ارباب دوم ما
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ارباب دوم دستم را گرفت و حلقهی شست را کف دستم گذاشت .سبز تیره، هنوز گرمای بدن ارباب دوم را دارد .
آن را در کف دستم گرفتم، جرات حرف زدن نداشتم .
این بار ارباب دوم برگشت و خانه ماند .ارباب دوم خانهی بزرگ دیگری خرید، تقریباً مشابه با خانهی قبلیِ یانگ .و خانم یانگ و بقیهی خانمهای خانواده هم بازگشتند .
عمارت دوباره شلوغ شده بود .ارباب دوم که قبلاً نامطلوب بود، اکنون مالکِ ملک اربابی بود .علاوه بر خانم یانگ، همه او را با احترام ارباب صدا می کردند.
از آنجایی که تعداد افرادِ خانه زیاد بود، خانهدار خدمتکاران بیشتری استخدام کرد .در یک نگاه دیدم که قرار است آنها را به حیاط ارباب دوم بفرستند .
من آن روز برای مدت طولانیای در حیاط نشستم و مات و مبهوت به ماه خیره شدم .با خودم حساب کردم که در حال حاضر چقدر پول دارم .بعد از نیم روز شمارش، نتیجهی خوشایندی بدست آوردم .معلوم شد بعد از این همه سال میتوانم یک فرد ثروتمند به حساب بیایم .نه، یک میمون پولدار .
در چند روزِ آینده پولم را به ارز کاغذی تبدیل کردم .لوازم جانبیای را که ارباب دوم به من داده بود گرو گذاشتم و آنها را به نقره یشل تبدیل کردم .فقط آن انگشتر سبز یشمی، خیلی قشنگ بود، طاقت نداشتم گرو بذارمش و در کیفم نگهش داشتم .
قرارداد من هنوز با خانم یانگ بود، بنابراین او را پیدا کردم و دلیلم را به او گفتم .پول را به او دادم تا مرا آزاد کند .خانم یانگ به من نگاه کرد و با صدایی آرام گفت:
"دیگه قراردادی وجود نداره .بعد از حادثه، همه چیز نابود شد"
من مات و مبهوت شدم، سپس گفتم:"بندهی حقیرتون حالا رفع زحمت میکنه .خانم یانگ، لطفا مواظب خودتون باشید"
بانو چیزی نگفت .در آلاچیق نشست، سرش را پایین انداخت و چشمانش را پاک کرد .چگونه میتوانستم آنجا را ترک کنم؟ رفتم تا به او دلداری بدهم:"خانم، لطفا گریه نکنین"
بانو گریه کرد: "بچه ی بیچارهی من . . ."
ارباب دوم؟ گفتم:" ارباب دوم چی؟"
بانو سرش را تکان داد و بی هدف با خودش گفت"بچهی بیچارم، بچهی بیچارهی من . . ."
نمیدانستم برای چه گریه می کند پس پرسیدم:"خانم، گریه نکنین .ارباب دوم در حال حاضر فوق العادست"
بانو به من توجهی نکرد و به گریه ادامه داد .با دیدن اینکه نمیتوانم او را دلداری دهم، آهی کشیدم و برگشتم. وقتی برگشتم، ارباب دوم را دیدم که به عصا تکیه داده و نه چندان دور ایستاده بود .به کیفم خیره شد .
پیرزن خانه دار عصبی کنارش ایستاد .رفتم جلو و ادای احترام کردم .گفتم:
"ارباب دوم، دارم میروم"
ارباب دوم به من لبخند زد و گفت:"باشه"
گیج شده بودم و کمی ناراضی بودم .از این گذشته، من سالها با شما عذاب کشیده بودم، اگرچه فقط یک خدمتکار کوچک بودم، اما مجبور نیستید اینطور صحبت کنید، درست است؟ البته جرات نکردم ناراحتیام را نشان دهم .من به ارباب دوم گفتم:
"ارباب دوم، مراقب باشید"
بعد از اینکه حرفم تمام شد، از کنارشان رد شدم تا بروم.
