فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۷

چشم‌بندها رو برداشتیم. چشم‌بند رو گذاشتم تو جیبم، چشم از اونهایی که تو اتوبوس بودن و اونها هم چشم‌بندهاشون رو برمی‌داشتن، برداشتم و به بیرون دوختم. تمام اهالی اون ساختمون و به علاوه‌ی ماها رو داشتن می‌بردن مأموریت.

یارو که داد زد چشم‌بندها رو‌ برداریم، از خدا خواسته سریع درش آوردم. دلم می‌خواست راه عمارت رو بدونم.

- شبیه این لاتا شدم!

با صدای آنید که از کنارم می‌اومد، رو کردم سمتش.

- هان؟

- می‌گم شبیه لاتا شدم.

به لباس خودم نگاه کردم و گفتم:

- خب مثلاً هستیم دیگه.

یهو اون یارو اومد سمتمون. سیخ نشستم که تفنگی گذاشت رو پای من و آنید و رفت ردیف پشت‌سریمون و به اونها هم داد.

چی شد؟!

نگاهی به کلت انداختم. اسلحه رو گرفتم دستم و به کلت آنید نگاه کردم. به همه داده بودن.

وای! نکنه بخوان مجبورمون کنن خودمون، خودمون رو بکشیم؟

یارو رفت سر اتوبوس ایستاد و شروع کرد فک‌زدن.

فهمیدم که دارن می‌برنمون به یه خرابه بیرون شهر. اونجا چندتا از این آدم حسابی‌ها هستن که یکیشون به اسم «آدام کالن» چیزی رو از اون سه‌تا، راد و تیموری و منش، دزدیده؛ فکر کنم گفت باید یه مموری لایتنینگ پیدا کنیم و بعد بهش بدیم تا بره تحویل اون سه‌تا بده.

مطمئناً اطلاعات مهمی تو اون مموری لایتنینگ هست که راد برای پس‌گرفتنش اقدام کرده‌.

تو فکر این بودم که اگه اون رو برای خودم بگیرم تا اطلاعاتی که توش هست رو گیر بیارم، چقدر عالی می‌شه که اتوبوس توقف کرد.

نگاهی به جلو انداختم که دیدم رسیدیم به اون جای متروکه. یه منطقه‌ی پرت به‌ نظر می‌رسید و یه ساختمون بزرگ خرابه هم اونجا بود.

یارو گفته بود اونها اونجا تو خرابه‌ن.

اتوبوس با فاصله‌ی زیادی از اونجا توقف کرده بود.

همه پیاده شدن و من و آنید هم با استرس رفتیم پایین. این کار عادت من بود؛ اما نمی‌دونم چرا از استرس زیر دلم به‌ هم می‌پیچید!

آنید هم که‌ اصلاً هیچی! فقط یه ‌ساله که وارد باند صوفیه شده و فقط هم یه‌ بار رفته مأموریت که اون هم بهش گند زده بود و صوف رو چقدر عصبی کرده بود. قیافه‌‌ی اون‌ موقع صوف رو که یادم میاد می‌پوکم از خنده‌.

آنید به‌وضوح دست‌هاش می‌لرزید. نگاهی به دست‌هاش و خودش انداختم.

- چته؟

با صدای مضطربی گفت:

- می‌ترسم!

- وقتی حتی دوتا مأموریت هم نرفتی همینه دیگه.

یارو بهمون اشاره کرد تا مخفی بشیم.

دست آنید رو گرفتم و دویدم سمت ساختمون، پشت توده‌ای از خاک و آجر پنهون شدیم.

- خم شو.

آنید به‌ همراه من خم شد و با ترس اطراف رو نگاه کرد.

هرکی می‌رفت و جایی مخفی می‌شد.

اسلحه رو گرفتم روبه‌روم تا ببینم چندتا فشنگ داره که آنید با صدای لرزونش صدام کرد:

- رها!

رو کردم سمتش.

- چی شده؟

که نگاهم افتاد به دوتا مرد و یه زن که داشتن از ساختمون خرابه بیرون می‌اومدن.

سریع خودم رو کشیدم پایین و یقه‌ی آنید هم گرفتم و کشیدم.

- بشین!

کمی خودم رو کشیدم بالا و نگاه کردم. مردها کت‌وشلوار به تن داشتن و زنه هم رسمی‌پوش بود و همچنان داشتن باهم حرف می‌زدن.

الان کدومشون کالن بود؟

رو کردم سمت یارو که با فاصله‌ی زیادی ازمون، پشت یه توده خاک مخفی شده بود. اوه نه، مثلاً می‌خواستم از این بپرسم!

رو کردم سمت اون سه‌تا. ایستاده بودن و صحبت می‌کردن.

نگاهی به اسلحه انداختم. مطمئناً تنها کسی که اینجا کار با اسلحه‌ش خوب بود، من بودم. همه‌ی اینها تازه‌‌وارد هستن و آنید هم که... من فقط چند ساله که سر و کارم با اسلحه‌ست. خب پس اول من باید پیش‌قدم بشم!

