فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

حربه‌ی احساس

قسمت: 27

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر ۲۷

در حال راه‌رفتن در سالن‌های تئاتر بودیم.

ابتدا مثل تماشاچی‌ها نشستیم و اولین نمایش رو که یه کمدی هم بود، دیدیم و بعد وقتی تموم شد و تو اون شلوغی تشویق، بلند شدیم و مخفیانه راه افتادیم سمت سالن‌ها تا بتونیم اتاق رختکَن رو پیدا کنیم.

قصدمون این بود لباس بازیگرها رو بپوشیم و بریم روی صحنه؛ چون کیف مدارک هم همون ‌جا بود.

همون‌طور که تو یکی از سالن‌ها راه می‌رفتیم، تیرداد گفت:

- متوجه‌ یه چیز شدین؟

مانی: چی؟

تیرداد: اِف‌.بی.‌آی هم هست.

آنید متعجب گفت:

- چی؟!

مانی: اف.‌بی.‌آی؟! چرا؟

تیرداد: نمی‌دونم. دم در دیدمشون که داشتن با نگهبانا صحبت می‌کردن.

سام که جلوتر از همه‌مون بود، گفت:

- اف.‌بی.‌آی چیزی نیست که بخوایم ازش وحشت داشته باشیم.

و بعد مقابل دری ایستاد و بازش کرد.

آنید: رختکن!

سام: برید داخل.

یکی‌یکی داخل شدیم و سام در رو بست. مانی اسلحه‌ش رو از غلاف دور کمربندش که به طور دقیقی مخفی بود، در آورد و همون‌طور که فشنگ جا مینداخت، گفت:

- بهتره زودتر دست‌به‌کار بشیم.

رفتم سمت انواع لباس‌ها و پرسیدم:

- قراره این یُقُرها رو بپوشیم؟

تیرداد: نه پَ.

براق شدم سمتش:

- هوی!

اخم کرد.

- هوی به خودت چلغوز!

- بلغوز!

متعجب گفت:

- بلغوز چیه؟!

- هیچی بابا یه ‌چی اومد تو ذهنم پروندمش!

چشم‌هاش گرد شد که سام بلند تشر زد:

- بسه دیگه!

و همون لحظه، در اتاق به‌شدت باز شد و ما FBI رو دیدیم!

مرد همون‌طور که دستش سمت اسلحه‌ی داخل غلافش بود، متعجب به ماها نگاه کرد و بعد با دیدن اسلحه‌ی داخل دست مانی، اخم‌هاش رفت تو هم و غرید:

- مهاجمین!

فریاد سام مساوی شد با در آوردن اسلحه‌ی پلیس از غلافش.

- فرار کنین!

این رو فریاد زد و تو یه حرکت، اسلحه‌ش رو در آورد و سمت پلیس شلیک کرد.

همه‌مون دویدیم سمت در و از اتاق خارج شدیم. شروع کردیم به دویدن که دوتا پلیس جلومون ظاهر شدن.

آنید فریاد زد:

- وای خدا گیرمون انداختن!

سریع اسلحه‌م رو از غلاف دور رون پام بیرون آوردم و همین‌که خواستم ضامن رو برای کشیدن ماشه بکشم، فشنگی از کنارم شلیک شد. متعجب، سریع برگشتم و دیدم که مانی شلیک کرده. همون لحظه سام از اتاق اومد بیرون و فریاد زد:

- همگی پخش شین.

من و آنید و مانی و تیرداد به همدیگه نگاه کردیم، مانی سر تکون داد و بعد همه‌مون شروع کردیم به دویدن.

اسلحه رو برگردوندم سر جاش و تندتند حرکت کردم سمت دری که اونجا بود و وارد سالن دیگه‌ای شدم.

نفس‌نفس‌زنون سرم رو برگردوندم که سه‌تا پلیس رو دنبال خودم دیدم.

داد زدن ایست و من سرعتم بیشتر شد.

دری اون قسمت توجهم رو جلب کرد و دویدم سمتش و سریع در رو هل دادم، پریدم داخل سالن نسبتاً کوچیکی و از دیدرس پلیس‌ها خارج شدم.

نفس‌نفس‌زنون از در فاصله گرفتم و به دوروبر نگاه کردم. یه سالن کوچیک که یه در کوچیک هم داشت. رفتم سمت در و نیم‌لا بازش کردم. چشم‌هام گرد شد. پشت‌پرده‌ی صحنه‌ی نمایش بود، پیغمبر! سریع در رو بستم و همین‌که برگشتم با کسی برخورد کردم.

- آخ!

سرم رو چسبیدم که کسی به زبون فارسی با لحنی پر از لهجه‌، گفت:

- متأسفم دوشیزه!

سرم رو بلند کردم و مردی تقریباً ۳۵ ساله‌ی خوش‌پوش دیدم. بور بود با موهای روشن و چشم‌های آبی.

- از این به بعد درست از چشمات استفاده کن!

پوزخندی زد و با اون لهجه‌ش گفت:

- رها، درسته؟

سرم رو گرفتم بالا و با چشم‌های گرد نگاهش کردم. خندید و گفت:

- هان نشناختی؟

- نه!

نیشخند زد.

- ال‌.جی تامسون خانم یا در واقع، جونز هستم.

