حربهی احساس
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۶
زهرا داخل اتاق شد و پرسید:
- حاضرین؟
دکمهی آخری پیرهن کهنهای که زهرا بهم داده بود رو بستم.
- تقریباً.
آنید که در حال کلنجار رفتن با شلوار جین پارهپارهای بود، با حرص گفت:
- آره حدوداً؛ ولی اگه کِش این لامصب...
وسط حرفش شلوار رو کشید بالا؛ اما باز هم نتونست. کلافه رفتم سمتش، لبههای شلوارش رو گرفتم و توی یه حرکت کشیدم بالا و بعد دکمهش رو بستم.
ازش فاصله گرفتم و طوری که انگار یه عقبموندهی معلول ذهنی جلومه، زل زدم بهش؛ اون هم لبخند خجالتزدهای زد و من فقط پوکر فیس تماشاش کردم.
صدای زهرا اومد:
- خب بیاین، ماشین دم دره.
کولههامون رو برداشتیم و پشتسر زهرا راه افتادیم. از هتل زدیم بیرون.
به ماشین کنار خیابون نگاه کردم که زهرا روبهرومون ایستاد و گفت:
- خیلی خیلی خیلی مراقب باشین، خب؟! اونجا باید نهایت احتیاط رو داشته باشین.
آنید: یعنی اینا تا این حد خطرناکن؟!
زهرا: خطرناک! خیلی هم خطرناک. بهخصوص سامیار راد. خیلی مواظب باشین!
- باشه. اگه کاری داشتیم...
زهرا: همین جا، همین هتل، بیاین اینجا پیشم.
- اوکی!
خداحافظی کردیم و بعد من و آنید رفتیم سمت ماشین. عقب نشستیم و یارو راه افتاد.
فکر کنم بیرون از شهر بود؛ چون داشت سمت خارج از شهر میرفت.
زل زده بودم به بیرون که یهو ایستاد. متعجب به اطراف نگاه کردم. اینجا که چیزی نیست.
پیاده شد و اومد سمتمون و در سمت من رو باز کرد. به دستش که سمتم دراز شده بود و دوتا چشمبند هم دستش بود نگاه کردم.
سؤالی بهش زل زدم.
- ?Why (چرا؟)
- .is necessary (لازمه)
- ?what for (برای چی آخه؟)
چنان چپ نگاهم کرد که به شکرخوردن افتادم.
- !ok
و چشمبندها رو گرفتم ازش. منتظر ایستاد تا بزنیم.
چشمغرهای بهش رفتم و یکی رو گرفتم سمت آنید، هر دومون زدیم و اون هم دوباره راه افتاد.
کل راه فکر کنم یک ساعت و نیم طول کشید و بعد یه جا توقف کرد. فکر کنم رسیدیم بالاخره!
یارو از ماشین پیاده شد و بعد یهو در سمت من باز شد و بعد؛ آخیش روشنایی! چشمبندها رو ازمون گرفت و اشاره کرد پیاده بشیم.
از ماشین اومدیم پایین. برگشتم که با دیدن قصر روبهروم خشک شدم. اینجا الان بهشته یا عمارت خلافکاران؟!
یه نفر با لباس فرم مخصوص اومد و سوار ماشین شد، دروازهی بزرگ اونجا با طرحهای روش، اتوماتیکوار باز شد و بعد ماشین رفت داخل.
به داخلش نگاه کردم؛ حتی از عمارت صوف هم قشنگتر و بزرگتر بود.
حیاطش به بزرگی یه شهر بود و اطرافش پر بود از درخت و باغ و باغچه و حوض و آبنماهای بزرگ و باحال. هر طرف هم که نگاه میکردی تیرچراغبرق با طرحهای عجیب و باحالی بود و با کلی فانوس!
زمینش هم با چمنمصنوعی پوشیده شده بود؛ وای حتی زمین بازی هم داشت. گلف، بستکبال، تور والیبال!
اطراف هم چندتا آلاچیق بزرگ بود.
گوشهی محوطه هم بزرگترین استخری که تا حالا دیده بودم وجود داشت. کنارش هم چندتا صندلی راک و با یه میز بزرگ که دوروبرش چندتا صندلی با سایهبون داشت، بود.
نگاهم به ساختمون یا همون پنتهاوس بزرگ انتهای محوطه افتاد. یه ساختمون خیلی بزرگ و چندطبقه با نمای زیبا؛ زیباترین پنتهاوسی بود که دیده بودم و با کمی دقت متوجه شدم روفگاردن هم داره و همچنین با یهکم دقت، باز هم فهمیدم که طراحی نورپردازی در شب هم داره.
