه شما رو زخمیکنه؟»
بهراستی چه کسی میتوانست شنکس موقرمز را که جزو چهار دزد دریایی قدرتمند دنیا بود، زخمیکند؟
شنکس سه انگشتش را روی زخم کشید و گفت: «اینها...»
«من واقعاً نمیتونم تصور کنم یه شخصی اینقدر وحشتناک باشه که همچین زخمی به شما بزنه.»
داستانهای جنگی شنکس موقرمز اغلب در مورد دوئلهایش با میهاک چشمشاهینی، قویترین شمشیرزن دنیا بود، ولی این زخم شمشیر نبود، چراکه سه خط موازی بود؛ بهگونهای که انگار پنجهای بر چشمش خورده باشد.
«این اتفاق توی دریای شرقی افتاد، زمانی که من هنوز دستم رو از دست نداده بودم.»
«رئیس؟!»
افراد شنکس تعجب کرده بودند، زیرا او خیلی کم در مورد زخمش صحبت میکرد.
«یکی از افراد وایتبیرد این زخم رو به من زد.»
«خود وایتبیرد بود؟»
«نه، فقط یکی از زیردستاش بود.»
پس آن مرد حتی جزو فرماندههای او هم نبود...
«شما که این رو برای ترسوندن من نمیگی؟»
شنکس گفت: «برام مهم نیست که باور میکنی یا نه.»
و این یکی از موارد نادری بود که او ایس را با کلمات تست میکرد.
اگر میخواستید وایتبیرد را به زیر بکشید، باید نهتنها او، بلکه کل اعضای خانوادهاش را هم شکست میدادید.
«میدونید الان اون مرد چیکار میکنه؟»
«نمیدونم، ولی مدتیه که دیگه این زخم نمیخاره...»
آتش خاموش شد، مهمانی تمام شده بود و نوشیدنیها هم تمام شده بودند. شنکس سری تکان داد و همراهانش شروع به پاککردن خروجی غار کردند.
شب تمام شده بود.
ایس دشمنیاش را با دزدان دریایی وایتبیرد مشخص کرده بود و به دلیل اینکه شنکس و ایس آیین مرسوم خوشامدگویی را انجام داده بودند، شنکس صدمهای به آنها نمیزد، اما بهعنوان یکی از چهار یونکو، نمیتوانست رفتار خاص و ویژهای علاوه بر آنچه تا الان انجام داده بود با آنها داشته باشد.
بعدها او پیامی به وایتبیرد می فرستاد و در آن مینوشت که: «پورتگاس دی ایس از دزدان دریایی اسپید که شما را به چالش کشیده، هیچ ارتباطی با دزدان دریایی موقرمز ندارد.»
و این هم از رسوم بود.
درگیری بین دو یونکو میتوانست شینسکای را به لرزه در بیاورد، بنابراین باید جوانههای جنگ را قبل از گلدادن از بین برد.
و ایس یک شب استراحت و غذا در قلمروی موقرمز دریافت کرده بود و ادب و تواضع حکم میکرد که بدون دردسر و مشکل آنجا را ترک کند، اما این به آن معنی بود که توقف بعدیاش در قلمروی وایتبیرد، میتوانست موجب باران خون شود...
قطعهی اسپادیل، جزیرهی زمستانی را ترک کرد.
«از لحظهی نزدیکشدن به جزیره میتونستم هاکیش رو حس کنم، تقریباً مثل خود آتیش بود.»
بن بکمن یقهی کتش را بالا داد و گفت: «عجیب نیست که میتونست برف یه جزیرهی زمستونی رو ذوب کنه. اگه نیومده بود دیشب اینجا کولاک میشد.»
شنکس در جستجوی دانش دستراستش گفت: «توی اون چی دیدی؟»
بن بکمن گفت: «حالا اگه تصور کنیم که اون تونست وایتبیرد رو بزنه، بعدش چی؟ طبق داستان خودش که اصلاً قابلپیشبینی نیست.»
