فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل12 سبد خواروبار

یک SUV نقره­ای بیرون درهای بزرگ توتال سرگرمی پارک کرد.

روزنامه­نگارانی که منتظر این لحظه بودند همگی همزمان جلو رفتند و دوربین­ها کورکورانه شروع به فلش زدن کردند.

6 مأمور امنیتی به سرعت برای اطمینان از ایمنی بیرون در ماشین رفتند.

چند خبرنگار بی صبر شروع به فریاد کشیدن کردند.

«خانوم بای، آیا امروز توضیحی برای گزارش دارید؟»

«ساعت مچی شما واقعیه یا یه ماکت درجه A محسوب میشه؟»

«نظر شما درباره خرید ماکت A به جای اون چیه؟ خانوم بای میتونید چند کلمه حرف بزنید؟»

«خانوم بای شما واقعا این ساعت رو دوست دارید یا یه هدیه قابل توجهه؟!»

«خانوم بای نباید توضیحی درباره محل خواب شب گذشته­تون بدید؟ طرفداران شما خیلی کنجکاو هستند!!»

بای‌لانگ اطمینان حاصل کرد عینک آفتابی­اش به درستی روی بینی­اش قرار گرفته است. تأخیر نکرد و در ماشین را با قاطعیت باز کرد.

چراغ دوربین­ها مثل دیوانه­ها چشمک می­زدند و صدای خبرنگاران بیش از حد گوش را سوراخ می‌کرد.

«خانوم بای، لطفا میشه به سئوالات ما جواب بدید!»

«اینها سئوالای طرفداران شماس، خانوم بای چرا درست توضیح نمیدید؟»

«خانوم بای، میشه به ما اطلاع بدید حامی شما کیه؟؟؟ یا شما عمدا سعی می­کنید با ایجاد خبر برای خودتون تبلیغ کنید؟!»

«من میخوام درباره روزی که ماشین شما با سرعت در شهر حرکت می­کرد از شما سئوال کنم، آیا شما برای عموم ایجاد خطر نکردید؟»

در برابر این سئوالات پرخاشگرانه، بای‌لانگ همان طور که فنگ‌هوا به او تلفنی دستور داده بود قدم‌هایش متوقف نشد. او فقط کمی لبخند زد و دستش را تکان داد: «از نگرانی همه متشکرم، امیدوارم همه روز خوبی داشته باشید.»

دوربین­ها کورکورانه چشمک می­زدند.

«خانوم بای شما امروز هم اون ساعت رو می­پوشید؟»

«خانوم بای شما که یک ساعت الماس می­بندید و در این آپارتمان مجلل زندگی می­کنید چیزی از اون رو به خانواده­تون دادید؟»

«خانوم بای میشه بپرسم اون شب چه غذایی درست کردی؟»

این سئوال یک نشریه خاص، باعث مکث بای‌لانگ شد. برگشت و کسی که این سئوال را پرسیده بود جستجو کرد.

این کار او باعث شد جمعیت خبرنگاران که توسط مأموران امنیتی مهار شده بودند به شور و جدال با یکدیگر بپردازند که چه کسی می­تواند بلندتر سئوال خود را فریاد بزند.

بای‌لانگ خیلی سریع زن جوان را که عینکی با لبه­های ضخیم زده بود پیدا کرد. او در حالی که سرش پر از عرق بود و داخل جمعیت فشرده می­شد میکروفونی در دست داشت و سعی داشت توجه او را به سئوال خود جلب کند.

«استیک»

بای‌لانگ لبخندی زد و زیر نگاه شوکه و شادی‌آور او، برگشت و وارد شرکت شد.

*******

وقتی بای‌لانگ وارد دفتر فنگ‌هوا شد، 7 یا 8 روزنامه روی میز کار او پهن شده بود.

روزنامه­ها همه نشریات سرگرمی بودند و همه آن‌ها پر شده بودند از تصاویر بای‌لانگ.

مقالاتی که روزنامه­ها را همراهی می­کردند بیشتر حاوی همان سئوالاتی بودند که خارج از دفتر از بای‌لانگ پرسیده شده بود.

بسیاری از عکس­ها هنگامی از بای‌لانگ گرفته شده بود که یک عینک آفتابی پوشیده، و در حال خرید از یک سوپر مارکت بود.