حتی پلههایی که رو به ورودی ساختمون پنتهاوس هم خورده بود نورپردازی داشت و این هم تو شب روشن میشد.
من باید به صوف بگم عمارت رو این مدلی بکنه؛ وگرنه دیگه پام رو اونجا نمیذارم.
نگاهم افتاد به گاراژ بزرگی که پر بود از انواع ماشینها؛ رولز رویس، مرسدس بنز، بوگاتی، فراری، لامبورگینی، مکلارن، لکسوز، پورشه، کونیگزگ، لیکان.
با صدای آنید به خودم اومدم:
- عجب بهشتی!
پوزخندی زدم که اون یارو اومدم سمتمون. با سر به یه سمت دیگه اشاره کرد؛ نگاه کردم و دیدم کمی اونورتر از دروازه، یه دروازهی کوچیکتر هم هست.
باید اونجا میرفتیم. بادم خالی شد، عجب ضدحالی!
من و آنید راه افتادیم و اون یارو هم پشتسرمون.
وقتی دروازهی کوچیک باز و وارد محوطهی معمولی و کوچیک اونجا شدیم، تونستم اون پرچینی که زهرا ازش حرف میزد رو ببینم.
یه پرچین از جنس چمن که چندین متر ارتفاع داشت.
اوه! حالا با این وضع چیکار کنیم؟
قطعاً اونورش همون بهشتیه که دیدم.
رفتیم سمت ساختمونی که داخل حیاط بود. در زدم که مردی حدوداً ۳۶ساله در رو باز کرد.
اون یارو از پشتسرمون رو به این یکی یارو گفت:
- .They are newcomers. take them into new room's (تازه وارد هستن. اونا رو ببر داخل اتاقای جدید.)
اون یارو هم سر تکون داد و بهمون اشاره کرد بریم داخل. داخل شدیم و نگاهی به اطراف انداختم. ایش آدم افسرده میشه!
دیوارهای خاکستری و هر دو طرف پر از در، بدون هیچ پنجرهای یا چیز دیگهای.
من و آنید نگاهی به هم انداختیم و اون یارو دم دری ایستاد، کلید انداخت و بازش کرد. رفتیم داخل و اون کلید رو گذاشت توی دستم و بدون حرفی رفت.
متعجب در رو بستم و برگشتم.
آنید: اینجا کجاست دیگه؟ آدم غصهش میگیره!
- اوهوم!
اینجا هم دیوارها خاکستری بود و تنها چیزهایی که تو اتاق بود دوتا تـخت، یه پنجره، یه یخچال کهنه و کوچیک و یه کمد بود.
- دستشویی کجاست پس؟ من که منفجر دارم میشم.
- حتماً تو اون راهروئه دیگه. رها؟
همونطور که سمت تخت میرفتم، جواب دادم:
- هان؟
- میگم که نه به اون بهشت گمشده نه به اینجا.
پوزخندی زدم؛ راست میگفت.
کولهم رو انداختم رو تخت و نشستم روش.
- بخوابیم یهکم.
آنید هم رفت سمت اون یکی تـخت.
- بدم نمیاد.
دراز کشیدم روش. اه چقدر سفت! پوفی کشیدم و چشمهام رو بستم.
عالیه؛ هِـه!
***
با سروصداهایی که از بیرون میاومد، چشمهام رو باز کردم و نگاهی به دوروبر انداختم. سروصداها انگار بیشتر شده بود.
کلافه پوفی کشیدم و نشستم رو تخت.
- بمیرین الهی!
یهو آنید اومد داخل اتاق؛ نگاهش کردم و پرسیدم:
- کجا بودی تو؟
- بیرون.
- چه خبره؟
آنید روی تختش نشست و گفت:
- چند نفر رو فرستادن مأموریت.
- مأموریت؟
همونطور که با موهاش بازی میکرد، جواب داد:
- اوهوم.
- مأموریت چی؟
- چه بدونم!
از رو تخت بلند شدم و رفتم بیرون. نگاهی بهاطراف انداختم، راهرو تقریباً شلوغ بود و همه ریخته بودن بیرون.
برگشتم داخل اتاق.
- باید دنبال یه فرصت باشیم تا بتونیم بریم اونور پرچین.
- همین فکر رو میکردم؛ اما خب چهجوری یه فرصت مناسب گیر بیاریم؟
نشستم رو تخت.
- نمیدونم.
- اما باید هرچه زودتر یه راهی پیدا کنیم رها، نمیشه همینجوری اینجا تو اتاق بشینیم و دیوار رو نگاه کنیم.
سر تکون دادم.
- آره میدونم، باید فکر کنم.
