ارباب دوم ما
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت دوم
ارباب دوم که طاقت ضربه زدن به هیچکدام از آنها را نداشت، به اطراف خود نگاه کرد و اتفاقی چشمش به من افتاد. وقتی چشمان بهاری اش به من افتاد، قلبم پرید و بلافاصله احساس بدی به من دست داد. معلوم شد که احساسم درست بوده.
ارباب دوم با قدمهای سریع به سمتم آمد و به من سیلی زد. سیلی نه سبک بود، نه سنگین. اگر واقعاً میخواستید آن را توصیف کنید، آخرین حد انرژی ای بود که ارباب دوم حاضر بود روی خدمتکار میمون خود صرف کند.
من یک میمون دانا بودم، بنابراین پس از این سیلی، بلافاصله زانو زدم و به اشتباهات خود اعتراف کردم. پس از آن، ارباب دوم از صدای تنبل خاص خود استفاده کرد و به دو دختر گفت: "همین باید کافی باشه."
و همین بود. تا به امروز هنوز نفهمیدم چرا ارباب دوم آن سیلی را به من زد. شاید برای نشان دادن قدرتش بود، یا برای آرام کردن دو دختر. یا شاید در من چیز نفرت انگیزی دیده بود. اما این اولین باری بود که ارباب دوم مرا لمس کرد.
اغلب میشنیدم که کنیزانِ معشوقه، در مورد اینکه ارباب دوم چقدر قدرتمند است شایعه میسازند. اینکه آن لحظه، چقدر عالی بود تا زمانی که شما بهشت را جلوی خود میبینید. شبی که سیلی خوردم، ناخودآگاه فکر کردم که واقعاً به آسمان رفتم و برگشتم.
بعدها، یک روزی خانم یانگ بزرگ به حیاط رسید و یک شب با ارباب دوم صحبت کرد. همهی کنیزان در غم و نگرانی دور هم جمع شدند. کنجکاو شدم و پرسیدم که چه شده؟
آنها معمولاً زیاد با من صحبت نمیکردند، اما این بار آنقدر ناراحت بودند که حتی انرژی تحقیر من را نداشتند، بنابراین گفتند چه اتفاقی افتاده است.
بلافاصله فهمیدم. معلوم شد که خانم یانگ می خواسته برای ارباب دوم همسری پیدا کند. ارباب اول بیش از سه سال بود که ازدواج کرده بود و یک پسر داشت. ارباب دوم اما، همیشه بازیگوش بود و به مسائل خودش رسیدگی نمی کرد.
ارباب ارشد یانگ در طول سال ها به آرامی کار خود را به ارباب اول واگذار کرده بود و پس از انتقال بیشتر کارها، ناگهان به یاد ازدواج ارباب دوم افتاد.
ارباب دوم یک شلوار ابریشمی خراب، بازیگوش و زن+باز بود. شهرت او واقعا بد بود. اما ملک یانگ دارای قدرت و پولی غیرقابل اتمام بود، بنابراین افرادی که برای ازدواج میآمدند فراوان بودند.
بانو یانگ نظر ارباب دوم را خواست و او چیز زیادی نگفت، فقط گفت شخصی زیبا را پیدا کند. بانو یانگ آهی کشید و رفت.
بعداً ارباب ارشد و خانم یانگ، دخترِ یک تاجر چای را برای او پیدا کردند. این تاجر چای فردی معمولی نبود، یکی از تاجران درجه یک در هانگژو بود. کوچکترین دختر او به تازگی تولد شانزده سالگی خود را سپری کرده و به سن شکوفایی رسیده بود.
دو خانواده قرار ملاقات گذاشتند. در آن روز، ارباب دوم دیر برخاست و اصلا خود را اصلاح نکرده و با بی نظمی سر قرار حاضر شد با این حال، معلوم شد که دوشیزهی کوچک بلافاصله جذب جاذبه ی غیر متعارف و بی بند و بارِ ارباب دوم شد.
اگرچه والدین او هنوز کمی شک داشتند، اما با فکر کردن به بزرگی تجارت خانواده، نگران نبودند که خانواده یانگ نتوانند از پسر دوم مراقبت کنند و بنابراین، موافقت کردند.
