فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲۳

صبح که از خواب بیدار شدم، بلند شدم و بعد رفتن به سرویس ‌بهداشتی و مرتب‌کردن تخت، لباسی پوشیدم و عینکم رو که روی پاتختی بود برداشتم و زدم. گوشی دکمه‌ای کوچیکی که برای من و آنید گرفته بودن که بتونیم باهاشون با اینها در ارتباط باشیم، برداشتم و از اتاق خارج شدم تا برم پیش سام‌. نمی‌دونم چرا؛ اما دلم می‌خواست کنارش باشم.

رفتم به طبقه‌ی سوم که اتاق‌های مخصوص کار آقایون جنتلمن داخلش بود. مستقیم رفتم دم اتاق کار این سه‌تا و خیلی آدمیزادانه و خانمانه در زدم. در باز و مانی نمایان شد، با ابروهای بالارفته‌ش نگاهم کرد و گفت:

- آدم شدی، در می‌زنی!

- خودم هم داشتم به همین موضوع می‌فکریدم.

- کاری داری؟

- می‌دونی سام کجاست؟

ابرویی بالا انداخت.

- نه، چطور؟

- یعنی تو نمی‌دونی کجاست؟

- می‌گم نه.

- خب حالا نخور منو!

بعد خواستم برم که دوباره پرسید:

- چی‌کارش داری؟

- خب کارش دارم دیگه.

- چرا؟

- چون چ چسبیده به را. فضول!

و بعد زیر نگاه متعجبش راهم رو کشیدم و رفتم. گاو! فضول!

سمت یکی از اتاق‌ها رفتم و درش رو باز کردم، این هم انگار اتاق کار بود. رفتم سراغ بعدی و شاخ در آوردم. اینا هم مگه کازینو دارن اینجا؟! نگاهم به دستگاه‌های اسلات‌ماشین و تخته‌های رولت افتاد.

داشتم خیره کازینوی خصوصیشون رو سرک می‌کشیدم که یهو یه صدایی شنیدم. انگار یه نفر داشت گریه می‌کرد، مثل ناله.

متعجب در اتاق رو بستم و رفتم سمت دری که احساس می‌کردم صدا از اونجاست. در رو آروم باز کردم و سرک کشیدم؛ اما با دیدن چیزی که اون داخل بود، هین بلندی کشیدم و چند قدم به عقب پریدم.

با چشم‌های گرد زل زدم بهشون. سام با صدای در سرش رو بالا آورد و با دیدن من متعجب گفت:

- اینجا چه غلطی می‌کنی؟!

صدام در نمی‌اومد، فقط دهنم باز بود و به صحنه‌ی داخل اتاق‌خواب زل زده بودم. سام اخم کرد، از روی تخت بلند شد و همون‌طور که پیرهنش رو از روی زمین چنگ می‌زد، اومد سمت من و غرید:

- معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟

نگاه از دختره روی تخت با اون وضع بدش گرفتم، بهش نگاه کردم و عصبی گفتم:

- حق نداری باهام این‌جوری صحبت کنی!

- اوه جدی؟ چطور تو حق داری بدون اجازه وارد...

بلند گفتم:

- وای خیلی معذرت میخوام جناب که وسط عشق بازیت با این دختره مزاحم شدم.

بعد داد زدم:

- تو خجالت نمیکشی بیشرف؟! تو دیشب... دیشب... اوه خدایا! من حتی نباید اجازه میدادم بهم نزدیک بشی؛ چه برسه به

اینکه منو ببوسی!

نفسم رو با فشار دادم بیرون که اونم بدتر از من گفت:

- چیه هان؟ چرا ادامه نمیدی؟ وایستا ببینم، نکنه به خاطر دیشب هوا برت داشته؟ هان؟ آره؟

پوزخند زد.

- خانم خانما فکر کردی کی هستی که الان اومدی اینجا و فکر کردی چه خبره؟!

عصبی سمتش برگشتم و داد زدم:

- تو غلط میکنی به من نزدیک میشی درحالی که با صدتا دختر دیگه رابطه داری!

