حربهی احساس
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۲۴
روی کاناپه لم داده بودم و با اون خنجری که اینها بهم مثلاً هدیه داده بودن ور میرفتم. همیشه همراه خودم داشتمش، لازم میشد.
ساعت پنج بعدازظهر بود و تیرداد رفته بود و خبری هم از سام نبود؛ حتی اینجا هم نیومد. مانی هم همین جا پیشم موند و به کارهاش رسیدگی کرد. نشسته بود پشت کامپیوترش و یه چیزهایی تایپ میکرد و یه چیزهایی تو کاغذهای جلوش یادداشت میکرد.
حوصلهم سر رفته بود و ازطرفی میترسیدم از اتاق برم بیرون و چشمم بیفته به سام. کلافه نفسم رو دادم بیرون که مانی گفت:
- هنوز داریش؟
سرم رو بردم بالا و سؤالی نگاهش کردم. خیره به خنجر دستم بود. به خنجر خیره شدم.
- آره.
- تو اولین کارآموزی بودی که تونست اولین مأموریتش رو موفقیتآمیز به سرانجام برسونه. من خوشم اومده بود و تحسینت میکردم، دلم میخواست چیزی بهعنوان قدردانی بهت بدم؛ اما سامیار و تیرداد مخالف بودن. خودم تنهایی رفتم این رو برات گرفتم و سپردم به جاش تا بهت بده.
نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی اون روز، اون ماشینی که اومده بود و یه مرد ازش پیاده شد، تو بودی؟
- اگه منظورت رو درست فهمیده باشم، آره فکر کنم.
سرم رو انداختم پایین و خیره به خنجر، لبخند محوی نشست رو لبم. مانی عالی بود، اون واقعاً باهات کنار میاومد و مهربون بود. حواسش به همه هست و مواظبه همهی کارها درست پیش بره. اما تیرداد کلاً گاوه، توصیفش نکنم بهتره. اما خب اون هم گاهی خوبه. اون هم مرد خوبیه، فقط گاهی رو اعصابم اتوبوسسواری میکنه؛ اما میدونم که دلش پاکه.
و سام! سامیار! خب چی بگم؟ اون خوبه، میدونم که هست؛ حتی با وجود بدیهاش و اون کار امروزش. هیچکس بینقص نیست خب. من ازش دلخورم؛ اما دلیل نمیشه که فکر کنم بده، نه بعد تعریف ماجراش از زبون امنساء خانم.
هر سهی این مردها خوبن، هر سهشون. این از من بعیده که دارم میگم؛ ولی من میگم و حتی اعتراف هم میکنم که با وجود یه سری اخلاقهاشون مهربونن و من واقعاً بهشون عادت کردم.
چطور بفروشمشون؟ چطور اعدامشدنشون رو ببینم؟ چطور دورشون بزنم؟ نفسم رو آهمانند بیرون دادم. خنجر رو برگردوندم تو پاچهی شلوارم و بلند شدم. مانی سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد.
- کجا؟
- برگردم اتاقم.
سر تکون داد و من بعد از گفتن یه خداحافظ از اتاق خارج شدم و در رو بستم. راهرو خلوت بود و من ازطریق آسانسور سریع بهسمت اتاقم حرکت کردم. در اتاقم رو که باز کردم، جا خوردم.
متعجب زل زدم به اتاقی که خالی بود؛ نه تختی، نه کمدی، نه میزی، نه فرشی، هیچی. حتی یه چیز هم نبود، خالیِ خالی!
با بهت رفتم داخل و همهجا رو از نظر گردوندم. وسایلم کجان پس؟! با دهن باز دورتادور اتاق رو رصد کردم و به اون کسی که این بلا رو سر اتاقم آورده فحش دادم. آخه کار کیه؟ چرا باید همچین غلطی کنه خب؟ دشمنه باهام؟ وای! نکنه کار تیرداده؟! من میدونم با این چیکار کنم مرتیکه!
وسط نقشهکشیدنم و فحشدادنهام، چشمم افتاد به یه کاغذ چسبیدهشده به شیشهی پنجره. متعجب رفتم سمتش و خوندمش:
«برچسبهای ردپا رو دنبال کن.»
