فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ارباب دوم ما

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت اول

کل شهر هانگژو می‌دانند که دومین ارباب خانواده‌ی من یک شلوار ابریشمی است (اصطلاح منفی‌ای که برای پسر یک مرد ثروتمند به کار برده میشه).

خانواده‌ی یانگ بزرگترین تجارت ابریشم در کل کشور را اداره می کنند، ثروتمندترین خانواده‌ی شهر، با دو پسر.

ارباب اول، یانگ یی فانگ، هرجا اسمش می آید، همه انگشت شست خود را به نشانه‌ی تایید بالا می برند. او یکی از دانشمندان برتر هانگژو، دانش آموخته و کاندیدایی موفق در امتحانات امپراتوری است.

علاوه بر این، یانگ یی فانگ ظاهری با ابرو و چشمانی زیبا و شفاف داشت، به همین دلیل ارباب ارشد، یانگ، همیشه دوست داشت زمانی که برای گردهمایی های کاری می رفت، یانگ یی فانگ را همراه خود ببرد. او با یک قلم مو، نقاشی می‌آفریند ‌‌‌‌و با یک آواز، شعر می‌سرود.

در دنیای ناخوشایند سکه و تجارت، ظرافت او مانند ساقه‌ی آلو و مانند برف سفیدی در بهار، خودنمایی می‌کرد.

و ارباب دوم، یانگ یی چی. خوب، او هم یک شخصیت است؛ هرچه باشد، افراد زیادی وجود ندارند که بتوانند پس از شنیده شدن نام او، اخم کنند.

ارباب دوم یک سال از ارباب اول کوچکتر بود، اما بلوغ عاطفی و شخصیتی‌اش قطعاً بیشتر از یک ستاره و نیم متفاوت بود.

ضرب المثلی وجود دارد که می گوید شخصیت یک فرد در سه سالگی ثابت می شود. وقتی ارباب دوم سه ساله بود، مِلک یانگ، جشن بزرگی برگزار کرد که کل خیابان را در بر گرفته بود.

آنها از معروف ترین گروه اپرا برای اجرا دعوت کرده بودند. هنگامی که ستاره‌ی اصلی، اواسط اجرایش روی صحنه درحال آواز خواندن بود، ناگهان فریاد بلندی کشید. همه به سمتش نگاه کردند و متوجه شدند که یک نفر زیر دامن او میچرخد - درست است، این ارباب دوم ما بود.

از آن روز به بعد، تقریباً همه‌ی مردم شهر می دانستند، دومین ارباب خانواده‌ی یانگ از سه سالگی می داند که چگونه به زیر دامن یک ستاره رفته، و پای او را لمس کند.

ارباب یانگ بزرگ و خانم یانگ، رنگ به چهره نداشتند و تقریبا نفس کشیدن را فراموش کردند. بعداً، ارباب یانگ بزرگ، پنج مربی را به خانه ی خود دعوت کرد. چه مربیان ارشد، چه مربیان جوان تر، سخت گیر و یا مهربان، هیچ کدام نتوانستند ارباب دوم را کنترل کنند. ارباب دوم، بدون هیچ تلاشی، همه شان را فراری داد.

خوشبختانه ارباب اول فرزندی عالی بود، بنابراین آرام آرام ارباب یانگ بزرگ و خانم یانگ دیگر در مورد ارباب دوم زحمتی به خود ندادند.

هر ماه به او پول می دهند و می گذارند هر کاری دوست دارد بکند. آنها تمام تلاش خود را صرف آراستن ارباب اول کردند.

آه، هنوز نگفتم کی هستم. از آنجایی که یانگ یی چی را "ارباب دوم مان" نامیدم، طبیعتاً بخشی از خانواده یانگ هستم. در واقع من خدمتکار ارباب دوم هستم.

وقتی هشت ساله بودم، به ملک یانگ فروخته شدم. در ابتدا کارهای سخت را در آشپزخانه انجام می دادم، و بعداً به محوطه ی ارباب دوم منتقل شدم.

من شخصاً توسط خانم یانگ منتقل شدم. اگر فکر می کردید به خاطر زیبایی ام به عنوان یک خدمتکار معشوقه منتقل شدم، اشتباه بزرگی مرتکب شدید. دقیقاً برعکس بود، من به دلیل زشت بودنم منتقل شدم.

