حربهی احساس
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۱۷
جیغ زدم که تیرداد گفت:
- خب دخترهی خنگ، چرا تکون میخوری؟
رو بهش حرصی گفتم:
- خب سه ساعته رو شکمم دراز کشیدم، خسته شدم از بس تو این حالت موندم.
مانی گفت:
- توقع داری رو کمرت دراز بکشی؟ خوبه تیر خوردی و تازه جراحی کردیش. دراز بکش و تحمل کن!
پوفی کشیدم و صورتم رو کوبوندم به تشک تخت.
آنید رو به اونها گفت:
- خب حداقل یه چیزی براش بیارین سرگرم بشه.
تیرداد:
- چی مثلاً؟
آنید: اوم... کتاب.
سام: مانی!
مانی: حله!
سرم رو بلند کردم و به رفتنش نگاه کردم. عجبا! چه اینا مهربون شدن. داد زدم:
- هوی مانی! کجا؟ اصلاً پرسیدی ژانر مورد علاقهم چیه کلهت رو انداختی پایین میری؟
داشت میدوید سمت در اتاق که یهو توقف کرد؛ اما با کله رفت تو در.
- ترمزت خرابه؟
نالهای کرد و سرش رو چسبید.
- ژانرت رو بگو بابا.
گفتم:
- جنایی.
تیرداد:
- تو خودت تهِ جنایتی، کتابش رو میخوای واسه چی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- میخوام مسلح باشم که وقتی دوروبرم بپلکی بکوبمش تو فرق کلهت.
فقط اخم کرد و چیزی نگفت. مانی هم سر تکون داد و رفت.
سام گفت:
- بسیار خب من باید برم کارای مناقصه رو انجام بدم. تیرداد تو هم باید باشی.
تیرداد باشهای گفت و سام رو بهم ادامه داد:
- تو هم استراحت کن.
سر تکون دادم و اونها رفتن بیرون. آنید هم از رو تـخت بلند شد و رفت سمت در، گفت:
- منم برم.
- کجا؟
- برم که استراحت کنی دیگه.
سر تکون دادم.
- آهان، باشه.
- فعلاً!
این رو گفت و در رو بست و رفت.
پوفی کشیدم و همونطور که رو شکمم روی تـخت دراز کشیده بودم، تکون آرومی خوردم و سرم رو بردم بین بالشت.
سه روز گذشته بود از اون روز و تیرخوردنم. توی این سه روز مانی و سام و تیرداد برام کم نذاشتن؛ انگار هر سه مدیون جانفشانی من برای سام بودن! از دکتر و خرج و جراحی گرفته تا مراقبت؛ حواسشون تقریباً پی منه.
از این فداکاریم خوشم اومده بود. باعث شده بود اینها فکر کنن که بهشون کاملاً وفادارم و برای نجات جونشون حاضرم فداکاری کنم. این عالی بود و حالا احساس میکنم تقریباً اعتمادشون رو جلب کردم. اینکه برای هستهی اصلی یعنی برای رئیس باند از جون خودم بگذرم، کاملاً باعث میشه تا فکر کنن بهشون وفادار میمونم و تمام کارهاشون رو انجام میدم و حتی حاضرم جونم رو هم براشون بدم.
از اون روز رفتارهای تیرداد هم حتی باهام نرمتر شده. خیلی بهم گیر نمیده و ازم ایراد نمیگیره. حتی مانی، البته اون از همون اول هم آدم بود؛ اما الان حس میکنم مهربونتر شده. و سام، سامیار راد، اون تغییری نکرده؛ حداقل من که اینطور فکر میکنم. اون سردتر و بیتفاوتتر از اینهاست.
تو فکر و اینها بودم که کسی در زد.
- بفرمایین!
این رو گفتم و دوباره سرم رو گذاشتم روی بالشت. جدیجدی داشتم تو اون حالت خشک میشدم.
در باز شد و امنساء خانم اومد داخل. امنساء خانم هم ایرانی بود و رئیس مستخدمین اینجا.
خدایی تو این سه روز اون هم برام کم نذاشت و تمام حواسش بهم بود و البته رسماً من رو خفه میکرد از بس که غذا به خوردم میداد. نگاهم که به سینی داخل دستش افتاد، چشمهام گرد شد.