متعجب به کاغذ زل زدم و بعد زمین رو نگاه کردم و تازه متوجه برچسبهای ردپا شدم که چسبونده شده بودن رو زمین و تا بیرون در ادامه داشت.
راه افتادم و از اتاق بیرون زدم. چه معمایی شد واقعاً! برچسبها رو عین خلوچلها دنبال کردم و تقریباً به اواسط راهرو رسیده بودم که برچسبها تموم شدن و تونستم یه مشت گل رز صورتیرنگ ببینم که بعد از برچسبها پاشیده شده بودن. حتماً باید اینها رو دنبال کنم. شروع کردم به دنبالکردن دستههای عریض گلهای رز. بالاخره تموم شدن و من به یه در رسیدم.
سرم رو بردم بالا و یه در سفیدرنگ رو دیدم. متعجب دستگیرهش رو گرفتم و دادم پایین و در باز شد. رفتم داخل و با دیدن اون بهشت روبهروم، کف کردم و نیشم تا بناگوشم باز شد.
- وای خدا!
این رو زمزمه کردم، خندیدم و داخل اتاق شدم. توی اتاق بزرگ چرخ زدم و به دکوراسیون زیبا و یهدست سفیدش نگاه کردم.
وای خدا بهشت بود، بهشت؛ حتی قشنگتر از اتاق سام.
تخت دونفره که با تورهای سفید کار شده بود و ملحفه و روتختی و بالشتهاش هم سفید بودن. دکورهای سفید، پردههای سفید، یه قالیچهی از جنس پر سفیدرنگ وسط اتاق، میز توالت سفید، یه ساعت بزرگ، آباژور و کلی چیزهای دیگه که همه سفیدرنگ و همه هم زیبا بودن.
از دیواری که کامل آینهکاری شده بود چشم برداشتم، رفتم سمت تراس بزرگش و درش رو باز کردم و به منظرهی قشنگ زیر پام خیره شدم. لبخند عریضی نشست رو لبم و داخل اتاق شدم که تازه متوجه چیزی روی تـخت شدم، یه جعبهی نسبتاً بزرگ کادوشده بین چندین شاخه گل رز سفید.
رفتم سمتش. یکی از گلها رو برداشتم و بو کردم، لبخندی زدم و گذاشتمش روی تخت و کادو رو برداشتم. یه نامه روش بود.
«امیدوارم خانم حسود خوشحال بشن!»
لبخندی نشست رو لـبم؛ چون فهمیدم تمام اینها کار کیه. آروم خندیدم و در جعبه رو برداشتم و همون لحظه کپ کردم.
با چشمهای گرد زل زدم بهش و اون سر کوچولوی پشمالوش رو آورد بیرون و با چشمهای نازش بهم زل زد. خندیدم، بلند خندیدم و دلم براش غنج رفت. جعبه رو گذاشتم روی تخت و بچه گربهی سفیدرنگی با خطهای خاکستری و پشمالو و ناز و کوچولو رو گرفتم و بغلش کردم.
- خدایا، تو چقدر نازی آخه کوچولو!
خندیدم و دستی روی موهای نرمش کشیدم و اون سرش رو مالید به صورتم.
- اسمت رو میذارم برفی، کوچولوی سفید من.
خندیدم. خوشحال بودم و حیرتزده. سامیار راد چیکار کردی آخه؟!
***
دویدم دنبال برفی و سریع گرفتمش و از آب دریا دورش کردم. همونطور که بغلش کرده بودم و اون مدام وول میخورد تو بغلم و میخواست بره پایین، رفتم سمت بقیه که نشسته بودن روی حصیرِ پهنشده رو شنهای ساحل.
سعی میکردم اصلاً به بقیه با وعض بدشون نگاه نکنم. البته بماند که این آنید ما هم جَو اینجا گرفتش و کلاً کشف حجاب کرده.
موهای برفی رو ناز کردم و بعد دمپاییهام رو در آوردم و نشستم روی حصیر. به آنید که با اون وضع خرابش روی حصیر دراز کشیده بود و عینک زده بود، نگاه کردم و گفتم:
- یهکم دیگه بگذره میشی شبیه سیاهان آمریکایی!
توجهی بهم نکرد و حتی چشمهاش رو هم باز نکرد، آشغال!
