وانپیس: ایس
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
داستان ایس
جلد دوم
شینسکای
من یه دزد دریایی هستم و مشتم تبدیل به آتیش میشه.
مقدمه
این داستان برادر ناتنی مانکی دی لوفی، پورتگاس دی ایس است؛ سه سال قبل از اینکه لوفی سفر خود را برای دزددریاییشدن شروع کند...
گلد راجر تنها مرد تاریخ است که گرندلاین را فتح کرد و به پادشاه دزدان دریایی تبدیل شد. مدت زمان کافی از مرگ او گذشته بود تا یک نوزاد تبدیل به مرد شود.
هماکنون عصر بزرگ دزدان دریایی است؛ زمان ماجراجویی و دریانوردی برای یافتن گنج افسانهای راجر، وانپیس...
تعداد دزدان دریایی به اندازهی ستارگان آسمان رسیده است و قدرتمندترین آنها، یونکوها هستند که بهدلیل شیوهی حکومتشان بر شینسکای، بهعنوان چهار امپراطور دریا شناخته میشوند.
دولت جهانی تلاش میکند با ایجاد مقر فرماندهی جدید نیروی دریایی مارینفورد و ایجاد تیمی هفتنفره از شیچیبوکایها که حق قانونی غارت دارند، دربرابر قدرت افزایشیافته یونکوها توازن ایجاد کند؛ اگر این تعادل و توازن از بین برود، صلح متزلزلی که در جهان وجود دارد هم از بین میرود.
اگر قدرت هر جناح بیشتر شود و هر چهقدر بیشتر با یکدیگر بجنگند، آینده متزلزلتر میشود.
قدرتها و حکومتها، اتحادها و خیانتها؛ در هر دو صورت، دنیا بهسمت خطر و ناامنیای میرود که توسط موتور طمع هدایت میشود.
به عبارت دیگر، عصری که محدودیتی ندارد؛ عصر رویاهای بیپایان بشریت.
...
یک کشتی با دماغهای به شکل وال سفید، موجها را میشکافت. کشتی عظیم در دریا به پیش میرفت.
«گورا را را را را...»
در کابین کاپیتان، مردی که کشتی را فرماندهی میکرد بر روی صندلیاش نشسته بود و سخت میخندید.
«پورتگاس دی ایس از دزدان دریایی اسپید، پیوستن به جمع شیچیبوکایها را رد کرده است!»
کاپیتان گفت: «این روزا بچههای گرندلاین سرسختن، گورا را را را... پس اون پیشنهاد شیچیبوکایشدن رو رد کرده؟»
«یه دزد دریایی تازهکار با نایب ادمیرال نیروی دریایی جنگید و با کشتیای که توی جزایر شابوندی پوشش داده شده بود به زیر دریا سفر کرد.»
روزنامه در اینباره مقالهای نوشته بود و تصویری هم به همراه داشت.
کاپیتان موهای سفید صورتش را مالید و زمزمه کرد: «دی...؟ این بچه مگه چند سالشه؟ چرا پسرای جوون اینقدر عجله دارن؟»
مردی که یک سینی را حمل میکرد، هنگام واردشدن به کابین گفت: «من دارم میام توی کابین پدر.»
آن مرد یک پیشبند سفید، شلواری تا زانو و کراوات آشپزی پوشیده بود و مشخصاً آشپز کشتی بود.
«هی تاچ، سوپ لاکپشت دریایی امروز فوقالعاده بود.»
«لاکپشت دریایی؟ سوپ امروز سوپ افعی دریایی بود.»
«آره آره درسته، همون. معدهام آتیش گرفته.»
آشپز تاچ گفت: «به این دلیله که اون سوپ انرژیزاست و سرشار از مواد مغذیه و این هم داروی شما برای بعد از شامه.» و داروها را با مقداری آب روی میز گذاشت.
«چی؟»
«از امروز باید یه قرص دیگه مصرف کنید.»
«مگه تو دکتر منی؟»
تاچ گفت: «پدر، اگه شما اون دارو رو نخورین، دکتر کشتی من رو دعوا میکنه. همه روی کشتی نگران سلامتی شما هستن.»
مردی که به او «پدر» میگفتند، قرصها را از روی میز برداشت، در دهانش انداخت و با آب قورتشان داد.
«مزهی افتضاحی داره.»
«شما که میدونین راجعبه داروی خوب چی میگن؟ آب بیشتری بخورین تا گلوتون روبشوره.» «مگه تو مامانمی؟» تاچ گفت: «لشکر چهارم دزدان دریایی وایتبیرد، مسئول آشپزخونه هستن. اوه، و اینکه من شنیدم جیمبی داره برمیگرده.»
«چی؟ مگه اون رفته؟»
«نه، اما به من گفت که نیازی به خداحافظی نداره.»
مرد از روی صندلیاش بلند شد و گفت: «مزخرفه.»
آن مرد بزرگترین رقیب گلد راجر، پادشاه دزدان دریایی، بود و نزدیک به هفتادسال داشت، اما شور و شوق و جنبشش بهعنوان یونکو از هر زمان دیگری بیشتر بود. پرچمش جمجمهای با سبیل سفید بود و اگر کسی آنقدر احمق بود که به مکانهایی که در آنجا این پرچم به اهتزاز درآمده حمله کند، شانزده لشکر فرماندهی و دهها گروه خدمهی کوچکتر دزدان دریایی وابسته به ناوگان به تعداد دههزارنفر نابودش میکردند.
آن مرد، ادوارد نیوگیت بود؛ قویترین مرد جهان که بیشتر با عنوان وایتبیرد شناخته میشد. قدرت آن مرد بهاندازهای بود که زمین و دریاها را به لرزه درمیآورد و یک جزیره را بهطور کامل نابود میکرد.
نیوگیت کابین کاپیتان را ترک کرد و روی عرشه ایستاد.
هوای شب، پوستش را نوازش میکرد. اطراف او فقط دریا بود و ستارهها، ماه و لوگپوزی که مسیر را نشان میداد، پس ماهیها چگونه مسیر خود را پیدا میکردند؟ آنها حتماً حس خاصی داشتند که بشر از داشتنش محروم بود؛ برای فیشمنها هم همینگونه بود.
«هی جیمبی.»
مردی که پشت نردهها بود، گفت: «وایتبیرد... پدر.»
با نگاه به او، میشد گفت که درحال پریدن به دریا بود.
قد آن مرد ده فوت[1] بود و جیمبی، اولین پسر دریا، یک فیشمن با نژاد کوسه و نهنگ بود.
فیشمنها میتوانستند در زیر آب نفس بکشند و توانایی جسمانیشان هم بیشتر از حد متوسط انسانها بود، ولی کاملاً هم گونهی متفاوتی نبودند؛ چراکه میتوانستند با انسانها بچهدار شوند.
«میخواستی فرار کنی؟»
وایتبیرد پوزخندی زد. او خداحافظی مناسبی میخواست. جیمبی احساس خجالت کرد و بهطرف وایتبیرد راه افتاد و به او نگاه میکرد.
«خب، من از طرف مارینفورد احضار شدم.»
