فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 27

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل27 دوست طولانی مدت

وقتی کیوکیان همان شب به خانه آمد، همین‌که کلید را وارد قفل کرد و در را باز کرد، متوجه شد صدای معمول کارتن­های پر سر وصدا از تلویزیون به گوش نمی‌رسد. کفش­های خود را درآورد و وارد اتاق نشیمن شد.

او بای‌لانگ را دید که کیوشیائوهای را بغل کرده است. سر 2 نفر بهم فشرده شده بود گویا در خفا درباره چیزی صحبت می­کردند. آن‌ها آنقدر تمرکز کرده بودند که حتی صدای ورود او را نشنیدند.

کیوکیان ابرویش را بالا برد و وارد شد. پرسید: «شما دوتا دارید چیکار میکنید؟»

صدای کیوکیان باعث شد هر 2 همزمان سرشان را برگردانند. چهره بای‌لانگ کمی درهم بود. و چشمان کیوشیائوهای بسیار قرمز بودند. کیوکیان تعجب کرد: «اِه، اِه، کی خوک کوچولوی ما رو اذیت کرده؟»

کیوشیائوهای سرش را برگرداند و از جواب طفره رفت. او لب و لوچه­اش را جمع کرد و سرش را در سینه بای‌لانگ فرو برد. بای‌لانگ هم جواب کیوکیان را نداد. او فقط کیوشیائوهای را نگاه داشت و به بو+سیدن و بغل کردنش ادامه داد: «دیگه گریه نکن، ما توافق کردیم یه قول صورتی هم دادیم، درسته؟»

کیوکیان کنار بای‌لانگ نشست و پرسید: «چی شده؟»

بای‌لانگ فقط حالتی بین درماندگی و نگرانی به او نشان داد. همان زمان کیوشیائوهای با صدای رقت انگیزی گفت: «... چرا من نباید مامان داشته باشم؟ من میخوام آه‌بای مامان من باشه آه.»

بای‌لانگ کیوشیائوهای را محکم گرفت و گفت: «مهم نیست. حتی اگه آه‌بای مامان نباشه هنوزم میتونم غذاهای خوشمزه زیادی برای کیوشیائوهای درست کنم.»

ابروی کیوکیان حتی بالاتر رفت. او تقریبا متوجه شد چه اتفاقی افتاده است.

صدای کیوشیائوهای هم خفه و هم رقت انگیز بود: «اما چن‌زن‌زن گفت مامانا درست مثل آه‌بای هستند، آه.»

بای‌لانگ موهای کیوشیائوهای را نوازش کرد: «مهم نیست من مادرت هستم یا نه، همیشه شیائوهای رو همراهی می­کنم.»

«آه‌بای همیشه اینجا هستی؟»

بای‌لانگ به آرامی گفت: «تا وقتی شیائوهای دیگه آه‌بای رو نخواد، آه‌بای همیشه اینجا میمونه.»

کیوشیائوهای این را شنید و خودش را بیشتر در قفسه سینه بای‌لانگ فرو برد: «من هیچی نمیخوام آه‌بای اوه، من، من، میخوام آه‌بای مامانم باشه آه.»

«پس شیائوهای همیشه آه‌بای رو داره. اینم همونه.»[1]

«اگه این طوریه، چرا نمیتونم آه‌بای رو مامان صدا کنم؟»

«چون آه‌بای مامان نیست»

صدای بای‌لانگ هنوز خیلی ملایم بود و چهره­ای صبور داشت، گویا قصد داشت این صحبت با کیوشیائوهای را ادامه دهد.

«چرا آه؟»

کیوشیائوهای به اندازه قاطر لجباز بود. کیوکیان پس از شنیدن موضوع فهمید کیوشیائوهای و بای‌لانگ چندین بار این کار را مرتب انجام داده­اند.

این اولین بار بود که می­دید بای‌لانگ در رد کیوشیائوهای تا این اندازه قاطع است. او حتی از دادن یک اینچ امتناع می­کرد. قبلا رفتار او با کیوشیائوهای باعث حسادت کیوکیان شده بود، بنابراین اصلا تعجب نمی­کرد که پسرش سر و صدا به پا کرده و می­خواست بای‌لانگ مامان او باشد. بنابراین مهم نبود کیوکیان آن‌ها را کمی بیشتر این گونه تماشا کند اما در صورتی که چنین کاری می­کرد بای‌لانگ احتمالا او را نمی­بخشید.