روم رو اونور کردم و برفی باز خودش رو تندتند تکون داد، کلافه غریدم:
- اَه برفی!
مانی از جاش بلند شد و اومد سمتم، دستهاش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- بده ببرمش یه دورش بدم.
- آخ لطف میکنی!
بعد برفی رو دادم بـغلش و اون ازمون دور شد. همون موقع تیرداد با سینی بستنی داخل دستش اومد سمتمون و پرسید:
- مانی کدوم گوری رفت؟
- بچهم رو دور بده.
با صورتی جمعشده نگاهم کرد و گفت:
- گربه میزایی؟
اخم کردم و آنید خندید و من کوبیدم به شکمش.
- زهر انار! تو آفتابت رو بگیر.
تیرداد سینی رو گذاشت روی حصیر و بلند شد و گفت:
- تا این سام رومخ نیومده من برم یهکم آببازی کنم.
متعجب نگاهش کردم که پیرهنش رو در آورد و پرت کرد که فرود اومد تو صورتم و اون دوید سمت دریا. عصبی به پیرهن چنگ زدم و شوتش کردم طرفی و به تیردادی نگاه کردم که عین بچههای پنجساله داشت تو دریا آببازی میکرد.
دستبهسینه شدم و زل زدم به خر بازیهاش که آنید نیمخیز شد، عینکش رو در آورد و من پرسیدم:
- تموم شد آفتابگرفتنت؟
کلاهش رو در آورد و گفت:
- منم دلم لک زده برای آبتنی.
و بلند شد و رفت سمت دریا.
رفت و پشتسر تیرداد ایستاد، بعد یهو تیرداد رو هل داد داخل آب که با نعرهی بلندی شوت شد و آنید زد زیر خنده. من هم نیشخند زدم و نگاهشون کردم.
تیرداد سرش رو از آب آورد بیرون و شروع کرد به دریوری گفتن به آنید و اون هم فقط میخندید.
روم رو کردم اونور و مانی رو دیدم که زیربغلهای برفی رو گرفته بود و پاهاش رو آروم میزد داخل آب و برفی ذوق میکرد. بچهم بهجای اینکه از آب بدش بیاد بیشتر ذوق میکنه!
خندیدم. چه روز قشنگی بود، چه طبیعت عالیای بود، چه خوشی داره میگذره و من واقعاً خوشحالم. عجیبه؛ اما خوشحالم که در کنار این آدمها هستم. کنار این سه مرد، کنار آنید. باهاشون شادم، خوشحالم، عالیام.
ولی از این میترسم، خیلی میترسم. من اومدم تا باهاشون خوش بگذرونم؟ اومدم که بهشون عادت کنم؟ یا اینکه اومدم تا انتقام بگیرم؟ اومدم که طبق دستور رئیسم، صوف، اونها رو نابود کنم؟
قلبم ایستاد. من نمیتونم، نمیتونم نابودشون کنم، نمیتونم مرگشون رو ببینم و این کاملاً تقصیر خودمه. من نباید به خودم اجازه میدادم تا بهشون وابسته بشم که الان اینطور عذاب وجدان بگیرم!
صدای کسی از پشتسرم گفت:
- چرا تو نمیری بهشون ملحق بشی؟
- دلم میخواد بشینم و فقط نگاه کنم و لـذت ببرم.
نشست روی حصیر و گفت:
- همهشون دارن تفریح میکنن.
- چرا تو نمیکنی؟
- من هم ترجیح میدم تماشا کنم و لـذت ببرم.
لبخند زدم و اون روی حصیر دراز کشید، دستهاش رو گذاشت زیر سرش و چشمهاش رو بست. سرم رو برگردوندم سمتش و نگاهش کردم، لبخند زدم. مرد مغرور، سرد؛ اما مهربون و خوشقلب.
فقط سعی در انکارکردنش داره، سعی داره احساسش رو سنگی جلوه بده. این مردِ سختیدیده، این مرد تبهکار، این مرد خشن، مهربونترین، خوشقلبترین و بااحساسترین مَرده و من، دختری که مأموریت داره این مرد رو نابود کنه، بهش... بهش چی؟ بهش علاقهمند شدم؟! شدم؟
کتابهای تصادفی


