پیش مرگ
قسمت: 4
هرمان و کاملیا دست در دست هم به آینه خیره شده بودند، حیرت از نگاهشان می بارید. برای اولین بار چنین لباس هایی می پوشیدند و این حتی کودکی مثل هرمان را هم خوشحال می کرد. او یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و یک کراوات با همان رنگ کتش به تن داشت. روز طولانی هرمان با خواهرش تقریبا به پایانش رسیده بود، او می دانست که اگر همه چیز آن طور که باید پیش برود از این به بعد دیگر نمی تواند همیشه کنار خواهرش باشد، یک لحظه دردی را در سینه اش احساس کرد و بلافاصله بغضی در گلویش نشست. به جز کاملیا کسی را در این دنیای بی رحم نداشت و باز هم خودش با دست خودش او را از خود می راند، دستان خواهرش را گرفت و مدتی به او خیره شد، کاملیا با این لباس ها شبیه عروسکی ناز به نظر می رسید. او همان چشم های خاکستری رنگ و مو های مشکی برادرش را به ارث برده و صورت زیبایش به مادرش رفته بود. هرمان در این چند وقت هر زمان دلتنگ مادرشان می شد کاملیا را به آغوش می کشید اما با این که هیچوقت انتظارش را نداشت امروز این آغوش را هم از دست می داد. دخترک برق زدن قطرات اشک را در چشم برادرش دید و با صدای نازش نجوا کرد: «چی شده داداشی؟» هرمان به خودش آمد، به سرعت چشمانش را مالید و با لبخند جواب داد: «هیچی آبجی کوچولو، فقط تو خیلی خوشگل به نظر می رسی و من بهت حسادت می کنم!» کاملیا با شنیدن حرف های هرمان خندید و گفت: «من برای تو مثل ستاره می درخشم و تو از تماشای من لذت می بری!» هرمان کلمات مادرش را به یاد آورد، در آن زمان زیبا به نظر می رسیدند ولی الان تازه معنای پشت آن را درک می کرد. «من برای تو مثل ستاره می درخشم و تو از تماشای من لذت می بری!» و بعد جمله ی بعدی را به خاطر آورد. «ای کاش به جای ستاره گلی پژمرده در دستان تو بودم که در حال خشکیدن است. اما ثانیه های باقی مانده را با بودن در کنارت می ساختم و تا آخرین ثانیه از کنار تو بودن لذت می بردم!»
تازه درد دوری در این کلمات را می فهمید، بالاخره به این درک رسید اما او هم مثل مادرش کاری از دستش بر نمی آمد. «روز ها خواهند گذشت، به یاد داشته باش که من همیشه از دور به یادت خواهم بود، همانطور که ستاره های آسمان برایت چشمک می زنند. من به یادت خواهم بود و تو به یادم باش همانطور که وقتی گریه می کردی حتی زمانی که کنارت نبودم باز هم صدایم می زدی و من در قلبم صدایت را می شنیدم و تو را در آغوش می گرفتم! مرا به یاد بیاور تا روزی که بیایم و آن روز دوری و سختی ها به پایان خواهد رسید، به پایان خواهد رسید! »
هرمان به سمت جورج برگشت و پرسید: «آقای کارتر می تونیم قبل از رفتن یه عکس با این لباس ها بگیریم؟» جورج می خواست مخالفت کند، اما نمی توانست برای چنین چیز کوچکی نقشه هایش را به خطر بیندازد. فکری به ذهنش رسید و گفت: «باشه ولی به شرطی که بعدا پولش و بدی!» هرمان بلافاصله موافقت کرد، آن ها در مسیرشان کنار یک عکاسی ایستادند و دو قاب با عکسی شبیه صحنه ی خیره شدنشان به آینه خریدند و سپس به سمت املاک یکی از بزرگترین خانواده های شهر میستریوس ولو به راه افتادند. دور تا دور منطقه مثل املاک خانواده پارکر دیوار کشیده شده بود، در ورودی پیاده شدند و بعد از برقراری تماس توسط جورج دروازه های املاک برایشان باز شد. هرمان به تابلوی بالای دروازه نگاه کرد، مادرش از قبل خواندن حروف را به او آموخته بود و همین باعث شد به سختی توان خواندن کلمات روی تابلو را داشته باشد.
«املاک خانوادگی هال» به لیموزین اجازه ی ورود ندادند و با کالسکه به دنبالشان آمدند. اطراف را خانه ها و درختان سرسبز فرا می گرفت، حتی در طول راه یک دریاچه مصنوعی زیبا و یک باغ گل با انواع مغازه ها وجود داشت و همین وسعت املاک خانواده و قدرتشان را نشان می داد. کالسکه در ورودی یک ویلای بزرگ ایستاد، همگی پیاده شدند. جلوی درب ویلا یک خانم و آقای جوان به همراه چند خدمتکار برای پیشواز ایستاده بودند. جورج به سرعت قیافه ی چاپلوسانه ی همیشگی را به خود گرفت، با مرد جوان دست داد و گفت: «عصر بخیر آقای هال!» سپس برگشت و به سمت خانم هال تعظیم کرد.