نیم‌خیز شدم که آنید بازوم رو گرفت.

- چی‌کار داری می‌کنی؟!

عینکم رو درآوردم و گرفتم سمتش.

- حواست به این باشه.

عینکم رو گرفت و گفت:

- من موندم چرا از این عینک تزئینیا می‌زنی، تو که خدادادی زشتی.

- آنید ببین خوب چیزی دستمه‌ها.

و اسلحه رو بالا گرفتم.

- این صد دفعه! اون عینک تزئینی نیست، طبیه!

و کاملاً بلند شدم و ایستادم. یارو که حرکتم رو دید، عصبی شد و اشاره کرد بشینم.

نیشخندی بهش زدم و رو کردم سمت اون سه‌تا. سوت بلندی کشیدم که یهو برگشتن سمتم.

اسلحه رو گرفتم سمتشون.

- بدرود عزیزان!

و شلیک کردم.

چند نفر از دخترهای گروه جیغ کشیدن و اون سه‌تا سریع جاخالی دادن.

اوه! انگار بدون بادیگارد اومدن؛ این عالیه! سعی کردم فقط مردها رو نشونه بگیرم؛ یکی از اونها مموری لایتنینگ رو داره.

از پشت آجرها بیرون اومدم و شلیک کردم. زنه سریع از زیر لباسش کلتی درآورد و سمتم شلیک کرد، جاخالی دادم و شلیک کردم.

انگاری فقط زنه مسلح بود. انگار زنه از اون دوتا باهوش‌تره؛ چون فقط اون با خودش اسلحه آورده بود و همه‌ چیز رو پیش‌بینی کرده بود.

دوباره سمتم شلیک کرد که سرم رو خم کردم.

یارو داد زد تا همه وارد عمل بشن؛ اما خیلی‌ها ترسیده بودن و فقط چند نفر اومده بودن بیرون و شلیک می‌کردن.

زنه فحشی زیرلب بهم داد که اخم‌هام تو هم رفت و سمت پاش شلیک کردم که خطا نرفت. ایول! زن جیغی زد و روی پاش خم شد.

سریع به یه پسری که نزدیکم بود اشاره کردم تا حواسش به این باشه و دویدم سمت اون مردهایی که داشتن فرار می‌کردن.

سمتشون شلیک کردم که متوجهم شدن و تندتر دویدن.

به پای هردوشون زدم که پخش زمین شدن. خودم رو بهشون رسوندم.

- which of you is Adam Cullen؟ (کدومتون آدام کالنه؟(

یکیشون که از ترس می‌لرزید به کناریش اشاره کرد. نگاهم دوخته شد به اون یکی و لبخندی رو لبم نشست. پس تویی!

به مخ اون شلیک کردم و خم شدم سمت کالن.

- hello little sheep؟ (سلام گوسفند کوچولو!)

این رو گفتم و همراه با پوزخندم، گشتم دنبال مموری.

- اه پس کجاست؟!

داشتم می‌گشتم که یهو تیر بدی توی رون پام پیچید. جیغی کشیدم و نگاهی انداختم. خون!

نگاهم افتاد به زنه که داشت سمتم می‌اومد. لعنتی! سرعتم رو بیشتر کردم‌. کجاست پس؟ داشتم تو جیب کتش رو می‌گشتم که... آره خودشه! درش آوردم و‌ بله، خودشه!

لبخندی رو لبم نشست که این‌ بار دستم سوخت.

جیغ زدم و افتادم رو زمین.

زنیکه‌‌ی عوضی!

با خشم نگاهش کردم که با پوزخند به‌سمتم اومد.

بهم خیره شد و گفت:

- goodbye baby. (خداحافظ عزیزم.)

و خواست ماشه رو بکشه که یهو پخش زمین شد. متعجب نگاهش کردم و سرم رو آوردم بالا.

همون مردی بود که بهش لقب یارو رو داده بودم. بهش شلیک کرده بود. اومد سمتم و‌ دستم رو گرفت تا بلندم کنه که جیغم رفت هوا.

متعجب نگاهم کرد و‌ تازه متوجه‌ دست و‌ رون زخمیم شد.

شوکه نگاهم کرد و سریع اومد سمتم. زیر بازوی اون دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند بشم.

داشتیم می‌رفتیم سمت بقیه که زدم به بازوش و به کالن اشاره کردم. اون هم برگشت و تو یه حرکت، به کالنی که داشت بلند می‌شد، شلیک کرد.

خندیدم.

- how awful! (چه وحشتناک!)

و بعد مموری لایتنینگ رو گرفتم سمتش. با دیدنش، لبخندی رو لبش نشست و ازم گرفتش. گفت:

- Your work was excellent! (کارت عالی بود!)

و بعد کمکم کرد تا بریم سمت بقیه و اتوبوس.

***

کتاب‌های تصادفی