ارباب دوم ما
قسمت: 11
قسمت 11: ارباب دوم زانو میزند
آن شب به طرز مسخره ای گذشت .خیلی ها لبخند محترمانهای به من زدند و حتی چند خدمتکار هم آمدند تا برایم غذا اضافه کنند .میخواستم به آنها بگویم من هم مانند آنها خدمتکار هستم، لطفاً برای من غذا اضافه نکنید .اما جرات حرف زدن نداشتم .در این محیط، من حتی جرات نداشتم غذا بخورم، چه رسد به صحبت کردن .
ارباب دوم از ابتدا تا انتها کنارم نشست و مردم از او پذیرایی کردند .ارباب با اینکه لبخند میزد، اما اصلا لبخند م+ست و شوخی نبود، در واقع احساس میکردی ایشان فردی بالغ است .
همه خیلی متواضعانه با او صحبت میکردند، اما او اصلاً تکبر نداشت .در مورد اینکه آنها چه میگویند، من اصلاً متوجه نشدم .
کمی بعد، پس از سه دور نوشیدن، ناگهان شخصی از میز دیگری به سویمان آمد .مقابل ارباب دوم ایستاد و بلافاصله زانو زد .
به او نگاه کردم و متوجه شدم، اوه، این همان سردستهای بود که با گروهش دور ارباب دوم را گرفته بودند و حتی مرا کتک زدند .
او روی زمین زانو زده بود اما کمرش خم نشد .به نظر می رسید که کمی نوشیدنی خورده باشد، صورتش سرخ شده بود .او به ارباب دوم نگاه کرد و نفس سنگینی کشید و با لحنی رسمی فریاد زد:
"ارباب یانگ دوم، نمی دانم چرا امروز مرا به اینجا دعوت کردید .اما، چیزی هست که باید به شما بگویم!"
وقتی میشود صحبت کرد، چرا فریاد میزنید؟ ارباب دوم به آرامی به او نگاه کرد و گفت:"صحبت کن"
آن شخص به قدری آشفته بود که به نظر میسید سوراخهای بینی اش باز شده است .با صدای بلند صحبت کرد:
"وقتی ارباب دوم با بدبختی روبرو شد، نه تنها خانوادهی وانگِ من در هنگام بارش برف زغال سنگ نفرستادند، بلکه من، وانگ ژی، حتی به پایین چاه سنگ پرتاب کردم. حالا که ارباب دوم شکوفا شده و نیمی از خطوط تجاری جیانگ نان را پوشش می دهد، کاملا منطقی است که مراقب خانوادهی وانگ نباشد! ولی . . .!! "
وانگ ژی حقیقتا بیش از حد نوشیده بود .همهی افراد قایق به او نگاه می کردن .او خنجر به دست، به ارباب دوم خیره شده:
"ولی! پشیمون نیستم!"
صدایش ردی از اشک داشت.
" پشیمون نیستم! اون سال، تو در غرفهی اوسمَنتوس دردسر درست کردی و موهای بلند همسرم را کوتاه کردی. همسرم نیم سال بود که جرات بیرون رفتن از خانه رو نداشت و حتی لبخند هم نمیزد .اصلا اینو یادت میاد؟"
در حالی که دزدکی نگاهی به ارباب دوم میکردم سکوتم را حفظ کردم .ارباب دوم بیبیان بود .وانگ ژی سرانجام فریاد زد:" پس پشیمون نیستم! یانگ یی چی، خانوادهی وانگ حتی بدون کمک تو، هنوز هم میتونه زنده بمونه!"
ارباب دوم بالاخره دهانش را باز کرد و گفت:" پس چرا جلوم زانو زدی؟"
همه ساکت بودند، حتی وانگ ژی .
اگر واقعاً به کمک نیاز نداشتید، چرا زانو میزدید؟ وانگ ژی خم شد و گریه کرد .همه تماشا میکردند .ارباب دوم چهارپایه را کنار زد و روی زمین ایستاد .عصای زیر بغلش را نگرفت .دستش به میز و دست دیگر به شانه وانگ ژی تکیه داد
"بلند شو"
وانگ ژی حرکت نکرد .ارباب دوم بیشتر فشار داد
"آقای وانگ، برخیز"
وانگ ژی سرش را بلند کرد تا به ارباب دوم نگاه کند و سرانجام از جایش بلند شد .
