حربهی احساس
قسمت: 22
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۲
بالشت رو از زیر سرم کشیدم و کوبوندم به سرم. نصفهشب بود و قطعاً همه خواب بودن؛ چون بیرون کاملاً تاریک بود و هیچ صدایی از کسی بلند نمیشد؛ اما من خوابم نمیبرد. تمام مدت رو تو اتاقم بودم و اصلاً بیرون نیومدم، نمیخواستم چشمم بهش بیفته.
برام گنگه، برام عجیبه، برام مجهوله، یه علامت سؤاله برام. سامیار راد، غیرقابل فهم و درکه!
نفسم رو دادم بیرون.
این مرد چشه؟ چرا اینجوریه؟ گاهی مهربون، گاهی بداخلاق و سرد، گاهی انگار باهات همدرده؛ اما گاهی تهدیدت میکنه. این کیه واقعاً؟ چه مرگشه آخه؟
گاهی وقتها با این کارهاش، مخصوصاً کار امروزش، بهش جذب میشم. گاهی مدام تصویرش میاد تو ذهنم و با خودم میگم این مرد مرموز و خطرناک گاهی هم خیلی دوستداشتنی میشه؛ اما این کار و افکارم باعث میشه از خودم متنفر بشم! من چرا باید درمورد اون اینطور فکر کنم؟ گاهی هم رفتارهای سرد و بدش باعث میشن ازش متنفر بشم؛ اما بعد باز هم افکاری که اون رو مثبت جلوه میده به سرم هجوم میارن.
یه علامت سؤال بزرگ بود برام این مرد. امروز نزدیک بود یه اتفاق ممنوعه بینمون بیفته و اون خیلی ناگهانی ازش جلوگیری کرد؛ من بچه نیستم، احمق هم نیستم؛ بنابراین میتونم بفهمم این حسها از کجا سرچشمه میگیره. این یه جور علاقهست و من ازش متنفرم. میدونم که واقعاً اینطور نیست. من فقط با دیدنش و اون کارهاش جذبش شدم؛ حتی اون هم با دیدن من تو اون موقعیت جذبم شد، درحالیکه از اون بعیده.
این علاقهمندپذیریه و خب کاملاً هم عادیه؛ پس نتیجه میگیرم هیچ حس و علاقهای در کار نبود. خب حداقل امیدوارم!
سامیار راد، میخوام بفهممش، باید بشناسمش؛ اما چطوری؟ چطوری وقتی هیچی بروز نمیده؟
کلافه از روی تختم بلند شدم. از اتاقم زدم بیرون و رفتم سمت پلهها، نمیخواستم این بار رو با آسانسور برم. نگاهم روی در اتاق سام ثابت موند. چشمهام رو محکم بستم و بعد سریع از پلهها پایین رفتم.
وارد سالن اصلی شدم. تاریکِ تاریک بود؛ اما نورهای بیرون محوطه باعث شده بودن اینجا هم کمی روشن بشه. راه آشپزخونه رو طی کردم. با دیدن آشپزخونه خندهم گرفت؛ حتی اینجا هم آکواریومکاری شده بود. دیوار عریض پشت گاز که روی کابینت کار شده بود، کامل آکواریوم بود؛ حتی قسمت پایین سینک ظرفشویی هم آکواریوم بود. خوبه حداقل آشپزی میکنن با دیدن اینها صفا هم میکنن.
داخل آشپزخونهی تاریک شدم و رفتم سمت یخچال بزرگش. دنبال یه چیزی بودم تا بخورم که صدای امنساء خانم اومد:
- سلام دخترم.
در یخچال رو بستم و برگشتم سمتش، لبخند زدم.
- سلام خاله جان.
لبخند گرمی بهم زد و گفت:
- این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
- خوابم نمیبرد راستش.
اخم شیرینی کرد.
- چرا دخترم؟
مکث کردم. حقیقت رو بگم؟ شاید، شاید امنساء خانم یهسری اطلاعات از سام داشته باشه و باعث بشه من بتونم بالاخره این علامت سؤال رو از بین ببرم. اگه بشه، عالی میشه! فقط امیدوارم چیزی بدونه!
نگاهش کردم و گفتم:
- خب... چطور بگم؟
- چی شده عزیزم؟
نگاهش کردم و لبهام رو به هم فشار دادم.