اخماش بد تو هم رفتن و اون بدتر از من داد زد:

- با من درست صحبت کن؛ وگرنه نه گوشی برات باقی میمونه که بخوای حرفام رو بشنوی، نه زبونی که جوابم رو بدی.

از فشار عصبی به نفس نفس افتاده بودم. بلند غریدم:

- مرتیکه آشغال!

این رو گفتم و بدون توجه به خودش و داخل اون اتاق لعنتی، با قدم‌های بلند و عصبی راهم رو کج کردم. داشتم می‌رفتم سمت آسانسور که کسی من رو گرفت و کشید داخل اتاقی و در پشت‌سرم بسته شد.

متعجب سرم رو بلند کردم و مانی و تیرداد رو دیدم. باتعجب گفتم:

- چتونه؟!

تیرداد پرسید:

- تو چته؟

- من چمه؟!

مانی:

- صدای دعواتون تا بیرون عمارت رفت!

دوباره یاد خودش و اتفاق داخل اتاق افتادم و اخم‌هام رفت تو هم.

تیرداد نیشخند زد و گفت:

- و هنگامی که رها خشمگین می‌شود!

با حرص غریدم:

- خفه!

اخم کرد. بهم زل زد و گفت:

- هو ببین...

مانی دخالت کرد:

- بسه دیگه! با هردوتونم.

به تیرداد اشاره کردم و رو به مانی گفتم:

- خب این چاقالو...

تیرداد پرید بین حرفم:

- هوی آلبالو...

اخم کردم.

- کوفت!

اخم کرد و انگشتش رو سمتم گرفت.

- ببین هیولا خانم، نذار بلایی...

ابرو در هم کشیدم و وسط حرفش گفتم:

- هیولا خانم؟! تو خودت یه‌ پا جونوری!

- نه ‌بابا؟

- زن‌بابا!

- جونور از تو بدتر هم مگه هست؟

- آره هست.

- مثلاً؟

- خودت دیگه. یه هیولای درازِ بی‌قواره‌ از نوع بال‌دارِ یال‌دارِ ماردارِ خاردار.

مانی پوزخند بلندی زد. جفت ابروهای تیرداد پرید بالا و مبهوت گفت:

- تو الان با کی بودی؟

- تو.

- کی؟!

با مسخرگی گفتم:

- پیرمرد خیکی!

بدبخت کلاً هنگید و مانی خنده‌ای کرد. بعد گفت:

- دور از شوخی، چه اتفاقی افتاد؟

نگاهش کردم.

- اتفاق؟

- چرا دادوبیداد می‌کردین؟

اخم‌هام رفت تو هم. چرا همه‌ش باید یادش میفتادم؟

عصبی خودم رو انداختم روی صندلی کار تیرداد و بی‌تعارف پاهام رو انداختم رو میزش. دادش در اومد:

- هو! طویله‌‌ای...

مانی دوباره جلوش رو گرفت و من با نیشخند نگاهش کردم و ابرو بالا انداختم و زبون درآوردم براش. تیرداد عصبی برگشت سمت مانی.

- جدی می‌بینی چقدر خنگ و ابلهه؟

- من خنگم؟ خودت چی؟

اخم کرد و مانی این ‌بار عصبی گفت:

- تمومش کنین! رها بگو ببینم.

نگاهش کردم، چند ثانیه‌ای مکث کردم و بعد سرم رو تکون دادم و نفسم رو دادم بیرون.

- بی‌خیالش! مهم نبود.

مانی ابرویی بالا انداخت.

- مهم نبود که اون‌طور داد می‌زدین؟

نگاهش کردم و گفتم:

- موضوعی نیست که لازم باشه تعریفش کرد، بی‌اهمیته و... باعث می‌شه عصبی بشم.

مانی فقط نگاهم کرد و تیرداد با ابروهای بالارفته بهم زل زد. نگاهشون کردم و از جام بلند شدم و همون‌طور که می‌رفتم سمت کاناپه‌ی بزرگ اتاقشون، گفتم:

- من فعلاً اینجا می‌مونم.

و خودم رو پرت کردم روی کاناپه و اونجا موندم تا با اون عوضی روبه‌رو نشم.

***

کتاب‌های تصادفی