فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

بذر کتان: سایسون

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر ۷ رها کردن کالبد فیزیکی یوئا واه بعد از چند لحظه سکوت و فکر کردن به جملات سایسون میگه: اگر فکر میکنید این اتفاق باید بیوفته پس به سراغش برید اما اجازه بدید که کالبدتون اینجا بمونه و مورد محافظت قرار بگیره. گروهی که دارید بهش ملحق میشید به همچین تکنولوژی ای دسترسی نداشته و ممکنه بخواد از کالبد فیزیکی فعلی شما برای ارتقای دانش خودش سو استفاده کنه. -آه، مشکلی با این موضوع ندارم. می تونید کالبدمو برای همیشه نگه دارید و یا منهدمش کنید. وقتی که سایسون اتاق مذاکره رو ترک میکنه، برخی از افسرا نمی تونن تعجب و تحسین خودشون رو پنهان کنن. البته که اون تحسین برانگیزه. کدوم موجودیه که دوست نداشته باشه یه کالبد فیزیکی داشته باشه؟ اونم چی؟ یه کالبد فیزیکی در سطح ۷ که برای بسیاری از موجودات این دنیا شبیه یه افسانه است. . . . جدا شدن از بدن فیزیکی، در یک لحظه و بدون هیچ درد خاصی صورت میگیره. پزشکی که در کنار کالبد سایسون ایستاده، هر چند همچنان قادر به دیدن روحش هست اما بی تفاوت به نظر میرسه. اون بار ها این کار رو انجام داده و براش مهم نیست که افراد، بعد از جدا شدن از کالبدشون چه احساسی دارن. برای سایسون هم این کار، لزوما یک تجربه ی جدید نیست. در حالت عادی هم می تونست هر وقت که اراده کنه از جسمش جدا بشه اما این جدایی به طور کامل نبود و همیشه یک رشته ی نقره ای، اونو با بدن فیزیکی خودش متصل نگه میداشت. امروز اون می تونه اراده کنه تا به جاهای بسیار دورتری سفر کنه و تجربه های بیشتری رو به دست بیاره. صرفا یک سری تجهیزات اتریک هست که قبل از مستقر شدن در سیاره ی زمین لازمه به کار بگیره. کارکرد این تجهیزات اینه که وجود غیر مادی و کالبد‌های انرژیکیش رو با اتمسفر سیاره ی زمین مرتبط میکنن. خب چیزی که واضحه اینه که سایسون هنوز به سیاره ی زمین نرسیده. جدایی از کالبد فیزیکی، بهش حس و حال روحانی و تازه ای بخشیده، دلیلش اینه که بسیاری از ترس ها و نگرانی های اجتماعی، حالا از بین رفتن و اون می تونه یه زندگی فارغ از جغرافیا و محدودیت های نژادی رو داشته باشه. هر چند در این حالت، میزان تاثیرگذاریش بر دنیای اطرافش به میزان چشمگیری کاهش پیدا میکنه اما می تونه اطلاعات و تجارب پرشماری رو به دست بیاری. برای فردی که با سکوت و تنهایی خو گرفته، همچین وضعیتی اونقدرا هم بد نیست بلکه می تونه خیلی هم ایده آل باشه. سایسون توی هوا غلتی میزنه و خودشو به جلوی یه آیینه میرسونه. چهره ی جدیدش کمی بیشتر به زن ها شباهت داره و موهاش بلند و یخی رنگ شدن. چهره اش هم کمی ظرافت پیدا کرده و شبیه دوره های ابتدایی زندگیش شدن. اون دستشو به سمت آیینه میبره و در لحظه ای بعد، خودشو رو به روی سیاره ی زمین میبینه. اراده ی اون باعث شده که بتونه خودشو به همچین موقعیتی برسونه. حالا فقط کافیه که به سراغ فرقه و سازمان جدیدش بره اما قبلش دوست داره که