بعد سریع از جام بلند شدم و مقابل چشمهای متعجب آنید از اتاق اومدم بیرون.
نگاهی به دور و اطراف انداختم. انقدر شلوغ بود که کسی متوجهم نشه. سریع دویدم و از راهرو گذشتم، از در باز ساختمون زدم بیرون و وارد محوطهی کوچیک اونجا شدم.
دویدم سمت پرچین. مقابلش ایستادم و نگاهش کردم. چهجوری باید از این رفت بالا آخه؟ الکی دستم رو دراز کردم و به خودم کش آوردم. نه نمیشه! دستم و آوردم پایین. پریدم بالا و دستم رو دوباره دراز کردم. نمیشه، نمیشه!
صاف ایستادم و دستبهکمر به پرچین زل زدم. چهجوری باید از این عبور کرد؟ مسلماً نمیشه از اینجا رفت بیرون و توسط اون دروازه داخل شد، نگهبان داره.
یهو با صدای کسی که اومد، یه متر از جام پریدم و برگشتم.
- Hey You! what are doing wrong there؟! (هی تو! اونجا چه غلطی میکنی؟!)
- وای گرخیدم!
همون یارو بود که اتاقمون رو نشون داده بود. هول کردم. حالا چه غلطی بخورم؟
با تتهپته گفتم:
- i... i just had... i was looking for a toilet! (من... من فقط داشتم... دنبال توالت میگشتم!)
ابرویی بالا انداخت، انگار یه تیمارستانی دیده؛ انگار دستشوییداشتن هم جرمه!
یارو بعد از کمی نگاهکردنم گفت:
-inside the hallway. (داخل راهرو.)
و به ساختمون اشاره کرد. ایش! با اکراه رفتم سمت ساختمون.
مردک پیاز! با وجود این و نگهبانهای اونور پرچین چطور میتونیم بریم؟
داخل ساختمون شدم و رفتم سمت اتاق. داخل شدم و در رو بستم که صدای داد آنید اومد:
- معلوم هست کدوم گوری رفتی؟
برگشتم سمتش.
- گوری که جسد تو توشه.
چشمهاش گرد شد و من رفتم روی تخت نشستم. کلافه سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:
- رفتم تا بفهمم چطور میشه از پرچین رد شد.
- فهمیدی؟
- نه.
پوفی کشید. دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
انگشتهام رو توهم قفل کردم و دستهام رو گذاشتم روی شکمم. باید فکر کنم و اینقدر ریسک نکنم؛ هرچند که کل این مأموریت کوفتی ریسکه!
هر لحظه که پیش اون سهتا باشیم ریسک جونمونه. کلافه غلت زدم و یهوری خوابیدم؛ زل زدم به در.
شاید باید از زهرا کمک میگرفتم؛ اما مگه میشه از اینجا رفت بیرون؟ من تا محوطه رفتم یارو خواست قورتم بده!
صدای آنید اومد:
- به چی میفکری؟
- به اینکه چرا وسط فکرم میحرفی و میگی به چی میفکرم.
- بیشعور!
توجهی بهش نکردم. دستهام رو گذاشتم رو سرم و به این فکر کردم بعد از اینکه از پرچین گذشتیم چیکار کنیم؟
این صوف هم که اصلاً هیچی! فقط گفته برین اعتماد اونها رو جلب کنین و بعد جای محمولهها رو از زیر زبونشون بکشین بیرون. خب میمردی میگفتی چهجوری؟
چهجوری بریم اونور؟ چهجوری بهشون نزدیک بشیم؟ چهجوری اعتمادشون رو جلب کنیم؟ اونوقت به من میگه خنگ! دیگه واقعاً کلافه شدم. از جام پریدم.
- اَه!
آنید بلند شد و متعجب نگاهم کرد.
- چته روانپریش؟ چرا داد میزنی؟
- آنید دیوونه شدم. چه غلطی کنیم آخه؟
بهخاطر حرکاتم عاقلاندرسفیه نگاهم کرد که گفتم:
- حالا الان اونجوری نگاهم نکن، خیلی عقلکلی بشین فکر کن چه غلطی کنیم!
دهن باز کرد چیزی بگه که در اتاق باز و اون یارو وارد شد.
ولی چه اسمی هم روش گذاشتمها؛ اون یارو!
نگاهش کردیم که گفت:
- must go on a mission. (باید برین مأموریت.)
جان؟!
یهو یه پلاستیک انداخت رو تختمون و بعد رفت. به پلاستیک نگاه کردم و چند دست لباس دیدم. رو کردم سمت آنید.
- مأموریت؟
***
کتابهای تصادفی