اوه نه!
نشست کنارم روی تخت.
- چطوری دخترم؟
- ممنونم امنساء خانم، بهترم.
- عزیزم چند بار بهت بگم؟ بهم بگو خاله خب.
- چشم.
لبخندی زد و گفت:
- خب عزیزم برات غذا آوردم.
و سینی رو گذاشت کنارم.
ملتمس نگاهش کردم.
- خاله جان، من سیرم.
- اصلاً امکان نداره؛ باید بخوری تا جون بگیری و زود خوب شی.
نالهای کردم و ناچار دهنم رو باز کردم، اون هم قاشق رو کرد تو حلقم. هِی خدا! مکافاتی داریمها!
***
یه هفته گذشت و حال من عالی بود. البته موقع راهرفتن خمیده راه میرفتم و این تیرداد خیار هم همهش مسخرهم میکرد. موقع خواب هم دیگه رو شکم نمیخوابیدم، به پشت میخوابیدم؛ اما نمیتونستم صاف دراز بکشم، همهش یهوری میخوابیدم.
ولی کلاً حالم خیلی بهتر بود؛ اما مانی باز هم با مأموریت رفتنم مخالفت میکرد. عین باباها رفتار میکرد درکل! برام یه کتاب چهارصد صفحهای گرفته بودن که موضوعش هم جنایی بود. حوصلهم که سر میرفت، میخوندمش. البته چندتا کتاب دیگه هم گرفته بودن؛ ولی این جناییه بیشتر جذبم کرده بود.
بیشتر تو اتاقم بودم و گاهی آنید و امنساء خانم و مانی بهم سر میزدن. سام و تیرداد هم مگر اینکه خودم تو سالن یا راهرو ببینم؛ وگرنه که از اینها بخاری بلند نمیشه مردکها! خوبه برای این سامیار خان فداکاری کردیمها؛ بعد عین خیالش هم نیست بیادب! حقش بود میذاشتم تیر بخوره فلج بشهها! کلافه نفسم رو دادم بیرون و کتابم رو بستم و گذاشتمش روی میز کنار تخت و بعد آروم نیمخیز شدم.
یهو ناگهانی لرز کردم. بازوم رو مالیدم و نگاهی به اطراف اتاق انداختم. اینجا چرا هیچ بخاری یا شوفاژی نداره؟! هوا به این سردی، بعد اینها فکر نکردن ما تو این اتاقها قندیل میبندیم؟ لبم رو گزیدم و دستبهکمر، آروم بلند شدم. به حالت خمیده، رفتم سمت در و بازش کردم. رفتم بیرون و بعد با آسانسور رفتم به سالن اصلی. بهجز چندتا مستخدم، کس دیگهای اطراف نبود. هر وقت هر کدومشون اومد، باید بهش در مورد اتاق بگم.
رفتم سمت کاناپهها و آروم نشستم روشون. زل زدم به میز آکواریومی و ماهیهایی که دوروبرش شنا میکردن. بعد روم رو کردم سمت دیوارههای راهپلهی عریضی که اونها هم از جنس آکواریوم بود. پوفی کشیدم و تکیه دادم به پشتی کاناپه که بعد یهو پریدم، سیخ نشستم و داد زدم:
- اوخ کمر!
چندتا از مستخدمها نگاهم کردن و رفتن. نالهای کردم و پشتم رو مالیدم که صدای در سالن اومد و بعد سام با کتوشلواری که تنش بود، اومد داخل.
با دیدنم، ایستاد و گفت:
- تو پایین چیکار میکنی؟
- یخ بستم تو اتاقم خب!
سؤالی ابرویی بالا انداخت که گفتم:
- نه بخاریای، نه شوفاژی، آدم میچاد!
جفت ابروهاش پرید بالا و گفت:
- صدای دوستت که در نیومده.
- خب اون آدمه، من حساسم.
عاقلاندرسفیه نگاهم کرد و بعد اشاره کرد همراهش برم. عین چی از جام بلند شدم که کمرم تیر کشید. نالهی بلندی کردم که گفت:
- خب مجبوری مثل وحشیا بلند بشی؟
حرصی نگاهش کردم که رفت سمت آسانسور، منم رفتم دنبالش.
