فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تولد دوباره یک سوپراستار

قسمت: 63

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اکسترا 2

رونگ‌زن نمی‌توانست بیشتر از این مطمئن باشد.

اولین باری که رونگ‌زن با کیوشیائوهای صحبت کرد، روز اول مدرسه بود.

دلیلش خیلی ساده بود، زیرا در مهدکودک سر یک میز می‌نشستند.

با این حال تصویر اولیه‌ای که کیوشیائوهای به رونگ‌زن داد خیلی خوب نبود. زیرا مداد رنگی موردنیازش برای کلاس نقاشی صبحگاهی را نیاورد. وقتی معلم از همه خواست که مدادرنگی‌هایشان را در بیاورند، چهره کیوشیائوهای در حالی که به چپ و راست نگاه می‌کرد، پر از سردرگمی شد.

در آن زمان رونگ‌زن با کیوشیائوهای آشنا نبود. بنابراین با وجود اینکه متوجه شد چیزی همراه نیاورده توجهی نکرد و فقط مداد خود را باز کرد.

تا زمانی که معلم مهدکودک کیوشیائوهای را که خیره شده بود، کشف کرد. او رفت، خم شد و پرسید: «مامانت اون رو برات بسته‌بندی نکرده؟ معلم اون رو توی اعلان نوشته.» کیوشیائوهای تنها چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد و چیزی نگفت.

معلم هم زیاد سئوال نپرسید. او سر کیوشیائوهای را نوازش کرد و به رونگ‌زن که کنار او بود گفت که مدادهایش را با او به اشتراک بگذارد و به هم نزدیک شوند.

روز اول مدرسه بود، بنابراین رونگ‌زن به اشتراک گذاری با دیگران عادت نداشت. او توسط خانواده‌اش همانند یک گنج گرانبها نگهداری شده بود. تمام اسباب‌بازی‌ها، کتاب‌ها و نقاشی‌هایی که داشت تنها مال او بود. رونگ‌زن اخم و کمی احساس ناراحتی کرد. فکر کرد این بار مامان کیوشیائوهای فراموش کرده، بنابراین بهتر است برای دفعه بعد به او یادآوری کند. رونگ‌زن که از کودکی روشمند و بسیار منطقی بود این تصمیم را گرفت. سپس مطیعانه و بی سروصدا به نقاشی خود ادامه داد.

وقتی بعدازظهر رسید، بعد از اتمام نهار که وقت چرت ظهر بود، معلم یکبار دیگر متوجه شد که کیوشیائوهای پتو هم نیاورده است.

در اطلاعیه‌ها به این موضوع اشاره شده بود. از آنجایی که پتو وسایل شخصی بود، بنابراین به منظور حفظ بهداشت، اگرچه مدرسه پتوهایی را برای فروش تهیه کرده بود، اما مسئولیت مراقبت از آن‌ها یا تمیز کردن آن‌ها را بر عهده نداشت. هر دوشنبه مدرسه والدین را ملزم می‌کرد که یک پتوی تازه تمیز شده را که هفته قبل به خانه برده بودند به مدرسه بیاورند. و چون روز اول مدرسه بود، پتو طبیعتا نو بود. اما والدین هنوز باید آن را از قبل خریداری کرده و برای نگهداری به مدرسه بیاورند.

بنابراین معلم دوباره خم شد و با صدایی تحسین‌آمیز گفت: «تو پتو هم نیاوردی؟ معلم همه چیز رو توی نامه نوشته. امروز وقتی خونه می‌ری باید به مادرت یادآوری کنی که دوباره به اون نگاه کنه.» از همان روز اول این حوادث کوچک غیرمعمول نبود.

رونگ‌زن که کنار کیوشیائوهای نشسته بود و گوش می‌داد بلافاصله چهره‌ای چوبی به خود گرفت. همین الان رونگ‌زن اخم کرده بود. فکر کرد نمی‌شود، من باید پتو را هم با او شریک شوم؟ غیر از مامان و بابا، تا حالا با یک نفر دیگر نخوابیده بود، می‌توانست به معلم بگوید که نمی‌خواهد ...

کیوشیائوهای صورتش را خراشید. او بیقرار چرخید و پیچید و گفت: «نمی‌دونم من مامان ندارم.»

وقتی او این را گفت، نه تنها چهره معلم کمی تغییر کرد، بلکه حتی رونگ‌زن نیز روبروی او نشست.