«سنگوکو احضارت کرد؟»
«بله.»
جیمبی عضوی از دزدان دریایی فیشمن بود که با انسانها دشمن بودند. بونتی او در آن زمان 250میلیون بری بود، ولی او درحال حاضر طرف دولت جهانی ایستاده بود.
تاچ با یک فانوس نزدیک شد و گفت: «بهنظر میرسه که جناب ادمیرال فکر میکنه خیلی بالاتر از رئیس جیمبی هستش.»
«فکر کنم همینطوره تاچ، اما این شیچیبوکایها همگی خیلی پولکی هستن.»
«رئیس جیمبی، تو تنها کسی هستی که توی مقر نیروی دریایی حاضر میشه، مگه نه؟ بوا هانکوک، ملکهی آمازونلیلی هم شیچیبوکای خوبیه، اما دوفلامینگو و اون کروکودایل لجن شیچیبوکایهایی هستن که فقط به منافع خودشون فکر میکنن.»
«من بهخاطر بخشیدهشدن فیشمنها بهخاطر دزدای دریایی فیشمن این موقعیت شیچیبوکایشدن رو گرفتم و این رو برای خودم یه مسئولیت میدونم.»
و به این دلیل بود که جیمبی به شیچیبوکایها پیوسته بود و زمان زیادی را در کشتی وایتبیرد که یک یونکو و دشمنش بود میگذراند. آنها حتی بیشتر از چندسال بود که با هم ارتباط داشتند.
«رئیس جیمبی، تو واقعاً توی این چیزا خیلی وظیفهشناسی.»
«خب، بالاخره با اینهمه مشکلاتی که وجود داره، ادمیرال سنگوکو به همهجور کمکی نیاز پیدا میکنه.»
وایتبیرد با نشاندادن روزنامه به تاچ گفت: «صحبتمون دربارهی اینه.»
فانوس، صفحهی اول روزنامه را روشن کرد.
تاچ با تعجب گفت: «یه دزد دریایی تازهکار، پیشنهاد شیچیبوکایشدن رو رد کرده؟»
وایتبیرد پرسید: «این پسر رو میشناسی؟»
جیمبی نگاهی به مقاله انداخت. «من یه چیزایی درموردش شنیدم. پوسترهای بونتی اون بعضیجاها دیده میشن و طبق شنیدههام، اون قدرت لوگیای شعله رو داره.»
«توی این مقاله نوشته که اون توی جزایر شابوندی دردسرهایی درست کرده. فکر میکنید که به اینجا (شینسکای) هم میاد؟» تاچ که شگفتزده شده بود، ابتدا به جیمبی و سپس به وایتبیرد نگاه کرد.
«خب، خیلی نمیخوام معطلت کنم. سفر خوبی داشته باشی جیمبی.»
«شما هم همینطور پدر.»
وایتبیرد دستی تکان داد و به کابینش برگشت.
بوووووم...
دریا غرش کرد و در دوردستها، یک انفجار کوچک قرمز ظاهر شد؛ یعنی ممکن بود که یک آتشفشان در دوردستها فوران کرده باشد؟ جیمبی و تاچ کاملاً حواسشان پرتِ این اتفاق شده بود.
«تاچ، حال وایتبیرد چهطوره؟»
«اون حالش خوبه. حداقل حالش بدتر نشده.»
جیمبی با صورتی راضی گفت: «شنیدنش خوشحالم میکنه.»
«مطمئناً هیچ انسانی شرایطش توی پیری ثابت نمیمونه. اگه حس چشاییت رو از دست بدی، باید مراقب چاشنیها باشی تا غذا بیشازحد نمک...»
«توی جایگاهی نیستم که این حرف رو بزنم، ولی تاچ، حواست به وایتبیرد باشه. مردم من بدهی بزرگی بهش دارن.»
تاچ دستان جیمبی را گرفت و گفت: «میدونم رئیس جیمبی، همه پدر رو میشناسن.»
«خوبه، الان دیگه باید برم.»
«مواظب خودت باش و اگه چیزی در مورد بچهای که توی روزنامه درموردش گفته شده بود فهمیدی، به ما هم اطلاع بده.»
«البته. شما درمقابل کسی که شیچیبوکایشدن رو رد میکنه و به شینسکای میره بیتفاوت نیستید.»
اصلاً نمیشد پیشبینی کرد که پورتگاس دی ایس چگونه فکر میکند و چهکاری انجام میدهد.
جیمبی بعد از آخرین نگاه به روزنامه، درون آب پرید؛ به اعماق آب فرو رفت و در تاریکی دریا ناپدید شد...
چپتر اول
بخش1
قارهای بزرگ که کرهی زمین را دور میزند رِدلاین نامیده میشود. حالا تصور کنید یک دیوار عمودی وجود دارد که در منطقهی کوه معکوس، ردلاین را قطع میکند؛ آن دیوار گرندلاین است.
گرندلاین و ردلاین، جهان را به چهار دریای شرقی، غربی، جنوبی و شمالی تقسیم میکنند. دو دیوار بزرگ بهموازات گرندلاین وجود دارند که کمربند آرام[2] نامیده میشوند؛ این دیوار، چهار دریا را جدا میکند و از سفر به آن طرفش جلوگیری میکند، پس جهان درواقع دارای پنج دریای بزرگ است که گرندلاین در مرکزشان قرار دارد.
طبق گفتهی پونگلیفها، حدود هشتصدسال پیش در دورهای به اسم «دورهی صدساله»، پادشاهی بزرگی وجود داشت که توسط بیست پادشاه دیگر و طوایفشان نابود شد. این بیست پادشاه یک دولت جهانی ایجاد کردند و بهعنوان یک طبقهی جدید به اسم اژدهایان افلاکی (آسمانی)، بر پایتخت ایجادشده یعنی ماریجوا حکومت کردند.
این داستان توسط مورخان و تاریخدانانی که تابع پایتخت مقدس بودند جمعآوری شده است و صحت آن موردتایید نیست. واقعیت این است که حقیقت کاملاً نامشخص است و همهی متنها و مدارک به مرور زمان از بین رفتهاند و تنها راه ارتباطی با گذشته، سنگهایی باستانی هستند که روی آنها حقایق نوشته شده و تجزیه نمیشوند.
در حال حاضر، دستورات دولت توسط پنج پیر بزرگ داده میشود که در رأس قدرت دولت جهانی و نیروی دریایی قرار دارند و خود آنها هم تحتفرمان اژدهایان افلاکی هستند.
کشورهای عضو دولت جهانی از طریق شرکت در جلسهای به اسم «جلسهی شورا»، مسئولیت و امنیت کسب میکنند، اما کشورها و سرزمینهای دورافتادهتری هم هستند که وابسته به دولت جهانی نیستند؛ دورترین و غیروابستهترین آنها، قلمروی چهار یونکوست که شامل جزیرهها و سرزمینهایی است که تحتتأثیر دزدان دریایی بزرگ قرار دارند.
بخش2
ماریجوای مقدس در امتداد ردلاین و در سمت مقابل دنیا از کوه معکوس قرار داشت. دههزار متر زیر آن در کف دریا، غاری قرار داشت که نقطهی جداشدن بخش اول (نیمه اول) گرندلاین و بخش دوم آن یعنی شینسکای محسوب میشد.