در واقع، شخصاً فکر نمی کنم که زشت باشم. من فقط کمی کوتاه هستم، صورتم کمی گرد، چشمانم کمی کوچک و ساق پاهایم کمی کلفت است. علاوه بر این، دختر بسیار خوبی هستم.

با این حال، هنگامی که وارد حیاط ارباب دوم شدم، بلافاصله متوجه شدم که اشتباه میکردم. در حیاط ارباب دوم، با چهره‌ام، حتی به عنوان یک انسان در نظر گرفته نمیشدم- شاید بیشتر شبیه یک میمون - و بیشتر مثل میمون‌های وحشی‌ِ کوهستان.

بعداً یک نفر به من گفت که منتقل شده ام چون ارباب دوم با همه‌ی زنهای محوطه اش در ارتباط بود. همه‌ی کنیزان در دل خود برای خودشان برنامه ها داشته و با یکدیگر جنگ سیاسی داشتند، و هیچ کس به درستی کارها را انجام نمی داد.

روز اولی که رسیدم، به ارباب دوم ادای احترام کردم. ارباب دوم در حال نوشیدن چایش بود. حالت چهره اش بعد از دیدنم به همان اندازه که تصورش را میکنید ترسناک و خشن بود. دستانش را تکان داد تا اجازه ی مرخص شدن و رفتن سراغ کارهایم را بدهد.

در دلم گفتم(خطاب به ارباب دوم)، می‌توانی کمتر افراط آمیز رفتار کنی؟

اما آن زمان، اولین باری بود که ارباب دوم را دیده بودم. با خودم فکر کردم که نمی توانم خدمتکاران جوان را به خاطر عجله‌شان برای یافتن ارباب دوم سرزنش کنم. ارباب دوم حقیقتا زیبا بود. قبلاً ارباب اول را دیده بودم. اگرچه ارباب اول بد نبود، اما در مقایسه با ارباب دوم، انگار چیزی کم داشت.

ارباب اول با اینکه کتاب های زیادی می‌خواند و فوق العاده دوست داشتنی بود، اما حس عجز و درماندگی به من می‌داد. ارباب دوم کاملاً متفاوت بود.

در سراسر هانگژو، همه می دانستند که ارباب دوم می‌داند چگونه به بهترین نحو بازی کند. یک جفت چشم داشت که همیشه از صبح تا شب می‌درخشید. لباس‌های گشاد می‌پوشید و هر وقت ردایش باز می‌شد، درحالیکه در کنار دریاچه غربی قدم می‌زد و بادبزنش را تکان می‌داد، کل خیابان دوشیزگان را نگاه می‌کرد.

مِلک یانگ بسیار بزرگ بود. حیاط ارباب اول و ارباب دوم دور از هم قرار داشتند، اما همه در مِلک می‌دانستند، که افراد دو حیاط، باهم چشم به چشم نمیشوند.

خادمان ارباب دوم از قیافه‌ی خادمان ارباب اول بیزار بودند، در حالی که خدمتکاران ارباب اول از خدمه ی ارباب دوم به دلیل تربیت نداشتنشان، بیزار بودند. و من به عنوان کسی که استانداردهای حیاط ارباب دوم را پایین کشیده است، راحت زندگی نکردم.

تمام کارهای کثیف و طاقت فرسا توسط من انجام میشد. که از نظر خودم خوب بود. مشکل این بود که اشتباهات احمقانه‌ی مختلف را نیز به گردن من انداختند.

به عنوان مثال، چان‌شو آخرین خدمتکار ارباب دوم، زمانی که گل های باغ را نوازش میکرد، به طور تصادفی روی گلی که قبلا موردعلاقه‌اش بود یعنی گل لو لیو، پا گذاشت. به همین دلیل دو دختر در باغ شروع به دعوا کردند.

من فقط در کناری بوده و زمین را جارو می کردم. و از آنجایی که حوصله ام سر رفته بود، دعوای آنها را تماشا کردم.

بعداً وقتی ارباب دوم رسید، دو شیرزن جنگنده وحشی بلافاصله تبدیل به گوسفندی مهربان شدند، هرکدام به یک سمت ارباب تکیه دادند و به نوبت گریه و شکایت کردند.

ارباب دوم هر دو را در آغوش گرفت و نوازششان کرد. از آنجایی که دو دختر می خواستند هرطور شده برنده شوند، هر دو گفتند که رنج بیشتری کشیده اند و از او خواستند که تصمیم بگیرد.

کتاب‌های تصادفی