فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲۵

تعجب کردم. من اعتراف به علاقه‌مندشدن به این مرد کردم؟ من به سامیار راد علاقه‌مند شدم؟ آب دهنم رو قورت دادم. کف دست‌هام عرق کرده بود و قلبم تند می‌زد. این یه حقیقته که این‌طور من رو حیرت‌زده کرده، من دوستش دارم! من، رها، دختری که اومده تا مأموریتش رو درست انجام بده، اومده تا سامیار راد و باندش رو نابود کنه، حالا عاشق شده؛ عاشق رئیس این باند، عاشق سامیار راد.

خدای من! رها این چه اعترافی بود که کردی آخه؟!

چشم‌هام رو محکم بستم و لب‌هام رو به‌ هم فشار دادم. من عاشق شدم! خدایا دلم می‌خواست گریه کنم! من عاشق شده بودم و این غیرقابل‌باور بود، عاشق مردی که نباید هرگز عاشقش می‌شدم.

از جام بلند شدم و به‌سمت دریا حرکت کردم. بازوهام رو بـغل کردم و زل زدم به امواج تند دریا. دیدن و شنیدن صداش آرامش‌بخش بود و لبخند محوی رو ببم نشوند. نفسم رو فوت کردم بیرون و سعی کردم به اعترافی که پیش خودم کردم، فکر نکنم.

علاقه‌ی عجیب و ناگهانی من به سام، کاملاً اشتباهه و اگه صوف بفهمه... اوه خدایا، صوف! اصلاً یادم نبود. اگه صوف بفهمه، اول من رو می‌کشه بعد کل این گروه رو!

مضطرب نفس تندم رو فوت کردم بیرون و کف دست‌های عرق‌کرده‌م رو کشیدم به پام.

- بذار کمکت کنم بهتر شی.

هان؟! قبل از اینکه حتی برگردم و ببینمش و حرفش رو هضم کنم، سامیار از پشت محکم هلم داد و من داخل دریا فرود اومدم.

جیغ بلندی زدم و دست‌وپازنان روی آب اومدم. دستی به صورتم کشیدم و با چشم‌های گرد نگاهش کردم که با نیشخند بزرگی، ابروهاش رو به‌ همراه شونه‌هاش بالا انداخت.

من هم نیشخند شیطونی زدم و ابرویی بالا انداختم. نفسم رو حبس کردم و زیر آب رفتم. آروم طرف ساحل شنا کردم و سایه‌ش رو دیدم.

- بیا بیرون دیگه. با توام؟ بیا بالا.

عمراً تا وقتی که تلافی نکردم بشر! لبخند شیطنت‌آمیزم تشدید شد و تو یه حرکت، سمت بالا خیز برداشتم و پاش رو گرفتم و کشیدم و داخل آب پرتش کردم.

سرش رو محکم تکون داد و با چشم‌های گرد خوش‌رنگش، بهم زل زد.

بلند زیر خنده زدم و گفتم:

- تلافی، جون!

جون رو کش‌دار و بلند گفتم و اون هم لبخند شیطونی زد و گفت:

- تلافی! آره؟

با ابروهای بالارفته و نیشخندم نگاهش کردم.

- بلی!

لبخندش شیطون‌تر شد.

- تلافی مقابل تلافی؛ عادلانه‌ست نه؟

- خیلی!

- حکمش هم همینه اصلاً.

- واضحه.

- خب پس من هم باید تلافی کنم دیگه.

چشم‌هام رو بستم و سرم رو تکون دادم.

- بله باید...

تازه متوجه شدم چی گفتم و چشمام عین فنر باز شدن اما قبل از اینکه بخوام هضمش کنم سام سریع سمتم خیز برداشت و تو یه حرکت خودش رو بهم چسبوند و من رو بوسید!

جوری گرسنه بود که انگار به آب حیات رسیده. دیوانه‌وار بود؛ اما لذت‌بخش.