همهی دنیا دشمن او بودند. او میخواست نظم و قوانین جهانی را بهخاطر اژدهایان افلاکی بههم بریزد و این به معنای نابودی چهار یونکو هم بود و اینها بخشی از تصورات ایس بودند.
«خیلی شبیه یه دزد دریایی بهنظر نمیرسید.»
«اون اولش محترمانه رفتار کرد و بعدش بیشتر و بیشتر شبیه خودش شد. اون بچه بیشتر از چیزی که بهنظر میرسه سادهلوحه، انگار دزد دریایی نیست و یه گلادیاتوره. اگه اون میخواست دنیا رو اینطوری نابود کنه، چرا به انقلابیون نپیوست؟»
هیچ علاقهای به پادشاه دزدان دریایی و ماجراجویی نداشت، علاقهای به شکار دزدان دریایی بهعنوان شیچیبوکای نداشت، علاقهای به پیوستن به مارین و نجات مردم نداشت... بهنظر میرسید که مناسبترین جا برای او ارتش انقلابیون باشد، چراکه آن گروه بهاصطلاح تروریستی، میخواستند دولت جهانی را نابود کنند.
«اون انتخابهاش رو محدود کرد و با توجه به نقشبازیکردنش، داره بهترین تلاشش رو میکنه تا یه کاپیتان عالی برای کشتی باشه.»
بن بکمن هیچ پتانسیلی بالاتر از این را برای آن مرد جوان نمیدید.
اگر یک چوب داشته باشیم، میتواند آتش بگیرد، ولی آتش کارش همینجا تمام نمیشود؛ آتش آنقدر ادامه میدهد تا جنگلها، کوهها و در آخر خودش را بسوزاند. ایس قرار بود چه کاری فراتر از این را انجام دهد؟
«اون گفت که اهل دریای جنوبیه.»
شنکس با خودش زمزمه کرد: «باتریلا...» و سعی کرد به یاد بیاورد...
«در موردش کنجکاوی؟»
شنکس در سکوت نشست.
بن بکمن آهی کشید و گفت: «اون یه تازهکار بود که پیشنهاد شیچیبوکایشدن رو رد کرده بود، بهخاطر همین انتظارهای زیادی ازش داشتم. ولی بهنظر میرسه فقط یه بچه هستش که باد به مخش خورده و فکر کرده با خوردن یه میوهی لوگیا شکستناپذیر شده.»
«ولی به اون عضویت در هفت شیچیبوکای پیشنهاد داده شده بود.»
و به معنای این بود که سنگوکو و پنج پیر، چیزی در مورد ایس فهمیده بودند.
«و این چیزیه که من رو آزار میده. ایس چه چیزی داشت که برای شیچیبوکایشدن مناسب بود؟ فقط با میوهی لوگیا میشه به ماکسیموم بونتی صد میلیون رسید، اما بونتی روی سر ایس...»
بعد از رد آن پیشنهاد، بر بونتی ایس افزوده شده بود و این نشان میداد که او خطرناک است، ولی فقط همین نمیتوانست باشد، باید چیز دیگری هم میبود که بهخاطرش دولت جهانی تلاش کرده بود او را شیچیبوکای کند.
«"اون قبل از تولد من اعدام شده بود."»
«چی؟»
«طوری رفتار میکرد که انگار اهمیتی به کاپیتان ما نمیداد، ولی اون مطمئناً کلی راجعبه راجر فکر کرده... آخرش هم اون رو گل دی راجر صدا کرد.»
و این اتفاقی نادر از سمت جوانهای امروزی بود.
لبخندی بر روی لبان شنکس ظاهر شد.
و این لبخند با لبخندهای همیشگیاش تفاوت داشت. بن بکمن احساس کرد که سالهاست کاپیتانش اینگونه عمیق لبخند نزده است.
[2]. Corvo
کتابهای تصادفی