بعد از احوال پرسی همگی به سمت هرمان و کاملیا نگاه انداختند، جورج فرصت را از دست نداد و با اشاره به هرمان آن دو را معرفی کرد: « این پسر هرمان میلر و این فرشته کوچولو هم دختر نازتون کاملیا هال! چطوره؟ ازش خوشتون میاد؟» خانم هال بدون توجه به هرمان دست های کاملیا را گرفت و به صورتش خیره شد. سپس لبخندی زد و رو به آقای هال گفت: «بیا دختر کوچولومون و ببین ریچارد، خیلی نازه مگه نه؟» ریچارد خندید، همسرش و کاملیا را در آغوش گرفت و جواب داد: «اره خیلی نازه، درست مثل تو رویان!» پیشانی کاملیا را بوسید و برای انجام روند بقیه کار ها وکیلش را صدا زد، جورج در این هنگام دستانش را به هم مالید و مثل بت جلوی آقای هال ایستاد. ریچارد پوزخندی زد و پرسید؟ «تو عوض بشو نیستی کارتر مگه نه؟» سپس حواله ای را از جیب کتش بیرون آورد و در دست جورج قرار داد. کاملیا کمی گیج شده بود، دستانش را کشید و پشت هرمان قایم شد. رویان با لبخند به سمت آن ها رفت و نجوا کرد: «چی شده دخترم؟ چرا فرار می کنی؟»
کاملیا ترسید، هرمان را محکم بغل کرد و گفت: «تو مامان من نیستی، داداش اینا چشونه؟ چی می گن همش؟»
در همین زمان مرد دیگری با عجله در حالی که نفس نفس می زد به آن جا رسید و مانع ادامه گفتگو شد. با آقای هال احوال پرسی کرد، سپس کاغذی را از پوشه کارش بیرون آورد و گفت: «عصر همگی بخیر، ببخشید که دیر اومدم. می تونم بچه رو ببینم؟» جورج با پیش دستی کاملیا را که پشت سر هرمان مخفی شده بود نشان داد. سپس وکیل خودکاری بیرون آورد و پرسید: «اسم و مشخصاتش؟» جورج گفتگو را به دست گرفت و جواب داد: «کاملیا هال، 3 سالشه! » وکیل اخمی کرد و گفت: «اسم خودش رو عرض کردم قربان.» جورج سرش را خاراند و پاسخ داد: «کاملیا میلر» وکیل اطلاعات را ثبت کرد و سوال بعدی را پرسید: «سرپرست و مدارکش کجاست؟»
«سرپرستش منم و مدارکی براش ثبت نشده!» وکیل با تعجب به آقای هال نگاهی انداخت و او در جواب حرف های جورج را تایید کرد. دوباره چند کلمه روی کاغذ نوشت و پرسید: «پدر و مادرش چی؟» جورج با این که از جواب دادن به سوالات خوشش نمی آمد اما برای پول حاضر بود تلخ ترین چیز ها را بدون اخم قورت بدهد.