این نقطه، جایی جز پادشاهی ریوگو نبود که به اسم جزیرهی فیشمنها هم شناخته میشد.
جزیرهی اصلی پادشاهی ریوگو در درون یک حباب هوایی بزرگ قرار داشت و کشتی که برای سفر زیر آب پوشش داده شده بود، در بندر آن پهلو گرفت. بالای آن حباب اصلی، حباب کوچکتری بود که قصر شاه نپتون در درون آن قرار داشت و با تونل خاص و ویژهای به حباب اصلی وصل شده بود.
مردی ماسکدار درحالیکه داشت چیزی در کتابش یادداشت میکرد، با خودش زمزمه کرد: «من هیچوقت همچین منظرهای ندیده بودم... خیلی زیباست... من...»
نورانی بود؛ با رنگ نارنجیِ کمرنگتر از نارنجی غروب خورشید. درخت بزرگ آفتاب[3] بیشتر از دههزار متر طول داشت و نور را از طریق تنه و ریشهاش منتشر میکرد. بیرون حباب، تاریک و شب بود، ولی درون حباب ترکیبی از نور و اکسیژن یک اکوسیستم منحصربهفرد ایجاد کرده بودند. مرجانها، گیاهان و حتی جنگلها دههزار متر زیر دریا ایجاد شده بودند و جزیرهی فیشمنها، محیطزیست مخصوص خودش را داشت. به دلیل اکسیژن موجود، نهتنها فیشمنها میتوانستند زیر آب نفس بکشند، بلکه انسانها نیز بهراحتی این کار را انجام میدادند.
«ترسناکه... زیباست... شاید این حسوحالیه که ماهیها توی آکواریوم دارن...»
«والاس، اون رو نخون.»
مرد ماسکدار وقتی متوجه شد که کسی کنارش شروع به خواندن کتابش کرده است، کتاب را بست.
«دیس، تو باید بذاری من بعضیوقتها اون رو بخونم. به این کتاب چی میگفتی؟ ژورنال ماجراجویی؟ بههرحال میهال به من یاد داده که چهطوری بخونم.»
والاس ذات کنجکاوی داشت؛ بالههای تیغدارش او را بالغ و خشن نشان میدادند، اما درواقع او بیشتر شبیه بچهها بود. او فیشمنی با نژاد عقربماهیِ دراز بود.
«این خوبه که تو خوندن یاد گرفتی، ولی این برای من بیشتر یه کتاب شخصیه و خیلی دلم نمیخواد به بقیه نشونش بدم. بعداً برات یه کتاب ماجراجویی خوب پیدا میکنم و بهت میدم.»
«فکر میکنم کتاب توی جزیرهی فیشمنها خیلی باارزشه، چون آب کاغذ رو خراب میکنه.»
«خیلی عالی فکر میکنی!»
مردی که ماسک زده بود، دیس ماسکی نامیده میشد و نوشتن داستان را خیلی دوست داشت و آرزویش این بود که یک روز، کتابی در سبک لافزنها از لوییس آرنوت بنویسد.
«بههرحال خوشحالم که توی امنیت داریم این کار رو انجام میدیم. من شنیدم که میگن هفتاد درصد از کشتیهایی که میخوان به جزیرهی فیشمنها برن، میون راه غرق میشن.»
«زادگاه تو مکان زیباییه. والاس من الان میتونم درک کنم که چرا دزدای دریایی برای دیدن این مکان جونشون رو به خطر میندازن.»
خدمه همراه دیس درحال سفر در گرندلاین بودند و بعد از درستکردن حادثهای بزرگ در مجمعالجزایر شابوندی، با کشتیای که پوشش داده شده بود بهسمت زیر دریا حرکت کرده بودند. کشتی آنها یعنی قطعهی اسپادیل[4] سفری را به اتمام رساند که در هفتاد درصد اوقات با شکست مواجه میشد و این اتفاق مطمئناً به دلیل کمکهای والاس بود؛ یکی از ساکنین قبلی جزیرهی فیشمنها که راه را میشناخت.
«درسته، اما من اینجا بزرگ نشدم، من توی ناحیه فیشمنها بزرگ شدم.»
«چی؟! مگه جزیرهی دیگهای هم وجود داره؟»
«اون کشتی بزرگی که این نزدیکیها غرق شده بود رو دیدی دیگه؟ اسمش نوح بود...»
کنار کشتی، یک جزیرهی دیگر هم بود؛ درواقع یک صدف غولپیکر که درون حبابی قرار داشت. آن مکان بیشتر شبیه محلهی زاغهنشینی بود که بیشتر فیشمنهای بدسابقه مثل دزدان دریایی یا سارقان در آنجا زندگی میکردند.
«زاغه؟ فکر کنم هر کشوری زاغه داشته باشه. خدمهی دزدان دریایی خورشید هم فیشمن بودن؟»
«درسته، خیلی از اونها اهل ناحیه فیشمن بودن. اونها برای بچههای اون ناحیه مثل قهرمان بودن، اما انسانها نباید به اون ناحیه نزدیک بشن؛ چون ممکنه جونشون رو از دست بدن.»
مردم هنوز هم دزدان دریایی خورشید را که به مرکز فرماندهی نیروی دریایی حمله کردند و به دشمن بشریت تبدیل شدند، به یاد داشتند. روابط بین انسانها و فیشمنها اصلاً خوب نبود؛ انسانها فیشمنها را بهخاطر برتری جسمانیشان تهدید میدانستند و برخی از فیشمنها هم انسانها را گونهای پست و احمق میدانستند و بهخاطر برتری عددی، انسانها با دولت جهانی به فیشمنها ظلم میکردند.
در آغاز عصر بزرگ دزدان دریایی، بسیار از مردمی که قصد رفتن به شینسکای را داشتند از جزیرهی فیشمنها عبور کردند و بسیاری از پریدریاییهای جوان را ربودند و از آنها بردههایی گرانقیمت ساختند.
دزدان دریایی خورشید بعد از مرگ کاپیتانشان، قهرمان فیشر تایگر، همچنان فعال بودند، اما چند سال پیش، جانشین او به هفت شیچیبوکای پیوست و هماکنون درحال اجرای دستورات دولت جهانی بود و ظاهراً نتیجهاش این بود که جزیرهی فیشمنها نسبت به قبل امنتر و آزادتر شده بود، اما هیچ کاری برای حل مشکل بین انسانها و فیشمنها و پریدریاییها انجام نشد. درهرحال اینجا جایی نبود که دزدان دریایی زیاد در آن بمانند.
یکی دیگر از اعضای خدمه که ماسکی بهشکل جمجمه زده بود و وسایل زیادی بهشکل جمجمه داشت و کاملاً بدشگون بهنظر میرسید، گفت: «سلام آقای دیس.»
«سلام جمجمه.»
اسم آن مرد جمجمه بود. او عاشق جمعکردن تجهیزات دزدان دریایی و سوارشدن به کشتیهایشان بود تا اینکه بتواند بهعنوان دزد دریایی کار کند. دانش او راجعبه دزدان دریایی جامع و زیاد بود و گوشهای فوقالعاده قویای هم داشت.
