فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ارباب دوم ما

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اما به او گفتم: "ارباب دوم، نمی‌تونم بمونم"

دست ارباب دوم همیشه چشمانش را پوشانده بود. بعد از شنیدن حرف‌های من، دهانش را باز نکرد، دستش را هم پایین نیاورد.

گفتم:" ارباب دوم، تمام کارهایی که باید انجام بشه رو باید به خانه دار بگید. اگر نگید، می‌ترسم نتونه به درستی از شما مراقبت کنه"

ارباب دوم تکان نخور. بنابراین، من به میل خودم عمل کردم و خانه‌دار را صدا زدم. خانه دار کناری ایستاد.

به او گفتم:"خانه دار، حرفهایی که میزنم رو یادت بمونه"

خانه دار سرش را تکان داد و گفت:" خانم چی می‌خواید بگید؟"

گفتم:"پای ارباب دوم تقریباً خوب شده، اما در روزهای سرد و بارانی پاهاشون درد می‌گیره. برای فشار دادن روی پا باید از قبل یک حوله داغ آماده کنید. خیابان قدیمی‌ای که ما زندگی می کردیم، یه فروشگاه دارویی به نام «بازگشت به تالار بهار» داشت، اگرچه مغازه کوچکیه، اما پزشک‌هاش بسیار ماهر هست. تمام این سال‌ها از پای ارباب دوم مراقبت می‌کنن، اگر مشکلی هست، باید بری اونجا"

میله‌ی بامبو برای ساق پا باید هر سه ماه یکبار عوض بشه. نجارهای شهر، اندازه‌ی دقیق رو می‌دونند.

نمی‌تونی از ابریشم نرم برای پوشاندن ساق پا استفاده کنی چون نگه‌ش نمی‌داره، باید از پارچه‌ی خشن استفاده کنید.

لباس ارباب، آستین ردای سمت چپ به یک لایه اضافی نیاز داره. من قبلاً اندازه‌های شلوار را به بانو یانگ سپردم.

"......"

"ارباب دوم در غذا حساس نیست، اما طعم‌های قوی رو دوست دار. به دلایل بهداشتی نباید غذاهای تند بخورند. باید به آشپزخانه بگی زمان پختن فلفل چیلی رو به حداقل برسونن"

"باید در شب هوشیار باشی - وقتی ارباب دوم نمی‌تواند بخوابد، دوست دارد در حیاط الکل بنوشد. اما، نباید به ایشون اجازه بدید بیش از حد بنوشند.

مزاحمشون نشو! مخفیانه پشت خانه پنهان شو و تماشاشون کن، نزار خیلی غمگین بشن.....خانه دار؟"

من فقط چند کلمه گفتم و دیدم که رگه‌های اشک روی صورت خانم خانه نشین شده و زانو زده است.

"خانم..."

نمی‌دانستم چه اتفاقی برای خانه‌دار افتاده اس. قبلاً وقتی ارباب ارشد یانگ بود، اصلا متوجه نشده بودم که او اینقدر دوست دارد گریه کند. سرم را برگرداندم و به این فکر می‌کردم که ارباب دوم را برای دلداری دادن به خانه دار چند کلمه بگوید اما ارباب دوم همچنان در همان موقعیت و بی حرکت بود.

ناگهان احساس کردم به چند سال پیش، زمانی که ارباب دوم پس از مجروحیتش به خانه بازگشته بودم، به آن تصویری که از او نمی‌توانست زندگی کند و در عین حال نمی‌توانست بمیرد، برگشتم. ارباب دوم را تکان دادم و پرسیدم:"ارباب دوم، چه اتفاقی براتون افتاده؟"

ارباب دوم تکان نخورد، کف دستش هنوز چشمانش را پوشانده بود، فقط یک جفت لب محکم به هم گره کرده بود.

خانه‌دار در کنارش اضافه کرد:"از زمانی که خانم رفت، ارباب سه روزه که چیزی نخورده"

چشمانم گرد شد و از ارباب دوم پرسیدم:"ارباب دوم چرا غذا نمی‌خورین؟"

خادم خانه سرش را به طرف من خم کرد و بعد از جا برخاست و گفت:"خانم، من پیر شدم و نمی‌تونم همه‌ی این چیزها رو به خاطر بسپر. خودت باید اونا رو به یادت بمونه"

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رف. شوکه شده بودم. یک خانه دار می‌توانست اینگونه رفتار کند؟

"میمون کوچولو..."

ارباب دوم دهانش را باز کرد و من با عجله توجهم را به او معطوف کردم.

پرسیدم:" ارباب دوم چی می‌خورید؟ به آشپزخانه میگم آماده‌ش کنن"

ارباب دوم ظاهراً کمی فکر کرد و سپس گفت:"رشته"

"الان حاضر میشه! لطفا صبر کنین"

سریعا به سمت آشپزخانه رفتم تا یک کاسه نودل بیاورم. در راه رفتن به آشپزخانه همه به من نگاه کردند، نگاه‌هایشان به شدت جدی بود. با خودم فکر می‌کردم که مهم نیست از چه روشی استفاده کنم، باید کاری کنم ارباب دوم نودل را ببلعد.