بعد از اینکه کمی دور رفتم، مخفیانه برگشتم و دیدم که ارباب دوم هنوز آنجا ایستاده است .خادم خانه در کنارشان زانو زده بود .نمیدانستم چه میگوید .احساس کردم کمر ارباب دوم کمی کج شده است .سپس، بلافاصله سرم را به عقب برگرداندم .چطور ممکن بود؟
یک گاری گاو کرایه کردم و آمادهی بازگشت به زادگاهم شدم .اما به سختی سه روز راه را رفتم که توسط متصدی خانهی یانگ متوقف شدم .
وقتی مرا دید انگار مادر خودش را دیده، زانو زد .همه در مسافرخانه برگشتند تا به اطراف نگاه کنند .گفت: "خانم لطفا برگرد!ازت خواهش می کنم برگرد!"
پرسیدم:"چیکار داری میکنی؟"
خانه دار نصف روز را حرفهای بی ربط زد تا بالاخره فهمیدم ارباب دوم مریض شده .با گاری گاو بیرون آمدم و با کالسکه ی اسب برگشتم .
در مسیر خانه، از خانه دار پرسیدم:"فقط بگو تو این سه روز، چطور مریض شد؟"
خانه دار چهرهی واو مانندی داشت:"آه، من سرم شلوغ بود شلوغ بود"
به سوالم جواب درستی نداد .اضافه کردم: "چه بیماریای؟"
خادم خانه آهی طولانی کشید و با معنی عمیقی به من گفت:"بیماریِ دل خانم، دل ارباب دوم تلخ شده"
از سوال پرسیدن منصرف شدم .وقتی به عمارت برگشتیم همه به من خیره شده بودند .کمی در خودم جمع شدم و و وارد حیاط ارباب دوم شدم .خانهدار مرا تا آنجا برد و سپس ناپدید شد .
حیاط خیلی بزرگ بود اما اینجا حتی یک نفر هم نبود .در دلم خانهدار را سرزنش کردم .این همه کنیز را آورده اما یک نفر هم اینجا خدمت نمیکند .درِ خانه ارباب دوم را زدم و پرسیدم:"ارباب دوم، هستید؟"
صدایی نمیآمد .نگران بودم که اتفاقی افتاده باشد و بلافاصله در را فشار دادم .داخل اتاق، ارباب دوم لباس خوابش را پوشیده بود و با چشمان بسته روی تخت دراز کشیده بود .با اولین نگاهی که به او انداختم، قلبم به درد آمد .
این تظاهر نبود، او واقعاً بیمار بود .رفتم جلو و با صدای ملایمی گفتم:"ارباب دوم، چطورین؟ این بندهی حقیر برای شما طبیب میاره"
ارباب دوم به آرامی چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد .با صدای خشنی گفت: "هنوز به زندگی یا مرگم اهمیت میدی"
دهانم را باز کردم اما حرفی نزدم .نمیدانستم چه بگویم. ارباب دوم دستش را دراز کرد و ناخودآگاه آن را نگه داشتم .دست ارباب دوم خیلی پهن بود، همه جایش پینه بود .نمیدانستم دست ارباب ارشد یانگ چگونه بود، آیا شبیه ارباب دوم بود؟ باد و برف را گذرانده بود؟
دست دیگرش چشمانم را پوشاند و با صدای خشنی گفت:"میمون کوچولو، نمیتونی بری؟ بعد از رفتنت، ارباب نتونست دووم بیاره . . ."
در تمام عمرشان، از بین تمامی سخنانی که ارباب دوم گفت، غیرقابل تحملترینشان همین بود .در مقایسه با لگدهایی که قبلاً به من میزد این، خیلی دردناکتر بود .
کتابهای تصادفی
