فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بذر کتان: سایسون

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر ۱ دشمن خونسرد اطراف قرارگاه با دیوارهای پارچه‌ای بسیار بلندی پوشیده شده ولی یک سیستم انرژیکی تارعنکبوتیو هم میشه در محوطه‌ی بیرونی دید که سعی داره از امنیت قرارگاه مراقبت کنه. سایسون میدونه که ضعیف هستن و در صورتی که مهاجمین حاشیه‌ی کیهان تصمیم به هجوم بگیرن، چیز بخصوصی نیست که بتونه ازشون محافظت کنه. اون همه‌ی تلاش خودشو به کار بسته، همه‌ی شب مشغول پرسه زدن و جمع کردن اطلاعات به درد بخور بود ولی چه فایده وقتی که مهم‌ترین اعضای گروه که همه بهشون اعتماد کردن، ناگهان خیانت کنن؟ «شما خودتونو خیلی ارزون فروختین رفقا، فکر کردین کسایی که حاضر میشن در عوض خیانت و کشتن هم نوعانتون بهتون امتیاز ارتقای کالبد رو بدن در ادامه قابل اعتماد و دوستتون هستن؟» حدس سایسون کاملا درسته چون بیشتر از سه ماه نمیگذره که همون فرمانده‌های خیانتکار، صاحب کالبد‌های بعد سومی‌ای میشن که برادری تاریک بهشون دست و دلبازانه بخشیده. این در حالی بود که پیش از این به راحتی می‌تونستن از مزیت داشتن کالبدای تا بعد ۹ هم بهره‌مند بشن و علاوه بر اون، سازمانی که براش کار میکردن، ارزش و احترام بیشتری براشون قائل بود. آخرین تصویری که سایسون به یاد میاره وارد شدن یه موجود فضایی با هاله و ظاهر و چشم‌های بی روح بود که آشکارا قصد آسیب رسوندن داشت. اون حتی نیازی نداشت که درگیر بشه، آسیب رو به کمک ذهنش ایجاد میکرد. پوستش تیره و چشم‌های درشتی داره. اون هیچ کدوم از احساسات انسانی که می‌تونه جلوی آسیب زدن به دیگران رو بگیره درک نمیکنه. به نظر میرسه که مدت‌هاست داره جنون خودشو زندگی میکنه. سایسون حتی به خودش زحمت نداد که درگیر بشه، اونها جنگ رو از خیلی وقت پیش باخته بودن. از همون زمانی که دروغ و خیانت در جامعه‌شون تبدیل به یک امر عادی شد. . . . گربه‌ی سفید و پاکوتاهی با بی حوصلگی روی طاقچه‌ی یک اتاق سرد و خاکستری مشغول استراحت کردنه. دکوراسیون اتاق، بسیار غمگینه یا حداقل اینطور به نظر میرسه که کسی برای چیدن مرتب وسایل، سلیقه ای به خرج نداده. هر چیزی از یک فرهنگ و سلیقه ی متفاوت به این اتاق اومده و خیلی از تابلو ها و اشیا، در زوایای خالی قرار گرفتن تا صرفا بتونن جایی برای بودن داشته باشن. بسیاری از قاب عکسا به صورت وارونه هستن و نقاشی های بی معنایی از کاراکتر ها و محیط های نامربوط به همدیگه رو نشون میدن. برخی کلاسیک و برخی مدرن هستن. برخی، آناتومی های عجیب و نامفهومی رو نشون میدن. اتاق، تنها یک در ورودی داره که خیلی کوچیکه و به نظر میرسه که بیشتر از هشتاد سانتی متر نیست. همچنین اگر یه فرد، کمی زیادی چاق باشه نمی تونه از این در رد بشه. در با کمی فاصله از زمین قرار گرفته و با چند تا پله، به کف اتاق میرسه. گوشه ای از اتاق، یک کامپیوتر قرار گرفته که خیلی خاک گرفته است اما مانیتورش روشنه و اطرافش پر از خرت و پرته. کلی کاغذ و دفترو میشه زیر میز کامپیوتر دید. تنها نقطه‌ی امید بخشی که می تونست توی اتاق وجود داشته باشه چند تا گلدون هست که تمام گیاهان درونش خشک شدن و یک پارچ آب که در کنارشون قرار گرفته، خیلی وقته که خالی و خشکه. درب