در آن‌ها بای‌لانگ آبی تیره با پیراهنی نقره­ای و دامن خاکستری که با هم ست شده بودند پوشیده بود. آستین­هایش را بالا زده و در یک دست سبد مواد غذایی را نگاه داشته بود. کاملا واضح بود که این عکس­ها توسط یک شخص گرفته شده و سپس در نشریات مختلف توزیع شده است.

بزرگ­ترین و واضح­ترین عکس بای‌لانگ توسط غول اخبار سرگرمی مورنینگ استار منتشر شده بود.

در تیتر عکس مورنینگ استار، بای‌لانگ همچنان همان لباس را پوشیده بود. اما آنجا مشغول برداشتن یک جعبه گوشت خام از یخچال بود. سرش پائین بود و مشتاقانه به بسته­بندی نگاه می‌کرد. بنابراین عکس فقط به وضوح ساعت الماسی را که روی مچ بای‌لانگ بود نشان می­داد.

شاید به دلیل اینکه بای‌لانگ تصادفا ثابت شده بود، عکس واضح و بسیار زیبا بود.

قسمت یخچال از نور درخشانی برخوردار بود و جلوه بای‌لانگ را چراغ­های جلوی دوربین ایجاد کرده و بسیار زیبا بودند. سر او اندکی پائین آمده و پشت سر زیبا و همچنین خط ظریف تا گردن را نشان می­داد. در تضاد با این نمای زیبا، شیوه نگه داشتن سبد مواد غذایی بود. این یک تصویر بسیار جذاب بود.

بنابراین اولین چیزی که از فنگ‌هوا شنید نگرانی­های او نبود بلکه تحسین بود. «اگه هونگ‌هونگ به من اطلاع نمی­داد، منم فکر می­کردم این کار عمدا توسط شما انجام شده. نگاه کنید این عکس­ها عملا شبیه تبلیغات هستند. چطور میشه اینقدر زیبا باشند؟»

بای‌لانگ خندید. نسخه­ای برداشت و نگاه کرد: «این برادر کوچیک واقعا با استعداده. باید بهش پول بدیم. این تبلیغ خوبیه.»

فنگ‌هوا با موافقت سر تکان داد. «باید پیام­های وب‌سایت شرکت رو ببینی. بیشتر بحث طرفدارا در مورد تخم مرغ و توفویی هست که تو سبد خودتون دارید. حامی و ساعت الماس شما رو نمیشه با مواد غذایی داخل سبد خریدتون مقایسه کرد. من واقعا نگران این هستم آیا شخصی مخفیانه از شما عکس گرفته می­تونه هزینه خدمات خودش رو دریافت کنه یا نه؟»[1]

اینکه چرا بای‌لانگ سیستم عامل­ آنلاین خود را ندارد، به این دلیل بود که وقتی فنگ‌هوا موضوع را مطرح کرد، بای‌لانگ آن را رد کرد. ابراز کرد از نوع کسانی نیست که بتوانند خودشان را به شکل نوشتاری بیان کنند. او گفت چیزهایی که می­نویسد بسیار خشک و کسل کننده است. پس اگر شخص دیگری مجبور بود این کار را برای او انجام دهد، این زحمت چه فایده­ای داشت؟ اگر طرفداران می‌خواستند برای او پیغام بگذارند می‌توانستند از سیستم عامل­های شرکت استفاده کنند. اما در مورد ملاقات حضوری و خوشامدگویی در رویدادها، بای‌لانگ از همکاری و حضور خوشحال می‌شود.

بای‌لانگ در حالی که سرش را بلند می­کرد لبخندی زد: «از آنجایی که این عکس­ها چنین تأثیری دارند شاید بشه خطر رو به فرصت تبدیل کرد.»

فنگ‌هوا با دیدن واکنش او ابرو بالا انداخت و گفت: «به نظر نمی­رسه اصلا نگران باشی.»

بای‌لانگ شانه بالا انداخت و گفت: «از آنجایی که این حریف میخواد تا آخر همه چیز رو دنبال کنه، نگرانی فایده­ای نداره.»