بنابراین گفت: «چرا فقط توی قلبت این رو نمیگی، احمق؟»

چشمان بای‌لانگ پرواز کرد و کیوشیائوهای هم سرش را برگرداند. مکث کرد و بعد احمقانه گفت: «اما اگه من توی قلبم اون رو صدا کنم آه‌بای نمی­شنوه.»

کیوکیان چانه‌اش را بالا آورد: «از کجا میدونی؟ چرا امتحان نمیکنی فقط به مامان فکر کن و بگو آه‌بای، امتحان کن.»

کیوشیائوهای چشم­هایش را باز کرد و برگشت به بای‌لانگ نگاه کرد: «آه‌بای ...؟»

کیوکیان تعمدا به بای‌لانگ نگاه کرد: «اون رو شنیدی؟»

«...» بای‌لانگ بین این دو نفر واقعا لال می­شد. اما از آنجا که کیوشیائوهای با چشمانی پر از نگرانی و انتظار به او نگاه می­کرد، فقط می­توانست بگوید: «شنیدم.»

صورت کیوشیائوهای بلافاصله روشن شد. او با صدای بلند فریاد زد: «واقعا!؟ آه‌بای! آه‌بای آه‌بای آه‌بای! هه.» او خود را به بغل بای‌لانگ انداخت.

بای‌لانگ یک بازویش را به دور کیوشیائوهای پیچید اما نگاهش همچنان به شیوه­ای متهم کننده به کیوکیان نگاه می­کرد.

کیوکیان می­دانست چرا بای‌لانگ لجبازی کرده است. او نگران بود مبادا کیوشیائوهای ناگهان در زمان نامناسب این حرف را بزند و دوستانش به او بخندند.

اما حقیقت، حقیقت بود. فقط اینکه گفته نمی­شود به معنای عدم وجود آن نیست. ترجیح می­داد توسط کیوشیائوهای سرزنش شود، تا اینکه او را در زندگی وادار به دروغ گفتن کند.

کیوکیان دستش را دراز کرد و سر کیوشیائوهای را بهم ریخت: «اون بالاخره میفهمه.».

«کی گذاشته اون پسر من باشه.» به این ترتیب محافظت کیوکیان گاهی اوقات سخت گیرانه و در عین حال بسیار آرام بود.

*******

روز بعد در حالی که گوش تا گوش صورت کیوشیائوهای می­درخشید، دست کیوکیان و بای‌لانگ را هنگام رفتن به مدرسه گرفته بود.

با 2پای کوچکش پرید و قوز کرد تا اینکه تقریبا از روی زمین بلند شد.

بعد از اینکه بای‌لانگ کیوشیائوهای را به کلاس فرستاد، کیوکیان عینک آفتابی­اش را برداشت و با دست نشان داد می­خواهد معلم به یک طرف بیاید تا با هم گپ بزنند. بای‌لانگ در کلاس، مشغول معامله با دسته­ای از دوستان جوان خود بود، بنابراین با کیوکیان و معلم صحبت نکرد. او فقط می­توانست بگوید وقتی آن‌ها از کلاس خارج می­شدند، لبخند روی صورت معلم تا حدی یخ زده بود. کیوکیان عینک آفتابی خود را دوباره به حالت عینک درآورد.

بعد هر دو با هم مهدکودک را ترک کردند. بای‌لانگ نتوانست از پرسیدن سئوال خودداری کند: «با معلم درباره چی صحبت کردی؟ نمی­خواستی بذاری همه چیز به حال خودش پیش بره و دخالتی نکنی؟»

کیوکیان خبیثانه خندید. «اینکه قصد دخالت ندارم، به این معنی نیست که به بقیه اجازه بدم کاری انجام بدند. این مسئولیت والدینه که با معلم ارتباط دوستانه برقرار کنند.»

بای‌لانگ با شک به کیوکیان نگاه کرد. کیوکیان بازوی خود را روی شانه بای‌لانگ گذاشت. «این چه قیافه­ایه؟ بذار بگم تو از این به بعد یکی از والدین شیائوهای هستی. من از قبل به معلم گفتم.»

بای‌لانگ صامت به او نگاه کرد. کیوکیان ابرویش را بالا انداخت: «دوست خانوادگی طولانی مدت، خوب. دوست خانوادگی.»

بای‌لانگ فکر کرد این منطقی­تر است. آشکار بود معلم آن را باور ندارد اما چاره­ای نداشت جز اینکه باور کند.

*******

از طرف دیگر کیوشیائوهای بسیار خوشحال بود.