رونگ‌زن 5 ساله قبلا کلمات زیادی می‌دانست. از آنجایی که خانواده رونگ به شدت به تحصیلات اهمیت می‌دادند، رونگ‌زن قبلا مطالعه خارج از برنامه را آغاز کرده بود. بنابراین می‌دانست که قرار است همه یک مامان و بابا داشته باشند، اگر یکی از آن‌ها را از دست می‌دادند چیز خوبی نبود. وقتی سعی کرد به آن فکر کند، نمی‌توانست تصور کند اگر مامان یا بابا نبودند زندگی چگونه خواهد بود.

با این حال کیوشیائوهای در واقع مامان نداشت ... رونگ‌زن هم به کیوشیائوهای بیقرار نگاه کرد، بنا به دلایلی در قلبش احساس عذرخواهی داشت. وقتی به ناراحتی پنهان خود از قبل فکر کرد، این بار منتظر نشد تا معلم دهان باز کند، ناگهان گفت: «می‌تونیم با هم بخوابیم.»

چهره کیوشیائوهای کمی روشن‌تر شد. سرش را تکان داد: «اوم.»

معلم هم جلو آمد و کیوشیائوهای را در آغو+ش گرفت و با آرامش گفت: «نگران نباش، معلم برات پتوی پشتیبان می‌گیره. امشب معلم به خونه‌تون زنگ می‌زنه و با هم گپ می‌زنند، جای نگرانی نیست.»

به نظر می‌رسید کیوشیائوهای راحت شده باشد. مطیعانه سرش را تکان داد و به معلم لبخند زد. بعد از رفتن معلم برگشت و به رونگ‌زن لبخند زد:

«اسم من کیوشیائوهایه، اسم تو چیه؟»

«رونگ‌زن» از آنجایی که رونگ‌زن به خوبی بزرگ شده بود، بطور رسمی پاسخ داد: «رونگ از رانگ‌چی و زان از زان‌می. (زیرا نام او چندین کاراکتر تلفظ یکسانی دارند.)»

کیوشیائوهای مکث کرد سپس با عجله گفت: «پس مال من کیو از کیوشیائوهای است و شیائوهای از کیوشیائوهای[1]

«... اوم.»

*******

پس از آن شاید چون کیوشیائوهای مادرنداشت، رونگ‌زن نسبت به او بردبارتر شد. از این گذشته، رونگ‌زن در خانواده رونگ، در بازگشت به خانه آموزش خصوصی داشت. آمدن به مهدکودک صرفا با هدف یادگیری مهارت اجتماعی بود. او در مقایسه با بچه‌های دیگر قیافه زیبایی داشت و همچنین چیزهای بسیار بیشتری می‌دانست. او نسبت به کیوشیائوهای قبلا احساس شفقت داشت و می‌خواست از او مراقبت کند. او مثل بقیه بچه‌های همسن و سالش نبود که با حس کنجکاوی معصومانه و بدگمانی مدام دنبال چیزهایی مثل «چرا مامانت نیومد تو رو ببره؟» باشد.

در غیر این صورت براساس شخصیت اولیه رونگ‌زن، این امکان وجود داشت که با نگرش او از کیوشیائوهای که مدام دستورات معلم را فراموش می‌کرد، غذا می‌خورد بدون پاک کردن دست‌هایش، چرت زدن بدون درآوردن کت لباسش، بسیار مخالف باشد.

با این حال اگرچه کیوشیائوهای در جنبه‌های خاصی کند بود، شخصیت او بی‌گناه و صریح بود. به بیان ساده، اگر کسی با او خوب رفتار می‌کرد، با آن شخص بسیار بسیار خوب رفتار می‌کرد. اگر کسی با او بد می‌کرد، به معلم توجهی نمی‌کرد و اگر نیاز به قصاص داشت حتما این کار را می‌کرد.

روز اول رونگ‌زن مداد رنگی و پتوی خود را به کیوشیائوهای قرض داد (البته ناموفق بود). بنابراین روز بعد کیوشیائوهای ماشین‌های اسباب‌بازی که پدرش به او داده بود را آورد تا با رونگ‌زن به اشتراک بگذارد تا با آن بازی کند. پس از آن وقتی متوجه شد که رونگ‌زن دوست ندارد آهنگ بخواند، کیوشیائوهای جلوی دید او را می‌گرفت و یا با صدای بلند می‌خواند. رونگ‌زن از اینکه می‌گفتند شبیه دختربچه‌هاست متنفر بود، بنابراین اگر کسی چنین نظری می‌داد، کیوشیائوهای به او کمک می‌کرد تا به آن‌ها دشنام بدهد. بنابراین آرام آرام رونگ‌زن احساس دلسوزانه و رقت‌بار خود را نسبت به کیوشیائوهای از دست داد و فقط فکر کرد که زمان با هم بودن بسیار خوشحال هستند. و اگر کیوشیائوهای دوباره چیزی را فراموش می‌کرد، مهم نبود. به او کمک می‌کرد تا جبران کند.