فنگ‌هوا دوباره به روزنامه­های روی میز کار خود نگاه کرد و بلافاصله فکری از سرش گذشت. او با شک گفت: «به من نگو که عمدا این طوری لباس پوشیدی و به سوپرمارکت رفتی تا اجازه بدی ازت عکس بگیرند؟»

بای‌لانگ لبخندی زد و گفت: «وقتی آشکار بهشون اجازه میدیم عکس بگیرند، قطعا جلوه بهتری پیدا می­کنه.»

فنگ‌هوا شوکه شد. این نوع تکنیک چیزی نیست که یک فرد تازه‌وارد بتواند داشته باشد. اگر او می‌توانست تنظیم و زمان‌بندی عکس را کنترل کند، به این معنا بود که در زمان‌ها و مکان‌های دیگر می­توانست طوری حرکت و موقعیت خود را تنظیم کند تا عکس­های مختلف از او گرفته نشود....

فکر کردن در این باره کمکی به فنگ‌هوا نکرد اما باعث شد گزارش چن‌سانگ (مدیر قبلی بای‌لانگ) را که به او داده بود بیاد بیاورد. آن‌چه او در گزارشش در مورد توانایی­های بای‌لانگ آورده بود و چیزی که به وضوح فنگ‌هوا به چشم خود می­دید به هیچ رو مطابقت نداشت.

شک و تردیدش را در دل مخفی کرد و شدیدا به بای‌لانگ خیره شد. «اما یادتون باشه دفعه بعدی نمیتونه وجود داشته باشه. اگه دوباره چنین چیزی پیش اومد باید در اولین فرصت به من بگی.»

بای‌لانگ مطیعانه عذرخواهی کرد: «بله، من خیلی به خواهر فنگ زحمت دادم، معذرت میخوام.»

فنگ‌هوا سری تکان داد: «بیاید حرف خودمون یادمون نره. درباره برنامه پاسخگویی شرکت، بهت اطلاع میدم.»

بای‌لانگ موافقت کرد اما از درون آهی کشید. در 3 رسوایی قبلی، هرگز چنین خدماتی به او نرسیده بود. اما این بار فنگ‌هوا بیرون پریده بود تا در مدیریت این موضوع به او کمک کند. این به او احساس اطمینان، در عین حال نوعی پیچیدگی می­داد. منابع فقط در اختیار کسانی قرار می­گرفت که کسب سود کنند. این واقعیت بی رحمانه بود.

«قبل ازشروع باید از شما تعریف کنم، نحوه برخورد شما خیلی خوب بود.» فنگ‌هوا ناگهان لبخندی زد و اضافه کرد: «این نوع حس عمدی اجازه دادن به آن‌ها برای گرفتن عکس خیلی خوبه و باعث گمراهی رسانه­ها میشه. بنابراین میتونیم بهشون اجازه بدیم که در این وضعیت، ناخودآگاه ما رو تبلیغ بکنند و باعث بشیم همه فکر کنند هدف اصلی ما همین بوده.»

بای‌لانگ به هیچ وجه احساس تعجب نکرد «خواهر فنگ شما قصد دارید چیکار کنید؟»

این برنامه بای‌لانگ بود. از آنجا که قادر نبود پنهان شود، پس بهتر بود اوضاع را برگرداند تا مردم شک کنند او قصد دارد عمدا خودش را تبلیغ کند. مطمئنا اگر به تنهایی این کار را می­کرد تأثیر واقع بینانه‌ای نداشت اما اگر شرکت هم وزن خود را اضافه می­کرد، کل موضوع باورپذیرتر می­شد.

او از پاپاراتزی اصلی که بیرون پریده و عکس­ها را گرفت، نترسیده بود. زیرا اگر کس دیگری این کار را انجام می­داد، بدون شک مسیر بازگشت خود را قطع می‌کرد. پاداش اندک اما خطرات آن زیاد بود. به همین دلیل بای‌لانگ از انجام کاری که قصد انجام آن را داشت نترسید، هدف این بود آسیب را به حداقل برساند.

فنگ‌هوا به صحبت خود ادامه داد: «این روزها من به دقت بعضی فیلمنامه­ها رو برای شما مرور می­کردم تا بعد از پایان فیلمبرداری "شرکا" اون رو انجام بدید. حالا که این وضعیت ایجاد شده، من چاره زیادی ندارم. حتی اگه کمی خطرناک باشه، با این حال فکر می­کنم این مناسب­ترین راه حل باشه.»