«آه‌زن، این نون بخارپز خرگوشیه که آه‌بای گفت بهت بدم..»

کیوشیائوهای به محض اینکه نشست یک جعبه نهار از کیفش بیرون آورد. داخل آن چند نان سفید و کرکی خرگوشی قرار داشت. او آن‌ها را به طرف رونگ­زن که کنارش نشسته بود، هل داد.

این پسر کوچک بسیار زیبا و کمی شبیه پسران نبود. با این حال قیافه آرام و سختگیرانه او باعث می­شد دخترانه به نظر نرسد.

رونگ­زن با مژه­های بلندش پلک زد. سرش را پائین انداخت و با احتیاط به جعبه نهار نگاه کرد، سپس گفت: «ممنونم.»

کیوشیائوهای مخفیانه به سمت رونگ­زن متمایل شد. او با هیجان گفت: «بذار یه راز رو بهت بگم آه، آه‌زن، آه‌بای مامان منه، من میتونم اون رو مامان صدا کنم! عالی نیست!؟»

چشمان درشت رونگ­زن که تفاوت سیاه و سفید را می‌دانستند به کیوشیائوهای نگاه کردند. سرش را به شدت تکان داد: «انتظارش رو داشتم.»

کیوشیائوهای طوری خندید که دندان‌هایش آشکار شدند: «تو درست می­گفتی، چن‌زن‌زن اشتباه می‌کرد! آه‌بای واقعا میتونه مامانم باشه.»

رونگ­زن دوباره سرش را تکان داد. سپس دستمال گردنش را از روی سینه­اش بیرون آورد و قبل از اینکه جعبه را باز کند به دقت دستانش را تمیز کرد. سپس یکی از نان‌های بخارپز چرب و سفید را بیرون آورد آن را از وسط نصف کرد و یکی از آن‌ها را به کیوشیائوهای داد: «بیا»

کیوشیائو طبیعتا آن را گرفت و گوش خرگوش را با یک گاز کند. او از گرفتن هدیه­ای که تازه داده بود خجالت زده به نظر نمی­رسید. رونگ­زن دید کیوشیائوهای مشغول خوردن است، سپس با ظرافت، گاز کوچکی به خرگوش سفید زد.

در همان زمان یک دختر کوچک که سارافونی صورتی با موی دم اسبی بلندی داشت سر میز آن 2 نفر آمد. او ایستاد و به کیوشیائوهای اشاره کرد و با صدایی کودکانه گفت: «کیوشیائوهای، چرا توی کلاس غذا میخوری، آه.»

کیوشیائوهای عجله کرد تا بینی و دهانش را بپوشاند: «کی اهمیت میده. بهرحال من تقریبا تموم کردم.»

چهره دختر کوچک قرمز شد. او با کمی لکنت گفت: «صبحانه نخوردی؟ ما همیشه توی خونه کیک می‌خوریم. اون خیلی بهتر از اینه. من یه کم برات میارم بخوری. حتما خوشت میاد!»

کیوشیائوهای با شنیدن آن مکث کرد. رونگ­زن ناگهان گفت: «صبح نمیشه کیک بخوری.»

کیوشیائوهای با عجله سرش را برگرداند: «چرا؟» او دوست داشت کیک بخورد.

رونگ­زن روی نان بخارپز را گاز زد: «دلت درد میگیره.» و آهسته اضافه کرد: «دکتر گفته.»

دخترک آن را شنید و فورا داد زد: «دروغگو! دل من درد نمیکنه.»

کیوشیائو بلافاصله سینه­اش را بیرون داد و مثل یک محافظ از رونگ­زن محافظت کرد: «آه‌زن دروغ نمیگه. اگه آه‌زن دروغ بگه بعد اذیت میشه، اذیت میشه!»

وقتی دختر کوچک آن را شنید، دیگر نمی­توانست به هیچ پاسخی فکر کند. او مدتی مکث کرد و بالاخره از عصبانیت با پاهایش ضربه زد.

«کیو، کیوشیائو تو احمقی! من میخوام به معلم بگم!»

کیوشیائوهای فرار دختر را تماشا کرد. بعد سرش را برگرداند و رو به رونگ­زن آهی کشید.

*******

کیوشیائوهای در مدرسه خوشحال بود و فیلم بای‌لانگ هم به فیلمبرداری ادامه داد. با این حال پس از مداخله هونگ‌یو، بای‌لانگ مطمئن نبود "طلا" با موفقیت به صحنه نمایش خواهد رسید یا نه.