طولی نکشید که رونگ‌زن و کیوشیائوهای نه یکی از دوستان، بلکه بهترین دوستان شدند.

تمام راه تا زمانی که جیانگ‌شین‌چنگ در تلویزیون ظاهر شد.

*******

جیانگ‌شین‌چنگ نامی بود که تنها پس از چندبار ذکر کیوشیائوهای، رونگ‌زن به دنبال آن در تلویزیون رفت. در غیر این صورت قوانین خانواده رونگ این بودکه زمان صرف غذا صرفا برای غذا خوردن آرام بود. آن‌ها نمی‌توانستند میز شام را ترک کنند و البته عادتی به خوردن غذا در حین تماشای تلویزیون نداشتند.

به همین دلیل یک روز رونگ‌زن شامش را خیلی زود تمام کرد و در کنار تلویزیون منتظر ماند تا ببیند معامله با این جیانگ‌شین‎‌چنگ چگونه است. چیزی که او دید بلافاصله متوجه شد که چرا کیوشیائوهای بسیار عاشق این نمایش است.

زیرا جیانگ‌لی درون نمایش درست مثل کیوشیائوهای بود که مامان نداشت. در نمایش او با پدرش به خوشی زندگی می‌کرد.

رونگ‌زن می‌دانست که این همان چیزی است که کیوشیائوهای از ته دل می‌خواهد، او می‌خواست با پدرش زندگی کند.

بنابراین یک روز وقتی رونگ‌زن شنید که عموی جوانش به این موضوع اشاره می‌کند که جیانگ‌شین‌چنگ همسایه آن‌هاست و همچنین بطور تصادفی چند روز بعد کیوشیائوهای معلمی را دید که در حالی که چرت بعدازظهر آن‌ها را زیر نظر داشت در حال خواندن روزنامه‌ای که عکس جیانگ‌شین‌چنگ را در خود داشت. ماشین پدرش را با هیجان به رونگ‌زن نشان داد، رونگ‌زن کمی فکر کرد و به راحتی این دو دانسته را کنار هم قرار داد. سپس همان بعدازظهر، او کیوشیائوهای هیجان‌زده را به در آپارتمان جیانگ‌شین‌چنگ تحویل داد.

در اصل رونگ‌زن می‌خواست با او برود، اما راننده خانواده‌اش حاضر نشد قبل از رفتن به خانه جایی برود. بنابراین رونگ‌زن چاره‌ای نداشت جز اینکه کیوشیائوهای را قبل از اینکه به خانه برود، رها کند، به خانه برود و قبل از اینکه برای پیدا کردن او بیرون بیاید، به خانواده‌اش اطلاع دهد.

او انتظار نداشت که وقتی به آنجا رفت، کیوشیائوهای را در حال خوردن پنکیک با پیازبهاری ببیند که مشتاقانه به او گفت که جیانگ‌شین‌چنگ چقدر عالی است. کاملا صادقانه بگویم، غیر از احساس تعجب، رونگ‌زن کمی هم احساس ناراحتی کرد.

او فکر نمی‌کرد این آغاز کار باشد.

روز بعد، کیوشیائوهای در حالی که با خوشحالی دست جیانگ‌شین‌چنگ را در دست داشت به مدرسه آمد. همچنین دیگر هیچ مدادرنگی یا پتویی از کیف او گم نشد. نه تنها این، بلکه روزانه یک جعبه نهار پر از نان‌های خرگوشی سفید کوچک زیبا نیز به کیفش اضافه شد. گفت وقتی گرسنه می‌شود می‌تواند آن را بخورد. و آه‌بای از دهانش نمی‌افتاد.

اگرچه رونگ‌زن نیز از بای بدش نمی‌آمد، اما صحبت‌های مداوم کیوشیائوهای درباره آه‌بای او را تا حدودی عصبانی کرد. زیرا بارها آن را با خودش تکرار کرد. در آن زمان رونگ‌زن هنوز با مفهوم "حسادت" ناآشنا بود. فقط فکر می‌کرد که شادی کیوشیائوهای کمی بیش از حد است. در آن روزها هربار که به چهره بسیار خندان کیوشیائوهای نگاه می‌کرد، کمی احساس ناراحتی می‌کرد.

تا یک روز خاص در مدرسه که کیوشیائوهای ناگهان به مدرسه آمد و به او گفت: «ممنونم.»