«کارمون با محمولهها تموم شد. این فیشمنها از اونی که انتظار داشتم بهترن، اما قیمتها هنوز...»
«هی، ما دههزار متر زیر دریا هستیم، پس باید انتظار هزینههای واردات رو داشته باشیم. بقیه کجان؟»
«اون عوضیا سریع به کافهی پری دریایی رفتن.»
دیس آهی کشید و گفت: «لعنت بهش.»
یکی از جاذبههای جزیرهی فیشمنها برای مردان، پریهای دریایی جذابش بود و مردانی که حاضر بودند زندگیهایشان را به خطر بیندازند تا به کف دریا بروند و به آرزوهایشان که دیدن و گشتوگذار با پری دریاییها بود برسند، تمامی نداشتند. وقتی تنها چیزی که از مرگ شما جلوگیری میکرد یک تختهی چوبی بود و این بهشتی بود که مقصد نهایی زندگی آن افراد بود.
«منظورت اینه که اونا فقط بهخاطر رفتن به کافهی پری دریایی تا کف دریا میان؟ فکر کنم کاپیتان هم با اونا باشه.»
جمجمه آهی کشید. مدتی زمان برد تا کلمات درست را پیدا کند. «آقای ایس... تا همین چند دقیقهی پیش با اونا بود...»
«دوباره؟»
«آره، دوباره.»
او دوباره سرگردان شده بود. البته معمولاً شما به این «گمشدن» میگویید، اما کاپیتان ما از آندست افرادی بود که احساس میکرد هر کجا که هست، خدمهاش هم هستند؛ بهخاطر همین نمیفهمید که چهقدر مشکلش جدیست.
بخش3
در قسمت اصلی جزیرهی فیشمنها، یک منطقهی مسکونی وجود داشت که با مرجان ساخته شده بود و درونش مثل کندوی زنبورعسل بود. طبقات بالاتر با نور آفتاب فراوان که گرانتر بودند و محلهی ثروتمندان بهحساب میآمد، فیشرلی هیلز نام داشت و طبقات پایین هم خانههای عوام بود که بهخاطر جمعیت زیادشان، متراکم شده بودند.
در نزدیکی طبقات پایین، هیاهوی کوچکی در یک رستوران اتفاق افتاده بود.
«مشکلش چیه؟»
«اون وسط غذاخوردن خوابش برد.»
این صدای مشتریهایی بود که با خودشان زمزمه میکردند و به پیشخان و مخصوصاً به مهمان جوانی که انسان بود نگاه میانداختند.
با وجود نور، باز هم جزیرهی فیشمنها دههزار متر زیر دریا بود و دمای آب اطراف فوقالعاده سرد بود، اما آن مرد فقط شلوارک و کلاه پوشیده بود و پیراهنی نداشت. معمولاً بیشتر بازدیدکنندگان طوری لباس میپوشیدند که انگار به جزیرهای زمستانی آمدهاند. او یک تتو هم روی دستش داشت و این اتفاق عجیبی نبود، چراکه اکثر بازدیدکنندههای این جزیره دزد دریایی بودند.
صورت آن مرد جوان درون بشقاب بزرگی از ماهی که جلویش بود فرو رفته بود. یک چنگال که رویش گوشت داشت هم در دستش بود و کاملاً شبیه مردهها بهنظر میرسید.
پیشخدمت پرسید: «اووم... آقا...؟»
«پوووااااا!»
«آه!»
او بهطور ناگهانی صورتش را بالا آورد و با حیرت و تعجب به اطرافش نگاه کرد و بعد پیشخدمت را دید و از پیشبندش برای پاککردن صورتش استفاده کرد.
«ااااه.»
«خانوم، شما چه نژادی از فیشمنها هستید؟» مرد ککمکی با شیطنت خود را به آن خانم نزدیک کرد و پیشخدمت نمیدانست که چه واکنشی نشان دهد.
«ما... مارماهی.»
«در این صورت من یهکم دیگه پای مارماهی و یه لیوان حباب میخوام.»
فیشمن پیشخدمت جیغ زد و بهسمت آشپزخانه رفت. مرد جوان سرش را خاراند و گفت: «اوه مرد، فکر کنم برای یه دقیقه مُردم.»
در آن لحظه، او فهمید که در مرکز توجه همه قرار دارد.
«چرا وسط غذاخوردن خوابش برد؟ مگه چه مشکلی داره؟»
«شرمنده که مزاحم غذاخوردنتون شدم.» او عذرخواهی کرد و دوباره شروع به خوردن کرد.
آن مرد با رفتارهای عجیبوغریبش دیگران را گیج کرده بود، اما مدتی بعد، مردم بیخیالش شدند و به کار خودشان ادامه دادند.
«مُردن وسط غذاخوردن؟ این دیگه چه کوفتیه؟»
«هممممم...؟»
مرد جوان سرش را بلند کرد.
ایندفعه پیشخدمت قبلی نیامده بود، بلکه فیشمنی با ظاهری خشن و موهایی بلند با یک بشقاب پای مارماهی مقابلش ایستاده بود.
«من یه کشتی دارم که توش بچههای سرسختی هستن، بچههای باهوشی هم هستن، اما انگار یه چیزی کم داریم.»
«و اون چیه؟»
«ما آشپز نداریم، بهخاطر همین هروقت غذاهای خوشمزهای مثل این پیدا میکنم، از شدت خوشحالی قلبم میگیره.»
«هه هه... ممنون.»
«شما چه نوع فیشمنی هستید؟»
«من درواقع از نوع مرمَن[5]ریشبزی از منطقهی بوتههای آبی هستم، و قبل از اینکه بپرسی، باید بگم که اون منطقه رو ترک کردم.»
«اهممم...»
مرد جوان با خود زمزمهای کرد و پای مارماهی تازهپختهشده را خورد.
پیشخدمت گفت: «تو دزد دریایی شجاعی هستی که تنهایی اومدی اینجا.»
«اوه واقعاً؟! هی این خوشمزس.»
«درمورد حملههای اخیر توی جزیرهی فیشمنها شنیدی؟ داره به دزدای دریایی و حتی به فیشمنهایی که با انسانها همکاری میکنن حمله میشه.»
«اوه، خشن بهنظر میرسه... واقعاً پای خوشمزهای هستش.»
«هی بهم گوش کن.»
مرد جوان هنگام خوردن پرسید: «خب کی به کی داره حمله میکنه؟»
پیشخدمت درحالیکه مشغول پاککردن لیوان بود، گفت: «از چند سال پیش شروع شد، زمانی که ملکه اوتوهیمه از پادشاهی ریوگو جونش رو از دست داد.»
او توضیح داد که حدود دویستسال پیش، فیشمنها و مرمنها توسط انسانها بهعنوان ماهی طبقهبندی میشدند، تا اینکه بالاخره پادشاهی ریوگو اجازه پیدا کرد به دولت جهانی بپیوندد و در جلسهی رهبران یا همان جلسهی شورا، شرکت کند، اما انسانها همچنان فیشمنها را حقیر میدیدند و در مقابل، فیشمنها هم رفتار خوبی با انسانها نداشتند.