اما حداقل کمبود بودجه فیلم، جبران شده بود. او به ژائوجینگ‌زان اجازه داد که در این زندگی روی بازگرداندن تجارت خانوادگی خود تمرکز کند، و اجازه نداد "طلا" باری روی دوش او باشد. از دیدگاه ژوکوان، این مشکل بدون اینکه مسئله­ای بر گردن دوستش باشد حل شده بود. بنابراین بای‌لانگ کمی احساس آرامش داشت.

اگرچه در ظاهر همه چیز روان به نظر می­رسید، اما مداخله هونگ‌یو همچنان غرایز احساس خطر بای‌لانگ را افزایش می­داد.

او احساس تهدید توسط کسی را داشت و اگر در آینده این واقعا رخ می­داد، نمی­خواست درمانده شود و به راحتی بنشیند و منتظر بماند تا کسی او را نجات بدهد.

بنابراین نظر خود را تغییر داد. همیشه فکر می­کرد تا زمانی که پول برای خرج کردن کافی باشد، کافی است. اما حالا تصمیم گرفته بود تمرکز بیشتری روی امور مالی خود بگذارد.

اولا حق چاپ کتاب­هایی که قبلا خریده بود. از آنجا که دیگر نیاز مبرمی به پول نبود، به فروش سری کتاب­ها با محبوبیت رو به افزایش در چند سال آینده فکر کرد و تصمیم گرفت تا در آینده استفاده بهتری از آن بکند. این گونه او منابع بیشتری برای سرمایه‌گذاری در بازارهای مسکن چند سال آینده خواهد داشت. اگرچه این روش خام بود اما از آنجا که هیچ شبکه یا قدرتی نداشت فقط می­توانست به پول اعتماد کند.

بنابراین یک انتشاراتی را که عملکرد نسبتا خوبی داشت خریداری کرد. یک‌سوم سهام این شرکت به کیوکیان که پول را به او قرض داده بود، داده شد. پس از به دست آوردن شرکت چاپ و نشر، بای‌لانگ از یافتن مترجمی که به دلیل ترجمه این سری کتاب­های فانتزی مشهور شده بود، دریغ نکرد. کتاب به سرعت ترجمه شد. مدت زمان انتشار اولین کتاب چند ماه زودتر از زندگی قبلی او شده بود. پس کتاب توانست به راحتی زمان خوبی را برای وقتی که شهرت این کتاب­ها از خارج وارد کشور چین می­شد، به دست آورد.

کتاب به دلیل وضعیت خوب توانست بر موج شهرت که از اینترنت و سایر مسیرها می­آمد سوار شود. برخلاف زندگی قبلی، او هیچ فرصتی برای ترجمه­های دزدی که ابتدا وارد شده و بخشی از فروش کتاب را دزدیده بودند، نداد. بنابراین کتاب بطور طبیعی حتی بهتر از زندگی قبلی او به فروش رفت. نتیجه فوق­العاده خوب بود و باعث شد بای‌لانگ بازدهی را که پیش‌بینی کرده بود از فروش کل مجموعه به دست آورد. او قبلا توانسته بود کل سرمایه 3.5ملیونی خود را پس بگیرد.

می­دانست این آغاز کار است. در مجموع 6 عنوان کتاب وجود داشت و پس از تکمیل همه آن‌ها، فروش آن در داخل کشور باید به بیش از ده­ها ملیون برسد. بنابراین برای ایجاد زمینه بهتر برای فروش آینده، یک سوم 3.5 ملیون را صرف شرکت کرد تا آن‌ها بتوانند در آینده به صورت حرفه­ای کتاب­ها را بسته­بندی کرده و به بازار عرضه کنند و همچنین نسخه­های غیرقانونی را سرکوب کنند. و برای بقیه پول، به سادگی اجازه داد پولش، پول بیشتری برایش به دست آورد.

با این حال همه این وقایع چندین ماه بعد اتفاق افتاد.

در پایان ماه مارس "طلا" فیلمبرداری را به پایان رساند و وارد دوره پس از تولید شد. همان طور که بای‌لانگ هنوز نگران بود "طلا" هرگز به صفحه نمایش نرسد، برنامه او از قبل با فعالیت­های تبلیغاتی مختلف پر شده بود.

بنابراین در یک برنامه تلویزیونی خاص، بای‌لانگ با شخصی که تقریبا او را فراموش کرده بود، ملاقات کرد.

کانگ‌ژیان

[1] وقتی بای­لانگ صحبت می­کند خودش را با نام خودش عنوان می­کند.

کتاب‌های تصادفی