و به این ترتیب خانم شروع به بُردنِ خدمتکارانِ حیاط ارباب دوم کرد. در آن نیم ماه، از صبح تا شب در سراسر حیاط گریه و ناله شنیده میشد. خیلی روزها نمیتوانستم راحت بخوابم. صورتم آنقدر لاغر شد که بیش از پیش شبیه میمون شدم.
اما به لطف چهره میمونی هم بود که وقتی خانم یانگ درحال پاکسازی حیاط از خدمتکاران بود، حتی نیم نگاهی هم به من هم نَیَنداخت. من با خیالی راحت و مطمئن در حیاطِ ارباب دوم ماندم.
در کنار من، یک خدمتکار زنِ بالای پنجاه سال هم بود. اما غیر از ما دو نفر، حیاط حتی یک موش ماده نداشت. پسرِ پیام رسان، نگهبان، مستخدم خانه دار، همه مرد بودند. ارباب دوم به شدت از این کار ناراضی بود. باید بدانید که خلق و خوی ارباب دوم ما بسیار شدید است. وقتی زنانی هستند که او را تشویق کنند مشکلی ندارد، اما وقتی زنی نباشد، مانند سگ وحشی اییست که از بند رها شده است.
خدمتکار پیر زن- ننه جان فنگ - ناشنوا بود، بنابراین من تنها کسی بودم که برای شکنجهی ارباب دوم باقی مانده بود.
در دو سالی که در حیاط ارباب دوم خدمت میکردم، به اندازهی آن دو ماه با ارباب دوم تعامل نداشتم. حتی اگر در حیاطش با پرنده ها بازی می کرد، وقتی حوصله اش سر رفت، می آمد و مرا لگد می زد.
جرات داشتم اعتراض کنم؟ البته که نه. پس عادت داشتم صبح تا شب وسیلهی تخلیه ی خشم او باشم. در دلم دعا میکردم سال سریع تر بگذرد.
چرا؟ عروسی ارباب دوم بعد از سال جدید بود. بعد از سال جدید، یک معشوقه زن در حیاط خواهد بود و ارباب دوم فرصتی برای لگد زدن به من نخواهد داشت.
همینطور که روزها را میشمردم، اتفاقی برای ارباب دوم افتاد. به بیان دقیق، این اتفاق برای ارباب دوم نبود، بلکه اتفاقی برای خانواده یانگ بود.
ارباب ارشد یانگ برای تجارت، قصد سفر به جیسونگ را داشت و تصادفاً ارباب دوم در همان زمان، از بی حوصلگی از خانه فرار کرده بود.
ارباب ارشد او را گیر انداخته و با عصبانیت او را به سمت خود کشیده بود. و به این ترتیب آنها رفتند و اتفاقی افتاد.
جزئیات دقیق آنچه اتفاق افتاده است را خدمتکار کوچکی مانند من نمی تواند به طور کامل بداند. داشتم لباسها را می شستم که صدای فریادی از بیرون حیاط شنیدم.
فکر کردم عجیب بود که یک دسته از نگهبانان وارد خانه شده و شروع به چَپاول خانه کردند. حرکاتشان خشن بود و تمام گنجینه های ارباب دوم را در هم شکستند.
آن شب، بعد از رفتن نگهبانان، شنیدم که همهی اعضای زن خانوادهی یانگ دور هم جمع شده و گریه می کنند. گریه ها غم انگیز و غیرقابل تحمل بود و یک شب کامل طول کشید. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است، اما از آن روز به بعد می دانستم که ملک یانگ دیگر وجود ندارد.
خانهی بزرگ مهر و موم شد و همه به حیاط کوچکی رفتیم که قبلاً توسط ارباب ارشد، در خارج از شهر ترتیب داده شده بود.
خانم یانگ همهی خدمتکاران خانواده را جمع کرد، به هر یک از آنها کمی پول داد و از ما خواست که برویم. اولین باری بود که خانم یانگ را در لباس های غیر نظامی کهنهای مثل لباسهای خودمان، میدیدم. اما خانم یانگ بزرگ همچنان یک بانو بود. هر چه هم می پوشید، هنوز زیبا بود.
پس از دریافت پول، فقط یک چیز پرسیدم: "بانو، ارباب دوممان؟" خانم، صدایم را شنید و هر دو چشمش قرمز شد. دهانش را گرفت و شروع به گریه کرد.
کتابهای تصادفی