من تو شوک بودم ولی همزمان بین شوک و خشک شدن لذت هم میبردم. چون سام چیزی نبود که نشه ازش لذت برد. نرم

و شیرین و دوستداشتنی.

دست‌هاش بین موهام فرو رفته بود که یهو تیرداد از راه رسید و گفت:

- یا الله!

هر دومون برگشتیم سمت ساحل که آنید و مانی و تیرداد رو دیدیم. چشم‌های آنید و مانی در مرز شوت‌شدن از حدقه بود و تیرداد فقط شیطون نگاهمون می‌کرد.

سام: چیه؟

نیشخند تیرداد عمیق‌تر شد.

- الان من می‌غشم!

و پقی زد زیر خنده.

سریع از سام جدا شدم و اومدم بیرون و از آب بیرون رفتم. رفتم سمت مانی و برفی رو ازش گرفتم و ازشون دور شدم.

قلبم محکم می‌زد. بوم، بوم، بوم! محکم و دیوانه‌وار! محکم می‌زد و بهم یادآوری می‌کرد چرا و برای کی می‌زنه؛ برای مرد خلاف‌کاری به ‌اسم سامیار راد!

***

یه هفته گذشت. تو این یه هفته تمام تلاشم رو برای بیرون‌نرفتن از اتاقم می‌کردم. مطمئناً آنید برای اتفاق اون‌ روز دریا سؤال‌پیچم می‌کرد و تیرداد هم هارهار می‌خندید، باز مانی آدم‌تره!

تقریباً خودم رو توی اتاق زیبا و بزرگم، پیش برفی کوچولوم حبس کرده بودم. خیلی هم غذا نمی‌خوردم، اشتهام نمی‌کشید. سعی می‌کردم تو مکان‌هایی که سام هست، نباشم. دیدنش فقط دیوونه‌م می‌کرد. اما باز سام بیشتر تحویلم می‌گرفت، بیشتر بهم سر می‌زد و من از این کارش قاتی می‌کردم.

مثل جسد روی تختم دراز کشیده بودم و پتو رو تا خناقم بالا کشیده بودم که کسی در زد.

- بفرما!

پتو رو کشیدم کنار، در باز شد و امنساء خانم اومد داخل. سریع نشستم که با لبخند همیشگیش گفت:

- راحت باش رها جان.

بهش لبخند زدم که گفت:

- آقا فرمودن بهت اطلاع بدم برای ناهار بری پایین.

- سام؟

- آره عزیزم.

به تاج تخت تکیه دادم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و گفتم:

- میل ندارم خاله جون.

با نگرانی نگاهم کرد.

- چرا دخترم؟

موهای برفی رو که اومد سمتم نوازش کردم و گفتم:

- گشنه‌م نیست.

- وا دخترم مگه می‌شه؟ ساعت رو ببین تو!

نگاهش کردم و گفتم:

- خاله جون گیر نده دیگه! ممنونم اما سیرم.

یه‌کم نگاه‌نگاهم کرد، بعد سر تکون داد.

- باشه عزیزم.

و رفت سمت در و از اتاق خارج شد.

نفسم رو فوت کردم بیرون و سرم رو چرخوندم که دیدم برفی داره نگاهم می‌کنه. سؤالی سر تکون دادم.

- چیه؟

فقط بهم زل زد، بعد زبونش رو نیم‌ اینچ بیرون آورد و از تـخت پایین پرید و رفت سمت تراس که درش باز بود. این پشمالو هم از دستم کلافه شده!

نفس کش‌داری کشیدم و به‌محض اینکه خودم رو خوابیده پخش کردم رو تخت، بازشدن به ‌شدت در اتاق مساوی شد با فریاد آنید و سیخ‌شدن من.

- غلط کردی که گشنه نیستی، مگه دست خودته؟

با چشم‌های درشت و گرد زل زدم به آنیدی که شبیه آمازونی‌ها وارد اتاق شد و شکل یه خر عرعر می‌کرد.