بعد از اینکه صحبتش را به پایان رساند، فنگ‌هوا سندی را از زیر میز بیرون آورد و متن ضخیمی را به بای‌لانگ داد.

بای‌لانگ آن را گرفت و بلافاصله خشکش زد. دلیل آن نام کارگردان در صفحه اول بود.

فنگ‌هوا چهره متعجب بای‌لانگ را دید و توضیح داد: «ژوکوان. میدونم این کارگردانیه که تا به حال اسمش رو نشنیدید. تا به حال اون هیچ فیلمی نساخته، با این وجود سال­هاست که در سازمان‌های غیرانتفاعی خارج کشور فیلم مستند می­سازه. اون شهرت کمی داره. این بار دوست خوبش اون رو دعوت کرده تا به چین برگرده و می­خواست روی یه فیلمبرداری مربوط به ساخت لباس سفارشی سرمایه­گذاری کنه. اما از اونجا که اسم ژوکوان خیلی جدیده و ساخت فیلم هم با مستند فرق میکنه، بازیگران مطرح نمی­خواند که این خطر رو قبول کنند. افرادی با تجربه کم هم الزامات این نقش رو برآورده نمی­کنند بنابراین بازیگرا توی بن بست گیر کردند. من میدونم اولین فیلم برای یه بازیگر تازه‌وارد خیلی مهمه، اما خوشبختانه این نقش .... »

بای‌لانگ نتوانست صبر کند و حرف فنگ‌هوا را قطع کرد: «انجامش میدم.»

فنگ‌هوا مکث کرد و ابرو بالا انداخت: «من هنوز به نکته مهم نرسیدم.»

بای‌لانگ لبخندی زد و گفت: «به خاطر بی­تابیم متأسفم، با این حال کارگردان ژوکوان رو میشناسم. مستندهای قبلی اون رو دیدم و واقعا اونا رو دوست دارم. فکر نمیکردم به سرعت چنین فرصتی پیدا کنم.»

در زندگی گذشته خود، بعد از اینکه ژوکوان همه چیز را به بای‌لانگ آموخت، بای‌لانگ بطور طبیعی کل مجموعه کارهای ژوکوان را تماشا کرد. بنابراین می­دانست ژوکوان چهل و چند ساله، برای اولین فیلمبرداری خود به چین بازگشته بود. اما آن فیلم به دلیل کمبود بودجه و عدم توانایی در پیدا کردن سرمایه­گذاران جدید اواسط فیلمبرداری متوقف شده و از بین رفته بود.

گرچه استعداد ژوکوان با فیلم دومش بلافاصله کشف شد اما شکست فیلم اول او یکی از دلایل ورشکست شدن نساجی دوستش بود. سال­ها بعد ژوکوان هنوز عمیقا تحت­تأثیر آن ماجرا قرار داشت. او خودش را مقصر می­دانست که هشدار بیشتری به دوستش نداده و اجازه داده بود او تا این اندازه متضرر شود. خوشبختانه دوست ژوکوان شخص فهیمی بود و به همین دلیل دوستی آن‌ها تغییری نکرد. وقتی بای‌لانگ این موضوع را شنید بسیار حسادت کرد.

فنگ‌هوا دوباره مشکوک شد: «اوه؟ شما مستند هم می‌بینید؟ به فیلم­های اون علاقمندید؟» مستندها مخاطبان کمی داشتند و یافتن مستندهای ژوکوان آسان نبود.

بای‌لانگ صمیمانه لبخند زد: «من بیشتر و بیشتر علاقمند می­شم.»

این لبخند باعث شد فنگ‌هوا ساکت شود. همچنین به او اطمینان داد. حتی اگر نمی­توانست درون بای‌لانگ را کاملا ببیند تا زمانی که علاقه او واقعی بود، می­توانست باور کند بای‌لانگ قرار است یک بازیگر خوب شود. حداقل آدم تنبلی نبود.