اتاق باز میشه و یک هیکل قد کوتاه که یک کلاه عجیب و غریب، تمام صورتش رو پوشونده وارد میشه. اون یک ژاکت سفید پوشیده که آستین هایی به رنگ آبی روشن و یقه ی کلفت و بلندی داره که تمام گردن شخص رو میپوشونه. اون همچنین یه جین گشاد مشکی پوشیده که بلند بودنش رو میشه از تا خوردن مداوم پاچه ی شلوار، فهمید. و در نهایت یک جفت کفش اسپورت خیلی ساده پوشیده. با بستن در اتاق، کلاهش رو بر میداره و میشه دید که اون یک چهره‌ی گرد و پوست روشن داره با موهای خیلی خیلی کوتاه. با دیدن گربه ی سفید، لبخندی میزنه اما گربه به صاحبش جوابی نمیده. سایسون که از استقبال گربه اش خوشحال نشده، قدم زنان به کامپیوترش نزدیک میشه. اون برای چند دقیقه به مرور پیغام ها مشغول میشه. اتاق، بیش از اندازه سوت و کوره. چند لحظه با خودش فکر میکنه که شاید گذاشتن یه آهنگ، بتونه کمی مودشو عوض کنه اما خیلی بی حوصله تر از این حرفاست و دلش یک سرگرمی جالب تر میخواد. روی صندلی، لم میده و میکروفونی رو از کنار مانیتور، به جلوی روی خودش میکشه. سایسون، دست های خودش رو توی همدیگه قفل میکنه و با چرخ های صندلیش، مشغول گردش میشه و دور تا دور اتاق رو با دوران در یک نقطه از نظر میگذرونه. منظره ای که از پنجره ی اتاق میبینه، خیلی راکد و سرده. اونجا پر از ساختمون های بلندیه که هیچ کدوم از چراغاشون روشن نیست. توی آسمون میشه اشیای معلقی رو دید که در واقع محل زندگی فعلی مردم این شهر هستن. اما نوری که از آسمون میتابه، سایه ای از ساختمون ها رو به نمایش میذاره. سایسون از این چهره ی ناامید کننده رو برمیگردونه و توی دنیای خودش غرق میشه. اگه قرار باشه ردی از خودم به جا بذارم، بهتره که اون رد به چه شکل باشه؟ اگه قرار باشه همه ی خودم رو توی یک محتوای اینترنتی آپلود کنم، باید از کجا شروع کنم و راجب چه موضوعی صحبت کنم؟ سایسون، میکروفون خودش رو روشن میکنه و به چراغ قرمز رنگش خیره میشه. از اونجایی که هنوز هم حرفی برای گفتن نداره فقط سعی میکنه نفس‌های خودش رو صدادار تر بکشه. اون مشغول صحبت میشه. از آخرین چیزهایی که به یاد میاره و باعث آزردگیش توی این شهر شدن صحبت میکنه. از سیاست های احمقانه ای که باعث شد همه کم کم این شهر رو ترک کنن و به یک منطقه‌ی متروکه تبدیل بشه. از اونچه که توی سیارات دیگه مشغول اتفاق افتادنه صحبت میکنه. اینها حرف های تکراری ای بودن که فقط داشتن با ادبیات متفاوتی بیان میشدن. سایسون میدونست که این جاده ی تمدن، خیلی وقته که به بن بست رسیده و دیگه هیچ فکر باز و هیچ شخص مشتاقی نمونده که این جاده رو برگرده و بخواد که از نو شروع کنه. تمدن، بدون شهرونداش مفهومی نداره و با یکی دو تا شهروند مشتاق هم بهار نمیشه. به علاوه، موقعیت سایسون توی جامعیت فعلی و ساز و کارهای محدود سیاره اش که خودشون رو توی اون سفینه های احمقانه جا دادن، موقعیت بسیار ناامید کننده ایه. سایسون دوباره این ها رو مرور میکنه و با خودش فکر میکنه که احتمالا در آینده هم هیچ کسی نیست که بخواد ردی که ازش به جا مونده رو بشنوه و مرور کنه. اون به صحبت کردن ادامه میده و لحن صداش، حالتی گرفته و ناراحت پیدا میکنه. با اینحال، خیلی وقته که حوصله ی غصه خوردن هم نداره و اصولا اهل گریه کردن هم نیست.

کتاب‌های تصادفی