فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۱۶

به پیراهن کرمی‌رنگ تنم نگاه کردم، خوب بود؛ ولی فقط خیلی جذب بود و من هم کلاً با جذب مشکل دارم.

رفتم سمت تخت و زنجیر دولایه‌ای که چندتا مروارید روش آویزون بود رو برداشتم، انداختم گردنم و دوباره رفتم سمت آینه. موهای بلند طلاییم رو یه‌وری کرده بودم و فقط یه رژ زده بودم. علاقه‌ای به آرایش و این چیزها ندارم؛ همین رژ و مدل موهام و لباسم خوبم کرده بودن. عینکم رو هم در آورده بودم. جدید بود و دلم نمی‌اومد ازش دل بکنم؛ اما عادتم بود تو مهمونی‌ها عینک نزنم.

نگاهی به ساعت انداختم، سه و چهل دقیقه‌ی ظهر. باید کم‌کم می‌رفتم پایین. پالتویی که برام آورده بودن رو تنم کردم و از اتاق رفتم بیرون. در اتاق آنید رو باز کردم؛ اما نبود. شونه‌ای بالا انداختم. حتماً رفته پایین. رفتم سمت آسانسور که در اتاق تیرداد باز شد و با کت‌وشلوار اومد بیرون.

با دیدنم گفت:

- کجا؟

برگشتم سمتش.

- قراره با چندتا خلاف‌کار برم مهمونی، شما هم میاین؟

تیکه کلامم رو گرفت و گفت:

- مزه نریز بی‌مزه!

- سؤال پرسیدی، جواب دادم دیگه‌.

همچین نگاهم کرد که انگار عقب‌مونده دیده. بعد هم رفت سمت آسانسور که من هم سریع دنبالش راه افتادم. با دیدنم سرش رو بالا برد و نالید:

- خدا! آخه چرا همه‌ش باید گیر این چهارچشم بیفتم؟

- ببین من رو این کلمه حساسما، یه‌ بار دیگه این رو بگی...

- چی‌کار می‌کنی مثلاً؟

- همچین می‌زنم تو حلقت که سیب خِر‌خِره‌ت بپره تو قلبت.

ابرویی بالا انداخت و من خم شدم تا دکمه رو بزنم. زدم و به محض اینکه در داشت بسته می‌شد، تیرداد عین کانگورو پرید و اومد داخل.

- وحشی!

بهم چشم‌غره رفت و من هم روم رو اون‌ور کردم‌.

آسانسور ایستاد و ما داخل سالن اصلی شدیم. از در رفتیم بیرون و به‌سمت آنید و مانی و سام که کنار فراری‌ای ایستاده بودن، حرکت کردیم.

مانی با دیدنمون گفت:

- چه عجب تشریف آوردین!

تیرداد به من اشاره کرد و گفت:

- این چهارچشم...

براق شدم سمتش و گفتم:

- هوی!

با حرص نگاهم کرد و سام گفت:

- تمومش کنین و سوار بشین.

و خودش پشت رُل نشست. مانی هم به اصرار تیرداد که دوست نداشت عقب پیش ما بشینه، عقب نشست و ماشین حرکت کرد.

آنید عین درخت بین من و مانی نشسته بود و زل زده بود به روبه‌روش. سرم رو به شیشه تکیه دادم و زل زدم به بیرون.

چشمم افتاد به آینه‌بغل جلو، سمت تیرداد. خل‌بازیم گل کرد و شروع کردم اداواطوار در آوردن داخل آینه. زبونم رو آوردم بیرون. بعد چشم‌هام رو چپ کردم. یهو تیرداد چشمش از تو آینه افتاد به من و با دیدن ژستم، چشم‌هاش گرد شد. من هم هول کردم و خواستم از اون حالت دربیام؛ اما همون موقع ماشین رفت رو سرعت‌گیر و بعد دست‌انداز که همین باعث شد پرت شم هوا و علاوه بر اینکه کله‌ی مبارکم خورد به سقف، انگشتم هم تا آرنج دستم رفت تو تخم چشمم! یعنی چشم‌های تیرداد از کاسه زده بود بیرون.