چشم‌هام درشت شد و دهنم باز موند. جونز؟! همون کلاهبردار؟!

- تو...

وسط حرفم غرید:

- خانم کوچولو بهتره به اون رئیست سام بگی که جونز گفته تیزتر از این حرفاست. من کاملاً متوجه شدم دنبالم هستن و امشب میان سراغم؛ برای همین FBI رو خبر کردم.

- اما چه‌جوری؟

پوزخند زد:

- از طریق مختصات کامپیوتر. بهتره به اون تیرداد احمق تذکر بدی که از این به بعد بیشتر دقت کنه وقتی تو گوگل و جاهای دیگه‌ست.

دهنم همچنان باز مونده بود.

جونز آروم دستش رو برد پشت کمرش و گفت:

- البته بذار اینا رو خودم به سام بگم، دلم برای دیدنش تنگ شده.

خندید و ادامه داد:

- البته که یه پیشکشی برای یه دوست قدیمی عالیه، نه؟

متعجب نگاهش کردم که اسلحه‌ای از پشتش در آورد، آوردش بالا و من رو نشونه گرفت. چشم‌هام گرد شد.

لبخند زد:

- تو بهترین پیشکشی هستی براش.

قلبم محکم می‌زد و گلوم خشک شده بود.

نیشخندش عمیق شد.

- سام دستش به اون مدارک نمی‌رسه.

و خواست ماشه رو بکشه که سریع و در یک حرکت، پام رو بلند کردم و محکم کوبیدم به وسط پاش. فریاد بلندی زد و پخش زمین شد و من هم سریع دویدم سمت در. بازش کردم و پریدم داخل که یهو صدای دست‌زدن بلندی شنیدم. من روی صحنه، جلوی هزاران تماشاچی بودم.

مضطرب به اون‌همه تماشاچی نگاه کردم که منتظر فقط به من زل زده بودن. خدایا حالا چه غلطی کنم؟

روم رو برگردوندم و اون یارو، جونز رو دیدم که پشت اون در، خشمگین بهم زل زده بود. آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم و دوباره چشم تو چشم تماشاچی‌ها شدم.

چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟

تماشاچی‌ها انگار کم‌کم داشتن عصبی می‌شدن و این بدتر بود و ممکن بود همه شک کنن. باید طبیعی می‌بودم، باید یه ‌کاری می‌کردم؛ ولی چی؟ من نه می‌دونم موضوع نمایش چیه و نه دیالوگ‌ها رو.

دوباره برگشتم که با دیدن جونز که پاش رو گذاشته بود بیرون در و می‌خواست بیاد سمتم، دلم ریخت.

سریع برگشتم سمت تماشاچی‌ها و بعد بالاخره زبون باز کردم.

- از این پس، دیگر نمی‌خواهم در این گیتی بزیستم.

چی پروندم واقعاً! از کجام در اومد جدی؟

تماشاچی‌ها که عصبی بودن و بعضی‌هاشون هم داشتن بلند می‌شدن، متعجب سر جاشون متوقف شدن و بهم زل زدن. جونز هم که در مرز اومدن داخل صحنه بود، سیخ شد سر جاش.

مضطرب، نوک انگشت‌های اشاره‌م رو به ‌هم زدم و لبم رو گزیدم. باید پیش برم، مجبورم. شروع کردم به انگلیسی حرف‌زدن:

- گرچه این دنیای فانی، ارزش ناله‌های مرا ندارد!

سعی کردم مثل ربات و چوب‌خشک نباشم، لااقل یه‌کم تکون بخورم. دو قدم آهسته برداشتم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.

- این هستی ملال‌آور باعث شد من به خصایلی پی ببرم که مرا دگرگون کرد.

بعد نشستم روی زمین و مثلاً زانو زدم، آه کشیدم و گفتم:

- روزگاری، در پندار خود می‌اندیشیدم که عشقمان به ‌تأنی پیش خواهد رفت، بی‌توجه به وصایای دیگران؛ اما حال...

آهی پر از سوز کشیدم و با خودم فکر کردم کاش می‌رفتم بازیگر می‌شدم خدایی!

روی زمین خم شدم و پیشونیم رو چسبوندم به کف شیشه‌ای صحنه و بازیگرانه نالیدم:

- استماع‌کردن سخنان مرد زندگی‌ام، برایم تاوان داشت! سخنان عشقم موجب شد حالم شوریده و قلب تپنده‌ام بدحال شود.

چهره‌ی غمگینی به خودم گرفته بودم و مردم انگار واقعاً تحت‌ تأثیر قرار گرفته بودن. خودم رو روی زمین کشیدم و سعی کردم صدام بلند باشه:

- چرا؟

و بلندتر:

- چرا؟ چرا باید در صدر جوانی‌ام این‌گونه مغموم شوم؟ این‌گونه پریشان‌حال؟

بعد نیم‌خیز شدم. کف دست‌هام رو چسبوندم به کف زمین و وزنم رو انداختم رو دوتا دستم و اونها رو تکیه‌گاهم قرار دادم. نالیدم:

- این جهان زیب‌مانند است، زینت‌بخش و جذاب؛ اما زمانی که مملو از عشق نباشد، بی‌ارزش و بی‌مایه است.

کتاب‌های تصادفی