رفتم و پشت میز عریض وسط سالن آشپزخونه نشستم و زل زدم به شمعدون بزرگ روش، نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- خب راستش... بهخاطر سامه.
اومد سمتم و پرسید:
- مگه چی شده؟
انگشتهام رو به هم فشار دادم و گفتم:
- اون یه کارایی میکنه که خب... خب من احساس میکنم... فکر میکنم که...
سریع گفت:
- جذبش شدی؟
سرم بهسرعت برگشت طرفش و واقعاً برای ثانیهای گردنم گرفت. دستی به گردنم کشیدم و متعجب پرسیدم:
- شما... شما از کجا...
خندید و گفت:
- عزیزم من 50 سالمه، چندتا پیراهن بیشتر پاره کردم و از طرفی تجربهم هم بالاشت. من میفهمم، بهخوبی متوجه میشم و دارم میبینم که چطور وقتی ازش حرف میزنی هیجان تو صدات موج میزنه.
متعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- شاید خودت متوجه نشدی رها یا شاید هم شدی اما نمیخوای قبولش کنی، تو جذب سام شدی و قطعاً هم با دیدنش... خب یه حسی داری که بهت میگه دلت میخواد باهاش باشی و...
سریع گفتم:
- آره، میدونم. این حس رو چند ساعت پیشش تو اتاق تجربه کردم.
بعد رو کردم سمتش، دستهای نسبتاً چروکش رو گرفتم و ملتمس نگاهش کردم.
- خاله میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
نشست روی صندلی کناریم و مهربون نگاهم کرد.
- چی عزیزم؟
مستقیم زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
- میشه... لطفاً در مورد سام بهم بگین؟ اون برام خیلی گنگه و مثل یه علامت سؤال میمونه برام و من هم درموردش خیلی کنجکاوم. دلم میخواد در مورد خودش و گذشتهش بدونم. میشه؟
نگاهم کرد، انگار دودل بود. دستهاش رو نوازش کردم.
- خاله خواهش میکنم! من... من واقعاً درموردش کنجکاوم. مطمئنم که شما یه چیزایی میدونین.
دستم رو گرفت.
- من همه چیز رو میدونم عزیزم؛ اما اون شاید نخواد کسی بدونه. تنها کسایی که درمورد گذشتهش میدونن فقط من و مانی و تیرداد هستیم.
- خواهش میکنم! قول میدم یه راز بمونه؛ به هیچکس نمیگم، هیچکس.
نگاهم کرد و بعد سرش رو انداخت پایین، نفسش رو داد بیرون و گفت:
- اون ازم خواسته بود که به هیچکی نَ...
- خاله! من که گفتم به هیچکس نمیگم. تو رو خدا! خواهش میکنم! لطفاً!
نگاهم کرد، انگار دلش نرمتر شد. نفسش رو آهمانند داد بیرون و زمزمه کرد:
- باشه، باشه عزیزم، میگم.
لبخند بزرگی زدم و منتظر نگاهش کردم. بالاخره دهن باز کرد و شروع کرد:
- 8 ساله که باند به طور موفقیتآمیزی روی دوره؛ اما 5 سال طول کشید تا بتونه این باند رو تأسیس کنه.
- 5 سال؟!
سر تکون داد.
- آره، 5 سال. 5 سال سختی و جون کندن تا بالاخره تونست تو سن ۲۲سالگیش این باند رو به وجود بیاره؛ اما قبل از اینا هم خودش یه ماجرایی داشته که وقتی بشنویش، میفهمی که سامیار اونقدرا هم بد نیست.
به این شک داشتم؛ اما گذاشتم تا امتحان کنم. شاید واقعاً پی بردم که اون چهجور آدمیه.
امنساء خانم نفسش رو داد بیرون و گفت:
- سامیار 16 سالش بود که پدرش میمیره و مادرش دوباره ازدواج میکنه؛ به دور از اینکه بدونه با چه حیوونی ازدواج کرده. البرز، ناپدری سامیار واقعاً یه حیوون بهتماممعنا بود. اون علاوه بر اینکه یه روانی و عملی بود، یه خلافکار هم بود. اون و برادرش یه قاچاقچی بودن؛ اما سامیار و مادرش این رو نفهمیدن.