با صدای برخورد سرم به سقف، آنید و مانی برگشتن سمتم و سام از آینه نگاهم کرد.

مانی پرسید:

- چی شد؟

آنید گفت:

- کله‌ش لهید!

رو به سام غریدم:

- رانندگی بلدی تو آیا؟

ابرویی بالا انداخت و بدون حرفی به مسیرش خیره شد‌.

از آینه‌بغل به تیرداد نگاه کردم که دیدم هنوز با چشم‌های از کاسه بیرون‌زده بهم زل زده. بدبخت فکر کنم از این سکته ناقص‌ها مدل تعجبش رو زده!

بالاخره رسیدیم به یه ویلای بزرگ. سام جایی پارک کرد و پیاده شدیم.

صدای کرکننده‌ی موزیک حتی تا اینجا هم می‌اومد. داخل شدیم و گوش‌های من رسماً کر شدن.

برق‌ها خاموش بودن و فضا با رقص‌نور روشن می‌شد. اطراف شلوغ بود و پر از آدم‌هایی که مشغول کاری بودن.‌‌ می‌رقصیدن، تو هم می‌لولیدن، سمت بار بودن و مشروب می‌خوردن، حرف می‌زدن و... .

من و آنید به‌ همراه سام و مانی و تیرداد راه افتادیم سمت قسمتی و همه پشت میزی نشستیم‌. پالتوم رو درآوردم و بین مانی و آنید نشستم و گفتم:

- هوسم کرد برم وسط قر بدم‌.

مانی گفت:

- خونه که داشتی قرت رو می‌دادی!

چپ نگاهش کردم و سام جدی گفت:

- ما برای خوش‌گذرونی اینجا نیستیم. متمرکز بشین رو کاری که قراره انجام بدیم.

آنید گیج پرسید:

- ولی من‌‌...

گفتم:

- وقتی خواستیم وارد عمل بشیم می‌فرستیمت بیرون و می‌ری تو ماشین تا ما بیایم‌.

یهو تیرداد گفت:

- و هنگامی که رها جدی می‌شود!

هر چهارتامون برگشتیم سمتش و عاقل‌اندرسفیه نگاهش کردیم که بست کلاً اون دهن رو!

زل زدم به پیست رقص و بلند گفتم:

- خب منم می‌خوام.

نگاهم کردن و تیرداد پرسید:

- چی می‌خوای؟

- زهر عنکبوت که بریزم تو حلقت.

اخم‌هاش رو تو هم کشید و مانی گفت:

- یعنی چی منم می‌خوام؟

- خب بابا جان من هم می‌خوام برقصم‌.

این‌‌ بار اخم‌های سام رفت تو هم.

- گفتم که ما اینجاییم...

وسط حرفش گفتم:

- گرفتم بابا! فهمیدم، اَه!

و روم رو اون‌ور کردم. قید رقص رو باید بزنم انگار.

کمی بعد سام گفت:

- آماده باشین!

نگاهی به سام و جایی که نگاه می‌کرد انداختم. یه مرد حدودا ۳۰_۳۱ ساله که می‌خورد هم‌سن سام و مانی و تیرداد باشه با کیفی تو دستش داشت می‌رفت طبقه‌ی بالا.

سام: بلند شین.

و خودش از جاش بلند شد. ما هم همه‌مون بلند شدیم و مانی گفت:

- من برم دوربینا رو از کار بندازم.

و دوید و رفت.

سام رو به تیرداد گفت:

- تیرداد تو هم برو حواست به بادیگارد‌اش باشه.

تیرداد سر تکون و داد و سریع رفت.

رو به سام پرسیدم:

- من چی؟

- کار اصلی با من و توئه، باهام میای.