دوباره به این فکر کردم که وقتی ارباب دوم قبلاً حاضر به خوردن غذا نبود، من حتی از زور استفاده کرده بودم.

آه، اما اکنون نمی‌توانم از آن روش استفاده کنم، زیرا با قدرت فعلی ارباب زیاد است، او به راحتی می‌تواند من را شکست ده.

با این حال، این بار ارباب دوم همکاری استثنایی داشت. وقتی کاسه‌ی رشته را برایشان دادم، سریع آن را خوردن. با دیدن قدرت غذا خوردنشان، دلم آرام گرفت.

ارباب دوم بعد از چند لقمه ایستاد. به کاسه نگاه کرد و با صدای آهسته پرسید:

"یادت هست قبلا چطور رشته می‌خوردیم؟"

گفتم که یادم آمد. وقتی دیر برمی‌گشتند، اغلب در آشپزخانه می‌شستیم و با هم رشته می‌خوردیم. اگرچه اینها هنوز رشته بودند، اما حالا کاسه‌ها از چینی یشمی ساخته شده بودند.

ارباب دوم گفت:"روزهایی که تو نبودی، من مدام به این کاسه‌ی نودل فکر می‌کردم."

گفتم:"اگر ارباب دوم دوست دارن رشته بخورن، می‌تونین به خانه‌دار سفارش بدی. چرا خودتون رو گرسنه نگه می‌دارین؟"

ارباب دوم برای لحظه‌ای تلخ خندید و پاسخ داد:

"بعضی وقت‌ها، واقعاً نمی‌دانم که واقعاً احمقی یا تظاهر به احمق بودن می‌کنی"

جوابی ندادم. ارباب دوم به کنار تخت تکیه داد و به آرامی گفت:" سال گذشته توی سفری به جیانگ سو بودم که با یه طوفان شدید بارون مواجه شدم. گروه بازرگان توی کوه گرفتار شده بودن و نمی‌تونستن خارج بشن"

نمی‌دانستم چرا ارباب دوم ناگهان در این مورد با من صحبت کرد، اما من بی سر و صدا گوش دادم.

ارباب دوم ضربه‌ای به پایش زد، به من نگاه کرد، گفت:"اون موقع، میله‌ی بامبوم از بین رفته بود و باید بی کمک راه می‌رفتم. شب‌ها که توی غارها پنهان می‌شدیم، سرما انقدر شدید بود که می‌تونست جونمون رو بگیره. گروه نگران بود که قراره اینطور بمیریم، بنابراین برای تقویت روحیه‌مون با هم صحبت کردیم. اون زمان، کسی که کنارم بود، پرسید: 'تو که اینجوری‌ای، چرا اومدی بیرون؟'

بهش گفتم برای کسب درآمد اومدم. اون شخص خندید و گفت: 'راست میگی. اگه پول نبود، کی حاضر می‌شد سختی‌های سفر دور رو تحمل کنه؟'

بهش گفتم که برای کسب درآمد اومدم، اما برای پول نبود. ازم پرسید منظورم چیه..."

همینطور که ارباب دوم ماجرا را به یاد آورد، به آرامی دستش را روی پایش کشید، صدایش بسیار آرام بود.

"بهش گفتم، بعد از اینکه پام رو از دست دادم، به زندگی خودم فکر کردم و احساس کردم که دیگه معنایی نداره، و قصد داشتم دیگه زندگی نکنم. اما یک روز ناگهان متوجه شدم که هنوز یک نفر در این دنیا هست که حاضره برای مرد معلولی مثل من جون خودش رو به خطر بنداز. اما اون شخص تا حد مرگ احمق بود. برای همین دوباره فکر کردم، اگه اینطور بمیرم، چه اتفاقی برای اون میوفته؟"

"اینکه مردی بی‌فایده باهات مثل یه جواهر رفتار کنه، هنوز هم بی‌فایده‌ست. پس به خودم گفتم، باید بلند بشم! مردی بشم که بالاتر از همه ی مردها ایستاده. حتی فکر می‌کردم الان فقط نیمی از مرد هستم، باید اون شخص رو بزرگ می‌کردم"

" من حاضر بودم هر مشکلی رو تحمل کنم، بیرون زیر ستاره‌ها و ماه موندم، توی بیابون غذا خوردم، باد سرد نوشیدم و شن‌ها رو قورت دادم، اما تا زمانی که به لذت بردن اون از زندگی در هانگژو فکر می کردم، قلبم راحت بود و می‌تونستم به سفرم ادامه بدم"

نمی‌دانستم چه زمانی، اما چشمان ارباب دوم قرمز شده بود، آنقدر قرمز که جرات نکردم دوباره به او نگاه کنم.

"میمون کوچولو..."

کتاب‌های تصادفی