ملکه اوتوهیمه با اشتیاق دربارهی همزیستی با انسانها صحبت میکرد و برای درخواست خودش، امضا جمع میکرد.
«ملکه اوتوهیمه واقعاً میخواست که با شما انسانها به توافق برسیم و همزیستی کنیم، اما یکی که عقایدش رو قبول نداشت، اون رو ترور کرد.»
«عجب.»
مرد جوان نگاهی به دیوار انداخت و روی دیوار، یک پوستر تحتتعقیب دید، اما نه پوستری که توسط دولت جهانی و نیروی دریایی فرستاده شده باشد، بلکه پوستری بود که مربوط به خود پادشاهی ریوگو بود.
اسم مردی که تحتتعقیب بود، وندر دکن بود.
مرد جوان با اشاره به پوستر پرسید: «اون مرد این کار رو انجام داده؟»
«نه، اون قضیهاش جداست.»
افسانهای وجود داشت که توسط بسیاری از ملوانان نقل میشد و آن این بود که در یک روز طوفانی، یک کاپیتان دزدان دریایی دیوانه شد و خدمهی خودش را به آب انداخت و غرق کرد و خدا از کارهای آن کاپیتان عصبانی شد و به عذاب ابدی محکومش کرد و آن عذاب، سرگردانی ابدی در دریا بود.
انگشتهای یه مرد مرده نیازی به جواهرات ندارن.
تاریکی حتی حسرتهای اونها رو هم پنهان میکنه.
پیداش کردم! پیداش کردم! همهی گنجهای غرقشده برای منه! من ثروتمندترین مرد جهان هستم؛ کاپیتان وندر دکن!
این داستان یک کشتی ارواح معروف بود که کف دریا پرسه میزد و بهعنوان «داچمن پرنده» هم شناخته میشد.
«و ما با یه نفر از نسل همون وندر دکن روبهرو هستیم... بههرحال اون یه فیشمنه که میوهی شیطانی خورده. چه کسی واقعاً همچین کاری انجام میده؟»
میوههای شیطانی بهعنوان شیاطین دریا شناخته میشدند.
هرکسی که از آنها میخورد، قدرتهای عحیبوغریبی پیدا میکرد؛ مثلا میتوانست به انواع حیوانات یا پرندگان قدرتمند تبدیل شود یا بدنش را به تیغه یا بمب تبدیل کند و یا حتی بدنش را به عناصر طبیعی مثل آتش یا یخ تبدیل کند.
«هاها یه میوهی شیطانی؟»
ولی هزینهی بزرگی برایش وجود داشت و آن، نفرینی بود که میوه در ازای قدرتش به صاحبش میداد. کسی که این قدرت را بهدست میآورد، دشمن دریا میشد و اگر در دریا میافتاد نهتنها قدرتش کار نمیکرد، بلکه حتی نمیتوانست شنا کند یا شناور بماند.
«چیز خندهداری راجعبهش وجود داره؟»
مرد جوان که داشت از خنده میمرد گفت: «باید قبول کنی فیشمنی که نمیتونه شنا کنه خیلی خندهدار میشه.»
«ملکه اوتوهیمهی مرحوم سه پسر و یه دختر داشت و وندر دکن بیشرمانه از شاهزادهخانم شیراهوشی درخواست ازدواج کرد.»
«وواه، توی اینجا درخواستازدواجکردن جرم محسوب میشه؟»
«آره محسوب میشه، وقتی که یه عوضی منحرف باشی. وندر دکن مدام تلاش میکنه و شاهزادهخانوم رو تحتفشار میذاره تا درخواستش رو قبول کنه. داستان طولانی هستش، اما بذار کوتاهش کنم. خلاصه اینکه وندر دکن یه فیشمنه که نمیتونه شنا کنه و با استفاده از قدرت میوهی شیطانیش، شاهزاده شیراهوشی و خانوادهی سلطنتی ریوگو رو تهدید میکنه و شاهزادهخانم برای فرار از دست حملههاش، مجبور شده سالها توی قصری به اسم قصر شِل پنهان بشه.»
«چقدر خشن.»
«آره. و این دورهایه که ما توش زندگی میکنیم.»
«پس پادشاه داره چه غلطی میکنه؟ چون پادشاهه، پس باید قدرتمند باشه، مگه نه؟ نمیتونه از دختر خودش مراقبت کنه؟»
«همم...»
مرد جوان با نوشیدن یک جرعه از نوشیدنی گفت: «اگه نمیتونه همچین کار سادهای بکنه، پس باید منتظر خطر کودتا باشه.»
پیشخدمت دست از پاککردن لیوان کشید و گفت: «مرد جوان، باید مواظب چیزهایی که این اطراف میگی باشی.»
مرد جوان با خوردن یک بشقاب دیگر پای مارماهی گفت: «ببخشید، اشتباه کردم. من یه دزد دریایی هستم و یه خارجی، برام مهم نیست توی مکانهایی که ازشون میگذرم چه اتفاقی میافته.»
اشتهای او بهاندازهی آتشی بود که در چمنزارهای خشک به راه افتاده بود و هرچه میسوزاند سیر نمیشد.
«تو به کودتا اشاره کردی، ولی خب... همچین اتفاقی نمیافته، چون دو مرد هستن که موقع همچین اتفاقهایی پیداشون میشه و ازش جلوگیری میکنن.»
مرد جوان گفت: «دو نفر؟» چهرهاش برای اولینبار از زمان گفتوگو، نشانههایی از علاقه داشت. قد او تقریباً شش فوت[6] و در اوایل جوانی بود؛ چهرهای پسرانه و ککمکی داشت، اما مشخص بود از آندست افرادی نیست که دستکم گرفته شود.
«یکی از اونها رو شما انسانها بهاسم جیمبی، اولین پسر دریا، میشناسید و اون عضو هفت شیچیبوکای هستش.»
«هفت شیچیبوکای...؟»
«اکثر شیچیبوکایها در برابر تازهکارها خشن هستن و بهخاطر همین بدنام هستن. بههرحال، تنها دلیل جیمبی برای پیوستن به شیچیبوکایها، دزدان دریایی خورشید بود؛ گروهی که کارش رو با قهرمان فیشر تایگر شروع کرد و دولت جهانی...»
«به گذشته علاقهای ندارم.»
مرد جوان لیوانش را بلند کرد و برای گرفتن نوشیدنی بیشتر به پیشخدمت داد و مرمَن، لیوان را با بشکهی پشتسرش پر کرد.
مرد جوان به لیوان خیره شد و گفت: «اون یکی کیه؟ چه کسی واقعاً بر جزیرهی فیشمنها حکومت میکنه؟ پادشاه یا شیچیبوکای؟»
«ادوارد نیوگیت.»
این اسمی بود که تُنها وزن داشت.
«جزیرهی فیشمنها جزو قلمروی وایتبیرد هستش و شاه نپتون هم دوست قدیمی اونه، بهخاطر همین هیچ کودتایی اینجا اتفاق نمیافته.»