با رضایت سرش را تکان داد: «خیلی خوبه. با این حال علت انتخاب این فیلم، ژوکوان نیست بلکه نقش اصلی مرد اون توی فیلمنامه­س. نقش اول زن از یه خانواده ثروتمند و برجسته­س. از اون نوع خانواده‌هایی که اونقدر ثروتمند هستند که لازم نیست تمام عمر کار کنند. اون از جوونی از هر نوع تجملی لذت برده. اما نزدیکانش به اون خیانت می­کنند. بعد از اینکه همه چیز رو از دست می­ده به یه دوزنده سفارشی تبدیل میشه و دوباره شروع به گردش در محافلی می‌کنه که زمانی عضو اونا بوده.»

بای‌لانگ پرسید: «بنابراین برای تحقیق در مورد این نقش باید تجربه کنم ثروتمند بودن چطوریه؟»

فنگ‌هوا هنگام توضیح دادن لبخند زد: «درسته. در داستان توصیف شده اون همیشه دارای نوعی ظرافته که متعلق به رده­های بالای جامعه­س. یک نکته مهم در درک این نقش اینه که باید این رفتار در کنار این شغل قرار بگیره. برای درک این نکته باید تجربه مشابهی داشته باشید. ما قبلا با سرمایه‌گذار اونا تماس گرفتیم. به محض اینکه موافقت کنید، میتونیم بلافاصله بیانیه مطبوعاتی صادر کنیم.»

بای‌لانگ نتوانست کارهای فنگ‌هوا را تحسین نکند: «ممنون خواهر فنگ.»

فنگ‌هوا آهی کشید: «فقط این نوع نقش نیاز به درگیری قلبی زیادی داره، کمی برای تازه کاری مثل شما زیاده. سرمایه‌گذارای زیادی قبلا از این کار عقب­نشینی کردند. اگه به خاطر این موقعیت نبود چنین خطری رو انجام نمی­دادم. اگه موقعیتی بود که به هر دلیل به منابعی نیاز داشتید، می­تونید دنبال من بگردید. نیازی به مؤدب بودن نیست، گرفتی؟»

بای‌لانگ که از وضعیت پیش آمده مطلع بود، پرسید: «خواهرفنگ، می­دونید این فیلم تقریبا چقدر هزینه داره؟»

فنگ‌هوا احساس کرد این سئوال کمی عجیب است. «در حال حاضر بودجه حدود 35ملیونه. با این وجود تجمل زیادی توی این فیلم وجود داره. اگه به درستی مدیریت نشه، می­ترسم هزینه­ها خیلی بیشتر بشه.»

ژوکوان در زندگی گذشته به دقت بررسی نکرده بود که اولین فیلمش چقدر سرمایه­گذاری نیاز دارد. با این حال در حال حاضر حتی یک­دهم 35 ملیون هم برای بای‌لانگ یک هزینه سنگین بود. اما حالا که فرصت داشت می‌خواست به ژوکوان کمک کند تا از حسرت زندگی گذشته او جلوگیری کند. این به نوعی بازپرداخت کارهایی که برای بای‌لانگ قبلی انجام داده بود.

در شرایط عادی، زمان انتخاب تا فیلمبرداری باید چندین ماه طول بکشد. او به این زمان نیاز داشت تا به بعضی راه­ها فکر کند... بای‌لانگ سری تکان داد و گفت: «پس اگه روزنامه نگارا سئوال کردند من فقط میگم همه چیز توسط شرکت تنظیم شده.»

فنگ‌هوا بلافاصله اضافه کرد: «اوه، اگه در مورد آپارتمان پرسیدند، باید بگید این کمک دوست شماست. تعداد زیادی ستاره کوچیک توی این شرکت وجود داره. اگه همه اونا چنین خدماتی بخواند، سر من منفجر میشه.»

بای‌لانگ لبخندی زد: «بسیار خب مشکلی نیست.»

لبخند روی صورت فنگ‌هوا نشست: «در مورد دوست­تون اون طبقه پائین منتظر شماست.»

بای‌لانگ چشم­هایش را بهم زد. هنگامی که از شرکت خارج شد، در سالن بزرگ پذیرایی ساختمان اول، رونگ‌زیکی با گوشی تلفن روی مبل نشسته و کنار دستش یک کوله پشتی قرار داشت.

قسمت پذیرایی یک سالن بزرگ با پنجره­هایی تا کف بود. حالا که پاپاراتزی­ها بای‌لانگ را تعقیب می­کردند پنجره نزدیک به رونگ‌زیکی شلوغ شده و با عصبانیت در حال عکس گرفتن بودند. چهره رونگ‌زیکی کاملا سرد بود وقتی روی تلفنش ضربه زد، انگار حتی نمی­توانست آن‌ها را ببیند.