- اون‌جوری نگاهم نکن بزغاله!

صدای مانی از پشت در اتاق اومد:

- بهت نگفتم بهش نگو؟ مرض داری یا بیماری؟

و صدای تیرداد:

- خب باید می‌دونست که این دوست عتیقه‌ش داره لوس‌بازی درمیاره.

و بعد هر دوشون داخل اتاقم شدن و من همچنان چشم‌هام اندازه‌ی گردی ساعت بود.

آنید با خشم داشت نگاهم می‌کرد و مانی و تیرداد هم با دیدن قیافه‌م متعجب شدن.

تیرداد: این چشه؟

مانی دست‌به‌سینه شد.

- واضحه، سنکوب کرده بدبخت!

آنید دوباره جیغ‌جیغ کرد:

- چرا گشنه‌ت نیست هان؟

با حلق باز گفتم:

- خیلی پوزش می‌طلبم که برای سیربودنم ازتون اجازه نگرفتم!

تیرداد پوزخند زد.

- آنی اجازه صادر کن این فلک‌زده سیر بشه.

و قاه‌قاه زد زیر خنده که مانی با پاشنه کفشش محکم کوبید به زانوی تیرداد. تیرداد شوک‌زده، دهنش همون‌طور باز موند و حدقه چشم‌هاش از کاسه زد بیرون.

- رسماً زدم ناقصت کردم تیرداد، حالا هم برو استراحت کن عزیزم.

و تیرداد همچنان با حلق باز و چشم‌های از کاسه بیرون‌زده از اتاق رفت بیرون.

پوزخند زدم که آنید گفت:

- چرا؟

نگاهش کردم.

- چی چرا؟

- گم شو پایین غذا کوفت کن.

- نمی‌خوام.

آنید دهن باز کرد که مانی زودتر گفت:

- یه مدته خیلی تو خودتی، چته؟

- هیچی به‌ خدا.

آنید پوزخند زد.

- نه بابا؟ من هم پشت گوشم مخملی! من که بالاخره می‌فهمم چه مرگته.

و خواست بره که همون لحظه سام داخل اتاق شد.

آنید متوقف شد و هر سه‌مون زل زدیم بهش که گفت:

- برین بیرون!

مانی فقط سر تکون داد و خارج شد، آنید هم بعد از اینکه به من چشم‌غره رفت از اتاق خارج شد.

سام در رو بست و برگشت سمت من.

- خب؟

سؤالی نگاهش کردم.

- خب چی؟

نگاهم کرد و پرسید:

- چته؟

متعجب گفتم:

- چمه؟!

سامیار تیز بود و الان کاملاً هم فهمید که خودم رو زدم به کوچه علی چپ!

- می‌دونی که دو بار یه ‌‌چیزی رو نمی‌پرسم.

پوکر نگاهش کردم.

- بله، می‌دونم!

نشست کنارم روی تخت و پرسید:

- حالا هم بگو.

دنبال دروغی گشتم و خوشبختانه تو دروغ‌گفتن متخصص بودم.

- خب دوران قاعدگی باعث می‌شه یه سِری اختلال تو سیستم بدنمون به‌ وجود بیاد، در کل یه‌کم قاتی کردم و عصبی‌ام.

بله می‌دونم خیلی بی‌شرم و حیام! نیاز به گفتن نداره، می‌دونم بی‌شعورم!

یه‌تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:

- که این‌طور! و فکر کنم در این دوران کاملاً به تقویت‌کردن خودت و بدنت نیاز داری، نه؟

زارت! اطلاعات داره اساسی!

- فکر کنم.

- پس بلند شو.

بی‌توجه به حرفش، دراز کشیدم رو تـخت.

- نمی‌خوام، می‌خوام بخوابم.

چیزی نگفت و چند دقیقه بعد هم صدای بسته‌شدن در اومد.

کتاب‌های تصادفی