کمی در سیاره گشت و گذار داشته باشه و آدما و حیوونا و گونه های گیاهی رو از نزدیک ببینه. «این سیاره واقعا سبزه.» اما قسمت های خشک و سوخته ی سیاره هم از چشم سایسون دور نمیمونه. اون قادره که تاریخچه و اتفاقاتی که در این نواحی افتاده رو به کمک چشم سومش ببینه. «ظاهرا هزاران سال پیش، یک سری جنگ اتمی اتفاق افتاده و موجودات زیادی توی این سیاره منقرض شدن. معلوم نیست که داره نفس چندمش رو میکشه.» سایسون ارتفاعش رو کم میکنه و به یک کلان شهر نزدیک میشه. آدم ها همگی روی دو پا راه میرن و استفاده از ابزار های پرنده هنوز عمومیت نداره. لباس‌های مردم این شهر جالب هستن و طیف های رنگی نارنجی و آبی کاربنی رو بیشتر میشه دید. سایسون از دیدن بچه ها خوشحال میشه و براش جالبه که زاد و ولد در این سیاره اینقدر رایجه. همچنین جمعیت حاضر در شهر، خیلی بیشتر از ظرفیتشه. این برای سایسون چیز عجیبیه و اونو نشونه ای از سطح تکاملی پایین مردم میدونه. سایسون به پرواز کردن ادامه میده و می تونه روح‌هایی رو ببینه که آشکارا و به راحتی مشغول پرواز و گشت و گذار هستن. بعضی از اون ها نگاه‌های عجیبی به سایسون میندازن چون حجم هاله ی اون به وضوح زیاده و از ظاهرش هم مشخصه که یه موجود غریبه است. سایسون که تازه داشت طعم آزادی رو حس میکرد، کمی از این وضعیت رنجیده میشه. اون چندان انتظار رو به رو شدن با روح های فعالی که کالبد های فیزیکی ندارن رو نداشت. اما با کمی دقت متوجه میشه که تقریبا تمام روح ها، در سطح تکاملی ۴ یا نهایتا ۵ هستن. این یعنی اینکه خودش دست بالا رو داره و می تونه به کمک انرژی ذهنیش، برای پنهان کردن خودش از چشم این موجودات فضول و قضاوتگر اقدام کنه. سایسون ادامه میده و قوه ی بویایی خودشو به کار میندازه. روح ها بو دارن و این بو، از افکار و احساساتشون نشات میگیره. یک بوی ملایم اما شیرین و خوش طعم، اونو به سمت شرق میکشونه. به زودی وارد جنگل های بامبو میشه و دختر کوچکی رو میبینه که روحش کمی بالا تر از سرش ایستاده. روحش لزوما چهره ی یک بچه رو نداره. «چرا داری گریه میکنی؟» سایسون چهره ی خودش رو برای دختر بچه آشکار میکنه. اما دختر زیاد علاقه ای به حرف زدن نداره. دست‌هاش جوهریه. -«تو مینویسی؟» در جواب، روح دختر به جای خودش شروع به حرف زدن میکنه. اما دو صدا از طرف اون روح به ذهن سایسون میرسه. ظاهرا این موجود، یک حالت دو تکه شدن رو تجربه میکنه. این چیزی بود که فرستاده ی سازمان شاخدارها در موردش توضیح داده بود اما سایسون منظورش رو نمی فهمید. این کیفیت زندگی یک روح، در قالب یک انسان زمینیه. صداهایی که از طرف روح به گوش میرسه، دو جمله‌ی نسبتا مشابه رو تکرار میکنن. یکی از صداها که صدای یک زن جوانه و شباهت زیادی به شخصیت همون روح داره میگه: «بله من خیلی مینویسم خانوم سایسون.» صدای دیگه که کمی بم و البته بچه گانه و پر از رنجه میگه: «بله من خیلی مینویسم تو کی هستی؟» دلیلش واضحه چون کالبد فیزیکی این موجود، اگاهی محدود تری داره و قادر به دیدن هویت واقعی اشخاص نیست، مگر اینکه بتونه ارتباط قطع شده با روح آگاهش رو دوباره ایجاد کنه. سایسون به دختر بچه نگاه میکنه چون فکر میکنه الان اخلاقی تره که اونو در نظر بگیره و به سوالاتش جواب بده. «اسم من سایسونه. چرا داری گریه میکنی؟ کسی اذیتت کرده؟» روح دیگه صحبتی نمیکنه و صرفا کمی خوشحال به نظر میرسه. خوشحاله شاید چون کالبد فیزیکیش یک دوست جدید پیدا کرده. بچه جواب میده :«دیان زو، اون منو مجبور میکنه که هر روز بنویسم. من خسته شدم.» سایسون حوصله ی صبر کردن و اطلاعات کشیدن از این بچه رو نداره. به چشم سومش فشار میاره تا بتونه اطلاعات موجود در منطقه رو دریافت کنه. ظاهرا دیان زو یه مرد جوانه که مسئول یه کتابخونه است. اون روح ضعیفی داره اما از طرف موجوداتی اجیر شده تا از این بچه و روحش سو استفاده کنن. سایسون با دیدن هویت دختر رو به روی خودش، چشماشو باز میکنه و با تعجب بهش خیره میشه. این بار اون به روح بچه نگاه میکنه که هنوز حالت ریلکس خودشو حفظ کرده. «ین شی؟» -«بله این اسم منه.» سایسون با تعجب میپرسه: «میشه بپرسم تو دقیقا چند وقته که اینجایی؟» روح ین شی چند لحظه به سایسون خیره میشه و احساسات قدرتمندی رو آزاد میکنه. به نظر میرسه که علاقه نداره چیزی که از سر گذرونده رو با کلمات بیان کنه. اون یک سری تصویر رو به ذهن سایسون ارسال میکنه. وقتی سایسون چشم های خودشو میبنده، تصویری از یک جنگ رو میبینه. یک جنگ اتمی. تصاویر به سرعت در هم پیچ میخورن اما کاملا واضح هستن. ین شی جوان مجبور میشه تا مرگ دوستان خودشو ببینه. دوستانی که از بچگی باهاشون بوده. ین شی اهل قبیله نبوده، اون به عنوان یک غریبه، صرفا از یکی از تمدن های بسیار بدوی و سطح پایین زمین جدا میشه و به قبیله ای می‌پیونده که در سطح تکاملی بالاتری هستن. این جدایی به صورت ناخواسته صورت میگیره. یعنی اینطوری بوده که یک روز توی جنگل گم میشده. خونواده ی ین شی اصلا دنبالش نمیگردن، بچه ها اونقدری براشون اهمیت ندارن، قبیله شون درگیر جنگ و فقره و جدا شدن یک بچه ی مریض و ضعیف که حتی نمی تونه درست راه بره و از عصا استفاده میکنه، براشون یک اتفاق خوب هست. ین شی به هر ترتیب، قرار نیست که بمیره و قبیله ی جدید خودش رو پیدا میکنه. در این قبیله می تونه مدرسه، دوستا و خانواده ی جدیدی داشته باشه. سال ها به خوبی میگذرن، مشکلاتی هست ولی خرد درون قبیله، باعث میشه که مشکلات به راحتی حل بشن و حتی جنس مشکلات هم فرق داره و هزاران سال از قبیله های عقب افتاده تر جلوترن. اما سایه ی جنگ، مثل یک مار، توی این قوم و تمدن میخزه. کم کم روز ها تاریک تر میشن و موج های اول مهاجرت شروع میشه. هر جنگ، بخشی از تمدن رو نابود میکنه. وقتی اولین جنگ های اتمی شروع میشن، ین شی تقریبا یک زن بالغه. صدای ین شی فعلی، توی ذهن سایسون میگذره: «همه چیز برای من از اینجا شروع میشه و به همینجا هم ختم میشه. فکر میکنی فقط خودت هستی که دلتنگ دوستات موندی؟ خدا دلش برای من و دوستام نسوخت، نمی خوام که هرگز از این سیاره برم.» . . .  

کتاب‌های تصادفی