مکث کرد و ادامه داد:
- سامیار توسط ناپدریش آزار و اذیتای زیادی دید، کتکای زیادی خورد. بعد از یه سال مادرش هم میمیره و فقط سامیار میمونه و اون البرز روانی. البرز واقعاً یه وحشی بود و روزی که بهشدت مصرف کرده بوده با چاقو به سامیار حمله میکنه. سامیار فقط ۱۷سالش بوده و تنها باید از خودش دفاع میکرده.
پرسیدم:
- خب؟ چی شد؟
نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت:
- سامیار از خودش دفاع میکنه؛ اما ناخواسته باعث میشه چاقو فرو بره تو پهلوی البرز. خونریزی شدیدی میکنه و سامیار هم اونقدر ترسیده بوده که عقلش نرسه به پلیس یا آمبولانس زنگ بزنه. البرز میمیره و برادرش که عموی ناتنی سامیار بوده، برای انتقام میافته دنبالش و سامیار هم فرار میکنه.
هیجانزده و منتظر نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- سامیار ۱۷ساله، تکوتنها به خیابونای بزرگ و غریب تهران پناه میبره. خدا میدونه که چیا دیده و چه اتفاقاتی براش افتاده.
صداش کمی بغض به خودش گرفته بود، حتی من هم دلم سوخت. زمزمه کردم:
- بعدش؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بعدش من پیداش میکنم، بهش پناه میدم. اون تمام ماجراها رو برام تعریف میکنه و ازم کمک میخواد تا بتونه یه جوری عموی ناتنیش رو شکست بده. کمکش میکنم قاچاقی بیاد آمریکا، یه سال بعد من هم میام تا پیداش کنم. اون با مانی و تیرداد آشنا میشه که از قضا اونا هم زندگی خوبی نداشتن. هر سه باهم سخت تلاش میکنن تا باند خلافکاری رو بسازن، یه باند بزرگ قاچاق تا بتونن باهاش عموی ناتنی سامیار رو بترسونن و دورش کنن؛ اما کینهی فاضل بیشتر از ایناست که دست برداره.
متعجب گفتم:
- فاضل؟!
نگاهم کرد.
- عموی ناتنی سامیار.
چشمهام گرد شد. فاضل! فاضل! فاضل همون یارویی بود که اونسری تیرداد مرتیکه خطابش کرده بود! فاضل، عموی ناتنی سامیار!
با صدای امنساء خانم از فکر اومدم بیرون.
- بعد از 5 سال سختی این باند رو زدن و بعد از 8 سالی که گذشته، کاملاً موفق بوده و هست؛ اما این میون هنوز هم فاضل هست.
پرسیدم:
- کجاست؟
- نمیدونیم. فقط میدونیم که اون هم آمریکاست؛ اما کجاست و داره چیکار میکنه معلوم نیست. میدونی چیه عزیزم؟ تو فکر میکنی که سامیار بدجنسه و بیرحم و یه خلافکار بزرگ، درحالیکه نیست. سامیار هرگز نخواست وارد خلاف بشه؛ اما برای شکست عموی ناتنیش مجبور شد. زحمت کشید، سختی کشید، برای این باند خیلی کارا کرد و وقتی واردش شد، ناخودآگاه هم درگیر شد. اون نمیخواست تبدیل بشه به یه قاتل، به یه سنگدل، ناخودآگاه شد. من حتی الان هم شک دارم که اینطور باشه.
نگاهم کرد و ادامه داد:
- اون هم انسانه، آدمه و هر آدمی احساس داره. اون سعی میکنه که همه فکر کنن آدم بدیه. اون سعی داره احساس خودش رو سنگی جلوه بده؛ چون اگه این کار رو نکنه خیلیا با قصد بد بهش نزدیک میشن و میزننش زمین. باید این کار رو میکرد؛ اما بدون که در واقعیت اصلاً سرد نیست، اون فقط یه نقاب زده که همه اینطور فکر کنن.
سرم رو انداختم پایین و زل زدم به میز. گذشتهی سامیار گل و بلبل نبوده، راحت نبوده، عالی نبوده، سخت بوده و بعد من، من خر، اون شب بهش گفتم که تو کل زندگیت گل و بلبل بوده؛ درصورتیکه اون هم زندگیش مثل من بوده، سخت.