به سمت آقای هال سر تکان داد و زمزمه کرد: «هر دو مردن!» کاملیا از حرف های جورج عصبانی شد و با لحن کودکانه اش فریاد زد: «هی چرا دروغ می گی؟ مامان هنوز زنده است مگه نه داداش؟» ولی هرمان جوابی نداد و بغضش را نگه داشت. وکیل با چشمانی پرسشگر به مرد چاق نگاه انداخت و منتظر توضیح ماند، جورج به فکر راه حلی افتاد و با زیرکی زمزمه کرد: «مادرش دیگه تو این دنیا نیست، فقط بچه نمی تونه مرگش رو قبول کنه!» کاملیا مشت کوچکش را آرام به کمر هرمان زد، اشک روی صورتش جاری شد و با هق هق گفت: « عموی دروغگو! مامانم دیگه تو این دنیا نیست ولی هنوز زنده است. چرا ما رو اذیت می کنی؟ داداش چرا حرف نمی زنی؟ بهشون بگو مامان زنده است خواهش می کنم! » ولی هرمان پاسخی نداد، وکیل چیزی روی کاغذ نوشت و به جورج گفت: «خب آقا مشکلی ندارین که کاملیا میلر از این به بعد به عنوان فرزند خونده ی آقای هال زندگی کنه؟» جورج دستی به جیبش کشید و با خوشحالی جواب داد: «نه، چه مشکلی؟ مبارک پدر و مادر جدیدش باشه، دختر ناز و خوشگلیه!» سپس موهای دخترک را نوازش کرد و گفت: «و خوش شانس برای داشتن همچین پدر و مادری! براش آرزوی خوشبختی می کنم.» وکیل چند برگه بیرون آورد و جورج پای همه آن ها را امضا زد. آقای هال دوباره با وکیل دست داد و در حالی که می خندید گفت: «بقیش و به تو می سپرم توماس، بعد از این قضیه یه کادوی خوب پیش من داری.» توماس وسایلش را جمع کرد و با لبخند جواب داد: «از شما به ما رسیده آقای هال، بهتون پیشاپیش برای داشتن همچین فرشته کوچولویی تبریک می گم!» تنها مشکل کاملیا بود که با نوازش های خانم رویان بعد از مدتی گریه کردن سکوت کرد، در آن شب در املاک خانواده هال جشن بزرگی به مناسبت این رویداد فرخنده برگزار شد. همه ی اعضای خانواده با کاملیا آشنا شدند و پسرکی گریان تمام این صحنه ها را از فاصله ای نه چندان دور به خاطر سپرد. بعد از اتمام جشن کاملیا رو به ریچارد کرد و پرسید: «اگه قراره من این جا بمونم، پس داداشی هم می مونه دیگه مگه نه؟» ریچارد لبخندی زد و جواب داد: «هرمان باید با آقای کارتر کاری انجام بده و نمی تونه امشب بمونه ولی فردا میاد دیدنت خوبه؟» کاملیا با این که هنوز هم راضی نبود اما در نهایت هرمان را در آغوش گرفت و زمزمه کرد: «پس، فردا می بینمت داداشی!» هرمان در حالی که آغوشش را دور بدن نحیف کاملیا محکم تر می کرد گفت: «دوستت دارم آبجی، خیلی زود می بینمت!»
«منم همینطور داداش، فردا می بینمت.» خانم رویان دست کاملیا را گرفت و به سمت اتاق جدیدش برد.
آقای هال برای بدرقه کردن جورج و هرمان آن جا ماند و بعد از خداحافظی با جورج به هرمان گفت: «هرمان چند دقیقه بمون، باهات حرف خصوصی دارم!» نگاهی به جورج انداخت و اشاره کرد که برود. سپس کارتی را از جیبش بیرون آورد و به پسرک داد. هرمان کارت را گرفت و پرسید: «این چیه اقای هال؟» ریچارد نمی خواست این کار را انجام بدهد اما همه چیز به خاطر کاملیا بود و به سختی آن را پذیرفت. سپس دستی به شانه ی هرمان زد و جواب داد: «این پول برای این که تموم عمرت و با آرامش زندگی کنی کافیه. بهت گفتم بمونی تا جورج از این موضوع با خبر نشه و خودت هم به کسی نگو و از بقیه مخفی نگهش دار!» هرمان می دانست که چیزی اشتباه پیش می رود، بدنش ناخودآگاه لرزید و گفت: «این برای چیه آقای هال؟» ریچارد آهی کشید و زمزمه کرد: «می دونی که زندگی تا الان برای کاملیا سخت بوده و من می خوام از این به بعد بتونه خوب زندگی کنه و زندگی قبلیش و فراموش کنه. می خوام بهش زندگی ای بدم که هر کسی آرزوش و داشته باشه! می خوام براش پدر باشم هرمان. ولی اگه تو رو ببینه نمی تونه فراموش کنه!»
هرمان بیشتر از قبل در سینه اش درد داشت، انگار قلبش تکه تکه می شد. آب گلویش را قورت داد و پرسید : «این یعنی چی آقای هال؟ از من چی می خواین؟ »
«لطفا دیگه به ملاقات کاملیا نیا، فراموشش کن و بذار راحت زندگی کنه! امیدوارم درک کنی هرمان. این برای خودشه و تو به عنوان برادرش باید خوشبختیش و بخوای.» هرمان سرفه ای زد و اشک های سرازیر شده، گونه اش را مالید و نجوا کرد: «می فهمم آقای هال، لطفا مراقب کاملیا باشین!»
در همین هنگام خانم زیبایی در املاک هال از پنجره آن ها را تماشا می کرد، ناخودآگاه با دیدن اشک های پسرک دستانش گره خورد و با خودش زمزمه کرد: «ببخشید هرمان، من واقعا نتونستم اون جوری که باید ازتون مراقبت کنم! قول می دم خیلی زود تو هم بیای این جا، امیدوارم بتونی تا اون موقع تحمل کنی.»
..... ***
«من برای تو مثل ستاره می درخشم و تو از تماشای من لذت می بری!»
کتابهای تصادفی