مشتریان شروع به پچپچ کردند.
«اون پرچم دزدان دریایی وایتبیرد که اون بیرونه رو دیدی؟»
«هیچوقت اون روزی رو یادم نمیره که وایتبیرد اعلام کرد که اینجا جزو قلمروشه و از اون به بعد، کسی حتی فکر دستدرازیکردن به اینجا رو هم نکرد.»
«وایتبیرد از جزیره با اسم و پرچمش محافظت میکنه.»
«ما به وایتبیرد بهعنوان دزد دریایی، بیشتر از دولت جهانی اعتماد داریم.»
مشتریهایی که داشتند نوشیدنی میخوردند، همچنان به تمجید از نام او پرداختند.
مرمَن پیشخدمت در مورد روزی که وایتبیرد برای اولینبار وارد جزیره شد صحبت کرد. مدت زیادی از شروع عصر بزرگ دزدان دریایی نگذشته بود که جزیرهی فیشمنها با طوفانی از دزدان دریایی روبهرو شد.
وایتبیرد پرچم خودش را بهخاطر افتخار ارتباط با پادشاه و دوستیای که با او داشت در جزیره قرار داده و گفته بود: «من از دوران جوانیم به شاه نپتون مدیون هستم.»
دزدان دریایی دیگر متعجب شده بودند، چراکه از غارتشان در این جزیره لذت میبردند، ولی حالا دیگر قویترین دزد دریایی دنیا اینجا بود.
«چرا وایتبیرد طرف جزیرهی فیشمنها بود؟»
«بهخاطر دوستی با پادشاه.»
و از وقتی که وایتبیرد جزیرهی فیشمنها را جزو قلمروی خودش اعلام کرد، بالاخره این جزیره به امنیت رسید.
هیچکدام از دزدان دریاییای که به اینجا میآمدند، جرئت دزدی یا آدمربایی نداشتند. آنها فقط میتوانستند در آرامش از اینجا بازدید کنند و همهشان هم به وایتبیرد احترام میگذاشتند.
«هممم، پس وایتبیرد...»
مرد جوان لیوانش را برداشت و نوشیدنیاش را خورد. او لیوان را روی پیشخان گذاشت و بلند شد. رفتارش به گونهای بود که انگار خودش میخواست وایتبیرد را بکشد.
«بهخاطر غذاها ممنون.»
مرمن به او گفت: «اسمت چیه مرد جوان؟»
مرد جوان به عقب برگشت و گفت: «من فقط یه تازهکار وحشی هستم، اسم من پورتگاس دی ایس هستش و حتی اینجا در کف دریا هم اسم من رو زیاد خواهی شنید. چه بخوای چه نخوای.»
رستوران در سکوت کامل بود.
مرمن گفت: «ایس...؟ پس چرا اون خالکوبیت اینطوریه؟»
به بازوی چپ مرد جوان اشاره کرد؛ تتوی روی دست او asce بود، اما بر روی حرف s خط کشیده شده بود. یعنی ممکن بود که شخص اسمش را اشتباهی روی دستش خالکوبی کند و بهخاطر تلفظ اشتباه، روی حرف اشتباه خط بکشد؟
پورتگاس دی ایس فقط لبخند زد و گفت: «سوالای احمقانه نپرس.» و رستوران را بدون گفتن کلمهی دیگری ترک کرد و مشتریها با تعجب به مرمن نگاه کردند.
«علاالدین...»
«خیلی سخته که بخوای اون رو درک کنی. یا واقعاً خیلی شجاعه یا خام و بیتجربهست، یا شایدم فقط یه احمقه؟»
دزد دریاییای وجود نداشت که با شنیدن نام وایتبیرد نلرزد. نه فقط تازهکارها، بلکه حتی کسی که بونتی نُهرقمی داشت هم احتمالاً آنقدر احمق نبود که در قلمروی وایتبیرد دردسر درست کند.
مرمَن علاالدین هم عضو دزدان دریایی فیشمن بود. او دستانش را بههم چسباند و گفت: «به جیمبی چی بگم؟»
پیشخدمت فریاد زد.
«مشکل چیه؟»
«اون مشتری بدون پرداخت هزینه گذاشت رفت.»
«چییییی؟»
بخش4
بین فیشمنها یک قانون قدیمی وجود داشت و آن این بود که آنها هیچوقت خونشان را با انسانها تقسیم نمیکردند و این بهمعنای عدم اهدای خون بود، ولی معمولاً این انسانها بودند که از خون فیشمنها دوری میکردند. گفته شده که فیشر تایگر بهخاطر این مُرد که هیچ انسانی برای نجات او خون خودش را اهدا نکرد.
به همین خاطر، گروهی در پشتپردهی جزیرهی فیشمنها ایجاد شد که نهتنها انسانها، بلکه فیشمنهایی که جرأت همکاری با انسانها را داشتند هم هدف قرار میداد.
فروشگاههای انسانیِ روی سطح دریا، جایی که بردهها خرید و فروش میشدند، هدف گروههای تروریستی بودند و شواهد نشان میداد که این جامعهی مخفی فیشمنها پشت این حملات بود.
«وقتی فروشگاه آتیش گرفت، از انسانها انتقام میگیریم!»
«یه شعاری هست که میگه: "قهرمان را ستایش کنید، یک نان تست بردارید و به خدمت انسانها برسید."»
در ناحیهی فیشمنها، کودکانی مثل والاس با شنیدن این حرفها از بزرگسالان بزرگ میشدند و احساس میکردند که با انجام اقدامات تروریستی به قهرمان تبدیل میشوند. تقریباً مثل این بود که برای ریختن خون انسانها با هم رقابت کنند.
«این یه جنگ مقدسه!»
در اوج این جنبش بود که ملکه اوتوهیمهای که تنها شخصِ خواستار همزیستی با انسانها بود، ترور شد.
پرچم وایتبیرد ممکن بود که از فیشمنها در برابر دزدان دریایی محافظت کند، اما در آخر، این موضوع فقط مشکلات و درگیریهایی که فیشمنها با یکدیگر داشتند را پنهان میکرد.
ایس به بزرگیِ درخت آفتاب نگاه کرد و گفت: «خورشید خیلی از اینجا دوره.»
او با مکانهایی که از آنها میگذشت ارتباطاتی برقرار نمیکرد و درگیر نمیشد، اما با اینحال میدانست که هر چهقدر فیشمنها سعی کنند از نفرت پیچیدهای که در درونشان دارند جلوگیری کنند و ملکه هر چهقدر تلاش کند تا امضا جمع کند و واقعیت ماجرا را تغییر دهد، این اتفاقات هیچ فایدهای نخواهد داشت، چراکه نفرت جلوی چشمان مبتلایان به آن را میگیرد و قبل از اینکه بفهمند، قلبهای آنها را سیاه میکند.
ملکه اوتوهیمه بهخاطر تجسم نفرتی که نسلبهنسل در جزیرهی فیشمنها منتقل شده بود کشته شد. فیشمنها فقط دشمن انسانها نبودند، بلکه دشمن خودشان هم بودند...