او گفت که در حال حاضر با آه‌بای زندگی می‌کند و همه‌اش به خاطر کمک آه‌زن بود. آه‌زن را بیشتر از همه دوست داشت!

چند کلمه ساده احساسات ناخوشایند را از ته دل رونگ‌زن کاملا از بین برد.

از آن روز به بعد هر وقت کیوشیائوهای احساس خوشبختی می‌کرد، رونگ‌زن نیز با او احساس خوشبختی می‌کرد، چون بالاخره او کسی بود که کیوشیائوهای بیشتر از همه دوستش داشت.

او حتی محبوب‌ترین نان‌های بخارپز خرگوشی کوچک خود را با او به اشتراک گذاشت.

*******

پس از آن یک روز خاص، معلم این سئوال را مطرح کرد: «چه کسی را در خانه بیشتر دوست دارید.»

در آن روز کیوشیائوهای گفت: «آه‌بای من را می‌بو+سد، در آغ+وش می‌گیرد و با بابا می‌خوابد.»

در همان زمان رونگ‌زن با ناراحتی قسمت اول را شنید. چن‌زن‌‌زن ناگهان گفت: «این کاری است که یک مامان انجام می‌دهد.»

این جمله ناگهان چراغی در ذهن رونگ‌زن روشن کرد.

اگر آه‌بای به مامان کیوشیائوهای تبدیل شود، در آینده فردی که کیوشیائوهای بیشتر از همه دوست دارد، قطعا خودش خواهد بود.

چون بابا و مامان و کسی که بیشتر از همه دوستش داشتی نمی‌توانستند یک نفر باشند.

بابا و مامان، بابا و مامان بودند، کسی که بیشتر از همه دوست داشتی کسی بود که قرار بود با او ازدواج کنی. روز قبل معلم تازه به آن‌ها یاد داده بود.

بنابراین ....

رونگ‌زن پلکی زد و به کیوشیائوهای نگاه کرد که در آن لحظه با چن‌زن‌زن در حال بحث بود که «آه‌بای می‌تواند مامان شود یا نه.»

دستش را دراز کرد و لباس کیوشیائوهای را کشید. او به آرامی در گوش کیوشیائوهای صحبت کرد.

وقتی کیوشیائوهای آن را شنید سرش را به شدت تکان داد: «اوم! آه‌بای قطعا موافقه!»

رونگ‌زن به کیوشیائوهای نگاه کردو سرش را به آرامی تکان داد.

در حال حاضر او در قلب خود بسیار خوشحال بود.

*******

فقط زندگی غیرقابل پیش‌بینی بود و رونگ‌زن هرگز تصور نمی‌کرد روزی از کیوشیائوهای جدا شود.

اما ناگهان یک صبح خاص صندلی کنار رونگ‌زن خالی شد.

هیچ هشدار یا اطلاعی به او داده نشد.

چند روز بعد به رونگ‌زن گفتند که پدر کیوشیائوهای مجروح شده و کیوشیائوهای برای دیدن او به خارج از کشور رفته است.

آن زمان او فکر می‌کرد که پس از مدتی کیوشیائوهای دوباره بازخواهد گشت.

روز به روز، در کلاس را تماشا می‌کرد.

او امیدوار بود قبل از شروع کلاس، کیوشیائوهای دوان دوان بیاید و به سمت او بپرد.

اما انتظار او بیش از نیم سال به طول انجامید.

نیم سال بعد، یک عصر خاص، مادرش تلفن را به او داد و گفت که کیوشیائوهای می‌خواهد با او صحبت کند.

رونگ‌زن به گوشی نگاه کرد. همزمان احساس تعجب و عصبانیت کرد. او آنقدر عصبانی بود که تماس تلفنی را رد کرد.

اما وقتی مادرش تلفن را کنار گذاشت، ناگهان احساس پشیمانی و اندوه عمیقی کرد.

آن شب زیر روتختی پنهانی گریه کرد. کاری که قبلا نکرده بود.

خوشبختانه چند روز بعد کیوشیائوهای دوباره تماس گرفت.

این بار رونگ‌زن گوشی را از دست مادرش ربود.

او فقط «سلام» را گفته بود که از آن طرف صدای هق هق بلند کیوشیائوهای به گوش رسید. بنابراین رونگ‌زن کاملا فراموش کرد که عصبانی باشد.

از آن روز به بعد رونگ‌زن به ندرت دوباره از کیوشیائوهای عصبانی شد.

زیرا نمی‌خواست دوباره به تنهایی غمگین شود.

[1] اساسا اطلاعات صفر.

کتاب‌های تصادفی