بعد از اینکه بلند شد، ارباب دوم کوتاهترین فردّ قایق شد. شخصی آمد تا او را به روی صندلی ببرد اما سرش را تکان داد .جامی شراب برای خودش ریخت و چرخید .
او با صدای آهستهای خطاب به همه صحبت کرد:
"همگی، همهی کسانی که امروز دعوت کردم، بعضی قبلاً مرا میشناختین و برخی نه .برخی با بدهیِ سپاسگزاری، برخی با بدهیِ کینه .این فنجان نوشیدنی رو به همهی اون بدهیهای شکرگزاری میدم"
بعد از اتمام حرفش، فنجان را دور انداخت .
یک قدم جلو رفت و سرش را بلند کرد و گفت:"این سر رو، برای تمام کسانی که بدهکار کینه توزیام هستن میزنم"
بعد از اینکه کارش تمام شد، قبل از اینکه کسی بتواند واکنشی نشان دهد، ارباب دوم زانو زده و پیشانیاش با صدای "تپ" به کف چوبی قایق کوبید .او فقط نیمی پا داشت، این ضربه آسان نبود .چه کسی جرات داشت سر ارباب دوم را بخواهد؟
حتی در مورد خودم به عنوان خدمتکار صحبت نمیکنم، همه، اینجا درخواستی از ارباب دوم داشتند، حتی بیشتر، جرات دریافت آن را نداشتند و به سرعت بلند شدند .اما هیچ کس قادر به پیش بینی این سناریو نبود، بنابراین هیچ کس جرات باز کردنِ دهان خود را نداشت .
ارباب دوم از جا برخاست، بدون تغییر حالت خود، فنجان شراب دیگری ریخت .سپس اعلام کرد:"من، یانگ یی چی، زمانی که تجارت می کنم تنها به سه چیز متکی هستم: شجاعت، ذهنیت و اعتماد"
صدای ارباب، عمیق و نگاهش روشن بود:"اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شده بودم، خداوند مرا به خاطر آنها مجازات کرده .اگر همه حاضرند این فرصت را به من بدهند و دوباره به من اعتماد کنند، از این به بعد با هم در رفاه و کسب درآمد شریک هستیم .یانگ یی چی با شما بد رفتاری نخواهد کرد"
ارباب دوم واقعاً ارباب دوم است .او بلد است صحبت کند، فقط چند خط گفت و چندین نفر اینجا گریه میکردند .
ارباب دوم به وانگ ژی نگاه کرد:"در مورد تو،"
او انگشت شست خود را با حلقه سبز یشمی به سمت من گرفت و با صدای آهسته گفت:
"اونو یادت میاد؟"
وانگ ژی به من نگاه کرد و سر تکان داد .ارباب دوم با ملایمت گفت: "سه بار بهش تعظیم کن و دعا کن که همیشه خوب باشه .اون موقع اتفاقات اون روز رو فراموش میکنم"
وانگ ژی جلوی من آمد و زانو زد، و سه بار تعظیم کرد .با نگرانی به ارباب دوم نگاه کردم اما هیچ حالتی نداشت سعی کردم بگویم:"م . . .مشکلی نیست"
وانگ ژی بلند شد و ارباب دوم به او سری تکان داد .در راه خانه، ارباب دوم مرا به داخل کالسکه فراخواند و گفت:"تو رنج کشیدی"
شوکه شدم .گفتم اولین بار بود کسی جلویم زانو زد، رنج نکشیدم"
ارباب دوم خندید و گفت:" نزدیکتر بشین"
نزدیک تر شدم ولی جرات نکردم به ارباب دوم نگاه کنم سرم پایین ماند .ارباب دوم گفت:"سرت همیشه پایینه، به چی نگاه میکنی؟"
سریع حرفی از خودم درآوردم و گفتم:
"به حلقه نگاه میکنم"
ارباب دوم حلقه شست خود را پایین آورد و آن را در کف دست من گذاشت
"این رو دوست داری؟ مال تو"
چگونه جرات کنم این را بپذیرم؟ سرم را تکان دادم:"فقط داشتم نگاهش میکردم"
کتابهای تصادفی