در بندر جزیرهی فیشمنها...
وقتی ایس به قطعهی اسپادیل بازگشت، میهال که نگهبان کشتی بود گفت: «دیس برای خریدن وسایلی رفته.»
میهال برای دزددریاییبودن گذشتهی عجیبوغریبی داشت، چراکه او قبلاً معلم بود و چون سنش از بقیه بیشتر بود، خدمه او را تیچ صدا میزدند. او به کسانی که حتی نمیتوانستند یک روزنامه بخوانند، خواندن و نوشتن یاد داد و همچنین او یک استاد شلیک با تفنگ هم بود.
ایس خندید و گفت: «اون پسر همیشه عجله داره و نگرانه. البته او نمیتونه یه کاری رو انجام بده، مگه اینکه کاملاً آماده باشه.»
دیس ماسکی از آندست افرادی بود که احساس میکرد قبل از اینکه بهطرف یک جزیرهی ناشناخته حرکت کنند، باید آب و غذا ذخیره کنند، کشتی را محکم و تعمیر کنند و حتی آب و هوا را قبل از حرکت بررسی کنند.
«نه، اینطوری نیست ایس، این تو هستی که بیشازحد سرنوشتتو توی دستت میگیری.»
«واقعاً اینطوری فکر میکنی؟ اگه تو این حرف رو میزنی پس حتما درسته. بقیه کجا هستن؟»
«در حال لذتبردن از بزرگسالیشون توی کافهی پری دریایی هستن.»
«پس چرا منو دعوت نکردن؟!»
«اونا گفتن که اگه کاپیتان باهامون بیاد، تمام توجهها رو به خودش جلب میکنه و نمیذاره ما لذت ببریم. گرچه جمجمه هم داره تلاش میکنه تا حرکت بعدی نیروی دریایی رو بفهمه.»
«نیروی دریایی...؟»
«اطلاعات توی این جزیره خیلیزود پخش میشن و مطمئناً دولت جهانی آروم نمیشینه تا کسی که عضویت توی هفت شیچیبوکای رو رد کرده، راحت از اینجا بگذره.»
ایس آهی کشید و خلال دندانی که میجوید را بیرون انداخت و گفت: «اوق، کلا سر تا پای اون قضیه برای ما دردسر شده.»
پنج پیر بزرگ، ایس را در جزایر شابوندی برای پیوستن به هفت شیچیبوکای دعوت کرده بودند، اما ایس آن پیشنهاد را رد کرد و در آن بین، یک نایب ادمیرال را هم به فنا داد. درست بود که او فقط یک نایب ادمیرال بود، ولی افراد ردهبالای نیروی دریایی دوست نداشتند که اینگونه تحقیر شوند.
چیزی روی عرشه بلند شد.
آن یک حیوان بود، یک گربه؛ یک نوع خاص از گوشسیاه که بهاندازهی یک پلنگ بالغ رشد کرده بود و از آروارههایش خون میچکید. بهنظر میرسید که خون ماهی باشد.
«گرررر... میو.»
«اوه کوتاتسو، بهنظر میرسه که خوب به خودت رسیدی.»
ایس گردن کوتاتسو را ناز کرد و گربهی بزرگ با رضایت خودش را به ایس مالید. بهنظر میرسید که ماهی را یا از بندر پیدا کرده یا از ماهیگیران دزدیده است.
ایس کوتاتسو را در طول سفر پیدا کرده بود. کوتاتسو در تلهی شکارچیانی که دنبال موجودات نمایشی بودند گیر کرده بود و ایس او را نجات داده بود. به همین دلیل او در مقابل مردم محتاط بود، ولی با ایس بسیار گرم و صمیمی بود.
وقتی که سردش میشد، همیشه پیش ایس میآمد و از کنارش تکان نمیخورد.
میهال با نگاهکردن به ماهیهایی که کوتاتسو جمع کرده بود، گفت: «بهنظر میرسه شام امشبمون رو پیدا کردیم.»
«خورشت مخصوص دزدان دریایی؟»
«بله.»
«چهخبر از جستوجومون برای آشپز؟ بهخاطرش با کسی صحبت کردین؟ ما باید یه کاری راجعبه بزرگترین نقطهضعف دزدان دریایی اسپید بکنیم.»
«نقطهضعف؟»
«آره، غذامون اینجا افتضاحه.»
میهال عینکش را پاک کرد و گفت: «واقعاً سخته که اینجا غذای خوشمزهای پیدا کنیم...»
منظور ایس و میهال، بانشی بود؛ او یک دزد دریایی زن نابغه با ظاهری مردانه بود و به دلیل اینکه کشتی آشپزی نداشت، او مجبور شده بود آشپزی را بهعهده بگیرد و تنها کاری هم که بلد بود، جوشاندن یا تفتدادن غذا بود؛ بنابراین غذا یا همیشه خام میماند یا بدون چاشنی و نمک میشد.
ایس با یادآوری دوران کودکی خود گفت: «بین خودمون دوتا باشه... ولی من وقتی توی کوهستان و با راهزنها بودم، غذای بهتری میخوردم.»
«گزینههای کمی برای پختوپز روی دریا وجود داره. بهعلاوه، ما یه گروه از مردای بیخاصیت و بدون مهارتهای آشپزی هستیم... از اینا گذشته، اون که مادرمون نیست که به خوردوخوراکمون فکر کنه.»
«و اگه ازش شکایت کنی، با ملاقهی آهنیش کلهی نازنینت رو جر میده. شرمنده خانوم، ما فقط همینقدر از آشپزی سرمون میشه»
ایس در حال عذرخواهی از زنی بود که در آنجا نبود.
صدایی از پایین آمد و ایس و میهال بهسمت نردهها خم شدند. دیس و جمجمه پایین کشتی بودند.
«ایس اینهمه مدت کجا بودی؟»
ایس به پایین کشتی پرید و گفت: «داشتم غذا میخوردم.»
«خوب، پس وقتی وسایلمون رو بار زدیم حرکت میکنیم.»
«عه وایسا، من هنوز به کافهی پری دریایی نرفتم.»
«لازم نیست تو این کار رو بکنی.»
قبل از اینکه ایس یواشکی فرار کند، دیس یقهی پشت گردنش را گرفت. والاس هم از قبل برای احضار کسانی رفته بود که در کافه بودند.
«بیخیال! زیاد طول نمیکشه، منم میخوام پری دریاییها رو ببینم.»
«لعنتی تو کل این مدت داشتی پری دریایی میدیدی دیگه... از اون گذشته، وقتی ما اینجا علاف بودیم، نیروی دریایی حرکتش رو شروع کرده.»
«واقعاً؟»
«آره واقعاً.»
دیس کاغذی را بیرون کشید که روی آن نوشته شده بود: زنده یا مرده! پورتگاس دی ایس.
این آخرین نسخه از پوستر تحتتعقیب ایس بود.
«یک، ده، صد، هزار...»
«بونتی تو دوباره زیاد شده و به بیشتر از صدمیلیون بری رسیده. دولت جهانی به کسی که پیشنهاد شیچیبوکایشدن رو رد میکنه رحم نمیکنه.»