فقط وقتی آسانسور سر و صدایی ایجاد کرد سر بلند کرد تا آنجا را نگاه کند. وقتی دید بای‌لانگ از آسانسور بیرون می­آید، بلافاصله گوشی را در کیفش جمع کرد، به نظر می­رسید مخصوصا اینجا آمده تا منتظر بای‌لانگ باشد.

بای‌لانگ در قلبش احساس گرما کرد. این طور نبود که احساس کند یک پیرمرد است چون رونگ‌زیکی 10 سال بعد را دیده بود، ولی حالا که نسخه 19 ساله او را می‌دید احساس قوی دیدن برادر کوچک خود را داشت.

او سئوالی نکرد. فقط با درماندگی لبخند زد: «خواهر فنگ گفت باید اجازه بدم تو این وضعیت ناخوشایند کمکم کنی. متأسفم که تو رو هم به زحمت انداختم.»

غیر از نبوغ موسیقی، یکی از دلایل ارزشند بودن رونگ‌زیکی، سابقه خانوادگی او بود.

خانواده رونگ در کل تجارت هواپیمائی کشور یک اژدها بودند. رونگ‌زیکی کوچک­ترین فرزند در نسل خود از خانواده رونگ بود. قبل از او یک خواهر و دو برادر بزرگ­تر بودند. کوچک­ترین آن‌ها 5 سال از او بزرگ­تر بود. در خانواده با او همانند یک مروارید یا نگینی گرانبها رفتار می­شد. این تربیت محافظت شده باعث شده بود رونگ‌زیکی هنگام کار با دنیای خارج بسیار بی‌دست و پا باشد.

هویت خانوادگی رونگ‌زیکی چیزی بود که خبرنگاران چندین سال بعد از مشهور شدن او آن را با کنکاش دریافته بودند. حالا او تازه شروع به کار کرده بود، فقط همه می­دانستند او از یک خانواده ثروتمند است.

رونگ‌زیکی با خونسردی سرش را تکان داد: «مشکلی نیست، خانواده­هامون در یه ساختمان زندگی می­کنند. برادر لانگ شما کدوم طبقه زندگی می­کنید؟»

بای‌لانگ آدرس خود را به او داد: «ساختمان D طبقه 8.»

«اوم» خواهر فنگ به من گفت ماشین خواهر لانگ رو بردار. بیا بریم.» رونگ‌زیکی کوله پشتی­اش را روی شانه‌اش انداخت و آماده بیرون رفتن شد.

بای‌لانگ نگاهی به پاپاراتزی­ها که هنوز بیرون از شرکت با عصبانیت عکس می­گرفتند، انداخت. صدای داد و فریاد آن‌ها مبهم از شیشه ضخیم پنجره شنیده می­شد.

بای‌لانگ رونگ‌زیکی را لمس کرد: «بیاید داخل ماشین دستیار صبر کنیم. اگه الان بیرون بریم، زنده زنده ما رو می­خورند.»

رونگ‌زیکی به بیرون نگاه کرد. یک فلش باعث شد چشمانش را تنگ کند.

بای‌لانگ عینک آفتابی که جلوی لباسش آویزان بود را بیرون آورد و آن را به رونگ‌زیکی داد. «این رو بزن، خوب نیست چشمات از فلاش آسیب ببینه.»

رونگ‌زیکی مکث کرد با این حال به یاد آورد برای نشان دادن دوستی خود به اینجا آمده است، به همین دلیل عینک را گرفت و به چشمانش زد.

روز بعد بیشتر عنوان اصلی نشریه­های سرگرمی این عکس را نشان می­دادند.

در همان روز، UNI اولین مواد تبلیغاتی برای خط جدید زمستانی خود را منتشر کرد: بای‌لانگ و رونگ‌زیکی بطور مشترک عکس گرفته بودند.

خواهر بزرگ­تر بالغ و ملایم، و برادر کوچک­تر باحال و نابغه.

[1] از آنجایی که به احتمال زیاد این شخص به منظور آلوده کردن او به اتهام عکس­ها را گرفته است.

کتاب‌های تصادفی