پس چرا سکوت کرد؟ وقتی من داشتم بهش کنایه میزدم، گفتم که تو هیچی نمیفهمی از زندگی جهنمی من، چرا سکوت کرد؟ چرا نگفت اشتباه میکنی؟ چرا نگفت من هم مثل توام؟ اما گفت که من رو درک میکنه؛ اما من نفهم فکر کردم فقط از روی ترحمه.
خدای من! اون احساس داره و فقط میخواد سعی کنه تا بروزش نده تا با سوءقصد بهش نزدیک نشن و از بین نبرنش؛ دقیقاً کاری که من میخوام بکنم.
صدای بغضدار و آروم امنساء خانم اومد:
- رها؟
سرم رو بردم بالا و نگاهش کردم، چشمهاش پر بودن. متعجب گفتم:
- چی شده خاله؟
با پشت دستش اشکش رو پاک کرد، آه کشید و گفت:
- دخترم این رو فقط به خودت میگم؛ حتی مانی و تیرداد هم نمیدونن. سامیار این رو به من گفت و خواهش کرد که یه راز نگهش دارم؛ اما دیگه نمیتونم، دلم میخواد به کسی بگم و احساس میکنم بهترین کسی که باید این رو بدونه، تویی.
ناراحت و منتظر بهش نگاه کردم.
- چی خاله؟ چه رازی؟
دستش رو گذاشت روی سرش، هق آرومی زد و گفت:
- رها، سامیار مشکل عصبی داره. بهخاطر گذشتهش بهش خیلی فشار اومده و گنجایشش واقعاً پر شده بود. مشکل عصبی حاد پیدا کرد. یه مدت خودزنی میکرد. نمیتونست هیچجوره خودش رو خالی کنه. خودزنی میکرد؛ اما بعد خوشبختانه کمی تونست اعصابش رو کنترل کنه و حالا قرص مصرف میکنه، قرص اعصاب و آرامبخش.
متعجب نگاهش کردم با چشمهای گرد با قلبی سنگین و دلی پر. سامیار خودزنی میکرده؟! قرص مصرف میکنه؟! ناگهانی نفسهام به شمارش افتاد. بغضی بد گلوم رو در بر گرفت. امنساء خانم نگران نگاهم کرد و من تونستم خیسی اشک رو روی گونهم حس کنم.
خدایا! سامیار راد، بزرگترین و خطرناکترین و معروفترین تبهکار بین تمام خلافکارها، کسی که به سردی و بیتفاوتی معروفه، بیرحمترین قاتل، رئیس بزرگترین باند خلافکار، حالا دارم میشنوم که گذشتهش این بوده، میشنوم که خودزنی میکرده، میشنوم که قرص مصرف میکنه!
اشکهام بدون اختیارم پشتسرهم میباریدن.
امنساء خانم متعجب زمزمه کرد:
- رها!
صداش باعث شد کاملاً بغضم بشکنه و بزنم زیر گریه. متعجب نگاهم کرد و من همونطور که گریه میکردم و صورتم رو پوشونده بودم، نالیدم:
- چرا؟ چرا من انقدر زود قضاوت میکنم؟ چرا همیشه انقدر گیجم؟
- رها!
رو کردم سمتش و نالیدم:
- من همیشه فکر میکردم اون یه عوضی بهتماممعناست، یه آشغال، یه تبهکار بیرحم که فقط به فکر خودشه و حالا... حالا...
گریه کردم و نالیدم:
- حالا دارم میشنوم که اون مشکل اعصاب داره، که قرص میخوره، که خودزنی میکرده، که گذشتهش مثل من جهنمی بوده.
امنساء خانم دستهام رو گرفت.
- رها! رها آروم باش!
رو کردم سمتش و لابهلای گریههام گفتم:
- من... من عوضی، بهش گفتم تو زندگیت گل و بلبله...
خندیدم و اشک ریختم و گفتم:
- گفتم تو هیچی نمیفهمی، از درد هیچی نمیدونی. من اون رو نفهم خطاب کردم. من بهش تهمت نفهمی رو زدم که هیچی از درد نمیدونه؛ درحالیکه اون کاملاً میدونه، اون کاملاً با درد آشنایی داره، زندگیش پر از درد بوده. بعد من... من گفتم که زندگیت عالی بوده. کلی بارش کردم و اون... اون سکوت کرد. هیچی نگفت. درحالیکه باید میزد تو صورتم، فحشم میداد.
