فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

جسدم را بخوان

قسمت: 1

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
_____________________________________________________________ #مقدمه "جسدم را بخوان!" همان جسدی که خاکسترهایش را برای تو به یادگاری گذاشته‌ام... همان جسدی که روی دانه به دانه‌ی سلول‌های سوخته‌اش به مرگ نوشتم: "به کسی که دوستش دارم!" چه این که این جسد، زبان زنده‌اش گویا نبود! ____________________________________________________________ _________________________________________________________ #part_1 مامان نگاهم می‌کرد؛ در حالی که روی زمین افتاده بود، انگار خودش که نه... بابا سرش را روی پاهای خودش کشیده بود و موهای مشکی لخت مامان را نوازش می‌کرد. مامان عجیب بی‌حرکت بود؛ چشم‌هایش در کاسه نمی‌چرخیدند، مستقیم به من چهار ساله دوخته شده بودند؛ پسربچه‌ی تازه از خواب پریده‌ای که میان راه‌پله، در سکوت، مات و مبهوت ایستاده بود. پشت من چهارساله می‌لرزید. وحشت کرده بودم! مامان سرد نگاهم می‌کرد؛ سرد، تیز، برنده... لب‌هایش تکان نمی‌خوردند، نه ناز می‌کشید و نه من را به آغوش خودش می‌خواند. من چهارساله مات شده بود؛ زبان در دهانش نمی‌چرخید که بپرسد: - کار بدی کردم؟! بعد صدای بابا آمد! داشت به مامان تبریک می‌گفت. انگار تولد مامان بود! بابا یک پلاک خوشگل دور گردن مامان انداخت، صورت مامان را برگرداند و عمیق، بوسه‌ای روی پیشانی مامان کاشت. نگاه مامان که برگشت، نفسم بالا آمد. روی یکی از پله‌ها نشستم. بابا متوجه‌ی من نبود. خوابم نمی‌آمد. چشم‌های مامان انگار مسخم کرده بودند، نتوانستم از جا دیگر تکان بخورم. کارهای بابا را نگاه کردم؛ بابا تا صبح با مامان حرف زد، از اتفاقات روزش گفت، از این که مامان را چه قدر دوست دارد و این که چه بامزه با دوستش دعوا کرده است؛ حتی از سختی کادو انتخاب کردن هم پیش مامان به خنده گلایه کرد. حرف‌های بابا تمامی نداشت؛ به گمانم مامان هم حوصله‌اش سر رفته بود که شبیه همیشه جواب بابا را نمی‌داد. ____________________________________________________________

کتاب‌های تصادفی