آسانسور حرکت کرد و من زل زدم به در تا اینکه ایستاد. رفت بیرون و من هم دنبالش. سمت اتاقی رفت و من فهمیدم اتاق خودشه. جان؟! اتاق خودش؟! ایستادم و متعجب نگاهش کردم که رمزی رو روی صفحهی دیجیتال دستگیره وارد کرد و بعد در باز شد. کنار ایستاد و به داخل اشاره کرد.
- بیا برو داخل.
سؤالی نگاهش کردم که عصبی به من و داخل اتاق نگاه کرد. گرخیدم و سریع رفتم داخل؛ اما اون نیومد. برگشتم سمتش.
- نمیای؟
- نه.
و رفت. شونهای بالا انداختم. بهتر، از شرش راحتم!
برگشتم که با دیدن اتاق، دهنم کف کرد و چشمهام از کاسه زد بیرون و قل خورد رو زمین. اتاقش یه پا خونه بود والا، نه اتاق!
به هرسمت از دیوارهایی که نوعی تزئین شده بود، نگاه کردم. یه سمت از دیوارها، مثل طبقهی پایین، کامل آینهکاری شده بود. سمت دیگهای کاملاً پنجره بود و ویوی زیبایی به بیرون و شهر داشت. سمت دیگه هم کل دیوار آکواریوم بود و ماهیها به هرطرف شنا میکردن و بین سنگها و قلعهها پنهون میشدن. دیوار روبهروی تـخت بزرگی که پنج نفر هم روش جا میشدن، درست مثل سالن اصلی، تلویزیون روش نصب شده بود و اطرافش جوری دکور زده بودن که انگار تلویزیون داخل دیواره. دوباره چشمم به تختش افتاد و چشمهام گرد شد. دیوارهی پشت تختش هم آکواریوم بود. یه شیشهی بزرگ که وسط شیشه یه گودی داشت و تاج تخت تو اون گودی بود.
به دوروبر نگاه کردم. اطراف بیشتر خرتوپرت بود تا دکور و اینها. چند نوع استند هم اطراف بود و روش انواع گلها بودن. یه سمت فقط وسایل موسیقی بود؛ یه گرامافون بزرگ، استوریو، پیانو، گیتار و کلی آتوآشغالهای دیگه. کمد و کاناپه و میز و آباژور و وسایل دیگه. کلی هم پنجره و دوتا تراس داشت.
نگاهم بهسمتی افتاد که پر بود از بوم و پالتهای نقاشی و قلمو و رنگ و غیره. رفتم اون سمت و به بومهایی که تصویرهایی از مناظر مختلف داشت، خیره شدم. اینها رو سام کشیده؟! تبهکار و استعداد؟!
رفتم سمت دری که اونجا بود و بازش کردم. این دیگه چه مستراحیه؟ اندازهی اتاقه تا توالت. چشمم افتاد به روشویی اونجا. حتی روشوییش هم آکواریوم بود؛ یه آکواریوم که گودیای توش بود و آب اونجا میرفت و قسمت بالاییش هم یه شیر آب داشت. اطراف شیشهی روشویی هم قسمتهایی برای جاصابونی و جامسواکی و غیره بود. ماهیها هم که آزادانه داشتن توش شنا میکردن.
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سراغ در بعدی که حموم بود. اینجا که کلاً اندازهی اتاق خواب منه. اوه اوه جکوزی هم که داره! چشمم افتاد به پارتیشن شیشهای که داخلش دوش بود و چندتا شلف که روشون شامپو و غیره قرار داشت. یه گوشهی حموم هم یه پارتیشن چوبی قرار داشت که قطعاً اونجا لباسهاش رو تنش میکنه. چشمم افتاد به دیوار روبهرویی جکوزی. دیوار کامل آکواریومکاری بود.
این علاقهای به آکواریوم و ماهی داره؟! کل خونهش آکواریومه.
از داخل حموم اومدم بیرون و رفتم سمت تختش. روش که نشستم قشنگ فرو رفتم توش. نیشم باز شد. چقدر نرمه. خندیدم و خودم رو پرت کردم روش. اوخیش، عالیه! نفس راحتی کشیدم، عینکم رو در آوردم و با لبخندی که روی لبم بود، چشمهام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.
***
کتابهای تصادفی