اشکهام پشت هم ریختن و حالم خرابتر شد.
من چرا انقدر زود قضاوتش کردم؟ اون رو یه آشغال کثیف دونستم، یه عوضی! درحالیکه اون فقط سعی داشت با این کارها عموی ناتنیش رو که قصد کشتنش رو داره، بترسونه و شکستش بده! اون احساس داره، عاطفه داره اما سعی میکنه جلوهش نده و من چقدر اون رو سرد و بیروح و سنگدل توصیف کردم.
امنساء خانم زمزمه کرد:
- عیبی نداره عزیزم.
- چرا، داره، خیلی هم داره.
- خدای من رها! تو واقعاً حساس و شکنندهای! نباید اصلاً بهت میگفتم.
رو کردم سمتش و نالیدم:
- نمیگفتین؟ که باز هم قضاوتش کنم؟ که باز هم پشتسرش بد بگم؟ بهش توهین کنم؟ مردی رو که هرگز واقعاً بد نبوده، بد جلوه بدم؟!
اشکهام با سرعت بیشتری ریختن و غریدم:
- من عوضی اونقدر ازش متنفر شده بودم که کاملاً هم کور شده بودم. من... من قصد داشتم اون رو ناب...
- چه خبره؟!
دهنم رو بستم و بهسرعت برگشتم پشتسرم و سامیار رو دیدم. امنساء خانم از جاش بلند شد و من هم دستپاچه بلند شدم. خدا رو شکر کردم که اومد؛ وگرنه مأموریتمون رو لو میدادم. ولی خب من الان دودلم، نمیدونم که واقعاً میخوام سامیار و باندش رو نابود کنم یا نه! میکنم؟ خب باید بکنم، مگه چارهای هم دارم؟
نگاه سامیار که بین من و امنساء خانم در گردش بود، روی من ثابت شد و پرسید:
- چرا گریه میکنی؟
دستی به گونهی خیسم زدم، بعد تندتند اشکهام رو پاک کردم و زمزمه کردم:
- هیچی!
- برای هیچی داشتی اون موقع عربده میزدی؟
لبهام رو به هم فشار دادم که امنساء خانم گفت:
- داشتن... داشتن دردِدل میکردن، حالشون بد بود.
نیمنگاهی به امنساء خانم انداختم و به سام که داشت خیره نگاهم میکرد، نگاه کردم. باز هم دم امنساء خانم گرم!
سام چند ثانیهای بهم خیره موند، بعد سر تکون داد و رو به امنساء خانم گفت:
- یه قرص سردرد میدی؟
امنساء خانم بهسرعت رفت سمت کابینت و بستهای در آورد و داد دست سام.
- مرسی! من میرم بخوابم، نذار کسی مزاحم بشه.
امنساء خانم سر تکون داد.
- چشم!
سامیار عقبگرد کرد که بره که سریع از دهنم پرید:
- وایستا.
برگشت سمتم و سؤالی نگاهم کرد. یهکم اینپاواونپا کردم و بالاخره گفتم:
- منم... منم باهات میام.
و بعد قدمم رو تند کردم سمتش. یهکم خیره نگاهم کرد و بعد بدون حرفی راه افتاد. برگشتم و به امنساء خانم نگاه کردم، لبخند زد و بیصدا لب زد:
- تو باعث شو که احساساتش برگردن.
آب دهنم رو قورت دادم و بهدنبال سام راه افتادم سمت پلهها. راه اتاقش رو در سکوت طی کردیم و اون دم در اتاق ایستاد، رمز رو زد و وارد شد و در رو باز گذاشت.
رفتم داخل و در رو بستم. اتاقش تاریکِ تاریک بود.
رفت سمت میز کنارش، بستهی قرص رو گذاشت روی میز و دوتا بستهی دیگه از کشو در آورد. مطمئناً اونها قرصهای آرامبخش و اعصابن.
با لیوان آب کمی که روی میز بود از هر سه قرص دوتا برداشت و خورد و بعد خودش رو انداخت روی تـخت.