بعد خواست بره که با صدای آنید که من رو مخاطب قرار داده بود، متوقف شد.

- رها من چی؟

- طبیعی برو تو ماشین.

رو کردم سمت سام.

- سوئیچ.

سوئیچ رو داد به آنید و بعد از رفتنش، من و سام هم رفتیم به طبقه‌ی بالا.

- باید دقیقاً چی‌کار کنیم؟

- باید...

وسط حرفش کسی از کنارمون رد شد و یهو سام کمرم رو گرفت، چسبوندم به دیوار و بعد صورتش رو سمت صورتم آورد.

با چشم‌های گرد نگاهش کردم که انگشتش رو روی بینیش گذاشت.

هلش دادم که غرید:

- نکن!

اخم کردم و دوباره هلش دادم که تقریباً بلندتر غرید:

- می‌گیرم گردنت رو می‌شکونما! دو دقیقه آروم بگیر!

بالاخره یارو رفت و من هم سریع و محکم سام رو هل دادم. چپ بهم نگاه کرد.

- وحشی!

- الان با منی یا خودت؟

ایشی گفتم و راه افتادم.

باهام هم‌قدم شد و من پرسیدم:

- یارو کیه؟

- احمدی.

- ایرانیه؟

- فرانسویه.

بی‌شعور مسخره می‌کنه!

- خب الان دنبال چیه این هستیم؟

- کیفش.

- کیفش؟

سام رو به دری ایستاد و بعد برگشت سمتم و آروم گفت:

- آماده باش. در رو که باز کرد، تفنگ رو درمیاری و به پاش شلیک می‌کنی.

سر تکون دادم. برگشت و در زد، من هم هم‌زمان لباسم رو بالا زدم و کلت رو از دور رونم باز کردم. به محض اینکه در باز شد، سریع شلیک کردم و بعد‌‌‌ کُپ کردم! متعجب به اون‌ور در که هیچ‌کس نبود زل زدم. من به هوا شلیک کردم؟

قبل از اینکه به خودم بیام، شخصی پشت در ظاهر شد و تو چشم به‌ هم زدنی، سام رو نشونه گرفت و بعد شلیک کرد‌‌‌. تو یه تصمیم ناگهانی، پریدم جلوی سام و بعد کمرم سوخت. ناله‌ی بلندی کردم، چشم‌هام رو به‌ هم فشار دادم و پرت شدم داخل دست‌های سام. سام هم تو شوک بود و سریع من رو گرفت. سرش رو بلند کرد و به روبه‌روش زل زد.

صدای مردی که فارسی حرف می‌زد، اومد:

- چی شد سامیار راد؟ سورپرایز شدی نه؟ فکر کردی پیچوندن من به همین راحتیاست؟

بعد صدای ضامن اسلحه اومد و وقتی یارو خواست شلیک کنه، سام لگد محکمی به ساق پاش زد و بعد تو یه حرکت من رو روی دست‌هاش بلند کرد و دوید سمت پله‌ها.

کمرم به‌شدت درد می‌کرد و می‌سوخت‌. لب‌هام رو به‌ هم فشار دادم و با صدای آرومی گفتم:

- کیف‌‌... کیف رو چرا برنداشتی؟

تندتند از پله‌ها پایین اومد و بعد گفت:

- وضعیت تو وخیم‌تره.

و به‌سمت در دوید.

نمی‌دونستم تعجب کنم یا ازش متشکر باشم. سامی که به فکر هیچ‌کس نیست، الان به‌خاطر من قید چیزی که براش مهم بود رو زد!

وارد حیاط شد که همون‌ موقع سروکله‌ی تیرداد پیدا شد. با دیدن وضعیتمون چشم‌هاش گرد شد و متعجب گفت:

- چی‌ شده؟

- وقت برای سؤال‌پرسیدن نیست، برو مانی رو خبر کن و سریع بیاین.

و دوید سمت ماشین و تیرداد هم سریع رفت داخل.

***

کتاب‌های تصادفی