مقدار بونتی همیشه به اندازهی قدرت بستگی نداشت. بهگفتهی برخی، مقدار بونتی میزان خطر فرد برای دولت جهانی را نشان میداد. بهخاطر همین، دزدان دریایی فعال در گرندلاین همیشه بونتی بالاتری نسبت به دزدان دریایی مناطق دورافتاده داشتند و سرپیچی از دولت یا آسیبزدن به اژدهایان افلاکی، بهمعنای بالارفتن بیشازحد بونتی بود که بهعنوان یک عامل بازدارنده عمل میکرد.
«هاها.»
دیس غر زد: «اصلاً خندهدار نیست.»
«واقعاً؟ من که فکر میکنم خیلی جالبه.»
دیس که فهمیده بود توضیحدادن به ایس فایدهای ندارد، گفت: «آره برای تو جالبه، چون کاریه که دوست داری انجام بدی.»
این دو نفر در جزیرهای مرگبار از شش جزیرهی دریای شرقی همدیگر را ملاقات کرده بودند و از آنجا فرار کرده بودند و بعد از آن، ایس و دیس دزدان دریایی اسپید را تشکیل داده بودند و تا اینجا رسیده بودند و بونتی کاپیتان، بازتابی از آنچه بود که تا الان انجام داده بودند.
او بهاندازهی کافی اسمش را بهعنوان تازهکار مطرح کرده بود. زمان توقف به پایان رسید و از این مرحله به بعد، دزدان دریایی اسپید میبایست در شینسکای، جایی که دزدان دریایی بزرگ و واقعی حضور داشتند، زنده میماندند.
دیس نگران بود. تمامی آمادگیهایی هم که انجام داده بود بهخاطر همین نگرانیاش بود.
اما ایس اصلاً نگران نبود. او ترسی از مُردن نداشت. او هر روز دقیقاً بهاندازهی خورشید میدرخشید و این دلیلی بود که ایس برای دیس و هرکس دیگری...
دیس با تعجب گفت: «اوم... هااا؟»
ایس به پرچم بزرگی که بر فراز جزیرهی فیشمنها نصب شده بود نگاه میکرد.
آن پرچم، پرچم وایتبیرد بود.
ادوارد نیوگیت بهعنوان یونکو اعلام کرده بود: «من جزیرهی فیشمنها رو جزو قلمروی خودم اعلام میکنم.»
و با این کار، دزدان دریایی را از جزیره دور کرد و پرچمش هم نشاندهندهی قولش بود، ولی ایس داشت بدونترس به آن پرچم نگاه میکرد.
دیس به او هشدار داد: «نکن احمق، چرا داری الکی دشمنتراشی میکنی؟»
«اگه نمیتونید ادامه بدید، میتونید همین الان برید.»
«عهه...»
«اینجا بمون و با پری دریاییها بازی کن. من سربار نمیخوام، من یه دزد دریایی واقعی میخوام و این مسیریه که پیشروی ماست... این سفریه برای رسیدن به اوج دزددریاییبودن، من فقط همراهانی میخوام که ارادهی جنگیدن داشته باشن. کدوم احمقی بدون دلیل دشمنتراشی میکنه آخه؟ اگه ما نمیتونیم از چهار یونکو پیشی بگیریم، اونوقت دلیل اینهمه زحمت چیه؟»
آتش کوچکی در کفدست ایس ایجاد شد و این قدرتی بود که از میوهی شیطانی شعلهشعلهی نوع لوگیا به او رسیده بود و به دلیل اینکه ایس از آن خورده بود، میتوانست خودش را به شعله تبدیل کند.
«باشه بابا گرفتم چی میگی، ولی بازم این کارو نکن، الان وقتش نیست.»
جمجمه هم هشدار داد: «اگه اون پرچم رو بسوزونی، بیشتر از ده فرماندهی ارتش وایتبیرد که همشون دهها خدمهی زیردست دارن برای نابودکردنمون میان.»
ایس گفت: «وایتبیرد واقعاً اینهمه زیردست داره؟»
«کل نیروهای اون به بیشتر از دههزار نفر میرسه.»
ایس گفت: «پس وایتبیرد اون بالابالاهاست. من میخوام پرچم خودم رو... پرچم دزدان دریایی اسپید رو توی شینسکای برافراشته کنم که شهرت من و خدمم همراهش هستش.»
آتشی بلند شد.
شعله، پرچم وایتبیرد را دربرگرفت.
دقیقاً همان موقع، والاس و بقیهی خدمه برگشتند و دیدند که کاپیتانشان تبدیل به آتش شده. هرکدام از آنها چهرههای مختلفی داشتند، اما هیچکدام از آنها نترسیده بودند.
«ای بابا، چرا اینجوری کارها رو برای خودت سختتر میکنی آخه؟»
دیس متوجه شد قبل از اینکه اوضاع بههم بریزد، باید منطقه را ترک کنند و شروع به دستوردادن به خدمه کرد.
جمجمه از کاپیتان پرسید: «اولین کاری که باید توی شینسکای انجام بدیم چیه؟»
«خب، ما باید بریم دنبال یکی از یونکوها بگردیم.»
«من تو رو میشناسم. تو میخوای یه کار مسخره انجام بدی تا برای خودت اسمورسمی جور کنی، مگه نه؟»
«یه لطفی بهم میکنی جمجمه؟ به من کمک کن تا این چهارتا یونکو رو پیدا کنم. این کسایی که احساس میکنن بهخاطر اسمشون خیلی قدرتمندن و توی امنیت هستن، دیگه نمیتونن اسم من رو نادیده بگیرن.»
جمجمه که احساسات شعلهمانند کاپیتان را میدید، گفت: «پس بیاید بهسمت شینسکای بریم.»
با پرچمی سوزان و برای شهرت نام پورتگاس دی ایس.
در قلب ایس، نفرت عجیبی از کسی که عنوان بزرگترین و بدنامترین جنایتکار جهان را داشت، یعنی گل دی راجر، وجود داشت و این نفرتی خاموش از پدری بود که هرگز ندیده بود و از شخصیتی بود که آزارش میداد. چیزهای زشت و ناپسندی درون ایس وجود داشتند که نمیخواست آنها را به خاطر بسپارد؛ چیزهایی که باید میسوزاند و به خاکستر تبدیل میکرد.
بهوسیلهی این دستها و شعلهها...
ایس تلاش میکرد که حتی از پادشاه دزدان دریایی نیز مشهورتر شود. او میخواست بهاندازهای مشهور شود که کتابهای تاریخ را به عصر جدیدی برساند؛ برای رهبری یک انقلاب جهانی، برای انجام کارهای بزرگ. چون میدانست که اگر این کار را انجام ندهد، نفرت ریشهانداختهی او از پدرش و کل دنیا، سرانجام او را خواهد کشت.
من بدون پشیمونی زندگی خواهم کرد.
او به خالکوبی روی بازوی چپش قسم خورد که هیچوقت دست از تلاش برنمیدارد.
[2]. Calm belt
[4]. Piece of spadille (اسم کشتی)
[5]. پری دریاییهای مذکر (م)
کتابهای تصادفی