چشمم افتاد به چندتا بطری شیشهای روی میز کارش. مگه چهقدر یه آدم میتونه مشروب بخوره؟
فکرم رو منحرف و نگاهش کردم و بعد من هم سمت تخت حرکت کردم، آروم روی تخت نشستم و زل زدم به روبهروم.
فکرم درگیر تمام حرفهای امنساء خانم بود. گذشتهی سامیار، انتقام عموی ناتنیش، خودزنیهای سامیار، مصرف قرص، اینکه اعصابش ضعیفه و اینکه امنساء خانم از من خواسته که من اونی باشم که احساساتش رو برگردونم.
من چطور میتونم باعث بشم احساساتش برگردن؛ درحالیکه سعی دارم نابودش کنم؟
خدای من! این مرد کلی عذاب کشیده، سختی دیده و بعد از سالها به اینجا رسیده و حالا من اومدم تا این آرامشی رو که بالاخره به دست آورده، نابود کنم!
هرگز فکر نمیکردم انقدر حساس و احساساتی باشم! الان واقعاً عذاب وجدان گرفتم!
ولی این درست نیست. کسی که وارد خلاف میشه، باید احساسش رو کنار بذاره؛ این رو همیشه صوف میگه.
صداش اومد:
- چرا نمیخوابی؟
آه کشیدم.
- نمیدونم.
- بخواب.
- خوابم نمیاد.
یهو دستم رو کشید که کنارش روی تخت پرت شدم. شوکه نگاهش کردم که اون داشت کاملا خونسرد نگاهم میکرد.
- حالا بخواب.
آروم گفتم:
- باشه!
پلکهام رو روی هم گذاشتم. کنجکاو بودم ببینم بیداره هنوز یا نه. زیرچشمی پاییدمش و دیدم که همچنان داره نگاهم میکنه. برگشتم سمتش تا چیزی بگم که یهو دستش رو دراز کرد و
آروم با نوک انگشتش طرهای از موهام که روی بالشت بودن رو لمس کرد.
نگاهش رو از موهام گرفت و زل زد تو چشمام. غرق چشمای سبزرنگش شدم.
خیلی غیر ارادی زمزمهوار گفتم:
- چشمات رو دوست دارم.
از حرفی که زدم تعجب کردم؛ حتی با خودم فکر کردم که این مردی که الان آروم کنارم روی تخت دراز کشیده، همون خلافکار
بیرحمیه که همه ازش خوف دارن و آوازش تو گوش همهست.
چشمای خوش رنگش تکتک اجزای صورتم رو میکاوید. با لحن آرومی زمزمه کرد:
- چرا گاهی برام جذابیت داری؟
انگشتش پیشروی کرد و علاوهبر گونم لبم رو خیلی آروم لمس کرد. ناخودآگاه آب دهنم رو قورت دادم. همچنان با چشمام
دنبالش میکردم. هر دو خیره هم بودیم. تمام وجودم داغ بود و انگار اجزای بدنم فقط داشتن یه نفر رو صدا میزدن؛ سامیار!
انگشتهاش آروم تار موهام رو لمس کردن و بعد، صورتش رو نزدیکم آورد.
بدنم داغ داغ شد و زمانی که کاملا بهم نزدیک شد و با لطافت من رو بوسید سوختم!
نتونستم آروم باشم. واکنش ناگهانی منم و همراهی متقابلش از طرف من غیر ارادی ولی خوب بود. شیرین بود.
دستش رفت پشت سرم و سرمو بیشتر به خودش نزدیک کرد؛ اما من نمیدونستم چرا نمیتونم مثل اون انقدر سریع باشم.
آروم بودم و درعین حال گرسنه. گرسنه اون!
به پیرهنش چنگ انداختم و انگار که میخواست از من سبقت بگیره دستاش رو محکم دورم حلقه کرد. نفس کم اورده بودم. انگار فهمید و بالاخره ولم کرد. نفس نفسزنون نگاهش کردم و اونم آروم بهم زل زد. موهام رو زد پشت گوشم و سرم رو تو بغلش گرفت و گفت:
- حالا بخواب.
و منم آروم چشمام رو بستم و توی آغوش اون به خواب رفتم.
و اون شب، حتی با اون اتفاق کوچیکش کاملا برام شیرین بود؛ چون اون مرد بیرحم و سنگدل به طور عجیبی عوض شده
بود.
***
کتابهای تصادفی


